eitaa logo
🧕🏻حجاب و عفاف🧕🏻
3.1هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
8.8هزار ویدیو
71 فایل
﷽ حـجاب بوته خوش بوی گل عفاف است🌱 [برای تعقل و تفکر آزاد اندیشانه ؛حول مسئله عفاف و حجاب گرد هم آمده ایم ] بگوشیم @fendreck @KhademAllah7 مدیر تبادل و تبلیغات @majnon_rahbarr کپی باذکرصلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌فخرآور : همه صندوق‌های رأی انتخابات ایران در کانادا ، آمریکا و اروپا شلوغ خواهد شد چون دستگاه دیپلماسی ایران قوی عمل می‌کند! ✖️اصلا فکر نکنید که در اینجا صندوق‌ها خالی می‌ماند ؛ اینجا ایرانی‌ها رأی می‌دهند و به دیگران هم توصیه به رأی دادن می‌کنند ؛ خیلی پررو هستند!!😏😏😏 🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻   . ┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈ 「⃢🦋➺@hejab_o_efaf ┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⬅️مدافعان گیاه‌خواری در ایران: - فیلم کشتارگاه‌ها لو رفته - چطوری میتونید تو چشم مرغ‌ها نگاه کنید؟😐😂 🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻   . ┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈ 「⃢🦋➺@hejab_o_efaf ┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 به امید خدا کی قراره هممون مسلمون شیم؟😊🤗 واقعاً اینا جز معجزه هست؟😰🌱 🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻   . ┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈ 「⃢🦋➺@hejab_o_efaf ┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من افتخار میکنم که سه «دختر» دارم... 🔸خداوند به هر پیغمبری یک هدیه ای داد... 🔹برای پیغمبر خاتم یک «دختر» داد که عالم را دگرگون کرد... 🔸از امام حسین (ع) یاد گرفتم، اگر اسمی قشنگه رو هر سه فرزندت بگذار... قسمت_چهارم دکتر_سعید_عزیزی 🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻   . ┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈ 「⃢🦋➺@hejab_o_efaf ┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
بریم داستان بسیار زیبای تنها در میان داعش رو با هم بخونیم داستانی ناموسی از به دام افتادن یک زن شیعه در بین کفتارهای داعش بسیار جذابه از دست ندید.. ان شاءالله هر روز قسمت‌هایی از این داستان جذاب در کانال می‌فرستیم 👇👇👇👇
📚 📖 1️⃣ این داستان برگرفته از حوادث حقیقی خرداد تا شهریور سال ۱۳۹۳ در شهر آمِرلی عراق بود که با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور این شهر، به ویژه فرماندهی بینظیر سپهبد شهید قاسم سلیمانی در قالب داستانی عاشقانه روایت شد. پیشکش به روح مطهر همه شهدای مدافع حرم، شهدای شهر آمرلی و شهید عزیزمان حاج قاسم سلیمانی آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع) است. وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانه ای بود که هر چشمی را نوازش میداد. خورشید پس از یک روز آتشبازی در این روزهای گرم آخر بهار، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه میکشید. دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را میدیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخلها رد میشد، عطر عشق او را در هوا رها میکرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم میکرد! دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت میگذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگیام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا در آمد. همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر میدانستم اوست که خانه قلبم را دق الباب میکند و بی آنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :»بله؟« با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ میچرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم میکردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :»الو...« هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطه ای خیره ماند، خودم را جمع کردم و اینبار با صدایی محکم پرسیدم :»بله؟ تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار میکند :»الو... الو...« از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :»منو می شناسی؟؟؟« ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردد پاسخ دادم :»نه!« و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :»مگه تو نرجس نیستی؟؟؟« از اینکه اسمم را میدانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :»بله، من نرجسم، اما شما رو نمیشناسم!« که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خندهای نمکین نجوا کرد :»ولی من که تو رو خیلی خوب میشناسم عزیزم!« و دوباره همان خنده های شیرینش گوشم را پُر کرد. دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدنمان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من بهشدت مهارت داشت. چشمانم را نمیدید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :»از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!« با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :»اما بعد گول خوردی!« و فرصت نداد از رکب عاشقانه ای که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :»من همیشه تو رو گول میزنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!« و همین حال و هوای عاشقیمان در گرمای عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک! خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه میآید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم. از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دستبردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا در آمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمیتابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است. دیگر فریب شیطنتش را نمیخوردم که با خنده ای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :»من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم می برمت! _ عَدنان» برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حال من شوهر داشتم و نمیدانستم عدنان از جانم چه میخواهد؟ در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد. حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را میدیدم. وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از خجالت پشت پلکهایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار توت را حساب میکرد. عمو همیشه از روستاهای اطراف آمِرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم. 👇
مردی لاغر و قدبلند، با صورتی به شدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیره تر به نظر میرسید. چشمان گود رفته اش مثل دو تیله کوچک سیاه برق میزد و احساس میکردم با همین نگاه شرش برایم چشمک میزند. از شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقبتر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم میداد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم. از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم تشیع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زن عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زن عمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند : »چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟« رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :»این کیه امروز اومده؟« زن عمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجره های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد : »پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.« و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :»نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم!« خجالت میکشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است. تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباسها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباسها را در بغلم گرفتم و به سرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد. لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمیپوشاند که من اصلا انتظار دیدن نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم. دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم میزد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمیداد. با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ حیا و حجابم بودم که با یک دست تلاش میکردم خودم را پشت لباسهای در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف میکشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند. آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بی پروا براندازم میکرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد اجنبی شده بودم، نه میتوانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم. دیگر چاره ای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدم هایی که از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید! دسته لباسها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباسها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دست بردار نبود که صدای چندش آورش را شنیدم : »من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟« دلم میخواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباسهای روی طناب خالی میکردم و او همچنان زبان میریخت : »امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو میدیدم!« شدت تپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس میکردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون میریخت، حالم را به هم زد : »دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!« نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب »یاعلی« میگفتم تا نجاتم دهد. ادامه دارد... ✍ 💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 وجود ادب در خانواده مهم تر از وجود محبت در خانواده است. 🎤استاد پناهیان 🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻   . ┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈ 「⃢🦋➺@hejab_o_efaf ┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
🕊 الهی یاد‌ِمَـرا‌ازامام زمانم ♡دور‌نڪن (۳)صلوات‌هدیه‌به‌ ساحت مقدس ‌آقا صاحب الزمان عج ..💙 لولیک الفرج،لولیک الفرج..🌱 اللهم عجل لولیک الفرج...🕊 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آیا لازم است خود را در مسیری قرار بدهیم که انتهای آن معلوم است ؟ از کسانی که خواهان برهنگی هستند می پرسم .. انتخاب جدید زنان برای پوشیده بودن را دیده ای ؟ میدانی زنان زیادی در نیویورک تصمیم گرفته اند لباس های گشادتری بپوشند تا با آرامش بیشتری تردد کنند !! آنها با تمام وجود به جاذبه بین دو جنس زن و مرد پی برده اند زیرا هر چه برهنه تر بوده اند بیشتر مورد آزار قرار گرفته اند ... قوانین فطرت با شعارهای دشمنان بشریت تغییر نخواهد کرد. 🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻   . ┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈ 「⃢🦋➺@hejab_o_efaf ┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
یادش بخیر یه زمانی کارهای اساسی و مهم مملکت دست زنها بود.😉 😏شاهکارهای_پهلوی_برای_زنان 🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻   . ┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈ 「⃢🦋➺@hejab_o_efaf ┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬یوسفِ وجودت را پیدا کن... 🎙آیت الله تقوایی 🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻   . ┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈ 「⃢🦋➺@hejab_o_efaf ┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
وظایف ما درباره حجاب 🔰 آیت الله مصباح یزدی (قدس سره): «آن چیزی که «ما» باید درباره‎اش فکر کنیم، این است که: هرکداممان فکر کنیم، «ما» چه نقشی در ترویج فرهنگ غلط بدحجابی داریم؟ هر چند با صد واسطه، آیا نقشی در این مسئله داریم؟» حجاب چادرانه اَللّهُــمَّ‌عَجـِّــل‌لِوَلیِّــکَ‌الفَــرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چادرم را عاشقم میدانی چرا؟؟ چادرانه🥀 🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻   . ┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈ 「⃢🦋➺@hejab_o_efaf ┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
+میگفت.. ای‌خواهران!جهادِ شما‌حجاب‌شماست.. واثری‌که‌حجاب‌شما‌میتواند‌بررویِ‌ مردم‌بگذارد، خونِ‌مانمیتواند‌بگذارد!'✋🏼 🌱͜͡‌‌↝💖 چادرانہ 🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻   . ┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈ 「⃢🦋➺@hejab_o_efaf ┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 ارزش و جایگاه زن در نظام سکولار؛ 🔹دختران مسافربر چینی که با کفش های طرح سُم، بجای اسب کالسکه را می کشند. 😔😕 تولید از ماانتشار‌از‌شما حجاب‌امر‌خدا 🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻   . ┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈ 「⃢🦋➺@hejab_o_efaf ┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 وضعیت زن در غرب 🔹پلیس نیویورک: از ابتدای سال میلادی تاکنون به ۵۱۱ زن در این شهر تجاوز جنسی شده است 🔹اگر این کلیپ در ایران اتفاق می افتاد، چند فتنه دیگر همین رسانه ها درست می کردند⁉️ 🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻   . ┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈ 「⃢🦋➺@hejab_o_efaf ┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
‍ ‍ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 💚⃟○━━@hejab_o_efaf 🌷 ✅ فصل هجدهم 💥 دلم گرفته بود. به بهانه‌ی آوردن نفت، رفتم توی حیاط. پیت نفت را از گوشه‌ی حیاط برداشتم. سنگین بود. هنّ‌و‌هن می‌کردم و به سختی می‌آوردمش طرف بالکن. هوا سرد بود. برف‌های توی حیاط یخ‌زده بود. دمپایی پایم بود. می‌لرزیدم. بچه‌ها پشت پنجره ایستاده بودند. پتو را کنار زده بودند و داشتند نگاهم می‌کردند. از پشت پتویی که کنار رفته بود، چشمم به عکس صمد افتاد که روی طاقچه بود. کنار همان قرآنی که وصیت‌نامه‌اش را لایش گذاشته بود. می‌گفت: « هر وقت بچه‌ها بهانه‌ام را گرفتند، این عکس را نشانشان بده. » 💥 نمی‌دانم چرا هر وقت به عکس نگاه می‌کردم، یک‌طوری می‌شدم. دلم می‌ریخت، نفسم بالا نمی‌آمد و هر چه غم دنیا بود می‌نشست توی دلم. اصلاَ با دیدن عکس هزار تا فکر بد و ناجور به سرم می‌زد. پیت را دوباره برداشتم ببرم توی اتاق که یک‌دفعه پایم لیز خورد و افتادم زمین. از درد به خودم می‌پیچیدم. پایم مانده بود زیر پیت نفت. هر طور بود پیت را از روی پایم برداشتم. درد مثل سوزن به مغر استخوانم فرو می‌رفت. بچه‌ها به شیشه می‌زدند. نمی‌توانستم بلند شوم. همان‌طور توی حیاط روی برف ها نشسته بودم و از درد بی‌اختیار، به پهنای صورتم اشک می ریختم. 💥 ناخن شست پایم سیاه شده بود. دلم ضعف می‌رفت . بچه‌ها که مرا با آن حال و روز دیدند از ترس گریه می‌کردند. همان وقت دوباره چشمم افتاد به عکس. نمی‌خواستم پیش بچه‌ها گریه کنم. با دندان محکم لبم را گاز می‌گرفتم تا بغضم نترکد؛ اما توی دلم فریاد می‌زدم: « صمد! صمدجان! پس تو کی می‌خواهی به داد زن و بچه‌هایت برسی. پس تو کی می‌خواهی مال ما باشی؟! » هنوز پیشانی‌ام از داغی بوسه‌اش گرم بود. به هر زحمتی بود، بلند شدم و آمدم توی اتاق. بچه‌ها گریه می‌کردند. هیچ‌طوری نمی‌توانستم ساکتشان کنم. از طرفی دلم برایشان می‌سوخت. به سختی بلند شدم. عکس را از روی طاقچه پایین آوردم. گفتم: « بیایید بابایی! ببینید بابایی دارد می‌خندد. » بچه‌ها ساکت شدند. آمدند کنار عکس نشستند. مهدی عکس صمد را بوسید. سمیه هم آمد جلو و به مهدی نگاه کرد و مثل او عکس را بوسید. زهرا قاب عکس را ناز می‌کرد و با شیرین‌زبانی بابا بابا می‌گفت. به من نگاه می‌کرد و غش‌غش می‌خندید. جای دست و دهان بچه‌ها روی قاب عکس لکه می‌‌انداخت. با دست، شستم را گرفته بودم و محکم فشار می‌دادم. به سمیه گفتم: « برای مامان یک لیوان آب بیاور. » آب را خوردم و همانجا کنار بچه‌ها دراز کشیدم.؛ اما باید بلند می‌شدم. بچه‌ها ناهار می‌خواستند. باید کهنههای زهرا را می‌شستم. سفره‌ی صبحانه را جمع می‌کردم. نزدیک ظهر بود. باید میر‌فتم خدیجه و معصومه را از مدرسه می‌آوردم. چند تا نارنگی توی ظرفی گذاشتم. همین که بچهها سرگرم پوست کندن نارنگی‌ها شدند، پنهان از چشم آن‌ها بلند شدم. چادر سر کردم و لنگ‌لنگان رفتم دنبال خدیجه و معصومه. 🔰ادامه دارد..... 💚⃟○━━@hejab_o_efaf
‍ ‍ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 💚⃟○━━@hejab_o_efaf 🌷 ✅ فصل نوزدهم 💥 اسفند ماه بود. صمد که رفته بود، دو سه روزه برگردد؛ بعد از گذشت بیست روز هنوز برنگشته بود. از طرفی پدرشوهرم هم نیامده بود. عصر دلگیری بود. بچه‌ها داشتند برنامه کودک نگاه می‌کردند. بیرون هوا کمی گرم شده بود. برف‌ها کم‌کم داشت آب می‌شد. خیلی‌ها در تدارک خانه‌تکانی عید بودند اما هرکاری می‌کردم دست‌ودلم به کار نمی‌رفت. با خودم می‌گفتم: « همین امروز و فردا صمد می‌آید، او که بیاید حوصله‌ام سر جایش می‌آید آن وقت دوتایی خانه‌تکانی می‌کنیم و می‌رویم برای بچه‌ها رخت و لباس عید می‌خریم. » 💥 یاد دامنی افتادم که دیروز با برادرم خریدم. باز دلم شور و افتاد. چرا این کار را کردم؟ چرا سر سال تازه، دامن مشکی خریدم؟ بیچاره برادرم دیروز صبح آمد، من و بچه‌ها را ببرد بازار و لباس عید برایمان بخرد. قبول نکردم. گفتم: « صمد خودش می‌آید و برای بچه‌ها خرید می‌کند. » خیلی اصرار کرد. دست‌آخر گفت: « پس اقلاً خودت بیا برویم یک چیزی بردار. ناسلامتی من برادر بزرگترت هستم. » 💥 هنوز هم توی روستا رسم است نزدیک عید برادرها برای خواهرهایشان عیدی می‌خرند. نخواستم دلش را بشکنم اما نمی‌دانم چه‌طور شد از بین آن همه لباس رنگارنگ و قشنگ یک دامن مشکی برداشتم. انگار برادرم هم خوشم نیامد گفت: « خواهرجان! میل خودت است؛ اما پیراهنی، بلوزی، چیز دیگری بردار، یک رنگ شاد. » گفتم: « نه، همین خوب است. » همین که به خانه آمدم، پشیمان شدم و فکر کردم کاش به حرفش گوش داده بودم و سر سال تازه، دامن مشکی نمی‌خریدم. دوباره به خودم دلداری دادم و گفتم عیب ندارد. صمد که آمد با هم می رویم عوضش می‌کنیم. به جایش یک دامن یا پیراهن خوش‌آب‌ورنگ می‌خرم. ‍ ‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💚⃟○━━@hejab_o_efaf 🌷 ✅ فصل نوزدهم 💥 💥 بچه ها داشتند تلویزیون نگاه میکردند. خدیجه مشغول خواندن درس‌هایش بود، گفت: « مامان! راستی ظهر که رفته بودی نان بخری، عمو شمس‌الله آمد. آلبوممان را از توی کمد برداشت. یکی از عکس‌های بابا را با خودش برد. » 💥 ناراحت شدم. پرسیدم: « چرا زودتر نگفتی؟!... » خدیجه سرش را پایین انداخت و گفت: « یادم رفت. » اوقاتم تلخ شد. یعنی چرا آقا شمس‌الله آمده بود خانه‌ی ما و بدون اینکه به من بگوید، رفته بود سراغ کمد و عکس صمد را برداشته بود. توی این فکرها بودم که صدای در آمد. 💥 بچه‌ها با شادی بلند شدند و دویدند طرف در. مهدی با خوشحالی فریاد زد: « بابا!... بابا آمد... » نفهمیدم چطور خودم را رساندم توی راه‌پله. از چیزی که می‌دیدم، تعجب کرده بودم. پدرشوهرم در را باز کرده بود و آمده بود تو. برادرم امین، هم با او بود. بهت‌زده پرسیدم: « با صمد آمدید؟! صمد هم آمده؟! » پدرشوهرم پیرتر شده بود. خاک‌آلوده بود. با اوقاتی تلخ گفت: « نه... خودمان آمدیم. صمد ماند منطقه. » پرسیدم: « چه‌طور در را باز کردید؟! شما که کلید ندارید! » پدرشوهرم دستپاچه شد. گفت: «...کلید...! آره کلید نداریم، اما در باز بود. » گفتم: « نه. در باز نبود. من مطمئنم. عصر که برای خرید رفتم بیرون، خودم در را بستم. مطمئنم در را بستم. » پدرشوهرم کلافه بود. گفت: « حتماً حواست نبوده؛ بچه‌ها رفتنه‌اند بیرون در را باز گذاشته‌اند. » هر چند مطمئن بودم؛ اما نخواستم توی رویش بایستم. پرسیدم: « پس صمد کجاست؟! » با بی‌حوصلگی گفت: « جبهه! » گفتم: « مگر قرار نبود با شما برگردد؛ آن هم دو سه روزه. » گفت: «منطقه که رسیدیم، از هم جدا شدیم. صمد رفت دنبال کارهای خودش. از او خبر ندارم. من دنبال ستار بودم. پیدایش نکردم.» 🔰ادامه دارد... 💚⃟○━━@hejab_o_efaf
قرائت‌ هرشب ‌دعای ‌فرج ‌به ‌نیت‌ ظهور...🤲 🕊 🦋 🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻   . ┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈ 「⃢🦋➺@hejab_o_efaf ┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🥀تسلای قلب نازنین آقا صاحب الزمان عج ،سلامتی ورفع موانع ظهورشون اِجماعاً...صلوات:) اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم...🌷🍃
هدایت شده از  زندگی نامه شهیدان
سبک تربیتی شما تا چه حد بر روی شخصیت پسرتان تاثیر داشته است؟ من که فکر می‌کنم هر چه بود لطف خدا بود و کار خاصی انجام ندادم جز انجام وظیفه و پدر بزرگوار ایشان هم همین طور. پدر عارف خیلی مرد بزرگی بود هشت ماه و هشت روز بعد از شهادت عارف جان پدرشان هم شهید شدند.پدر ایشان رزمنده و برادر شهید و خودشان هم ایثارگر و جانباز شیمیایی دفاع مقدس بودند و دقیقا هشت ماه و هشت روز بعد شهادت عارف، پدرشان شهید شدند. وظیفه خودم می‌دانستم که ایشان را با اهل بیت آشنا کنم پدرش هم که نمونه بارز از پیروان علی (ع) بودند. یادم است از زمانی که ازدواج کردم تا به امروز از همه لحاظ ایشان حلال و حرام را رعایت می‌کردند این همه موقعیت وام گرفتن داشتیم، اما هیچوقت وامی بالاتر از ۴ درصد نمی‌گرفتند و همه چیز را رعایت می‌کردند. عارف با رزق و نان حلال بزرگ شد و زمانی که باردار بودم با این که سنی نداشتم همیشه سعی می‌کردم دائم الوضو باشم و حتی موقع شیر دادن پسرم هم سعی می‌کردم وضو داشته باشم و حلال و حرام را رعایت کنم و عارف را با اهل بیت تا جایی که می‌توانستم با دانش ناقص خودم آشنا کنم و برای همین همواره در حال مطالعه بودم تا بتوانم عارف و خواهرش را در حد توان با خصوصیات اهل بیت آشنا سازم و برای همین سعی داشتم داستان زندگی اهل بیت را به شیواترین نحو برای آنان تعریف کنم و داستان مورد علاقه فرزندانم همیشه مربوط به زندگی حضرت علی اکبر(ع) و عباس(ع) و حضرت رقیه(س) بود. یادم است حتی وقتی بزرگ شدند خیلی راحت تحت تاثیر روضه‌ها بودند و می‌دانستند روضه واقعا رزق می‌دهد. فرزندانم را اینگونه بزرگ کردم. 🌷