eitaa logo
حجاب و عفاف
44.7هزار دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
5.6هزار ویدیو
23 فایل
ادمین های کانال خواهران @sadate_emam_hasaniam @yazahra_67 @shahid_40 و همچنین تبادل وتبلیغ👇 @yazahra_67 وتبادل حمایتی نداریم 💐حجاب بوته ی خوشبوی گل عفاف است🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- السلامُ‌عـلَیــك یاابٰاصٰالِـحَ‌المَهدے... ♥️ 💛 - 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
🍃 ۷روزتاعیدولایت . . . 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
🔰 اختصاص تیتر و عکس اول روزنامه جام جم به دختر قهرمان چادری / همتیان: خوشحالم پرچم ایران را با چادر بالا بردم «سلما همتیان» قهرمان ۸ ساله‌ ایرانی: 🔹حدود ۲ سال است که شطرنج کار می‌کنم. بسیار کوچک بودم و خانواده برای پر کردن اوقات فراغت، من را به کلاس های ورزش فرستادند. 🔹اصلا از حریفانم ترسی نداشتم. همه در رده سنی زیر ۸ سال بوده و حتی نفر دوم هم قهرمان جهان بود. توانستم با او به نتیجه تساوی برسم. حتی قهرمان آسیایی سال گذشته را بسیار مقتدرانه شکست دادم. 🔹حس خوبی به خاطر قهرمانی داشتم ولی بیشتر از این خوشحال بودم که با چادر پرچم ایران را روی سکو بالا برد 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
🔰 🔻 امام خامنه‌ای: بدون ، زن فراغت لازم را برای دستیابی به مراتب بالا را بدست نخواهد آورد. ‌ 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
و أنَا أبحَثُ عنِّي؛ وَجَدْتُكَ یٰا حُسین  . . . وهنگامےڪہ‌درپـےِخودم‌بودم‌تـورایافتم،یا حسین🩵🫀- 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
بـایـد غـدیری شـویـم قـبـل از مـحـرمـی شـدن شـرط گریه بـرای حـسیـن علیه السلام یا علی گفتن است… هـر که را خـواهند درحـشمت سلیمانش کنند باید اول خاک پای شاه مردانش کنند...! 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊ღೋ══════ دلم هری ریخت.طلبه ی جوان مجرد بود! ولی به من چه؟! تا وقتی دخترهای مومن و متعهد وپاکدامن بودند چرا باید او به من فکر میکرد؟! اصلا او را به من چه؟! سکوت سنگینی بینمان حاکم شد.فاطمه سیب پوست میکند ومن پوست خیار را ریز ریز میکردم.نیم نگاهی به فاطمه انداختم که لبخند خفیفی به لب داشت.من این حالت را می‌شناختم! او بعد از شنیدن نام آقای مهدوی حالتش تغییر کرد!! نکند فاطمه هم؟!!!! یا از آن بدتر نکند یکی از گزینه های انتخابی اوباشد؟! اصلا چرا آقای مهدوی اونشب از بین اونهمه زن فاطمه رو صدا زد ومن را به او تحویل داد؟! نکنه بین آنها خبرهایی است؟! باید متوجه میشدم. با زرنگی پرسیدم: -امم بنظرم یک دختر خوب ومناسب سراغ داشته باشم برای آقای مهدوی! او چاقو را کنار گذاشت وبا نگاه پراز پرسشش نگاهم کرد.دیگر شکی نداشتم چیزی بین آن دو وجود دارد.واز تصورش قلبم فشرده میشد. گفتم:-تو!!! او با خنده ی محجوبی سرخ شد و در حالیکه به سیبش نگاه میکرد گفت: -استغفرالله...چی مثل خانوم باجیا رفتار میکنی؟! ان شالله هرکی قسمتش میشه خوب باشه و مومن.من لیاقت ندارم. با تعجب نگاهش کردم. -این دیگه از اون حرفهااا بوداااا!!! تو با این همه نجابت و خوبی و باحالی لیاقت او رو نداشته باشی.؟! اتفاقن.. حرفم را با خنده ی محجوبی قطع کرد وگفت دیگه الان اذان میگن.کمکم میکنی برم دسشویی وضو بگیرم.؟ بلند شدم و به اتفاق به حیاط رفتیم.هوا سوز بدی داشت.با خودم گفتم زمستان چه زود از راه رسید. آن شب کنار فاطمه نماز راخواندم و هرچه او و مادرش اصرار کردند برای شام بمانم قبول نکردم وخیلی سریع از او خداحافظی کردم وراه افتادم. در راه به همه چیز فکر میکردم. به فاطمه.به آن طلبه که حالا میدانستم اسمش مهدویه.به نگاه عجیب فاطمه در زمان صحبت کردنش درباره او.به وضع عذاب آور فاطمه و به خودم و کامران که با تماسهای مکررش بعد ازحادثه ی امروزمجبورم کرد گوشیم را خاموش کنم. هوا خیلی سرد بود و من لباسهایم کافی نبود.با قدمهای تند خودم را به میدان رساندم و به نور مسجد نگاه کردم.شاید آقای مهدوی را دوباره میدیدم. او نبود.ساعتم را نگاه کردم.بله! احتمال زیاد نماز جماعت تمام شده بود. نا امیدانه به سمت خیابان راه افتادم.تلفنم را روشن کردم.به محض روشن شدن پیامکهای بیشماری از کامران بدستم رسید.ودر تمام آنها التماسم میکرد که گوشی را بردارم تا بهم توضیح بده.بیچاره کامران! او خبرنداشت که رفتار امروز من بهانه بود.چون با دیدن اون طلبه دوباره هوایی شده بودم.در همین افکار بودم که کامران دوباره زنگ زد.مردد بودم که جواب بدم یاخیر.گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و منتظر شدم او شروع کند.چندبار الو الو کرد و وقتی پاسخی نشنید گفت: -میدونم دلت نمیخواد باهام حرف بزنی.حق با تو بود.من اشتباه کردم.من نباید به هیچ کسی میگفتم حتی به اون ملا که ما رو نمی شناخت.اصلن تو بگو من چیکار کنم که منو ببخشی؟ چیزی برای گفتن نداشتم.لاجرم سکوت کردم.ادامه داد: -عسل...!!! عسل خانوم.!! مگه قرارنبود امشب با هم بریم رستوران چینی؟ ! من جا رزرو کردم.تو روخدا بدقلقی نکن.میریم اونجا میشینیم صحبت میکنیم. از ظهرتا حالا عین دیوونه هام بخدا.خواستم لب باز کنم چیزی بگویم که آن طلبه را دیدم که از یک سوپرمارکت بیرون آمد وبا چند بسته خرت  وپرت به سمتم می آمد. گوشی را بدون اینکه سخنی بگویم قطع کردم وآرام داخل کیفم گذاشتم .با زانوانی سست به سمتش رفتم .عحیب است .این دومین بار است که او را در همین نقطه میبینم.و هر دوبار هم قبلش  کامران پشت خطم بود!!! خدایا حکمت این اتفاق چیست؟!خداروشکر بخاطر وضوی اجباری در خانه ی فاطمه آرایش نداشتم.دلم میخواست مرا نگاه کند.دلم میخواست مرا بشناسد. البته نه بعنوان زنی که امروز در ستارخان دیده بود بلکه بعنوان زنی که دعوت به مسجدش کرد.هرچه به او نزدیکتر میشدم ضربان قلبم تندتر میشد و احساس میکردم اونباید از کنارم راحت گذر کند.من تمام وجودم صدا ونگاه این مرد را میخواست. ... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313               ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊ღೋ══════ هرچه به او نزدیکتر میشدم ضربان قلبم تندتر میشد و احساس میکردم اونباید از کنارم راحت گذر کند.من تمام وجودم صدا ونگاه این مرد را میخواست. لعنت به این کامران! چقدر زنگ میزند.چرا دست از سرم آن هم در این لحظه که باید سراپا چشم وحواس باشم برنمی دارد؟ من با بیحیایی به او زل زدم و او خیره به سنگ فرش پیاده روست.اینگونه نمیشود. عهههه.!!!!بازهم زنگ این موبایل کوفتی! با عجله گوشیم را از کیفم درآوردم و خاموشش کردم.  چشمم به طلبه بود که چندقدم با من فاصله داشت وندیدم که گوشیم رو بجای جیب کیفم به زمین انداختم.از صدای به زمین خوردن گوشیم به خودم آمدم ونگاهی به قطعات گوشیم کردم که روی زمین ودرست درمقابل پای طلبه به زمین افتاده بود. نشستم. به به.چه عطر مسحور کننده و بهشتی ای!! فکر کردم الان است که مثل فیلمها کنارم زانو بزند و قطعات موبایل رو جمع کند ودرحالیکه اونها رو به من میده نگاهمون به هم گره بخورد واو هم یک دل نه صد دل عاشقم شود.البته اگر بجای موبایل سیب یا جزوه ی درسی بود خیلی نوستالژی تر میشد ولی این هم برای من موهبتی بود. اما او مقابلم زانو که نزد هیچ با بی رحمی تمام از کنارم رد شد و من با ناباوری سرم را به عقب برگرداندم و رفتنش را تماشا کردم! گوشی را بدون سوار کردن قطعاتش داخل کیفم انداختم. اینطوری ازشر مزاحمتهای کامران هم راحت میشدم.اوباید بخاطر کارش تنبیه شود.بخاطر تماسهای مکرر او من هم صحبتی با اون طلبه را از دست داده بودم!! چندروزی گذشت و من تماسهای کامران را بی پاسخ میگذاشتم.با فاطمه هم مدام در ارتباط بودم وحالش را میپرسیدم.او میگفت اینقدر قدم من براش خوش یمن و خوب بوده که بعد از رفتنم حالش رو به بهبوده و بزودی به هر ترتیبی شده به مسجد برمیگرده.باشنیدن این خبر واقعا خوشحال شدم و تصمیم گرفتم هرطور شده با او صمیمی تر شوم و پی به رابطه ی او و آقای مهدوی ببرم.من با اینکه میدانستم مهدوی از جنس من نیست و توجه او به من فرضی محال است اما نمیدانم چرا اینقدر وابسته به او شده بودم و همین لحظات کوتاهی که او را دیدم دلبسته اش شده بودم.و با خودم میگفتم چه اشکالی دارد؟ مردهایی در زندگیم بودند که فقط به چشم طعمه نگاهشان میکردم وقتش است که مردی را برای آرامش و احساس های دست نخورده وپاکم داشته باشم.حتی اگر او سهم من نباشد،دیدار و صدایش آرامش بخش شبهای دلتنگیم است. بالاخره کامران با اصرار زیاد خودش وفشار مسعود و زبان چرب ونرم خودش دوباره باب دوستی رو باز کرد و بایک پیشنهاد وسوسه برانگیز دیگه رامم کرد.همان روز در محفلی عاشقونه که در کافه ی خود تدارک دیده بودبا گردنبندی طلا غافلگیرم کرد.! و دوستی ما دوباره از سر گرفته شد وموجبات حسادت اکثر دختران دورو برم و همچنین نسیم جاه طلب و بولهوس رو فراهم کرد.وقتی با کامران بودم اگرچه بخشی از نیازها و عقده های کودکی ونوجوانی ام ارضا میشد اما همیشه یک استرس و نا آرامی مفرط همراهم بود. وحشت از لو رفتن...وحشت از پیشنهادهای نابجا..واین اواخر احساس گناه در مقابل فاطمه و اون طلبه روح وروانم رو بهم ریخته بود. ... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313               ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
هرزمان (عج) رازمزمه‌کند همزمان‌ (عج)‌ دست‌های‌‌‌‌‌مبارکشان‌‌‌‌‌رابه سوی‌آسمان‌بلندمیکنندو‌برای‌آن‌جوان‌ میفرمایند؛ چه‌خوش‌سعادت کسانی‌که‌حداقل‌روزی یک‌بار را زمزمه می‌کنند؛)♥️🌱! "بخونیم‌‌‌‌‌باهم " 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مولاےمن❤️ چه قطور شده کتاب تاریخ نبودنت!... هزار و چند فصل دارد؛ دلتنگی زمین! و فصل آخر،هنوز هم ناتمام.... قصه‌ی نیامدنت بسر نمی‌رسد؟ 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
😊 دخترم… گنج شرف ، معدن الماس حیا ، موجب عزت زهرا (س… ) بشنو حرف پدر : زیور و زینت دین باش تو با حفظ حجاب… فاش و بی پرده بگویم که حجاب : صدف گوهر زیبای زن است…☺️     🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•°💐 🍃 ۶روزتاعیدولایت . . . 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
✅|این ڪانال رو دست ندیم هرچی سریع تر عضو بشید👀🌱 رفقـا...‼️ .. هـَمشـ‌ون‌ارزش‌دیـدن‌دارن‌... ایـن‌ڪانالا‌دیگہ‌تڪرار‌نمیشناااا‌اَز‌ما‌گـفتن‌بـ‌ود🙂🖐🏿 به کانال با شــ.ـهـــ🌷ـــدا تا ظهور بپیوندید↙️↙️↙️ https://eitaa.com/joinchat/1613365268C0868f4d580
شهید محسن حججی : مانتو هرچقدر هم بلند و گشاد باشه، آخرش چادر نمیشه ، 👌 میراث خاکی حضرت زهرا (س) چادره ! 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
شما سنگری است آغشته به خون من که اگر آن را حفظ نکنید به خون من خیانت کرده اید. شادی روح مطهر امام راحل وشهدا 🌷 صلوات 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسم مولا یعنی زینت سجاده چه اذونی گفته براش مؤذن‌زاده... ❤️ 👤 «امداد علی» با نوای کربلایی حسین تقدیم نگاهتان 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱کلیپانه مهربون تذکر بدم یا با تَحکّم؟؟ امر به معروف چه مراحل و مراتبی داره؟ ساده و راحت ببین و یاد بگیر😍 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
26.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مقام زن در دیدگاه اهل بیت علیهم السلام حجةالاسلام حامد کاشانی 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄