eitaa logo
❀|حجاب زیبایےدختࢪ|❀
168 دنبال‌کننده
933 عکس
130 ویدیو
4 فایل
🍀در بند کسی باش که در بند حسین است... شروع نوکری... ← ²⁰-⁰⁸-¹⁴⁰⁰ همسنگری{شروط و اطلاعات}↓ 📋⇛ @hamsangarii چند قدم تا رسیدن{موضوعات کانال}↓ 👣⇛ @cand_ghadam_ta_residan ناگفته‌ها {ناشناس}↓ 🗣️⇛ @na_gofte_ha
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان جدید نمیزارین؟ سلام چرا رمان پلاک پنهان رو میزاریم...
سلام ادمین لازم ندارید؟ در چه زمینه هایی نیاز دارید؟ سلام علیکم🍃 متاسفانه خیر...🙂🌷
سلام ببخشید من برایم سوال است که فرق بین یک خانم چادری با یک خانمی که مانتوی ساده و بلند می پوشه و حجابش را رعایت می کنه چیه؟ سلام علیکم فرقی نمیکنه مهم اینه که حجابمون رو رعایت کنیم. ولی چادر اون حجابی که داریم رو کامل تر میکنه... هر کسی که چادر سر میکنه قلبش باید چادر رو انتخاب کنه نه به اجبار والدین نه با خاطر آدم های اطرافش... شما هم هر موقع که با عشق چادر رو انتخاب کردی چادر سر کن...😊💐
جوان‌هااگربخواهند ازدستِ‌شیطان‌راحت‌شوند . . ‌عشق‌به‌شھادت‌رادروجود‌خود زنده‌نگه‌دارند'! (: -حاج حسین یکتا🌱 ‌‌‎‎‎‎
واقعا رمان ناحله واقعی بود؟؟ کدوم شهید؟ بله واقعی هست شهید محمد دهقان فرد
سلام رفقا😊🍃 از هفته ی آینده قرار هست که ناشناسمون رو به صورت آنلاین بزاریم. بنده روز پنجشنبه داخل کانال اعلام میکنم که جمعه چه ساعتی ناشناس داریم و یک لینک نیم ساعت قبل از ساعت قرارمون قرار میدم. و در ساعت مشخص شده به صورت آنلاین به پیام هاتون جواب خواهم داد. و اگر هفته ای نتونستم که ناشناس آنلاین بزارم خبر خواهم داد... لینک ناشناسی که سردر کانال هست رو دیگه پاک خواهم کرد. اگر با این برنامه موافقید تا ساعت 12 امشب داخل ناشناس موافقتتون رو اعلام کنید، که از هفته ی آینده برنامه رو انجام بدم.
یه جا خوندم نوسته بود ساخته ی ذهن نویسندس منم رفتم تو اینترنت زدم شهید محمد دهقان فرد نبود نمیدونم والا شاید اینطور هست که شما میگید. چون من خودم شنیده بودم که واقعی هست...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°°----------﴾﷽﴿----------°° 📝رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 صغری با صدای بلند و متعجب گفت: ــ چی؟سمانه می خواد ازدواج کنه؟ سمیه خانم نگاهی به پسرش می اندازد و می گوید: ــ فعلا که داره فکراشو میکنه،اگه دیر بجنبیم ازدواج هم میکنه😒 کمیل که سنگینی نگاه مادر و خواهرش را دید،سرش را بالا آورد، و گفت: ــ چرا اینجوری نگام میکنید؟😕 ــ یعنی خودت نمیدونی چرا؟😒 کمیل ــ خب مادرِ من ،میگی چیکار کنم؟ صغری عصبی به طرفش رفت و گفت: ــ یکم این غرور اضافه و مزخرف رو بزار کنار، بریم خواستگاری سمانه، کاری که باید بکنی اینه😠 کمیل اخمی کرد و گفت: ــ با بزرگترت درست صحبت کن!!.. سمانه راه خودشو انتخاب کرده،.. پس دیگه جایی برای بحث نمیمونه😠 از جایش بلند می شود و به اتاقش می رود. سمیه خانم اخمی به صغری می کند؛ ــ نتونستی چند دقیقه جلوی این زبونتو بگیری؟😠😑 ــ مگه دروغ گفتم مامان،منو تو خوب میدونیم کمیل به سمانه علاقه داره،اما این غرور الکیش نمیزاره پا پیش بزاره😐 سمیه خانم ــ منم میدونم! ولی نمیشه که اینجوری با داداشت صحبت کنی، بزرگتره،احترامش واجبه بلند شد و به طرف اتاق کمیل رفت، ضربه ای به در زد و وارد اتاق شد، با دیدن پسرش که روی تخت خوابیده بود و دستش را روی چشمانش گذاشته بود، لبخندی زد و کنارش روی تخت نشست. ــ کمیل ،از حرف صغری ناراحت نشو،اون الان ناراحته😊 کمیل در همان حال زمزمه کرد: ــ ناراحت باشه،دلیل نمیشه که اینطوری صحبت کنه سمیه خانم دستی در موهای کمیل کشید؛ ــ من نیومدم اینجا که در مورد صغری صحبت کنم، اومدم در مورد سمانه صحبت کنم ــ مـــا مــــان..! نمیخواید این موضوعو تموم کنید..!؟🤦‍♂ ــ نه نمیخوام تمومش کنم،من مادرم فکر میکنی نمیتونم حس کنم که تو به سمانه علاقه داری! کمیل تا خواست لب به اعتراض باز کند سمیه خانم ادامه داد؛ ــ چیزی نگو،به حرفام گوش بده بعد هر چی خواستی بگو _کمیل دیگه کم کم داره ۳۰ سالت میشه، نمیگم بزرگ شدی، اما جوون هم نیستی، از وقتی کمی قد کشیدی، و فهمیدی اطرافت چه خبره، شدی این خونه، کار کردی، نون اوردی تو این خونه، نزاشتی حتی یه لحظه منو صغری نبود پدرتو حس کنیم، تو برای صغری هم کردی هم . نفس عمیقی کشید و ادامه داد: ــ از دَرست زدی به خاطر درس صغری، صبح و شب کار می کردی، آخرش اگه تهدید های اقا محمود و داییت محمد نبود که حتی درستو نمی خوندی، من زیاد کشیدم ،اما تو بیشتر. یک خانواده روی دوشت بود و هست،تو برای اینکه چیزی کم نداشته باشیم، گذشتی ،حتی کمک های آقا محمود و محمد را هم قبول نمی کردی.😢 اشک هایی را که بر روی گونه هایش چکیده بودند را پاک کرد، و با مهربانی ادامه داد: ــ بعد این همه سختی،دلم میخواد پسرم پیدا کنه،از ته دل بخنده،ازدواج کنه ،بچه دار بشه،میدونم تو هم همینو میخوای،پس چرا خودتو از زندگی محروم میکنی؟؟چرا خودتو از کسی که دوست داری محروم میکنی؟ صدای نفس کشیدن های نامنظمـ پسرش را، به خوبی می شنید، که بلافاصله صدای بم کمیل در گوشش پیچید: ــ سمانه انتخاب خودشو کرده،عقایدمون هم باهم جور در نمیاد، من نمیتونم با کسی که از من متنفر هستش ازدواج کنم😔 ــ تنفر..؟؟کمیل میفهمی داری چی میگی!؟سمانه اصلا به تو همچین حسی نداره. الانم که میبینی داره به این خواستگار فکر میکنه به خاطره اصرار خالت فرحناز هستش. بیا بریم خواستگاری،به زندگیت سرو سامون بده، باور کن سمانه برای تو بهترین گزینه است.😊 ادامه دارد.. 📝نویسنده← بانو فاطمه امیری زاده 📝
°°----------﴾﷽﴿----------°° 📝رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 ــ سلام خسته نباشید من دیروز سفارش ۹۰ تا cd دادم که... پسر جوان اجازه نداد، که سمانه ادامه دهد و سریع پاکتی را به سمتش گرفت ــ بله،بله بفرمایید آماده هستند،اگر مایلید یکی رو امتحان کنید! ــ بله ،ممنون میشم تا پسرجوان خواست فایل صوتی را پخش کند، صدای گوشی سمانه📲 در فضا پیچید، سمانه عذرخواهی کرد و دکمه اتصال را زد: ــ جانم مامان ــ کجایی ــ دانشگام ــ هوا تاریک شد کی میای ــ الان میام دیگه ــزود بیا خونه خاله سمیه خونمونه ــ چه خوب،چشم اومدم گوشی را در کیف گذاشت و سریع مبلغ را حساب کرد ــ خونه چک میکنم،الان عجله دارم پسر جوان سریع پاکت را، طرف سمانه گرفت،سمانه تشکر کرد و از آنجا خارج شد، که دوباره گوشیش زنگ خورد، سریع گوشی را از کیف دراورد، که با دیدن اسم کمیل تعجب کرد،😳 دکمه اتصال را لمس کرد و گفت: ــ الو ــ سلام ــ سلام آقا کمیل ،چیزی شده؟ ــ باید چیزی شده باشه؟ ــ نه آخه زنگ زدید، نگران شدم گفتم شاید چیزی شده ــ نخیر چیزی نشده،شما کجایید؟؟ سمانه ابروانش از تعجب بالا رفتن،و با خود گفت"از کی کمیل آمار منو میگرفت؟" ــ دانشگاه ــ امشب خونه شماییم،الانم نزدیک دانشگاتون هستم،بیاید دم در دانشگاه باهم برمیگردیم خونه ــ نه ممنون خودم میرم ــ این چه کاریه،من نزدیکم ،خداحافظ سمانه فقط توانست، خداحافظی بگوید، کمیل هیچوقت به او زنگ نمی زد،و تنها به دنبال او نیامده بود،😟همیشه وقتی صغری بود، به دنبال آن ها می آمد، ولی امروز که صغری کلاس ندارد، یا شاید هم فکر می کرد که صغری کلاس دارد. بیخیال شانه ای بالا انداخت، و به طرف دانشگاه رفت، که ماشین مشکی کمیل را دید، آرام در را باز کرد و سوار شد،همیشه روی صندلی عقب می نشست، ولی الان دیگر دور از ادب بود، که بر صندلی عقب بشیند، مگر کمیل راننده شخصی او بود؟؟ ــ سلام ،ممنون زحمت کشیدید ــ علیک السلام،نه چه زحمتی سمانه دیگر حرفی نزد، و منتظر ماند تا کمیل، سراغ صغری را بگیرید، اما کمیل بدون هیچ سوالی حرکت کرد، پس می دانست صغری کلاس ندارد، سمانه در دل گفت"این کمیل چند روزه خیلی مشکوک میزنه" با صدای کمیل به خودش آمد؛ ــ بله چیزی گفتید؟ ــ چیزی شده که رفتید تو فکر که حتی صدای منو نمیشنوید؟ ــ نه نه فقط کمی خستم ــ خب باهاتون حرفی داشتم الان که خسته اید میزارم یه روز دیگه ــ نه ،نه بگید،چیزی شده؟ کمیل کلافی دستی در موهایش کشید و گفت: ــ چرا همش به این فکر میکنید وقتی زنگ میزنم، یا میخوام حرفی بزنم اتفاقی افتاده؟ سمانه شرمنده سرش را پایین انداخت و گفت: ــ معذرت میخوام دست خودم نیست، آخه چطور بگم،تا الان زنگ نزدید برای همین گفتم شاید برای کسی اتفاقی افتاده ــ آره قراره اتفاقی بیفته و نگاهی به چهره نگران سمانه انداخت و ادامه داد : ــ اما نه برای آدمای اطرافمون سمانه با صدای لرزانی پرسید: ــ پس برای کی؟ ــ برای ما ــ ما؟؟ ــ من و شما ادامه دارد.. 📝نویسنده←بانو فاطمه امیری زاده 📝
°°----------﴾﷽﴿----------°° 📝رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 ــ چه اتفاقی قراره برای من وشما بیفته؟؟ کمیل کلافه دستی به صورتش کشید، و ماشین را کنار جاده نگه داشت.نفس عمیقی کشید و گفت: ــ من میدونستم دانشگاه بودید،یعنی مادرم و خاله گفتن، و اینو هم گفتن که بیام دنبالتون تا با شما صحبت کنم. سمانه با تعجب به کمیل نگاهی انداخت: کمیل ــ الان همه تو خونه منتظر منو شما هستن تا بیایم و جواب شما رو به اونا بدیم. ــ آقا کمیل من الان واقعین گیج شدم، متوجه صحبتاتون نمیشم،برای چی منتظرن؟ من باید چه جوابی بدم ؟ ــ جواب مثبت به خواستگاری بنده! سمانه با تعجب، سرش را به طرف کمیل سوق داد، و شوکه به او خیره شد!!😳کمیل نگاهی به سمانه انداخت، و با دیدن چهره ی متعجب او، دستانش را دور فرمون مشت کرد. ــ میدونم تعجب کردید ولی حرفایی بود که باید گفته می شد، مادرم و صغری مدتی هستش که به من گیر دادن که بیام خواستگاری شما، الان هم که خواستگاری پسر آقای محبی پیش کشیده شد، اصرارشون بیشتر شده، و من از این فشاری که چند روز روی من هست اذیتم. کمیل نگاهی به سمانه، که سربه زیر، مشغول بند کیفش بود انداخت،از اینکه نمی توانست عکس العملش به صحبت هایش را از چهره اش متوجه شود،کلافه شد و ادامه داد: ــ ولی من نمیتونم، چطور بگم،شما چیزی کم ندارید، اما اعتقاداتمون اصلا باهم جور درنمیاد و همین کافیه که یه خونه به تبدیل بشه،منم واقعیتش نمیتونم از عقایدم دست بکشم. لبان خشکش را با زبان تر کرد و ادامه داد: ــ اما شما بتونید، از این حجاب و عقایدتون ، میشه در مورد ازدواج فکر کرد. تا برگشت به سمانه نگاهی بیندازد، در باز شد، و سمانه سریع پیاده شد،کمیل که از عکس العمل سمانه شوکه شده بود سریع پیاده شد، و به دنبال سمانه دوید، اما سمانه سریع، دستی برای تاکسی🚙 تکان داد ،ماشینی کمی جلوتر ایستاد ، و بدون توجه به اینکه تاکسی نیست سریع به سمت ماشین رفت، و توجه ای به صدا زدن های کمیل نکرد، ماشین سریع حرکت کرد کمیل چند قدمی به دنبالش دوید، و سمانه را صدا زد، اما هر لحظه ماشین از او دور می شود. سریع سوار ماشین شد، و حرکت کرد،در این ساعت از شب ترافیک سنگین بود،و ماشین کمیل در ترافیک گیر کرد، کمیل عصبی مشت محکمی بر روی فرمون زد و فریاد زد: ــ لعنتی،لعنتی😠🗣 بازم تند رفته بود،اما چاره ای نداشت باید این کار را می کرد. راه باز شد، پایش را تا جایی که می توانست بر روی گاز فشرد، ماشینی که سمانه سوار شده بود را گم کرده بود، و همین موضوع نگرانش کرده بود. این وقت شب، یک دختر تنها‌، سوار ماشین شخصی شود، که راننده اش جوان باشد، خیلی خطرناک بود، و فکر کردن به اینکه الان سمانه، دقیقا در این شرایط است، خشم کل وجودش را فرا گرفت.😡 ادامه دارد.. 📝نویسنده← بانو فاطمه امیری زاده 📝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با دعای عهد فعالیت کانالمون رو شروع کنیم🦋 به امید ظهور✨🦋 ༺⃟⁦@hejab_zibaee_dokhtar⁦⁦
بیـݧ‌خۅدموݧ‌بمۅنہ‌هـا؛ ۅلـے‌من‌همیشہ‌بہ‌اۅن‌ڪاشے‌شڪستہ‌ۍ گۅشہ‌ۍ‌بیـݧ‌الحࢪمیـن‌حسۅدۍ‌ام‌ میشہ ..(:💔" ...:(((
هنوز خیلے نگذشته از رفتنت ولے .. دلم بغض کردھ از نبودنت ! (: چقدر سخت است که از ۳۶۵ روز ِ سال ، تو فقط دھ روز سهم ِ منے !💔 خداحافظ ؛ دهه اول ِ !💔
•|سلام دوستان، وقتتون بخیر ان شالله بارها تو کانالمون ذکر کردیم رمان ما واقعیت نداره وداستان ما زاده ی ذهن نویسنده است هر عزیزی هم که طول این مدت پرسید همین جواب و بهش دادیم. ما بر حسب اتفاق وسطای نگارش داستان با شهید عزیزی آشنا شدیم و به علت شباهت زیاد شخصیتشون با شخصیت داستان ما این مسئله رو بی حکمت ندیدیم و گاهی از شخصیتشون الگو گرفتیم همونطور که از زندگی شهدای مختلف الگو گرفته بودیم و در آخر داستان رو، به ایشون تقدیم کردیم.(البته در قسمت های رمان اسمی ازشون برده نشد) ⭕️ ازتون تقاضا دارم،مخصوصا اگر ادمین کانال هستین زمان انتشار حتما قید کنید که رمان واقعیت نداره و مربوط به هیچ شهیدی نیست !⭕️ #💔 اما محمدها بسیارند...! @NAHELEH_ORG این متن از کانال ناحله،به همین آدرسی که گذاشتم هست👆 البته من یه قسمتی از پیامشون رو فرستادم،که میتونید وارد لینک بشید و در کانالشون متن کامل رو مطالعه کنید ناحله واقعیت ندارد اما محمد ها بسیارند...😊 |• سلام رفقا طبق این پیام رمان ناحله بر اساس واقعیت نیست. بنده هم از جایی شنیده بودم که واقعیت هست ولی مثل اینکه اون خبر درست نبوده... از همه ی اعضا عذر میخوام که اطلاعات غلط دادم.
اذن زیارتی بده...💔
‌‌- آرزوت؟(: + داشتن‌یڪ‌جفت‌پاےخستہ هشتادڪیلومترےڪربلا!(: ‌💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°°----------﴾﷽﴿----------°° 📝رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 سمانه با عصبانیت بند کیف را، در دستانش فشرد،هضم حرف های کمیل برایش خیلی سخت بود،😠 و پیاده شدن از ماشینش تنها عکس العملی بود، که در آن لحظه میتوانست داشته باشد، بغض بدی گلویش را گرفته بود،😢😠 باورش نمی شد، پسرخاله اش به او پیشنهاد داده بود، که بیخیال حجابش شود تا بتواند به ازدواج با او فکر کند، او هیچوقت به ازدواج با کمیل، فکر نمیکرد، با عقایدی که آن ها داشتند ازدواجشان غیرممکن بود اما حرف های کمیل، او را نابود کرده بود، با اینکه عقاید کمیل، با او زمین تا آسمان متفاوت بود، اما همیشه او را یک مرد باایمان و مذهبی و باغیرت می دانست اما الان ذهنش از صفات خوب کمیل تهی شده بود.😠 با احساس سنگینی نگاهی، سرش را بالا آورد که متوجه نگاه خیره👀 راننده جوان شد، و خودش را لعنت کرد که توجه نکرده بود که سوار ماشین شخصی شده، سرش را پایین انداخت. نزدیک خانه بود، سر خیابان به راننده گفت که بایستد، سریع کرایه را حساب کرد، و از ماشین پیاده شد. از سر آسودگی نفس عمیقی کشید، و"خدایا شکرت" زیر لب زمزمه کرد و به طرف خانه رفت، تا می خواست در را باز کند، صدای ماشین در خیابان پیچید، و بلافاصله صدای بلند بستن در و قدم های کسی به گوش سمانه رسید، با صدای کمیل، سمانه عصبی به سمت او چرخید: ــ یعنی اینقدر بی فکرید، که تو این ساعت از شب پیاده میشید، و سوار ماشین شخصی میشید، اصلا میدونید با چه سرعتی دنبالتون بودم تا خدایی نکرده گمتون نکنم،😠 عصبی صدایش را بالا برد و گفت: ــ حواستون هست داری چیکار میکنید...؟!🗣😡 سمانه که لحظه به لحظه، به عصبانیتش افزوده می شود😡 با تموم شدن حرف های کمیل،با عصبانیت و اخم به کمیل خیره شد و گفت: ــ اتفاقا این سوالو باید از شما بپرسم آقای محترم، شما معلومه داری چیکار میکنید؟؟😡اومدید کلی حرف زدید و شرط و شروط میزارید که چی؟فکر کردید من رفتم تو گوش خاله و صغری خوندم ؟؟😡نه آقا کمیل من تا الان، به همچین چیزی فکر نمیکردم، خاله هم اگه زحمت میکشید و نظر منو میپرسید، مطمئن باشید جواب من منفی بود.!! با یادآوری حرف های کمیل، بغض بدی در گلویش نشست و نم اشک را در چشمانش احساس می کرد، با صدای لرزانی که سعی می کرد، جلوی لرزشش را بگیرد گفت: ــ اما بدونید، با حرف هایی که زدید و اون شرط مزخرف، همه چیزو خراب کردید، دیگه حتی نمیتونم به چشم یک پسرخاله به شما نگاه کنم، دیگه برای من اون آقا کمیل که تا اسمش میاد همه و را مدح می کردند، نیستید، الان فقط برای من یه آدم..😡😭 سکوت می کند، چشمانش را محکم، بر روی فشار می دهد، برایش سخت بود این حرف را بگوید، اما باید می گفت، با صدای کمیل چشمانش را باز کرد؛ ــ یه آدم چی؟😠 ــ یه آدم بی غیرت😭😡 سریع در را باز می کند،و وارد خانه شود، و ندید که چطور، مردی که پشت در ماند، با این حرفش شکست، ندید که چطور قلبش را به درد آورد. ادامه دارد.. 📝نویسنده← بانو فاطمه امیری زاده 📝
°°----------﴾﷽﴿----------°° 📝رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 سریع از پله ها بالا رفت، و قبل از اینکه وارد شود، نفس عمیقی کشید، و در را باز کرد، همه با دیدن سمانه، از جای خود بلند شدند،سمیه خانم تا خواست سوالی بپرسد، سمانه به حرف امد: ــ خوش اومدید خاله جان،اما شرمنده من سرم خیلی درد میکنه، نمیتونم پیشتون بشینم شرمنده میرم استراحت کنم. همه از حرف های سمانه، شوکه شوده بودند، از ورودش، و بی سلام حرف زدنش، و الان رفت به اتاقش!! سیدمحمود و فرحناز، تا خواستند سمانه را به خاطر این رفتارش بازخواست کنند، در باز شد و کمیل وارد خانه شد، که با سمانه چشم در چشم شد، تا خواست سلامی کند صدای سمانه او را متوقف کرد: ــ مامان من فکرامو کردم،میتونید به خانم محبی بگید جواب من مثبته فرحنازخانم ــ اما سمانه.. ــ اما نداره من فکرامو کردم،میتونید وقت خواستگاری رو بزارید. و بدون هیچ حرفی وارد اتاقش شد. همه از حرف های سمانه، شوکه شده بودند،دوخواهر با ناراحتی به هم خیره شده بودند، و صغری غمگین سیبی 😔🍎که در دستش بود را محکم فشرد و آرام زمزمه کرد " این یعنی جوابش منفی بود" کمیل که دیگر نمی توانست این فضا را تحمل کند، رو به سید گفت: ــ شرمنده من باید برم،زنگ زدن گفتن یه مشکلی تو باشگاه پیش اومده باید برم سیدمحمود ــ خیر باشه؟ کمیل ــ ان شاء الله که خیر باشه بعد از خداحافظی، و عذرخواهی، از خاله اش، سریع از خانه خارج شد، و سوار ماشین شد، با عصبانیت در را محکم بست ، هنوز حرف سمانه، در گوشش می پیچید و او را آزار میداد، بی غیرتی که به او گفته به کنار، جواب مثبت سمانه به محبی، او را بیشتر عصبانی کرده بود،😡😞 احساس بدی داشت، احساس یک بازنده شاید، ولی او مجبور بود به انجام این کار... با عصبانیت چندتا مشت پی در پی بر روی فرمون زد و فریاد زد : ــ لعنتی.. لعنتی😡👊 با صدای گوشیش و دیدن اسمی که روی صفحه افتاد سریع جواب داد: ــ بگو با شنیدن صحبت های طرف مقابل، اخم هایش در هم جمع شدند؛ ــ باشه من نزدیکم ،سریع برام بفرست آدرسو، تا خودتونو برسونید من میرم اونجا ماشین را روشن کرد، و سریع از آنجا دور شد. ادامه دارد.. 📝نویسنده←بانو فاطمه امیری زاده 📝
°°----------﴾﷽﴿----------°° 📝رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 صبح بخیری گفت، و بر روی صندلی نشست ،سید جوابش را داد اما فرحناز خانم به تکان دادن سری اکتفا کرد. سمانه سریع صبحانه اش را خورد و از جایش بلند شد: ــ با اجازه من دیگه برم دانشگاه،دیرم میشه سیدمحمود ــ سمانه صبر کن ــ بله بابا ــ در مورد جواب مثبتت به پسر محبی، از این تصمیمت مطمئنی؟ ــ بله بابا،من دیگه برم و بدون اینکه منتظر جواب آن ها بماند، سریع از خانه بیرون رفت، و تا سرخیابان را سریع قدم برداشت، و برای اولین تاکسی دست تکان داد، شانس با او یار بود، و اولین تاکسی برایش ایستاد. در طول مسیر دانشگاه، به تصمیم مهمی که گرفت فکر می کرد،شاید به خاطر لجبازی با کمیل باشد، اما بلاخره باید این اتفاق می افتاد. به محض اینکه وارد دانشگاه شد، متوجه تجمع دانشجویان شد، که درمورد بحث مهمی صحبت می کردند، به سمت دوستانش رفت و سلامی کرد: ــ سلام ،چی شده؟ ـــ یعنی نمیدونی ــ نه! ــ احمدی ،همین ،دیشب تو مسیر برگشت به خونش میخواستن کنن. سمانه متعجب به دخترا نگاه کرد و گفت: ــ جدی؟😳 ــ بله😥 ــ وای خدای من ،خدا بخیر بگذرونه این انتخاباتو، من برم کلاسم الان شروع میشه. بعد خداحافظی از دخترا، به سمت کلاس رفت،که در راه کسی بازویش را کشید، برگشت که با دیدن صغری گفت: ــ سلام بریم سرکلاس الان استاد میاد ــ صبرکن سمانه برگشت و به صغری نگاهی انداخت. ــ چرا به کمیل جواب منفی دادی؟😒 سمانه نفس عمیقی کشید و سعی کرد عصبی نشود. ــ گوش کن صغری... ــ نه اینبار تو گوش کن سمانه،داداش من چی کم داره، پول، خونه، قیافه، هیکل، اخلاق؟ها چی کم داره؟چی کم داره که پسر خانم محبی داره!😒 ــ صغری بحث این نیست😐 ــ پس بحث چیه؟اصلا فکر نمیکردم تو اینطور باشی ،برات متاسفم و اجازه ای به سمانه نداد تا حرفی بزند. کل کلاس، سمانه هیچ چیزی از تدریس استاد را متوجه نشد، حق را به صغری می داد، او از چیزی خبر نداشت، و الان خیلی عصبی بود،باید سر فرصت با او صحبت می کرد، با خسته نباشید استاد، همه از جایشان برخاستند ،سمانه که دیگر کلاسی نداشت، به سمت خروجی دانشگاه رفت، که برای لحظه ای، ماشین مشکی رنگ را دید ،مطمئن بود این همان ماشینی است که آن روز آن ها را می کرد!! ماشین به سرعت حرکت کرد، و به سمت آن ها آمد،سمانه کم کم متوجه شد، که شخصی از صندلی عقب چیزی مشکی رنگ بیرون آورد، ناگهان ترسی در دلش نشست و با دیدن ماشینی، که به سمت صغری می رفت، با سرعت به سمت صغری دوید، و اسمش را فریاد زد...😰😱 تا به صغری رسید تنها کاری که توانست انجام دهد، آن بود که صغری را هُل بدهد و هر دو آن طرف جاده پرتاب شوند، سمانه سرش محکم به آسفالت اصابت می کند، و صدای آخ گقتن صغری هم در گوشش می پیچد، و ماشینی که با سرعت از کنار آن ها می گذرد، آن را آرام می کند، اما با بلند کردن سرش، و دیدن مایعی که با فاصله نه چندان زیاد با آن ها بر روی زمین ریخته شد و بخاری که از آن بلند شده،با ترس زمزمه کرد: ــ اسید😱 سرش گیج می رفت، و جلویش را تار می دید،همه اطرافشان جمع شده بودند، صدای نگران و پر درد صغری را همراه همهمه ی بقیه می شنید که او را صدا می کرد، اما دیگر نتوانست چشمانش را باز نگه دارد و از هوش رفت. ادامه دارد.. 📝نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 📝