eitaa logo
❀|حجاب زیبایےدختࢪ|❀
168 دنبال‌کننده
933 عکس
130 ویدیو
4 فایل
🍀در بند کسی باش که در بند حسین است... شروع نوکری... ← ²⁰-⁰⁸-¹⁴⁰⁰ همسنگری{شروط و اطلاعات}↓ 📋⇛ @hamsangarii چند قدم تا رسیدن{موضوعات کانال}↓ 👣⇛ @cand_ghadam_ta_residan ناگفته‌ها {ناشناس}↓ 🗣️⇛ @na_gofte_ha
مشاهده در ایتا
دانلود
می گفتند : خانم حداقل بیایید زیر سایه بنشینید... میفرمود : چطور من زیر سایه بنشینم، در حالی که آقا و مولایم سه روز بدون کفن زیر آفتاب سوزان به سر برد..💔
این است وفای همسر امام حسین... اما همسر امام حسن (ع)چی؟😔🖤
همسر امام حسن (ع) قاتل اوست...😭
هر مردی وقتی از کار بیرون خسته می شه دلش خوشه که شب به خانه برمیگرده و همسرش مایه ارامششه، اما جانها به قربان مظلومیت امام حسن (ع)...😢🖤
سینه می سوزد ز آه درد من درد گوید ماجرای درد من...💔
زینب (س) فکر میکرد برادرش مثل دفعه های قبل میخوان زهر را پس بیارن...🥀
با یک امیدی طشت آورد ولی ناگهان متوجه شد پاره های جگر آقا درون طشت است...😭💔
ای وای برادم … ای وای حسنم … 😭😭💔
یک طشت در مدینه بود و یک طشت در شام بلا...
یک جگر پاره در مدینه بود و یک جگر پاره در کربلا 😭💔
اهل دل میگفت : اگر پاره های جگر درون طشت را نگاه کنید میبینید روی تکه تکه ی جگرها تصویر یک دست نقش بسته است...💔😢
چون امام حسن (ع) روزی با مادرش از کوچه های مدینه عبور میکرد آن نامرد راه را بر آنان بست و با آن دستهای سنگین چنان سیلی به صورت ....😭💔
سیلی و چادر خاکی شده و ضرب غلاف با که گویم که من اینهمه قاتل دارم...🍃💔😢
اینجا حضرت زینب (س) خودش طشت آورد... ولی یک جا برایش طشت آوردند...💔😭
طشت طلا سر بریده ی برادر …😭😭
ای واای برادرم... حسنم....💔
مجلس یزید … مجلس نامحرمان … چوب خیزران ….
از دو طشت آمد صدای شورو شین گاهی از طشت حسن ؛ گاه از حسین....
حلال کنید زیاد شد... اگه اشکی ریختید خادم الرضا رو فراموش نکنید... التماس دعا...🌿✨
هدایت شده از 
رفقا موآظب‌باشیدحتما! انقدر نشر بدید نگیرن ❗️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°°----------﴾﷽﴿----------°° 📝رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 سمانه ــ حواستون هست چی میگید؟لجبازی؟آخه کدوم لجبازی؟بعد از زندونی شدن تو یه چهار دیواری، دلت یکم پیاده روی تو بارون بخواد، این برای شما لجبازیه؟؟ کمیل چشمانش را، بر روی هم فشرد تاآرام شود وبه او تشر نزد ــ منظور من... ــ منظور شما هر چی میخواد باشه،اما بدونید، این وسط من دارم اذیت میشم، من دارم عذاب میکشم، با اتفاق امشب بایادآوری اون لحظات، چشمه اشکش جوشید با صدای لرزانی ادامه داد ــ من الان حتی کسیو ندارم، بهش از دردام بگم، چون گفتین نگم، امشب وقتی اون منو میکشید تا ببره تو ماشین، نمیدونستم کیو صدا کنم، تا کمکم کنه،به ذهنم رسید که شما رو صدا کنم! به چشمان سرخ کمیل نگاهی انداخت و ادامه داد: ــ صدا کردم اما اتفاقی افتاد؟کمکم کردید؟ این همه گفتید حواسم به همه چیز هست، به کسی چیزی نگید، خطرناکه، من خودم مواظب شمام، پس چی شد؟چرا مواظب نبودید،! اگه اون مرد به موقع نمی رسید، معلوم نبود من الان کجا بودم!!😠 کمیل با عصبانیت چرخید، و پشت را به سمانه داد و به صدای لرزان و خشمگین غرید: ــ تمومش کنید😡🗣 سمانه نگاه دیگری به کمیل انداخت، که پیشانی اش را ماساژ می داد، حدس می زد، دوباره سردرد به سراغش آمده باشد، قدمی عقب رفت و ادامه داد: ــ این وسط فقط شما مقصری، که نتونستید، درست وظیفتونو انجام بدید بدون اینکه منتظر جوابی، از کمیل باشه، با قدم های بلند به داخل ساختمان رفت. کمیل نفس های عمیق، و پی در پی کشید،تا شاید آتیشی که سمانه به جانش انداخته، را فروکش کند، به در بسته خیره شد، حق را به سمانه می داد، او کم کاری کرده بود، باید بیشتر حواسش به سمانه باشد، اما چطور؟! سریع به محمد📲 پیام داد، و او خواست فردا حتما به او سر بزند، گوشی اش را در جیب شلوار کتانش گذاشت و دستی بر صورتش کشید، خواب از سرش پریده بود، به طرف حوض وسط حیاط رفت، میدانست، الان آبش سرد است، اما بدون لحظه ای درنگ، آستین های پیراهنش را تا زد، و دستش را در آب گذاشت، بدون در نظر گرفتن سردیِ آب وضو گرفت. مطمئن بود، دو رکعت نماز و کمی دردودل با خدا آرامش می کند.... ادامه دارد.. 📝نویسنده← بانو فاطمه امیری زاده 📝
°°----------﴾﷽﴿----------°° 📝رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 محمد نگاهی به کمیل، که سرش را بین دو دستش گرفته بود انداخت و خندید: ــ یعنی فدای دختر خواهرم بشم، که تونسته، اطلاعاتیه مملکتو اینطوری بهم بریزه!😁 ــ خنده داره؟ بهتون میگم!! از دیشب اعصابم خورده، نتونستم یه لحظه با آرامش چشمامو روی هم بزارم، ــ کمیل نبایدم بتونی، دیشب نزدیک بود سمانه رو بدزدن، به فکر چاره ای باش، با حرفایی که امیرعلی گفت، شک نکن که کار همون گروهکه کمیل سری تکان داد و گفت ــ آره کار اوناست،اما چرا هنوز از سمانه دست برنداشتند، و بیخیالش نشدند، خودش جای بحث داره!! محمد ــ من یه حدسی میزنم.!😐 ــ چه حدسی😕 ــ اونا تورو شناسایی کردن🤨 کمیل با ابروان بهم گره خورده گفت: ــ خب😠 ــ اونا بعد اینکه متوجه میشن، دختر خالت تو دانشگاه هست، بشیری رو کنار میزنن، و سمانه رو توی تله میندازن، و اینکه چرا صغری رو انتخاب نکردند، اینو نشون میده، که اونا از علاقه ی تو به سمانه خبر دارند!!❣ عصبی از جایش برخاست و غرید: ــ یعنی چی؟😡 ــ آروم باش!!😐 این فقط یک حدس بود، اما میتونه واقعیت باشه، پس بدون یکی که خیلی بهت نزدیکه، رابطه اوناست ــ یعنی یکی داره به ما خیانت میکنه!؟ محمد سری تکان داد و گفت: ــ دقیقا،بیشتر هم به تو ــ دارم دیونه میشم،! یعنی به خاطر من سمانه رو وارد این بازی کثیف کردند!؟ ــ متاسفانه بله ــ وای خدای😣 محمد کنار کمیل ایستاد، و دستی روی شانه اش گذاشت و بالحن آرامی گفت: ــ فقط یه راه حل داری😊 ــ چیکار کنم؟یه راهی جلوم بزارید. ــ با سمانه ازدواج کن ادامه دارد.. 📝نویسنده←بانو فاطمه امیری زاده 📝
°°----------﴾﷽﴿----------°° 📝رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 ــ چی؟!؟ ــ حرفم واضح نبود؟ کمیل حیرت زده خنده ای کرد! ــ حواستون هست چی میگید؟من با سمانه ازدواج کنم؟ محمد اخمی کرد و گفت😠 ــ اره، هر چقدر روی دلت و احساست پا گذاشتی کافیه‌، اون زمان، فقط به خاطر اینکه بهش آسیبی نرسه، و کارت خطرناکه، اون حرفارو زدی، تا جواب منفی بده، اما الان اوضاع خطرناک شده، تو باید همیشه کنارش باشی‌، و این بدون محرمیت امکان نداره.!! تا کمیل خواست حرفی بزند، محمد به علامت صبر کردن دستش را بالا اورد: ــ میدونم الان میگی، این ازدواج اگه صورت بگیره، به خاطر کار و این حرفاست، اما من بهتر از هرکسی از دلت خبر دارم، پس میدونم به خاطر محافظت از سمانه نیست، در واقع هست اما فقط چند درصد!!😊 کمیل کلافه دوباره روی صندلی نشست، و زیر لب گفت: ــ سمانه قبول نمیکنه مطمئنم ــ اون دیگه به تو بستگی داره، باید یه جوری زمینه رو فراهم کنی، میدونم بعد گفتن اون حرفا کارت سخته، اما الان شرایط فرق میکنه، اون الان از کارت باخبره، در ضمن لازم نیست، اون بفهمه به خاطر تو در خطره! ــ یعنی بهش دروغ بگم!؟ تا قبول کنه با من ازدواج کنه؟😐 ــ دروغ میگی تا قبول کنه ازدواج کنه، اون اگه بفهمه، فکر میکنه تو به خاطر اینکه عذاب جدان گرفتی، حاضری برای مراقبت از اون ازدواج کنی، و هیچوقت احساس پاکتو باور نمیکنه! کنار کمیل زانو زد و ادامه داد: ــ این ازدواج واقعیه،از روی احساس داره صورت میگیره، هیچوقت فک نکن به خاطر کار و محافظت از سمانه، داری تن به این ازدواج میدی، تو قراره باهاش ازدواج کنی، نه اینکه بادیگاردش باشی نگاهی به چهره ی کلافه و متفکر کمیل انداخت و آرام گفت: ــ در موردش فکر کن سر پا ایستاد، و بعد از خداحافظی از اتاق خارج شد. کمیل کلافه دستی به صورتش کشید، در بد مخمصه ای افتاده بود، نمی دانست چه کاری باید انجام دهد، می دانست سمانه به درخواست خواستگاریش جواب منفی می دهد، پس باید بیخیال این گزینه می شد، و خود از دور مواظبش می شد.! با صدای گوشیش، از جایش بلند شد، و گوشی را از روی میز برداشت، با دیدن اسم امیر سریع جواب داد: ــ چی شده امیر ــ قربان دختره الان وارد دانشگاه شد، تنها اومد دانشگاه، از منزل شما تا اینجا یه ماشین دنبالش بود، الانم یکی از ماشین پیاده شد، و رفت تو دانشگاه، چی کار کنیم کمیل دستان مشت شده اش را روی میز کوبید! ــ حواستون باشه،من دارم میام😠 گوشی راقطع کرد، و از اتاق خارج شد،با عصبانیت به طرف ماشین رفت، فکر می کرد، بعد از صحبت ها و اتفاق دیشب سمانه دیگر لجبازی نکند، اما مثل اینکه، حرف در کله اش فرو نمی رفت،و بیشتر از ان ها تعجب کرده بود، که چرا از سمانه دست بردار نبودند. در آن ساعت از روز، ترافیک سنگین بود، و همین ترافیک او را کلافه تر می کرد، مشتی به فرمون زد و لعنتی زیر لب گفت. ادامه دارد.. 📝نویسنده← بانو فاطمه امیری زاده 📝