#صرفاجھتاطلاع . .
هرکیباخدارفیقمیشهاهلِبلامیشه؛
هرکیهماهلِبلابشه،اهلِکربلامیشه:)♥️
#خادم_الرضا
♦️نظر سفیر آمریکا در رژیم صهیونیستی، درباره چادر و اهمیت مبارزه با آن
🔹️زن چادری در ایران به منزله پرچم است؛ لذا ما برای براندازی این نظام، باید حجابها را سست کنیم.
#انسان_فهم_آزادی
#من_حجابم_را_دوست_دارم
#خادم_الرضا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چراتوتجمعاتعلیهحجاب
90درصدشرکتکنندهها
پسراهستند؟!
#خادم_الرضا
پیامیکۍازطلبهها...!!
آقاماالانبخداموندیم،یکۍمیادسمتمون
براےبوسیدنمیادیابراےپروندنعمامه!
بهقولشروین...!!
براے_ترسیدن_به_وقت_بوسیدن 😂
#خادم_الرضا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پویش زیبای #عمامه_بوسی در حرم مطهر حضرت امام رضا سلام الله علیه
#خادم_الرضا
-
خـواهــرم
نگذار به اسـم
آزادی زن
باتو ودیگر
خـواهـرانــم
همـاننـد شیئ
رفتـارکننـد...🌺
#شهید
#خادم_الرضا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ برای تو خواندم اَی دختر همسایه
پیام دختران افغانستانی به دختران ایرانی🙂
حتما ببینید و نشر بدید👌
#زن_زندگی_آگاهی
#پیشنهاد_دانلود
#خادم_الرضا
خواهی عاشِق بشوی حَرف زِ دِلدار بزن,
باده از ساغـَرِ مَستانِگی #یـار بزن !
دوست داری که خُدا شاه جَهانَت بکند
بوسه بر دست نائب #امام زمانت بزن.
#لبیک_یا_خامنه_ای
#حاجقاسم
#خادم_الرضا
چادربوۍحیاوعفت،مۍدهد..
یعنۍ:
نگاه وفڪـرت راڪنترل ڪن❗
چادررابوڪن...
وعـطرزهرا..
این ریحانه ۍبهشتۍرااستشمام ڪن
خوش به حالت
ڪه میراث دارحجب وحیاۍفاطمۍهستۍ
سفیرعفت فاطمه
زین پس
چادرت را،
بانیت سرڪن..!シ
#حجاب
#خادم_الرضا
🌸 #حرفحق
خوابش را دید و گفت:
_چگونه توفیق شهادت پیدا کردی؟
+از آنچه دلم میخواست گذشتم...
#خادم_الرضا
‹ وَأعوذُبِاللّٰهمِنحُزنِیَاکُلقَلبِبِصمت ›
-وپناهمیبرمبهخداازاندوهۍکهقلبِمرا
درسکوتمیخورد♥️!'
#خادم_الرضا
سلام رفقا
انشاالله از فردا قصه ی شهید حمید سیاهکالی که به روایت همسر شهید هست به نام یادت باشد رو در کانال قرار میدم.
#خادم_الرضا
#ڪلامشھدا❤️
میگفت:
اگرخانمهاحریمرابطہبانامحرمراحفظ
ڪنند،خواهیددیدڪہچقدرآرامش
خانوادههابیشترمیشود.
صداۍبلنددرپیشنامحرم،مقدمهآلودگے
وگناهرافراهممیڪند..
اگرحریمهارعایتشودنامحرمجرأتندارد
ڪاریانجامدهد..!'
#شہیدابراهیمهادۍ 🌱
#خادم_الرضا
دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ...🌱
#خادم_الرضا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کارِی بسیار زیبا
اثری زیبا و پر مغز از خوانندهی
دهه هشتادی بیرجندی
#ایلیا_مشرفی
#برای_آرتین
#خادم_الرضا
#یادتباشد
#پارت_اول
#رمان📚
"فرزانه! اون روزی که تو جواب رد دادی، من حمید رو دیدم. وقتی شنید تو بهش جواب رد دادی، رنگش عوض شد! خیلی دوستت داره....
به شوخی گفتم : « ننه باور نکن، جوونای امروزی صبح عاشق میشن شب یادشون میره!» گفت : « دختر! من این موها رو توی آسیاب سفید نکردم. می دونم حمید خاطرخواهته. توی خونه اسمت رو می بریم لبش قرمز میشه. الان که سعید نامزد کرده، حمید تنها مونده. از خر شیطون پیاده شو . جواب بله رو بده. حمید پسر خوبیه.» از قدیم در خانهٔ عمه همین حرف بود. بحث ازدواج دوقلوهای عمه که پیش می آمد. همه می گفتند:« باید برای سعید دنبال دختر خوب باشیم، وگرنه تکلیف حمید که مشخصه؛ دختر سرهنگ رو می خواد.»
می خواستم بحث را عوض کنم. گفتم :« باشه ننه قبول! حالا بیا حرف خودمون رو بزنیم. یه قصهٔ عزیز و نگار تعریف کن. دلم برای قدیما که دورهم می نشستیم و قصه می گفتی تنگ شده»، ولی ننه بد پیله کرده بود. بعد از جواب منفی به خواستگاری، تنها کسی که در این مورد حرف می زد ننه بود. بالاخره دوست داشت نوه هایش به هم برسند و این وصلت پا بگیرد. روزی نبود که از حمید پیش من حرف نزند.
داخل حیاط خودم را مشغول کتاب کرده بودم که ننه صدایم کرد، بعد هم از بالکن عکس حمید را نشانم داد و گفت:" فرازنه! می بینی چه پسر خوش قد و بالایی شده؟ رنگ چشاشو ببین چقدر خوشگله! به نظرم شما خیلی بهم میاین. آرزومه عروسی شما دو تا رو ببینم." عکس نوه هایش را در کیف پولش گذاشته بود. از حمید همان عکس را داشت که قبل رفتن به کربلا برای پاسپورت انداخته بود.
از خجالت سرخ و سفید شدم، انداختم به فاز شوخی و گفتم:" آره ننه، خیلی خوشگله. اصلاً اسمش رو بجای حمید باید یوزارسیف میذاشتن!
عکسشو بذار توی جیبت،شش دونگ حواستم جمع باشه که کسی عکس رو ندزده !"همین طوری شوخی می کردیم و می خندیدیم، ولی مطمئن بودم ننه ول کن معامله نیست و تا ما را به هم نرساند،آرام نمی گیرد. هنوز ننه از بالکن نرفته بود که پدرم با یک لیوانچای تازه دم به حیاط آمد .ننه گفت:" من که زورم به دخترت نمیرسه،خودت باهاش حرف بزن ببین می تونی راضیش کنی؟" پدر و مادرم با اینکه دوست داشتند حمید دامادشان شود،اما تصمیم گیری در این موضوع را به خودم سپرده بودند.پدرم لیوان چای را کنار گذاشت و گفت :"فرزانه!من تورو بزرگ کردم. روحیاتت رو می شناسم،می دونم با هر پسری نمی تونی زندگی کنی. حمید رو هم مثل کف دست می شناسم!هم خواهر زادمه،هم همکارم. چند ساله توی باشگاه باهم مربی گری میکنیم. به نظرم شما دوتا برای هم ساخته شدین،چرا ردش کردی؟"سعی کردم پدرم را قانع کنم. گفتم:" بحث من اصلا حمید آقا نیست. کلا برای ازدواج آمادگی ندارم؛چه با حمید آقا چه با هر کس دیگه.من هنوز نتونستم با مسئلهی زندگی مشترک کنار بیام.برای یه دختر دههٔ هفتادی هنوز خیلی زوده. اجازه بدین نتیجه کنکور مشخص بشه،بعد سر فرصت بشینیم صحبت کنیم ببینیم چکار میشه کرد." چند ماه بعد این ماجراها عمو نقی بیست و دوم خرداد از مکه برگشته بود. دعوتی داشتیم و به همهی فامیل ولیمه داد. وقتی داشتم از پله های تالار بالا می رفتم. انگار در دلم رخت می شستند. اضطراب شدیدی داشتم. منتظر بودم به خاطر جواب منفی ای که داده بودم عمه یا دختر عمه هایم با من سرسنگین باشند ولی اصلا این طور نبود .
📚قصه شهید حمید سیاهکالی
به روایت همسر شهید
#ادامهدارد...
#یادتباشد
#پارت_دوم
#رمان📚
همه چیز عادی بود. رفتارشان مثل همیشه گرم و با محبت بود. انگار نه انگار که صحبتی شده و من جواب رد دادم. روزهای سخت و پراسترس کنکور بالاخره تمام شد...
دیدن نتیجه ی قبولی در دانشگاه می توانست خوشحال کننده ترین خبر برایم باشد با قبولی در دانشگاه علوم پزشکی قزوین نفس راحتی کشیدم. از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم چون نتیجه ی یک سال تلاشم را گرفته بودم. پدر و مادرم هم خیلی خوشحال بودند.
از اینکه توانسته بودم رو سفیدشان کنم، احساس خوبی داشتم. هنوز شیرینی قبولی دانشگاه را درست مزه مزه نکرده بودم که خواستگاری های با واسطه و بی واسطه شروع شد. به هیچ کدامشان نمی توانستم حتی فکر کنم.مادرم در کار من مانده بود، می پرسید :
"چرا هیچ کدوم رو قبول نمی کنی؟ برای چی همه ی خواستگار ها رو رد می کنی؟" این بلاتکلیفی اذیتم می کرد. نمی دانستم باید چکار بکنم. بعد از اعلام نتایج کنکور، تازه فرصت کرده بودم اتاقم را مرتب کنم.
کتاب های درسی را یک طرف چیدم. کتابخانه را که مرتب می کردم، چشمم به کتاب(نیمه ی پنهان ماه) افتاد؛ روایت زندگی شهید(محمد ابراهیم همت) از زبان همسر. خاطراتش همیشه برایم جالب و خواندنی بود؛ روایتی که از عشقی ماندگار بین سردار خیبر و همسرش خبر می داد. کتاب را که مرور می کردم. به خاطره ای رسیدم که همسر شهید نیت کرده بود چهل روز روزه بگیرد، به اهل بیت (علیه السلام) متوسل بشود و بعد از این چله به اولین خواستگارش جواب مثبت بدهد. خواندن این خاطره کلید گمشده ی سردرگمی های من در این چند هفته شد ....
پیش خودم گفتم من هم مثل همسر شهید همت نیت میکنم .
حساب و کتاب کردم،دیدم چهل روز روزه،آن هم با این گرمای تابستان خیلی زیاد است،حدس زدم احتمالاً همسر شهید در زمستان چنین نذری کرده باشد!
تصمیم گرفتم به جای روزه،چهل روز دعای توسل بخوانم به این نیت که《از این وضعیت خارج بشوم،هر چه که خیر است همان اتفاق بیفتد و آن کسی که خدا دوست دارد نصیبم بشود》.
از همان روز نذرم را شروع کردم.هیچ کس از عهد من با خبر نبود؛ حتی مادرم. هر روز بعد از نماز مغرب و عشاء دعای توسل می خواندم و امید وار بودم خود ائمه کمک حالم باشند ...
پنجم شهریور سال نود ؛ یک روزِ گرم و شیرین تابستانی، ساعت چهار بعد از ظهر،کم کم خنکای عصر هوای دم کرده را پس میزد از پنجره هم که به حیاط نگاه میکردی، میدیدی همهٔ گل ها و بوته های داخل باغچه دنبال سایه ای برای استراحت هستند.
در حالی که هنوز خستگی یک سال درس خواندن برای کنکور در وجودم مانده بود. گاهی وقت ها چشم هایم را میبستم واز شهريور به مهرماه میرفتم.به پاییز؛به روزهایی که سر کلاس دانشگاه بنشینم و دوران دانشگاه را با همهٔ بالاو بلندی هایش تجربه کنم.دوباره چشم هایم را باز میکردم و خودم را در باغچه بین گل ها و درخت های وسط حیاط کوچکمان پیدا میکردم.
با صدای برادرم علی که گفت: «آبجی! سبد رو بده» به خودم آمدم با کمک هم از درخت حیاطمان یک سبد از انجیرهای رسیده و خوش رنگ را چیدیم. چندتایی از انجیرها راشستم. داخل بشقاب گذاشتم وبرای پدرم بردم. بابا چند روزی مرخصی گرفته بود. وسط کاراته پایش در رفته بود، برای همین با عصا راه میرفت و نمیتوانست سرکار برود. ننه هم چند روزی بود که پیش ما آمده بود.
مشغول خوردن انجیرها بودیم که زنگ خانه به صدا در آمد. مادرم بعد از بازکردن در چادرش را برداشت وگفت: «آبجی آمنه با پسراش اومدن عیادت.»
سریع داخل اتاقم رفتم. تمام سالی که برای کنکور درس میخواندم هر مهمانی میآمد، میدانست که من درس دارم واز اتاق بیرون نمیروم؛ ولی حالا کنکورم را داده بودم وبهانه ای نداشتم!
مانتوی بلند و گشاد قهوه ای رنگ را پوشیدم، روسری گلدار قواره ای کرم رنگم را لبنانی سر کردم و به آشپزخانه رفتم. از صدای احوالپرسی ها متوجه شدم که عمه، حمید، حسن آقا و خانمش آمده اند، شوهر عمه همراهشان نبود؛ برای سرکشی باغشان به روستای «سنبل آباد الموت» رفته بود.
روبه رو شدن با عمه و حمید در این شرایط برایم سخت بود، چه برسد به اینکه بخواهم برایشان چایی هم ببرم. چایی را که ریختم، فاطمه را صدا کردم وگفتم: «بی زحمت تو چای رو ببر تعارف کن» سینی چای را که برداشت، من هم دنبال آبجی بین مهمان ها رفتم وبعد از احوالپرسی کنار خانم حسن آقا نشستم. متوجه نگاه های خاص عمه و لبخندهای مادرم شده بودم.چند دقیقه ای بیشتر نتوانستم این فضا را تحمل کنم و خیلی زود به اتاقم رفتم.
📚قصه شهید حمید سیاهکالی
به روایت همسر شهید
#ادامهدارد...