eitaa logo
دخٺ‌ چادࢪے°🌸.‌‌•!
52 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
218 ویدیو
51 فایل
:)
مشاهده در ایتا
دانلود
عسکری _-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_ مولا یابن الحسن سرت سلامت پـر پـر شــده گـل بــاغ امامــت کن گریــه مولا از داغِ بـــابـــا ش واویلا واویلا آه و واویلا امام عسگری جان داده ستمدیده در شهر سامره گردیده ستمدیده شهادت امام حسن عسگری تسلیت باد _-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_ 🖤°• @hejabkanal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خداجونم،یادت نرع،یادم بدی ،یادت کنم(:❤ ☆°• @hejabkanal
آرزویت را برآورد میکند ، آن خدایی که آسمان را برای خنداندن گلی میگریاند . . . ☆•° @hejabkanal
✋🏻 دلم به آن مستحبۍ خوش اسٺ که جوابش واجــب اسٺ 🌸 { السَّلامُ‌عَلَیْڪ یَا سَبِیلَ‌ اللهِ الَّذِے مَنْ سَلَکَ غَیْرَهُ هَلَکَ } 📚~•.°﴾ http://Eitaa.com/hejabkanal ﴿
🌸 يہ مذهبـے باید بـدونہ کہ رفیق شهـید داشتـن فقـط واسـہ‌ ی خوشگلـے پروفـایل نیـس . . !🤨 باید یـاد بگیـره حـرف شـهید رو تـو زنـدگیش پیاده کـنہ و گرنـہ از رفـاقت چیـزی نفهمیـده ‼️✋🏻 ••●❥🍃🌸✦🌸🍃❥●•• 🌙 ┈••✾•🌿🖤🌿•✾••┈ 📚~•.°﴾ http://Eitaa.com/hejabkanal ﴿
•🕊°. چهـارسـالہ‌بودڪه" تبعیـد "شد وبیست‌وهشت‌سالہ‌که" شهیـ🕊ـد " عمـرامامتـش فقط‌شش‌سال‌بود تـمـام‌آمـاروارقـام ، حـاکےازغـربـت‌اسـت ...🍃(= 🥀 🖐🏻! 📚~•.°﴾ http://Eitaa.com/hejabkanal ﴿
هدایت شده از ‌
- بایدبَرایِ‌وقت‌ِسکوتتـ‌ذَبیح‌داد🌿' !
[~🌧❄️~] این ࢪوزها باد مخـالف زیاد میوزد . .☹️ . میخواهند تـ♥️ــو را  از سرم بردارنــد 😏 . بیخیال باد هاے مخالف °😉.؛🌪 من اما . . •Ⅰ☝️Ⅰ• . آن بیـ🌱ـدے نیستم کھ با این باد ها بلرزم 😇 -- 💖 📚~°( http://Eitaa.com/hejabkanal )^^
🔸 °| يُحِبُّونَهُـــمْ كَحُبِّ اللَّه |° + اگه دین چیزے به جز عشق به خداست پس چــرا بنده‌ے دنیــا شدیم ؟! - بقرھ ۷۵۱۝ ^^| 📚~•.°﴾ http://Eitaa.com/hejabkanal ﴿
❤️ هَر وَقت بَعد از اون گُناھ . . !🖤 خُدا انقدࢪ زِنده نِگَهِت داشـت ڪه وضو بِگیری 👑💕 وایستی جلوشــو نَماز بِخونۍ . . .🌈✨ یَعنی پَذیرفتَتِٺ خُدا از طُ نا اُمید نیست 🙃 📚~•.°﴾ http://Eitaa.com/hejabkanal ﴿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ‌
❲ ای‌رھـٰاگردیدگان‌‌؛ ‌‌آن‌سـویِ‌هستـےقِصهـ‌چیستـ ؟ !^^ ❳
هدایت شده از ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اما آلما با ساده کار داشت، اون هم ساعت یازده و نیم شب. از این زنگ دیر هنگام کسی به ساده غر نزد. هر چه باشد آن روز یک جایزه ی مهم گرفته بود و همه ی اهالی خانواده در احساساتش شریک بودند و به او حق می دادند حتی تا نیمه های شب هم از ااین و اون تبریک بشنود. اما آلما برای خوش و بش و تبریک گفتن زنگ نزده بود. با ساده کار داشت و به قول خودش یک کار مهم. ساده پرسید:« چه کاری؟» _فرض کن برای عزیز ترین کست یک هدیه خریده ای و می خواهی یک جمله برایش بنویسی. _خب؟ _خب به جمالت. چی می نویسی؟ _چه می دونم؟ باید فکر کنم. تازه آدم باید موقع نوشتن احساس خاصی داشته باشد. باید بداند برای کی و به چه مناسبتی می نویسد. آلما کلافه گفت:« گفتم که عزیز ترین کس. مثلا برای تولدش چی می نویسی؟» _این جوری که نمیشه. _چه جوری میشه هان؟ وقت می خوای؟ خب من ۱۰ دقیقه ی دیگه زنگ می زنم خوبه؟ _چرا خودت نمی نویسی؟ _فکر میکنی اگه نوشتن من به خوبی تو بود این وقت شب به تو زنگ می زدم؟ ........ 🍁•°~( @hejabkanal )
ساده از این تعریف نیم بند به خودش بالید. لحظه هایی که احساس می کرد از آلما سر تر است لحظه های کمیابی بودند. کمیاب و فوق العاده خوش طعم. آن را مزه مزه کرد:« سعی خودم را میکنم.» برق چشم های آلما را از همان پشت خط تصور کرد:« ممنونم. پس من ۱۰ دقیقه ی دیگه زنگ می زنم.» _نه خیلی زوده. _ساده ادا درنیار دیگه. برای تو مثل آب خوردنه. پرنده ی ذوق در دل ساده بالا پرید:« باشه. ۱۰ دقیقه ی دیگه.» گوشی را که گذاشت قلمش را براشت و به صفحه ی سفید نگاه کرد: پس تولد دوستشه «او». یک سبد کشید و توی آن را پر از گل پنج پر کرد. از ذهنش گذشت: عزیز ترین کس. به سبد گل و یاداشت روی آن فکر کرد. فکر کرد فکر کرد و سرانجام نوشت: ای کاش آب های رودی بودم که از شهر تو می گذشت و یا آجرهایی بودم که سقف وخانه ی تو می شدند. چند بار آن را خواند و خوشش آمد. به آلما زنگ زد و جمله را برایش خواند. آلما از سرشادی جیغ بلندی کشید:« خوش به حال عزیزترین کس تو! چه جمله هایی از تو می خواند!» ساده نگفت که «اویی» ندارد اما ناگهان هوس کرد برای پدرش یک کتاب بخرد و توی آن چیزی بنویسد. از کجا معلوم؟ شاید پدر هم به اندازه ی آلما خوشحال شود. ....... 🍁•°~( @hejabkanal )
توی مدرسه کم کم همه چیز عادی شد. التهاب های اجرای نمایش به خواب رفت و فضا مثل اغلب وقت ها شد. کسل کننده و بی رمق و گاه گداری هم همراه با دلشوره ی امتحان ها و بالا و پایین بودن نمره ها، اما ساده احساس می کرد التهابی بزرگتر از قبل مدام دور و بر آلما می چرخد. بارها سعی کرد علت آن را بیابد اما آلما به جست و جوی او روی خوش نشان نمیداد و ساده از ترس اینکه کنجکاوی هایش باعث شود دوستی او را تمام و کمال از دست دهد کمی پس کشید تا اینکه یک روز اتفاق عجیبی افتاد. زنگ آخر بود. خانم کوهی تازه می خواست درس جدید را شروع کند که آلما کیف به دست با نگرانی بلند شد:« صبر کنین!» همه ی نگاه ها از هر سمت و سو رفت طرف آلما. خانم کوهی پرسید:« چی شده آلما؟» _از کیف من دزدی شده! خانم کوهی جلو رفت:« چی دزدیده اند؟» صدای آلما میلرزید:« نمیتونم بگم. اما صبح توی کیفم بود، حالا نیست.» _اگه نگی چطور میخوای پیداش کنیم؟ چشم های آلما پر از اشک شد:« حتما توی کیف یکی از بچه هاست. باید همه ی کیف ها را بگردم.» کلاس پر از همهمه شد. خانم کوهی با قلمش چند بار روی یکی از نیمکت ها کوبید و گفت:« این کار درستی نیست. تو داری به همه تهمت میزنی.» گونه های آلما خیس شد:« بالاخره یک نفر از کیف من چیزی را که برام خیلی مهمه برداشته. من باید اونو پیدا کنم. باید!» خانم کوهی پرسید:« طلا جواهر بوده؟» _نه، نه. اصلا موضوع این چیزها نیست. _پس موضوع چیه؟ باید واضح و روشن بگی چی گم شده. آلما صدایش را بلند کرد:« گم نشده، دزدیده اند.» و به طرف در کلاس رفت. آنقدر آشفته و نگران بود که متوجه شرایط دور و برش نبود. پشت در کلاس ایستاد و رو کرد به همه ی بچه ها:« تا اونو پس ندین کسی حق نداره از کلاس بیرون بره.» صدای اعتراض بچه ها بلند شد. ساده مانده بود که خواب میبیند یا بیدار است. زهرا زد به شانه ی او:« تو یه چیزی بش بگو. حسابی قاتی کرده.» ........ 🍁•°~( @hejabkanal )
ساده بی آنکه بداند چه می خواهد بگوید بلند گفت:«آلما!» آلما نگاهش کرد:« باید کیف همه را بگردم. استثناء هم ندارد.» و به همه نگاهی انداخت:« همه ی کیف ها رو میز.» اعتراض بالا گرفت. خانم کوهی عصبانی جلو رفت:« من چی؟ منم کیفمو بزارم رو میز؟» آلما چیزی نگفت. ساده رفت پیش او، دستش را گرفت:« جون من بیا بشین. قول میدم خودم برات پیداش کنم.» آلما دستش را بیرون کشید:« نه همین الان! اگه بچه ها برن بیرون دیگه هیچ وقت پیداش نمیکنم.» ساده کلافه گفت:« آخه چی بوده که انقدر مهمه؟» _چرا نمیفهمی ساده؟ فقط برای من مهمه. خانم کوهی پرسید:« یعنی ارزش مادی نداره؟» آلما قاطعانه گفت:« نه، اصلا.» _پس چرا فکر میکنی اونو دزدیده اند؟ دوباره اشک های آلما دوباره سرازیر شد:« اگه ندزدیده اند پس چی شده؟ از کیفم پر کشیده؟» خانم کوهی دلش سوخت:« مطمئنی اونو با خودت آورده بودی مدرسه؟» _بله، بله. تا همین زنگ پیش توی کیفم بود. ساده گفت:« اصلا چرا اونو با خودت آوردی مدرسه؟» _دلم می خواد، به کسی ربطی نداره. ........ 🍁•°~( @hejabkanal )
🤩🤩🤩وای دوستان تازه این کانال رو پیدا کردم🤩🤩🤩 ⚡️⚡️واقعا عالیه⚡️⚡️ فقط دخترای خوشگل کانال عضو بشن🐰🍊 فقط همین یه بار تبلیغشونو ممیکنم پس تا پاکش نکردم جوین بدین 🙈🍓 @kamelan_dokhtarooneh
📚کتابخوانی گونه‌گون و خلاقیت🍃 ●هر روز یه کتاب برای کودکان که شامل داستانهای جذابه📒👧🏻 هم صوتی 🎧 هم تصویری👀 و 📖خوانش مجموعه‌ای از بهترین رمانهای صوتی به صورت سریال روزانه🎧📆 ●نهج‌البلاغه‌خوانی‌آسان📌 ●عکس نوشته‌های جدید و زیبا💌 ﴿پروفایل﴾ ●کتاب‌های مورد علاقه و درخواستی شما به صورت pdf📮 ●معرفی کتاب‌های متفاوت 🔖📚 ●○●○و کلی چیزای دیگه که باید وارد کانال بشین تا ازشون بهره ببرید . @khaneshbook ■■■■■■■
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا