❤️ اینترنت ارزان
1⃣ ایرانسل ۵ گیگ سه ماهه 👈 ۲۵
2⃣ ایرانسل ۱۰ گیگ سه ماهه 👈 ۳۹ تومان
3⃣ همراه اول ۵ گیگ سه ماهه 👈 ۲۵ تومان
4⃣ همراه اول ۱۰ گیگ سه ماهه 👈 ۳۵ تومان
🌸 خرید اینترنت👇
❤️ eitaa.com/joinchat/1409155089C180aa07471
✅ مورد تایید
7.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اللَّهُـــــمَّ إِنَّا نَشْكُو إِلَيْـكَ 😭
فَقْدَ نَبِيِّنَـا (صَلَوَاتُكَ عَلَيْهِ وَ آلِه)ِ
وَ غَيْبَةَ وَلِيِّنَــا
وَ كَثْرَةَ عَدُوِّنَــا
وَ قِلَّةَ عَدَدِنَـا ...
#برای_آرتین #شاهچراغ
#تولیدی #استوری
🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب
♦️نظر سفیر آمریکا در اسرائیل، درباره چادر و اهمیت مبارزه با آن
🔹️زن چادری در ایران به منزله پرچم است؛ لذا ما برای براندازی این نظام، باید حجابها را سست کنیم.
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
"اون دختر بدحجاب هم دختر ماست" به روایت تصویر...
البته تو این تصویر ایشون بیحجابن :/
🌸 @Hejabuni 🌸
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ٢۴ستاره سهیل -عزیزم! لاکپاککن همراهم دارم، بدم بهت؟ ستاره نگاهش را با اخم بلند ک
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
٢۵ ستاره سهیل
صدای زنگ گوشی، تپشهای قلبش را هم به صدا درآورده بود. با انگشتان لرزانش دکمه سبزرنگ گوشی را لمس کرد.
صدای عمو را از پشت گوشی شنید.
- سلام عموجون! کجایی عمو؟
تن صدایش را پایین آورد.
-سلام عمو! من دانشگاهم.
صدای بلند عمو در سرش پیچید.
«چی میگی ستاره؟ بلندتر حرف بزن. نمیشنوم.»
-نمیتونم عموجون! بذارین قطع کنم. پیام میدم.
انگشتش را روی دکمه قرمزرنگ گذاشت و صدای عمو که هنوز داشت حرف میزد، قطع شد.
صفحه پیامک گوشی را باز کرد. تندتند تایپ کرد:
-ببخشید عموجون، تو مسجد دانشگاهم. نمیتونم بلند حرف بزنم. اگر کاری دارین پیام بدین.
وسایل آرایشش را در کوله جا داد. به آرامی، چادرنماز را از روی صورتش کنار زد.
مسجد نسبت به چند دقیقه قبل، خلوتتر شده بود. به جز یکی دونفر که در حال دعا خواندن بودند، بقیه در حلقههای دوستانه مشغول بگو بخند بودند.
صدای دینگ دینگ، دوباره او را متوجه گوشیاش کرد. صفحه گوشی را که باز کرد، طاقت نیاورد تا پیام را باز کند. از همان بالای صفحه خلاصه پیام را خواند.
هربار که عمو سراغش را میگرفت و پیام میداد، انگار قرار بود رتبه کنکورش را نگاه کند. خیالش که راحت شد، پیام را باز کرد.
-عمو قربونت بره! باش همونجا، میام دنبالت.
میدانست عمو چقدر دلش میخواهد اسم مسجد و نماز را از دهن ستاره بشنود.
از جایش بلند شد. چادر نماز را بدون آنکه تا بزند، روی جالباسی انداخت. دختر چادری که داشت همزمان چادر نمازش را تا میزد، رو به ستاره کرد و گفت:«عزیزم وقت نمیکنی تا بزنی، بده من تا میزنم.»
ستاره یک نگاه به دختر انداخت، یک نگاه به چادر گلدار صورتی. چادر را برداشت و جواب داد: «نه خودم تا میزنم.»
کمی از دختر فاصله گرفت. کنار پرده سبزی که بین قسمت زنانه و مردانه کشیده شده بود، ایستاد. همانطور که چادر را تا میزد، نیمنگاهی هم به دختر انداخت. هرکس که با عجله داشت به سمت در خروجی مسجد میرفت، چادرش را به دختر چادری میداد تا تابزند.
چهرهاش به نظر آشنا میآمد.
خواست دقیقتر نگاهش کند که یکی از دوستان دختر، از پشت چشمان او را بست و بعد شروع به خندیدن کردند و طوری چرخید که ستاره صورتش را ندید.
چادر را داخل قفسه چوبی روی چادرهای تا شده و گذاشت از مسجد خارج شد.
بهطرف اتاقک نگهبانی قدم تند کرد. باید قبلاز آمدن عمو کارت شناساییاش را پس میگرفت.
دستگیره طلایی در را به سمت پایین کشید. در با صدای قژی باز شد.
در دلش آرزو کرد که نگهبانی غیر از نگهبان امروز صبح، مسئول کارتها باشد. اما همینکه چشمش به موهای فرفری و سیاه مرد افتاد،ناامید شد.
مرد سبیلو، طوری پشت میزش لم داده بود که انگار قرار است بر کشوری حکومت کند. با دیدن ستاره لبخندی به پهنای صورتش زد.
❌❌کپی به هر نحو ممنوع!
در صورت ضرورت به این آیدی پیام دهید👇
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓