eitaa logo
دانشگاه حجاب
13.9هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.7هزار ویدیو
184 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
دانشگاه حجاب
#خاطره #داستانک #سبک_زندگی_غربی‌ #سبک_زندگی_ایرانی‌_اسلامی دست پسرم را می‌گیرم و از کنار مارپیچ آب
🌞سیاه قلم خورشید🌞 💧دست پسرم را می‌گیرم و از کنار مارپیچ آبی در پارک، عبور می‌کنیم. 🎡 علی با انگشتان کوچکش، وسایل بازی را نشانه می‌گیرد و صداهای خنده‌دار از خودش در می‌آورد. با لبخندم، امنیت را به قلب کوچکش هدیه می‌کنم. زمین بازی، نسبتا خلوت است. با اینکه زمان، زمان تفریح و مکان، مکان خوش گذراندن است؛ اما تنها صدای بلندی که می‌شنوم صدای پرندگانی است که از این شاخه به آن شاخه می‌پرند. پدر بزرگی را می‌بینم با شلوارک سفید و خال‌خال‌های سیاه و پوستی که از شدت سفیدی رو به بی‌رنگی می‌رود. دست پسربچه‌ای حدودا پنج ساله را با موهای وز طلایی، گرفته است با خودم فکر می‌کنم، پدر بزرگ، نوه را به پارک آورده یا نوه، پدر بزرگ را؟ با صدای علی، از افکارم بیرون می‌آیم. -مامان! بریم، ترامبولی؟ مثل اون روزا که تو ایران می‌رفتیم، تو هم میای؟ نگاهم می‌چرخد به سمت ترامبولی کوچک قرمز وسط پارک. به نشانه بله، قدم‌هایم را تندتر می‌کنم و لبخندم را پهن‌تر! انگار که کودک درونم دوباره فعال شده باشد. صدای خنده و بازی علی آقا، جان دوباره‌ای به پارک پدربزرگ - مادربزرگ‌ها می‌دهد. سایه‌مان در حافظه سبز زمین بازی، ثبت می‌شود؛ خورشید طرح زیبایی می‌زند، طرحی شبیه سیاه قلمِ یک زن مقدس! دستان علی را گرفته‌ام و اوج گرفتنش را تماشا می‌کنم و لذت می‌برم. همیشه بازی با او را در ردیف کارهای واجبم می‌دانستم! نفس زنان از ترامبولی پایین می‌آیم و روی نیمکت، نفسی تازه می‌کنم. قاب سیبی را در دهان علی می‌گذارم، که نگاهم با نگاه مادربزرگی با موهای خاکستری کوتاه و پیراهن نارنجی، تلاقی می‌کند. دست نوه‌اش را گرفته و مستقیم به طرفم می‌آید. روبه‌رویم می‌ایستد و می‌گوید: «دیدم داشتی با پسرت بازی می‌کردی! چقذر لذت بخشه که با بچه‌ات بازی می‌کنی.» لبخندی می‌زنم و خوش و بشی با او می‌کنم. با رفتن مادربزرگ، علی آقا می‌پرسد: -مامان! خانمه چی گفت؟ -هیچی! فقط گفت چقدر خوبه که با بچه‌‌ات بازی می‌کنی! -همین؟ -اوهوم! -چرا مامانش پیر بود! مریض بود؟ -نه عزیزم! مادربزرگش بود. -مامانش کجاست؟ -حتما سرکاره! -نمی‌شه مامانش، خونه بمونه و باباش کار کنه؟ -اینجا نمی‌شه! اینجا مامان و باباها باید برن سر کار تا بتونن خرج زندگی رو در بیارن. -دلم براش می‌سوزه! کاش تو کشور ما زندگی می‌کرد، اونجا مامانا مجبور نیستن از صبح تا شب کار کنن. مگه نه مامان؟ -آره، می‌تونن فقط مامان باشن. ✍ ف.سادات(طوبی) 🌸 @Hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
🔸مطالبه یکی از اعضا 🔸سامانه پیامکی ریاست جمهوری 30007788 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
7⃣ قسمت هفتم 📢دوره آموزشی رایگان 🎉 🎙 دکتر داوودی نژاد ═ೋ❅☕️❅ೋ═ @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
🧕بیا فکر کنیم حجاب محدودیت است من آزادانه عاشقت هستم‌ ای دوست داشتنی ترین محدودیت دنیا🌸 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانشگاه حجاب
💚ممنون از نظراتتون☺️💚 🌸 @‌Hejabuni 🌸
🦋|°• ♡صــَــــכها غَزَݪِ ناݕ زِ چــــاכُࢪ ریزכ‌‌ ••• ‌| | 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 67 ستاره سهیل رفتنِ تحقیر آمیز دلسا را که تماشا کرد، رویش را به طرف مینو برگرداند. ک
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐ 68 ستاره سهیل مینو با دو تا پلاستیک پر از خوراکی سوار ماشین شد. قیافه غمگینی به خود گرفته بود. -کاش مایکی‌ رو هم بیارم. نظرت چیه؟ ستاره وحشت زده گفت: -وای نه تو رو خدا، همسایه‌ها می‌رن به عفت می‌گن. خیلی وسواسیه. بخاطر تمیز نکردن اتاقم کلی حرفم می‌شه باهاش. -باشه بابا! نزنمون حالا! بعد پایش را چنان روی گاز گذاشت و بین ماشین‌ها ویراژ داد که ستاره هرازگاهی جیغی می‌کشید و با گفتن"وای خدا، الان سکته می‌کنم" هیجانش را کنترل می‌کرد. مینو صدای ضبط ماشین را بلند کرد و قهقهه می‌زد. -های دختره؟ چی زدی؟ مینو شکلکی برای پسری که در پژوی 206 در حال رانندگی بود، در آورد و سبقت گرفت. ستاره دستش را روی قلبش گذاشت. -مینو یه‌کم یواش‌تر. مینو زمانی که نزدیک خانه ستاره شد، به حرفش را گوش کرد و صدای ضبط ماشین را پایین‌تر آورد. مقنعه‌اش را که باد از سرش کنده بود، با یک دستش بالا کشید. -بفرمایید، اینم آروم و بی‌صدا که به گوش همسایتون، چیز ناجور نرسه. ستاره نفس راحتی کشید و از ماشین پیاده شد. با این‌که می‌دانست کسی در خانه نیست، اما برای باز کردن این در انگار همیشه باید دلش شور بزند و این یک قانون نانوشته بود. جلوتر از مینو وارد خانه شد. خورشید تازه غروب کرده بود و فضای خانه با هاله‌ای سیاه عجین شده بود. یاد خواب دیشبش که می‌افتاد، تپش قلب می‌گرفت و نفس کم می‌آورد. چراغ‌ها را یکی‌یکی روشن کرد. پنجره‌ها را باز کرد. با این‌که هوای خنک پاییز تنش را می‌لرزاند، اما در آن لحظه حس کرد، اکسیژن هوای بیرون، مهمترین نیازش باشد. -به‌به! چه خوش سلیقه و سنتی. فکر کنم عفت ازون کدبانوهاست. ستاره وسایلش را روی مبل گذاشت. -ازونا که اگر الان بود، اجازه گذاشتن وسایل کثیفی مثل کوله و خوراکی روی مبل رو نداشتیم. -اوهو! چه با کلاسن این زن‌عموی شما. من برم تو حیاط؟ خیلی از تابتون خوشم اومد. -برو، چراغ تو حیاطو روشن کن. فقط آهنگی چیزی نذاری. این همسایه کناری رفیق جینگ عفته، تو حیاطم گوش وایمیسته. اینقدم آدامس نخور، دندونی برات نمی‌مونه‌ها! -اطاعت مامان بزرگی. ستاره از این‌که مینو را بدون اجازه وارد خانه آورده بود، عذاب وجدان داشت. سعی کرد راهی برای آرام کردن خودش پیدا کند. یک روفرشی بزرگ پایین مبل انداخت و وسایلشان را آن‌جا گذاشت. کمی خیالش راحت شد. ولی باز چیزی در درونش می‌جوشید. وارد اتاق شد و یک دست لباس راحتی برای مینو کنار گذاشت. نگاهش به چادر نمازش روی صندلی افتاد، یادش نبود آخرین بار کی نماز خوانده بود. با خودش فکر کرد تا مینو سرگرم است، نماز مغربش را بخواند. شاید این عذاب وجدان رهایش می‌کرد. وضو گرفت. رکعت آخر نمازش را که خواند، احساس کرد کسی از کنار دراتاق نگاهش می‌کند. بوی بدی به دماغش خورد. سلام نماز را داد. سرش را برگرداند. نگاه مینو عجیب ومرموز بود. شاید به چیزی فراتر از ستاره نگاه می‌کرد؛ اما عجیب‌تر سیگاری بود که میان انگشتانش می‌غلتید. -وای مینو، خونه بوی سیگار می‌گیره. عفت می‌فهمه. مینو از فکر بیرون آمد. -جوش نزن بابا، خودم برات عطرکاریش می‌کنم. نماز می‌خوندی؟ -خب آره، راستش باید یه اعترافی بکنم. مینو کنار ستاره نشست و همچنان به سیگار پک می‌زد. حلقه‌های مارپیچ دود، دورشان را احاطه کرده بود. -می‌شنوم! ستاره، سرش را پایین انداخت و تسبیح را در دستانش چرخاند. -راستش چون دوست خیلی صمیمیم هستی و بهت اعتماد دارم می‌گم. از این‌که از عموم اجازه نگرفتم خیلی ناراحتم. گفتم حداقل نماز بخونم، می‌دونم اینو دوست داره. مینو سرش را بالا داد و بلند بلند خندید. بوی تند سیگارش یک‌باره وارد ریه‌های ستاره شد. به طوری که وقتی دهانش را مزمزه کرد، حس کرد خودش سیگار کشیده. -نه جانم، تو از این دلسای بیشعور ناراحتی که آینه‌اتو شکسته. ولی ریختی تو خودت. سرش را پایین انداخت. -اتفاقا خوب شد شکستش. حس خوبی بهش نداشتم. مینو ابرویی بالا انداخت. -وا؟ چرا حس خوبی نداشتی؟ مگه چی‌شده؟ -کلی می‌گم بابا. تو نماز نمی‌خونی؟ مینو پوزخند زد. معلومه که می‌خونم، قبلا مثل الان تو می‌خوندم، اما الان نماز من فرق داره با تو... ما دولا راست نمی‌شیم... هرروزم مجبور نیستیم بخونیم، وقتایی که خیلی سرخوشیم و دور همیم می‌خونیم. تازه دختر پسر کنار هم می‌خونیم. کلی با اون حال معنوی‌مون، اوج می‌گیریم. می‌فهمی چی میگم؟ ستاره نیم‌تنه‌اش را به طرف مینو چرخاند. -چجور نمازیه؟ منم می‌تونم بخونم؟ -خیلی راحته. شمع داری تو خونه؟ آره چه ربطی داره؟ -برو بیار، یه جا سیگاری هم... شما که سیگار نمی‌دونین چیه... اوم.. یه ظرف هم بیار برای سیگارم. به دنبال خواسته مینو، چادر نمازش را روی مهر تربتش رها کرد، از رویش رد شد تا به‌دنبال شمع برود. ✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴🏴🏴 🧕معرفی خلقت به جهانیان بانام یک زن 🥀 کل عالم امکان برمبنای فاطمه میگردد 🎵سرکار خانم نعمتی 🏴@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎓 تاریخ ایستادگی دانشگاه 🎓 روز آزادی خواهی و استبداد ستیزی 👨‍🎓 دانشجو روزت مبارک 🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خــــواهرم 🍀تو زینب گونه پیام شهیدان راه خدا را به گوش جهانیان برسان 🍀و زینب گونه راه شهیدان را ادامه بده و زینب گونه با ناملایمات دست و پنجه نرم کن. 🍀 و زینب گونه را که کوبنده تر از خون سرخ من است حفظ کن. 🌷 وصیت نامه شهید محمدعلی فرزانه | 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
✊ چالش #ما_بیشماریم 🔺استان تهران - اسلامشهر 🔺 ۱۲ آذر ۱۴۰۱ از ساعت ۱:۴۵ تا ۲:۰۵ محجبه: ۶۶ نفر بدحج
✊ چالش 🔺استان کرمان - رابر 🔺 ۱۲ آبان ۱۴۰۱ بعد از ظهر محجبه ی چادری: ۹۰ نفر محجبه ی مانتویی: ۱۶ نفر جمعا👆🏻 ۱۰۶ نفر بد‌حجاب: ۶ نفر حال و هوای شهر حاج قاسم چقدر خوبه 🤩🤩 دمتون گرم... حفظش کنید. همون شیش نفرم بیارید تو خط محجبه ها... ❤️ 🌹ممنونیم از خواهر عزیزمون 🌸 @Hejabuni 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 🔸در جنگ روانی دشمن، غیرتی وارد صحنه شو... 🔹 دشمن ما را منفعل می‌کند! 🏷 🏴@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
14010809-چادری که رو سر خواهرامونه.mp3
11.13M
🎧 سرود بســــــــیار زیبای چــــادر مشـــــــکے نــورِ مثه پرچم مشڪے هیئت 🎙 گروه سرود رایه الهدی ❤️ 🏴 🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓