دانشگاه حجاب
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_هشتاد_هفتم 🎬: شیلا همانطور که با شک به حرفهای شراره گوش می کرد گفت: بیا
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_هشتاد_هشتم 🎬:
شراره با ماشین نزدیک خرابه شد و میخواست ماشین را جایی پارک کند که از دید کسانی که احیانا از جاده خاکی میگذرند پنهان باشد، هر چند که این جاده به نوعی متروکه بود.
شراره نیش گازی داد که ناگهان انگار زمین دهان باز کرد و او را بلعید..
شراره وارد گودالی شده بود که گویی در اثر فرسایش زمین بوجود آمده، مانند گوذبرداری برای ساخت ساختمانی نود متری بود.
ماشین داخل گودال متوقف شد و بعد از فرو نشستن گرد و خاک، شراره در حالیکه خیلی ترسیده بود از ماشین پیاده شد، نگاهی به دور و برش کرد و با دو دست توی سرش زد و گفت: حالا من چه جوری این ماشین را از اینجا بیارم بیرون؟! وای اگر شیلا بفهمه؟! و بعد خو شد و زیر کاپوت ماشین را نگاهی انداخت و گفت: مطمئنا زیر بندیش هم آسیب جدی دیده، بد بخت شدم رفت..
شراره به ماشین تکیه داد با دقت به دیوار خرابه روبه رو چشم دوخت، دستی به ماشین زد و گفت: حالا تو که اینجا تپیدی، بزار ما بریم به کارمون برسیم، بعدش هر فکری باشه میکنیم و با زدن این حرف از دیواره گودال شروع به بالا رفتن کرد و وارد خرابه شد
چهار دیوار فرو ریخته با فاصله های معینی پیش رویش بود، طبق گفتهٔ استادش باید کنار دیوار چهارم که مشرف به قبرستان میشد، اعمال را انجام دهد، انطور که شنیده بود اگر انرژی بالایی برای جذب اجنه دارا باشی میتوانست یک روزه کار را تمام کند و شراره مطمین بود اون انرژی لازم را دارد.
شراره به دیوار چهارم رسید، نگاهی به اطراف کرد، یه حس ترس وجودش را گرفت، اما بیدی نبود به این بادا بلرزه، یک عمر دیگران را ترسانده بود و حالا نباید خودش میترسید
باید صبر می کرد تا خورشید غروب کند.
پس تا انموقع میبایست وسایل لازم را از داخل ماشین می آورد.
گوشهٔ دیوار که بقایای اتاقی بود و زاویه نود درجه داشت ،سنگ و کلوخ ها را کناری زد تا جایی برای زیر انداز محیا کند و وقتی مطمئن شد که همه چیز محیا است به سمت ماشین رفت.
خورشید در حال غروب بود، حصیر گوشه دیوار پهن و رویش سبد خوراکی ها به چشم میخورد و در کنار سبد قهوه ای رنگ و بزرگ سه کلاغ پا و پر بسته وجود داشت،سه کلاغی که انگار نفس های آخرشان را میکشیدند
شراره آتش کوچکی فراهم کرده بود و وقتی مطمئن از گُر گرفتن هیزمها شد به سمت کلاغ ها رفت، یکی از کلاغ ها را از بقیه جدا کرد.
روی کلوخ هایی که از قبل مانند تپه درست کرده بود ایستاد نگاهش را به جایی که قبلا قبرستان بود دوخت و در همین حین سر کلاغ را در یک دست و تنش را در دست دیگر گرفت و یکباره سرش را کشید و سر حیوان بینوا که حتی توان ناله هم نداشت از تن جدا شد و خون به بیرون جهید
شراره دستان و صورتش را با خون کلاغ رنگین کرد، به طرف اتش رفت و جسم بی سر کلاغ را بر روی آتش قرار داد، بوی پر سوخته همراه با دودی غلیظ به هوا بلند شد.
شراره مانند جادوگری کهنه کار دور این اتش میچرخید و ورد می خواند
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
بر اساس واقعیت
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
دانشگاه حجاب
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_هشتاد_هشتم 🎬: شراره با ماشین نزدیک خرابه شد و میخواست ماشین را جایی پار
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_هشتاد_نهم 🎬:
تاریکی همه جا را فرا گرفته بود، شراره اعمالی را که استادش گفته بود انجام داد اما خبری نشد که نشد.
شراره گوشهٔ دیوار در حالیکه پتوی نازکی دور خودش پیچیده بود، چمپاتمبه زده بود و به شعله های آتشی که پیش رویش داشت خاموش میشد چشم دوخته بود و نمی دانست چه کند، خسته شده بود از این وضع باید کاری می کرد، گوشی اش را برداشت و میخواست به استاد زنگ بزند اما آنتن نبود، شراره اوفی کرد و وارد صفحه مجازی شد و پیام های ذخیره شده قبل را مرور کرد.
ناگهان چشمش به بندی خیره شد، با چوبی، طلسم...را زیر آتش بکش..
شراره کمرش را راست کرد و با دست توی پیشانی اش کوبید و گفت: خاک بر سرم، چطور همچی مورد مهمی را فراموش کردم، همهٔ زحمتهام به فنا رفت و سپس به طرف کلاغ ها رفت، یک ساعتی میشد منقارهاشون را باز کرده بود تا کمی آب و خورده نانی بهشون بدهد تا نمیرند، آخه هنوز موکل نگرفته بود و احتمالا با این دو کلاغ نگون بخت هم کار داشت
ظرف کوچک آب که لیوان بستنی اش بود را با پایش به سمت کلاغ های بال و پر بسته هل داد و گفت: بخورین کلاغ های زشت، شما باید زنده بمونین..
شراره نگاهی به تاریکی وهمناک اطرافش انداخت و ترسی در وجودش افتاد، خودش را به گوشهٔ دیوار رساند و سریع دراز کشید و پتو را تا روی کله اش بالا کشید، اما باز هم حس ترسی شدید بر وجودش سایه افکنده بود.
حس می کرد کسی در باد او را صدا میزند و حتی گاهی دستهایش را که به کمر او می خورد حس می کرد.
شراره چشمانش را محکم روی هم فشار داد و ناگهان حس کرد کسی او را به عقب می کشد.
شراره با ترس از جا بلند شد، همه جا تاریک بود و چیزی مشخص نبود
شراره با پای برهنه شروع به دویدن کرد، میدوید و جیغ می کشید، گریه می کرد و فریاد میزد و وقتی به خود امد که داخل هاچ بک به خاک نشسته بود، سریع در را قفل کرد و سعی کرد بخوابد.
اشعه های خورشید از پشت شیشه به چشم شراره خورد و باعث شد بیدار شود.
چشمانش را باز کرد و همانطور که دستهایش را از هم باز میکرد، خمیازه ای کشید و گفت: چه شب وحشتناکی پشت سر گذاشتم، اگر امروز غروب تونستم موکل بگیرم که هیچ اگر نتونستم برمیگردم، شاید این موکل گرفتن به قیمت جونم تموم بشه و با زدن این حرف در ماشین را باز کرد و شروع به بالا رفتن از دیواره خاکی گودال کرد.
به طرف وسایلی که غرق در خاک شده بودند رفت، ناگهان متوجه کلاغ ها شد، انگار چشمانشان بسته بود.
نزدیک تر رفت و خم شد با پایش ضربه ای به کلاغ ها زد و همانطور که خیره به آنها بود گفت:اه این یکی که مرده و بعد کلاغ دوم را برداشت، کلاغ با بی حالی چشمانش را باز کرد.
شراره لبخندی زد، به طرف سبد قهوه ای رنگ رفت و قمقمه آبش را بیرون اورد ، روی زمین نشست کلاغ را بین دو زانویش گرفت و با دست نوک کلاغ را باز کرد و چکه ای آب داخل دهان کلاغ ریخت وگفت: جوون مادرت زنده بمون، فقط تا غروب، قول میدم اگه تا اونموقع زنده بمونی جایزه ات اینه خودم با دستام جونت را بگیرم و بعد خنده بلند و شیطانی سرداد.
شراره باید تا غروب خودش را سرگرم می کرد، تصمیم گرفت اطراف را نگاهی بیاندازد و چیزهای جدید کشف کند تا وقت بگذرد.
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
بر اساس واقعیت
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
صدا ۰۱۵.m4a
3.06M
💎فرستادن این صوت در گروه ها صدقه ی جاریه است🌧
🎧 صوت شماره ۱۰
🌹 #مبانی_عفاف در خانواده🌹
(جایگاه حیا در زندگی)
💫 قاعده درونی حیا و نمود بیرونی حجاب
💫 جنس حیا از کرامت نفس
💫 عفاف غلبه عقلانیت بر شهوات
#حجاب #حیا #عفاف #عقل
کانال شکوفایی (فاطمه کفاش حسینی)
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توهم حالت خوب نیست؟
خسته شدی از حرفای فامیل و دوست آشنا!؟
( رتبه ات چند شد!؟)
(چه رشته ای میخوای بری!؟)
و....
حالت اونقدر بده و خسته ای که حتی دلت نمیخواد بری پیش دوست و فامیل!؟
دلت میخواد یه کاری کنی از این حال بد خارج بشی!؟
پس حتما...
این مطالب رو گوش بده😉
#استاد_خاتمی
ا═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بازیهای المپیک؛ حدود ۱۲۰ سال قبل
⭕️ حجاب زنها مخصوصاً در بازی تنیس؛ بسیار تاملبرانگیزه
⭕️تیشرتهای کامل و آستیندار
و استفاده از شلوار مردان و شورتهای بلند مردان
⭕️بخش جالبترش: پوشش تماشاچیان
⭕️ ارزشزدایی تدریجی؛ شیوهی همیشگی دشمن
◍⃟⚘🍃࿐💕
#اسلام_قوی #آزاد_اندیشی
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
دانشگاه حجاب
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_هشتاد_نهم 🎬: تاریکی همه جا را فرا گرفته بود، شراره اعمالی را که استادش
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_نود🎬:
عصر بود و نزدیک غروب، شراره خسته از روزی که دقایقش به کندی میگذشت خود را به دیوار چهارم رساند، او متوجه شده بود که امشب نمی تواند از اینجا خارج شود، چرا که انگار فقط روزها از جاده خاکی کنار خرابه تک و توک وسیله ای رد میشد و شبها هیچ خبری نبود و با توجه به وضعیت ماشین و نیاز به کمک دیگران، خارج شدن از گودال در شب برایش محال بود.
شراره تکه چوبی به دست گرفته بود و از روی صفحه موبایل طرحی را که جلوی چشمش بود و مانند دایره هایی متقاطع و متقارن بود می کشید و سپس حروف عِبری را داخلش نوشت
با احتیاط چند سنگ را روی محور دایره ها گذاشت به طوریکه طرح پیش رو بهم نخورد و خارها و هیزم های خشکی را که جمع کرده بود داخل سه پایه ای که با سنگ درست کرده بود گذاشت.
سرش را که بالا گرفت متوجه خورشید به خون نشسته شد،لبخندی زد و با فندک داخل جیب مانتویش، هیزم ها را روشن کرد.
خارها گُر گرفتند و شعله به هوا بلند شد،شراره مثل دیروز به طرف آخرین کلاغ که انگار نفس های آخرش را میکشید رفت، کلاغ را برداشت و روی همان تله خاکی ایستاد، چشمانش را به شفق پیش رو دوخت و با یک حرکت و سنگدلانه کله کلاغ بیچاره را کند،خون دوباره فواره داد و شراره باز با خون کلاغ دست و صورتش را سرخ سرخ کرد و سپس به طرف آتش رفت، کلاغ را روی آتش گذاشت و انگار آتش جانی دوباره گرفت.
دود به هوا بلند شد، شراره دور اتش می چرخید و وردهایی را که می بایست بخواند با صدای بلند می خواند.
بعد از ساعتی تلاش شراره نگاهی به آتش پیش رو که از آن خاکستری بر جا مانده بود انداخت، بوی گوشت کباب شده مشامش را نوازش میداد، اما خوب میدانست که این بو، بوی کلاغ سوخته است و نباید هوس خوردن کلاغ را بکند.
شراره اطراف را نگاه کرد و موکل قدرتمندی را که قرار بود به خدمت بگیرد با فریاد صدا کرد، اما بازهم خبری نشد.
شراره با عصبانیت شوتی به بساط روبه رویش زد و همانطور که فریاد میزد به زمین و زمان ناسزا میگفت، انگار اختیار حرکاتش به دست خودش نبود، به طرف باقی مانده کلاغ رفت هماتطور که آن را در مشتش میگرفت به سمت حصیر رفت، روی حصیر نشست و مثل کودکی لجباز به تاریکی خیره شد و قسمتی از گوشت برشته شده کلاغ را به دندان کشید.
طعم تلخی همانند زهر و بوی تعفنی در دهانش پیچید، شراره کلاغ را به طرفی پرت کرد و لقمه داخل دهانش را بیرون انداخت و خودش را روی حصیر انداخت و روی پهلوی چپ دراز کشید و چشمانش را بست.
خیلی خسته بود، می خواست بخوابد، برایش مهم نبود که بادی سرد می وزد و بدون پتو لرز در تنش می پیچید، او می خواست بخوابد، چشمانش را بست که ناگهان با حس گرمی شدید چشمهایش را باز کرد، به تاریکی جلویش خیره شد، درست میدید دو دست بزرگ پشمالو او را از پشت محکم در آغوش گرفته بود.
شراره با ترس دستی به بازوی پشمالو کشید و همانطور که زبانش به لکنت افتاده بود گفت: وا...وا...واقعیه..
در همین حین هُرمی بد بو به پشت گوشش خورد و گفت: مرا صدا زدی، من هم آمدم و سپس با یک حرکت شراره را به سمت خود چرخانید.
شراره که هنوز ترس آن دستها و این صدای بم و کلفت در وجودش بود با دیدن صورت سیاه و پشمالو و دو شاخ کوتاه آبی رنگ و چشمان به خون نشسته ای که به او خیره شده بود، قلبش بیش از پیش به تپش افتاد.
موکل که حالت شراره را دید، قهقه ای بلند زد و گفت: امر کردی من آمدم، حالا من باید امر کنم و تو انجام دهی و چه لذت بخش است این زمان و مشغول...
جسم شراره در آغوش آن موکل عظیم الجثه مانند همان کلاغی بود که شراره در دستانش می گرفت و حالا میفهمید که ان کلاغهای بیچاره چه ترسی خورده اند.
بعد از ساعتی که بین شراره و موکل رابطه ای برقرار شد، موکل تمام شروطش را گذاشت و شراره فقط با نگاه خیره اش پذیرفت، او می خواست زودتر این دیدار دردناک پایان یابد.
موکل از جا بلند شد، شراره را که مثل مجسمه ای سنگی بود و هیچ حرفی نمیزد و انگار مسخ شده بود در دست گرفت، شراره در یک چشم بهم زدن خود را داخل ماشین دید و موکل به راحتی اب خوردن ماشین هاچ بک را از گودال دراورد و داخل جاده گذاشت.
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
دانشگاه حجاب
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_نود🎬: عصر بود و نزدیک غروب، شراره خسته از روزی که دقایقش به کندی میگذشت
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_نود_یکم🎬:
شراره با ظاهری آشفته وارد خانه شد او اصلا نفهمید این راه را چگونه آمده، اینقدر آشفته بود که حتی وسائل همراهش را کنار دیوار خرابه جا گذاشته بود و فقط گوشی اش که انهم داخل جیبش بود همراه داشت.
در هال را باز کرد، مادرش که آیفون را برایش زده بود، داخل آشپزخانه مشغول ریختن چای بود و با باز شدن در هال همانطور که سرش پایین بود گفت: سفرت زود تموم شد انتظار داشتم سه چهار روزه... ناگهان نگاهش به چهره شراره که هنوز آثار خون های کلاغ بر آن مشهود بود افتاد، لیوان چای از دستش به زمین پرت شد و چندین تکه شد، زیور با دو دست برسرش کوبید و جیغ زنان گفت: خدا مرگم بده، چی شدی؟ تصادف کردی؟!
با صدای جیغ زیور، شیلا و شکیلا که هر دو داخل اتاق بودند، هراسان بیرون آمدند و با دیدن شراره با آن وضع به طرفش رفتند.
هر سه نفر، شراره را دوره کردند مادرش به دست ها و صورت شراره دست می کشید و همانطور که گریه می کرد گفت: سالمی؟! چیزیت نشده؟!
اما شراره مانند انسانی مسخ شده پلک نمیزد و جوابی هم به سوال های مادرش نمی داد.
شیلا جلو آمد و همانطور که بینی اش را گرفته بود، عُقی زد و گفت: اه چه بوی تعفن و گندی هم میده، انگار از تو چاه فاضلاب درش آوردند..
شراره بدون اینکه کوچکترین حرفی بزند، همه را کنار زد و یک راست به طرف اتاقش رفت.
شیلا که انگار تازه یادش افتاده بود، دست روی سرش کوبید و گفت: شراره معلومه سالمه فقط انگار دیوونه شده ،واای ماشینم..
زیور با عصبانیت به شیلا نگاهی کرد و گفت: سر و وضعش را ندیدی که غرق خون هست؟ اونموقع تو به فکر ماشین وامونده ات هستی...
شیلا شانه ای بالا انداخت و گفت: خوب ماشین تنها چیزیه که دارم حالا ...
زیور اجازه نداد شیلا حرفش را تمام کند و همانطور که به طرف اتاق می رفت گفت: میشه الان حرف نزنی و بری آماده شی، بابات که خدا را شکر معلوم نیست دوباره کجا غیبش زده، باید شراره را ببریم دکتر.
زیور وارد اتاق شد و شراره را در حالیکه روی تخت گز کرده بود و به نقطه ای خیره شده بود دید.
زیور جلو رفت، کنار شراره نشست، میخواست حرفی بزند که احساس کرد هُرم سوزنده ای همراه با بوی تعفن از سمت شراره می آید، اما به روی خودش نیاورد، دستانش را جلو برد و دست شراره را در دست گرفت، انگار که کوره اتش بود.
زیور هراسان از جا بلند شد و گفت: پاشو دختر، پاشو یه اب به دست و صورتت بزن بریم دکتر...
اما شراره هیچ عکس العملی نشان نداد،خیره به نقطه ای نامعلوم روی دیوار و پلک نمیزد.
زیور با دقت دست و صورت شراره را نگاه کرد،اثری از زخم و جراحتی نبود، او حس کرد شراره کسی را کشته، باید از وشوشه سوال می کرد، پس از جا بلند شد و می خواست بیرون برود در همین حین شیلا جلوی در اتاق امد و با لحنی شاد گفت: ماشین انگار سالمه اما ادم فکر میکنه از توی گردباد دراومده خیلی کثیف و پر از خاکه ..
زیور ،شیلا را کناری زد و می خواست بیرون برود که شراره با صدای آهسته گفت: من هیچ کس را نکشتم، منو تنها بذارین، اما هرکس پاشو توی این اتاق بذاره میکشمش...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
بر اساس واقعیت
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
صدا ۰۱۶.m4a
2.36M
💎فرستادن این صوت در گروه ها صدقه ی جاریه است🌧
صوت شماره ۱۱
🌹مبانی عفاف در خانواده🌹
(کارکردهای حیا در زندگی و راهکاری جهت ترویج آن)
💎 مولا امیرالمؤمنین علیهالسلام می فرمایند:
الحیاء سبب الی کل جمیل.
بحارالانوار، ج۷۷، ص۲۱۱
حیا و شرم داشتن از انجام کارهای زشت و ناروا، وسیله ای است که انسان را به کارهای خوب و زیبائی ها میرساند.
💫 حیا = نخ تسبیح جمع کردن زیبایی ها
💫 حیا = زیربنای آداب معاشرت
💫 نبوت وراثتی است یا لیاقتی؟
💫 موضع حیا کجاست؟
✅ راهکار 👈 ختم سوره نور ✨
#حجاب
#حیا
کانال شکوفایی (فاطمه کفاش حسینی)
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
29.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهادت #امام_حسن_عسکری علیه السلام
سامرا، از غم تو، جامهدران است هنوز
چشم «نرگس» به جمالت، نگران است هنوز
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ حجاب چه شمشير هایی که به سر و گردن شیاطین وارد میکنه..
◍⃟⚘🍃࿐💕
الـٰلّهُمَ ؏َجــِّلِ لوَلــیِّڪَ اَلْفــَرَجْ
#اسلام_قوی
#آزاد_اندیشی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نسبت به امر به معروف و نهی از منکر بی تفاوت نباشیم
اگر کسی دید گناهی می شود گفت "به من چه" با آن گنهکار هر دو عذاب می بینند.
⭕️ اگر کسی دارد بی حجاب حرکت می کند و شما امر به معروف کردید، این گفت "به تو چه" ! این دو بار عذاب می بیند.
◍⃟⚘🍃࿐💕
الـٰلّهُمَ ؏َجــِّلِ لوَلــیِّڪَ اَلْفــَرَجْ
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
📗شناخت مختصر وجود مقدس امام_حسن_عسکری(ع)
نام: حسن(ع)
نام پدر: امام هادی(ع)
نام مادر: حدیثه
نام همسر: نرجس خاتون (ازفرزندان وصی عیسی(ع)
کنیه: ابا محمد
شهرت: عسکری و ابن الرضا...
القاب: زکی و نقی...
مقام امامت: یازدهمین امام
مقام عصمت: سیزدهمین معصوم
🌸روز و ماه وسال تولد: ۸ ربیع الثانی🌸سال۲۳۲ق
🌸محل تولد: مدینه منوره
محل زندگی: به اجبار حاکم ظالم در سامرای عراق
فرزندان: مهدی علیه السلام (فقط یک فرزند)
آغاز سال امامت: ۲۵۴ قمری
آغاز سن امامت: ۲۲ سالگی
مدت امامت: ۶ سال
خلفاء معاصر: معتز، مهتدی و معتمد عباسی
سبب تسمیه عسکری: به جهت حصر در منطقه نظامی
مهمترین واقعه عمر: حصر در پایگاه نظامی دشمنان
مدت عمر: ۲۸ یا ۲۹ سال
روز و ماه شهادت:۸ربیع الاول
سال شهادت: ۲۶۰ قمری
محل شهادت: سامرا
سبب شهادت: زهر دشمنان
نام قاتل: معتمد
حرم مطهر: سامرا
تنها امامی که به سبب حصر به حج مشرف نشده اند
✅ معروفترین حدیث:علائم پنجگانه شیعه:۵۱رکعت نماز، زیارت اربعین، انگشتر به دست راست، سجده بر خاک و بلند گفتن بسم الله الرحمن الرحیم
برخی اقدامات برجسته:👇
🔹حفظ و انسجام شیعیان در شرایط سخت
🔹مدیریت سازمان وکالت و ارتباط با نمایندگان
🔹تربیت شاگردان و اصحاب خاص
🔹تبیین و تفسیر قرآن کریم
🔹فراهم کردن زمینه امامت و غیبت امام زمان علیه السلام
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
✍سندِ تاریخ را به نامت زدند!
مبارک است آقا جان...
اما هنــوز؛
سندِ حضورت، به نامِ ما نخورده است!
✨آخر، خورشید
بوقتِ خستگیِ شب، طلوع میکند!
و مـــا
بدجور به سیاهی، خو گرفته ایــم...
•✿• سایهیولایتتبرپهنایِعالَممبارک.
و مبارک تر آن روز که؛
چشمان مهربانت، پناه تمام دلشورههایمان شود!
#عید_بیعت | #انتظار | #استوری
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅
★ Eitaa.com/Hejabuni
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅