دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #پارت_بیستُ_پنجم 18 آبان 94 ...بابا را بردند بیمارست
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#پارت_بیستُ_ششم
در تب و تاب دیدن بابا بودم...
رسیدیم بیمارستان.
پسر عمو گفت در ماشین منتظر بمانیم تا هماهنگ کند برگرد...
رفت و بعد از 10 دقیقه آمد...
از ماشین پیاده شدیم به سمت در ورودی اورژانس رفتیم...
هنوز گریه میکردم...
بلند بلند...
وارد اورژانس که شدیم همه فامیل آنجا بودند...
عمو ها، عمه ها و دایی هایم با خانواده هایشان آنجا بودند.
همه گریه میکردند...
گریه هایم شدید تر شد!
هق هق هایم اعماق وجودم را به درد آورده بود.
نزدیک اتاق بابا دست و پایم شل شد...
داشتم زمین میخوردم که عمو مرا گرفت...
آرام آرام کنار تخت بابا ایستادم...
چشمانش بسته بود...
لوله ی اکسیژن در دهانش بود.
رنگ رخسارش زرد بود...
ته ریش های مردانه اش را زده بودند...
همان ته ریش هایی که وقتی گونه ام را میبوسید،دلم ضعف میرفت برای مردانگی اش...
دستش را گرفتم.
یخ بود...
+بابا...بابایی...الهی قربونت ، چشماتو باز کن...ببین ریحانه اومده ها...پاشو بابا..جوابمو بده، بگو جانم دخترم...بگو بابااااا😭...بابا پاشو، تورو خدا پاشو من تحمل یه لحظه دیدنت تو این وضعیت و ندارم...
بابا انگار میشنید حرف هایم را...
از گوشه ی چشمش قطره ای اشک سرازیر شد...
دلم ریش شد ...
داد زدم.
رو کردم به عمو...
مشت زدم به سینه اش و فریاد زدم:
+ببین عمو بابای من نفس میکشه...ببییییین، داره گریه میکنه با من... من میدونم بابا منو تنها نمیذاره ،میدونم تحمل دیدن اشک منو نداره.
صدایم دیگر در نمیامد...
همه میخواستند آرامم کنند.
اما نمیشد.
فقط بودن بابا حالم را خوب میکرد...
اما...
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛