eitaa logo
دانشگاه حجاب
13.8هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.8هزار ویدیو
184 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
part12dameshghfinal64.mp3
8.26M
✅رمان دمشق شهرعشق بر اساس حوادث حقیقی زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۵ درسوریه و با اشاره به گوشه ای از رشادتهای مدافعان حرم به ویژه سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی و سردار شهید حاج حسین همدانی در بستر داستانی عاشقانه روایت میشود. 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
part13dameshghfinal64.mp3
11.79M
✅رمان دمشق شهرعشق بر اساس حوادث حقیقی زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۵ درسوریه و با اشاره به گوشه ای از رشادتهای مدافعان حرم به ویژه سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی و سردار شهید حاج حسین همدانی در بستر داستانی عاشقانه روایت میشود. 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
part14dameshghfinal64.mp3
8.82M
✅رمان دمشق شهرعشق بر اساس حوادث حقیقی زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۵ درسوریه و با اشاره به گوشه ای از رشادتهای مدافعان حرم به ویژه سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی و سردار شهید حاج حسین همدانی در بستر داستانی عاشقانه روایت میشود. 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
part15dameshghfinal64.mp3
9.03M
✅رمان دمشق شهرعشق بر اساس حوادث حقیقی زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۵ درسوریه و با اشاره به گوشه ای از رشادتهای مدافعان حرم به ویژه سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی و سردار شهید حاج حسین همدانی در بستر داستانی عاشقانه روایت میشود. 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
part16dameshghfinal64.mp3
8.79M
پایان ✅رمان دمشق شهرعشق بر اساس حوادث حقیقی زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۵ درسوریه و با اشاره به گوشه ای از رشادتهای مدافعان حرم به ویژه سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی و سردار شهید حاج حسین همدانی در بستر داستانی عاشقانه روایت میشود. 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 71 ستاره سهیل سرش را بالا گرفت و پک محکمی به سیگار زد. هوا را از بینی‌اش بیرون داد؛
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 72ستاره سهیل دو ساعتی از فیلم دیدنشان گذشته بود. ستاره در حالی‌که گازی به مثلث پیتزا زد گفت: -خب، این چرا یه بار با این یارو استوارته، یه‌بار با اونه؟ من نفهمیدم چی شد. -همینه دیگه که جالبه. خودش عاشق دنی شده. -ای بابا! من قاطی کردم، یه ساعت پیش داشت به اون می‌گفت عاشقتم. -آره، ولی بعدش فهمید دنی‌ رو بیشتر دوست داره. بخاطر همین یه‌کم عذاب وجدان داره، نخوندی زیرنویسو؟ -خاک بر سر اون وجدانش. فکر کنم یکی دیگه بیاد، احساس کنه اونم یه‌کم بیشتر از دنی دوست داره. مینو خندید و با پا، کارتون پیتزا را شوت کرد. -آره بابا. عین خیالشون نیست. کی به کیه...همینش خوبه دیگه آزادی مطلق! عاشقشم. وقتی چشم‌غره ستاره را دید، ببخشید ببخشید گویان، تخمه‌ای در دهانش انداخت و خرده‌های نان پیتزا را از روی زمین جمع کرد. ستاره همان‌طور که ذهن و چشمش درگیر فیلم بود، چشمانش سنگین شد، آن‌قدر سنگین که تصاویری جایگزین فیلم در حال پخش شد؛ کیان به او خیانت کرده بود و برای دلسا شعر عاشقانه می‌خواند. مینو قهقهه می‌زد و می‌گفت، آخر رابطه شما هم مثل خون‌آشام‌ها شد. خواب آشفته‌اش چنان اضطراب را در وجودش رخنه کرده بود که از خواب پرید. همه جا تاریک بود و خبری از مینو نبود. تلویزیون اما روشن بود، دستش را به مبل گرفت و بلند شد تا آبی به صورتش بزند. پچ‌پچ عجیبی از آشپزخانه شنید، ترس به جانش افتاد و کلمه خون‌آشام مدام جلو ذهنش رژه می‌رفت. صدای ضربان قلب و نبض شقیقه‌اش طوری هماهنگ بالا رفته بود، که انگار دو قلب در بدنش می‌زد. آهسته قدم برداشت و به طرف صدا رفت. مینو به دیوار آشپزخانه تکیه داده بود. موهای پریشانش در نور کم سو چراغ‌های هالوژن، ترسناکش کرده بود. دهانش را مثل ماهی، باز و بسته می‌کرد، انگار با کسی که روبه‌رویش ایستاده بود، حرف می‌زد. گاهی هم ساکت می‌شد و سر تکان می‌داد،انگار که چیزی را شنیده و تأیید کرده. دستش را روی قلبش گذاشت وجلوتر رفت. اما وجود ستاره، او را هوشیار کرد و حرکاتش متوقف شد. انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشد، روبه ستاره گفت: -بیدار شدی؟ من دیگه برم بخوابم. ستاره آب دهانش را به سختی قورت داد. آبی به صورتش زد و خیالات را از سرش بیرون کرد تا بتواند بخوابد. دوباره کابوس بود که مهمان ناخوانده خوابش شد. آن‌قدر در رختخواب تکان خورد که وقتی نور کم‌رنگ صبحگاهی، آهسته از پنجره به داخل هال تابید، به سرعت چشمانش را باز کرد و بی‌حرکت به سقف خیره شد. با صدای تلفن خانه، از جا پرید. از میان پوست پفک و چیپس و کارتون پیتزا به سختی رد شد. وقتی به تلفن رسید، صدای زنگ قطع شد. شماره عمویش افتاده بود. چند ثانیه‌ای نگذشته بود که صدای گوشی‌اش هم بلند شد. خمیازه طولانی همراه با الو گفتنش، هم‌زمان شد. -سلام ببخشید عمو، خواب بودم، تا بلند شدم تلفن قطع شد. نه یه چیزی می‌خورم، نگران نباشین. از طرف منم تسلیت بگین. باشه، باشه چک می‌کنم. خداحافظ. هوفی کشید. و کنار مبل ولو شد. مینو چشم بسته و خواب‌آلود گفت: -کی بود؟ -تو، توی خوابم می‌شنوی؟ مینو از جایش بلند شد و نشست. -با این ونگ ونگ پشت هم تلفنا، خواب کجا بود دیگه. -عموم بود. با سفارشای همیشگیش. -آهااان!من دیگه باید کم‌کم برم، ممکنه برات دردسر بشه. -خب بمون حالا! می‌ری دانشگاه؟ -نه چندجا کار دارم. به کلاس نمی‌رسم. -مینو! من دیشب همه‌اش کابوس می‌دیدم. -چیز خاصی نیست، منم دفعه اول همین‌طور بودم، باید شجاع بشی. اگه لازم نبود اصرار نمی‌کردم. -خوشم میاد برا همه‌چی دلیل داری. مینو خنده زیرکانه‌ای کرد. -حرف حق جواب نداره عروسک...بشین تمیز کن، یهو عموت غافلگیرت نکنه. با رفتن مینو شروع به جمع کردن خانه کرد. وقتی صدای زنگ خانه بلند شد، تازه متوجه بوی تند سیگار شد. نگاهی به آیفون انداخت. دوست عفت بود. -کله صبح، اینجا چه کار می‌کنه؟ ✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 80ستاره سهیل کیان چند صوت فرستاده بود. هندزفری را در گوشش جابه‌جا کرد و کمی صدای گو
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ستاره سهیل 81 صورتش از آخرین دیدارشان، لاغرتر و رنگ پریده‌‌تر به نظر می‌رسید. -عموت گفت یه ساعت دیگه میاد، باید بری دکتر. ستاره سعی کرد به لبانش فرمان لبخند بدهد. -بهتری عفت‌جون؟ نمی‌دونستم برگشتی. صورتش سرد و بی‌احساس بود. بدون هیچ جوابی فقط نگاه کرد. بازهم تلاش کرد؛ برای به زبان آوردن چند کلمه‌: -می‌شه، کمکم کنی بیام... پایین... احساس کرد کلمات آخری، همراه با بغض و ناتوانی از دهانش خارج شدند. بدون هیچ پاسخی، ستاره را ترک کرد و در اتاق را بست. ستاره سرش را با ناباوری بالا آورد، احساس کرد صورتش منقبض شده. کم شدن تواناییش در راه رفتن و برخورد خشک عفت با او، راه اشک را به گونه‌اش باز کرد. دیگر همان مقدار تلاشی را هم که برای تکان خوردن می‌کرد، از دست داد. به رفتار خودش فکر کرد. اما بخاطر نیاورد که کدام کارش باعث چنین رفتار سردی از جانب عفت شده. با وجود اینکه هیچ‌وقت از عفت خوشش نمی‌آمد، اما سعی می‌کرد منصفانه رفتار کند. حالا در اوج ناتوانی‌اش، انگار او ناراحت نبود. در با چند تقه، باز شد. عمو در چهارچوب در ایستاده بود. تصویر عمو در چشمان بارانی‌اش می‌لرزید. سعی کرد با پشت دست اشک‌هایش را تندتند پاک کند. -ستاره... گریه نکن عموجونم. صدایش آرام و محزون بود. انگار عمو از تمام اتفاقات خبر داشت. انگار دلیل اشک‌هایش و رفتار عفت را می‌دانست. -پاشو کمکت کنم، لباس بپوشی. با صدایی که انگار از ته چاه می‌آمد پرسید: -مگه امروز نوبت دکتر داشتم. عمو بدون توجه به سوال ستاره، کمک کرد تا لباس بپوشد. از آن فاصله صورت عمویش را بهتر می‌دید. بنظرش آمد نسبت به شب قبل، چین عمیق و جدیدی روی پیشانی عمو افتاده. "پس احتمالا موضوع مهمی پیش آمده بود" این فکر در مسیری که نمی‌دانست قرار است به کجا ختم شود، در ذهنش پر رنگ‌تر شد. حتی با سکوت عمو در ماشین، تبدیل به یک علامت سوال برجسته شد. -عمو؟ چی شده؟ چرا شما ناراحتی؟ عفت چرا اون‌جوریه؟ خیلی بد... حرفش را نصفه گذاشت. شاید سکوت عمو و اقتدارش، اجازه حرف زدن را از او گرفت. ماشین را به سمت راست راند. کنار یک فضای سبز، زیر سایه درختان کاج، متوقف شد. دخترکی فال به دست را داخل پارک دید، داشت به زن و شوهر جوانی که در حال خندیدن و نگاه‌های عاشقانه بودند، اصرار می‌کرد فالی بردارند. -می‌دونم، خیلی داره بهت سخت می‌گذره، عمو. صورتش را به سمت صندلی راننده چرخاند. -بعد از فوت داییش کلا بهم ریخته، من بهش حق می‌دم. می‌خواست بگوید: -چه حقی داره که تو خونه شما، با من این‌طوری برخورد کنه. مگر فوت دایییش تقصیر ماست. اما صورت محزون عمو، اعتراضش را خاموش کرد. - منظورم این نیست که حق داره هرطور دلش می‌خواد باهات حرف بزنه. احساس کرد، عمو ذهنش را خواند. صورتش کمی سرخ شد. -ولی خب، یه‌سری اتفاقا افتاده که شاید منم تو فوت داییش مقصر بودم،نمی‌دونم... نمی‌دونم... شایدم بخاطر طعنه‌هایی باشه که خانوادش بخاطر بچه‌دار نشدنش بهش می‌زنن! انگار عمو داشت با خودش هم حرف می‌زد. -حالا هرچی... هرچی... بگذریم، تو بذار پای اینکه مادر نشده، می‌فهمی چی میگم ستاره؟ دنبال کلمات می‌گشت تا چیزی برزبان بیاورد. -آره، سخته.. ولی من بازم نمی‌فهمم، چرا الان باید یادش بیفته؟ مگه قبلش با هم چه مشکلی داشتیم، قبول دارم آدم خاصیه و زیاد تو خودشه... ولی انگاری من دشمنشم... بعد انگار تازه متوجه حرف عمو شده بود. -عمو... چطوری تو مرگ داییش شما مقصرین؟ عمو کلافه جواب داد. -نه... نه! دشمن نه! ستاره این جمله را این‌طور در ذهنش معنا کرد، "درسته که یه کوچولو باهات دشمن شده، ولی محض رضای خدا، اسم بهتری روی کارش بذار" پوزخندی زد. -خب چرا درست بهم نمی‌گین، شاید بتونم کمکش کنم... نگفتین منظورتون از مقصر بودن تو فوت داییش چی بود؟ -ستاره برا همین آوردمت بیرون وگرنه هفته دیگه باید بری دکتر... ولی گفتم بیای باهات حرف بزنم. زیاد به کاراش توجه نکن، اگه طعنه زد چیزی نگو. خب... خیلی چیزها هست که نمی‌دونم گفتنش درسته یا نه! ولی شاید بدونی، بهتر باشه. 👇👇ادامه 81
دانشگاه حجاب
نظر شما👆 از گروه دختران حاج قاسم اگر میشه لطف کنن به بنده پیام بدن
🌱باسلام و عرض ادب 🌱من یکی ازاعضای گروه دختران حاج قاسم شهر اراک هستم. خوشحالیم که تونستیم به دخترای شهرمون ثابت کنیم که خواهران ماهستند وما عاشقانه دوستشون داریم. حتماً براتون این سوال پیش اومده که ما کی هستیم؟ چطور این کار رو انجام دادیم؟ چه دوره هایی رو گذروندیم و چه مطالبی بیان میشد که این همه تاثیر داشت؟ خوب صبر کنید 😍 اول از همه باید بدونید که بهترین دوره ای که ما رو خییییییلی کمک کرد این دوره بود 👇👇👇 آموزش امربه معروف ونهی از منکر دکتر فرخی 💠اگر دوست دارید شما هم این دوره خیلی کاربردی وزیبا رو بگذرونید به این شماره پیام بدین ۰۹۳۹۷۱۶۶۰۳۱ مسئول ثبت نام دوره برترین واجب بقیه مطالب رو هم براتون میگم🦋 برای ارتباط با ما به آیدی بنده پیام بدین👇 @Khghzmk 🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱
دانشگاه حجاب
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش 💐 قسمت 31 بخش اول گاهی از هر چی درسه خسته میشم...! ده دوازده روز
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش 💐 قسمت 31 (بخش دوم) بالاخره یکی پیدا کردم. فکر نمیکنم اصلا مامانم اینو یادش باشه! یک کت دامن بلوطی حریر خوشرنگ سرمه دوزی شده. یادمه اون زمان که خالم اینو از ترکیه برام آورده بود خیلی باهاش حال کردم مدت ها هم بود فراموشم شده بود و فکر کنم کلا 1 بار بیشتر پوشیده باشمش. لباس به دست تا آشپزخونه دنبال مامانم رفتم... اگر مامی قبول میکرد با همین لباس بیام دیگه نمیخواست برم خرید. و الا هلک و هلک باید ارابه برقی رو روشن میکردم و توی این شلوغیا میرفتم توی خرید! - مامان گلم....! میشه این دفعه رو کوتاه بیاین؟! - چه قدر حرف میزنی دختر! کاری دیگه نداری؟! - آخه عزیزمن! آدم باید برا دل خودش لباس بپوشه نه واسه مهمونای توی مهمونی! حالا این لباس رو قبلا تنم دیده باشن چی میشه؟! مامااان! حواستون پیش منه؟! اصلا شما از کجا یادتونه که من این لباس رو پوشیدم! خودم یادم نیست! همینطور که بشقاب ها رو توی کابینت میذاشت برای لحظاتی سرشو طرف من چرخوند: وااای یعنی میشه، این سری مامان کوتاه بیاد! چند لحظه ای توی چشم هم خیره شدیم! یه نگاه عاشقانه بین مادر و دختر.. چند قطره اشک توی چشمام الان جاش بود! بالاخره مامی سکوت رو شکست...: - رو مخمی هانیه! نمیدونم سر تو چی خوردم که اینجوری شدی و یه ریز حرف میزنی! کودن هم خودتی. تو یه جورابت رو دوبار بپوشی من میفهمم چه برسه به لباسی که خواهرم واست آورده الان هم برو از جلو چشام دور شو اینقده رو مخم راه نرو! چه کنیم که مرغ مامانم فقط یک پا داره! ولی این بار هانیه دست بردار نیست! ضرر که نداره، تیر توی تاریکی میزنیم بره. خدا رو چه دیدی شاید خورد این دل رحم اومد! دو تا آرنجم رو روی کابینت گذاشتم و سرم رو کج کردم سمت مامانم! مامانمم که ارتباط چشمیش فقط همون یک لحظه بود که با بردزل از روم رد شد و دیگه مشغول کاراش بود. میدونست چی میخوام بگم محلم نمیذاشت! انگار نه انگار دارم نگاهش میکنم! آخه اشتباه میگم؟! عیبش چیه؟! همین که لباس تنم شیک و خوشگل باشه کافیه دیگه. جملات مامانم توی گوشمه! و البته این دعوای هر دفعه مونه. دعوا که نه! همین بحث دختر و مامانی که سر دراز داره! مامانم میگه از قدیم گفتن: آدم غذا رو واسه دل خودش میخوره ولی لباس رو واسه چشم دیگران میپوشه. حالا مگه هر چی قدیمیا گفتن حتما درسته؟! اصلا به من چه که قدیمیا چی گفتن! - مامانم میشه این سری حرف قدیمیا رو بیخیال شی؟ - میذاری کارام رو بکنم یا نه؟ خیر سرت دم بختته، قد و قوارت بلنده ولی عقلت... - وااا! مااامااااان! - درست لباس بپوش ترشیده نشی توی خونه بمونی! همینجوریش چند دبه ترشی توی یخچال هست که داره خراب میشه! حالا خوبه این همه خواستگار داشتما! مامانم وقتی به یه چیزی گیر میده، دیگه هیچکی حریفش نیست. لازم باشه آسمون و زمین رو هم بهم میبافه. - همه جوونا آرزوشونه پول داشته باشن هر روز یه لباس جدید بپوشن اما تو مغزت عیب داره! نمیدونم اصلا چه جوری پزشکی قبول شدی! اشتباه نشده بوده؟ عجب دور و زمونه ای شده! تخریب شخصیتی هم زیاد شده! اون از دوستام! اینم از مامانم! قبل اینکه همه حیثیتم به باد بره و مامانم وارد تشبیهات بدتر از شلغم و بادمجون بشه، از خودشیرینی های دخترونه استفاده کردم تا حرفمو به کرسی بنشونم. البته این لوس بازی ها برا باباها بیشتر جواب میده. انگاری مامانا توی این زمینه ضد نفوذن! اما ناگفته نمونه این هانیه خانم این بار دست مامان رو بست و بر سکوی قهرمانی ایستاد! از بخت بلندم اینبار استثناءا و در کمال تعجب مامانم کوتاه اومد و نخواست برم لباس بخرم... ✍ مجتبی مختاری 🆔 نظرات رمان 👈 @mokhtari355 ═ೋ❅📚❅ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
امروز با دوتا خاطره همراه شما هستیم👇😉 سلام و عرض ادب من شکر خدا در خانواده ای حزب الهی به دنیا اومدم خانوادم از کودکی منو با حجاب و دین کامل آشنا کردن و منو کامل آزاد گذاشتن که خودم برای خودم تصمیم بگیرم... من در سن چهار پنج سالگی عاشقانه چادر رو پذیرفتم... از وقتی چادر سر کردم،حرف و حدیث اقوام شروع شد،میگفتن به زور مامانش چادر سر میکنه. با اینکه بچه بودم ولی تو روشون می ایستادم و میگفتم این انتخاب خودمه... و هر چی حرف و حدیث ها بیشتر می شد من بیشتر مشتاق میشدم چادرم رو سفت تر و محکم تر بگیرم... از یک طرف از اونایی که منو مسخره کردن و پشت سرم حرف زدن تشکر میکنم چون باعث شدن من حجابم روز به روز کامل تر بشه😇 خلاصه علی رغم تمام حرف و حدیث ها من به کوری چشمشون هر روز حجابم رو سفت تر میکنم و به خودم افتخار میکنم... ۱۴ ساله از تهران ––––––––––––– من حدودا دو سال قبل بی حجاب بودم یعنی مهم نبود شال از سرم بیفته نیفته ولی یه سال قبل رفتیم مشهد اونجا دوتا هد خریدیم بعد هیچی دیگه هدها رو انداختم و وقتی برگشتیم بازم هد انداختم و با خریدن تبلتم و آشنایی با کانال هاش و شهدا دیگه چادری شدم البته میتونم بگم دعای حضرت زهرا بود 🌸🌸🌸 من عاشق حجاب و چادرم هستم و به دوستان شهیدم که شهید ابراهیم هادی و شهید محمد احمد مشلب هست قول دادم که حجابمو رعایت کنم 😊😍 حجابم مایه افتخارمه😍😍🌼 وقتی یادم میفته آیت الله بهجت گفتن هر دختر شیعه ای با بیحجابیش یه سیلی به صورت مبارک و کبود حضرت زهرا میزنه گفتم بسه دیگه مادرم چند تا سیلی بخوره بسشه اگه بیحجاب باشم منم با قاتلان حضرت زهرا فرقی نمیکنم که😞 ۱۳ ساله از تبریز☺️ 🎓 @Hejabuni ˝دانشگاه‌حجاب 🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼 سلام خانم مدیر کانال دانشگاه حجاب من میخوام از تجربه‌م برای دوستان عزیز کانال بنویسم👇👇👇 🔹 بنده از بچگی تو خانواده ی مذهبی به دنیا اومدم که نداشتن چادر براشون فاجعه بود.البته پدرم تا سیزده سالگی میگفت بچه‌ست ولی بعدش به زورچادر سرم کردم درحالی که ازش متنفربودم درظاهر آدم رعایت کنی بودم ولی وقتی میرفتم اردو یا جاهای دیگه میگذاشتمش کنار و کم کم شروع کردم به لجبازی با دین 🔸کم کم با اینستا و تلگرام وصل شدم به دنیایی که ادعای شیطان پرستی و ازادی اختیار واسه زندگی خودشون داشتن اما 🔹 شکر خدا تو هجده سالگی خوندن معنی قران که هیچ وقت بهش دقت نمیکردم باعث شد کم کم جذب بشم . دیده بودم تازه مسلمون ها میگن قران ما رو جذب کرد منم دقیقا همین بودم یکهو به خودم اومدم دیدم معنی چند جزء قران رو خوندم و گریه میکردم ،دست خودم نبود فک کردم من چقد ناشکرم و خدا چه جوری من رو روی زمین تحمل کرده چقد به خودم ظلم کردم و ارزوهای پوچ داشتم 🔸اون موقع دوست داشتم خواننده بشم مدرسه هم میرفتم ولی خوب اصلا برای لجبازی با مادر و پدرم و دین بود این ارزوهام .خیلی کوچک بین بودم دوست داشتم تیپ های فنا بزنم و ازاد بگردم. اون موقع اصلا تو گروه های مذهبی یا بسیج و..نبودم 🔹 لیست کانال هایی که داشتم و سرمشق زندگیم بود و افکار و عقاید و حرفامو ازش میگرفتم کانال هایی بودکه اصلا ضد دین و مروج بیحیایی و..بود اما خداروشکر از دو سه سال پیش که با قرآن مانوس شدم در واقع چون قبل اون فقط اشنا بودم دیگه شروع کردم به اینکه خودمو ادم کنم؛ حجاب گرفتم؛ چادرم دوست داشتم عاشقانه و بعد این فتنه جدید دشمن تو گروه امربه معروف لسانی هم فعالیت میکنم 🔸 خواستم بگم خیلی از دخترایی که نوجوونن و این روزا تیپ و افکار نادرستی دارن معصومیتشون داره توسط شبکه های مجازی دشمن ترور میشه بیشتر به فکر بچه‌هاتون باشید ✍ نازنین نوزده ساله ازاستان قم ═ೋ❅☕️❅ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
📚 🔹 روایتی است و زیبا؛ ولی دردمندانه از زندگی شهید مدافع حرم، ابوحامد لشکر فاطمیون؛ علیرضا توسلی. 🔹کتاب حاضر از زبان همسر شهید و به قلم نویسندۀ توانمند، مریم قربانزاده، روایت شده است. ═ೋ❅ @hejabuni ❅ೋ═
سلام. من 15سال سن داشتم که با حجاب معمولی بیرون می رفتم .اصلاهم چادر دوست نداشتم. اون وقتها با این که سنم کم بودخواستگارزیاد داشتم . تا اینکه یه روز از مدرسه برگشتم مادرم گفت خواستگار داری منم گفتم مثل همیشه من نمیخوام میخوام درس بخونم سنم هم کمه. مادرم گفت خودت میدونی بعد نگی نگفتی .گفتم حالا چیکاره هست؟ گفت طلبه😳 اولش خندم گرفت. پدرم هم گفت این ها رو می‌شناسیم. پسر خوبی هست تا آخر ماه صفر وقت داری فکر هاتو بکن. درست 3هفته مونده بود تا پایان ماه صفر. من اولش ول کردم گفتم روحیه من با طلبه نمیخونه.من که بی حجاب .آزاد از همه جا هستم. ولی انگاری وسوسه شده بودم عکسش رو هم داده بودند.من یواشکی میرفتم نگاه میکردم میومدم.انگار دلم رو برده بود عاشقش شده بودم.منی اصلا به اون چیزها فکر نمیکردم فقط به درس آینده فکر میکردم. خواستگارهای پولدار هم داشتم ولی اصلا فکرشو‌نمیکردم که این چنین شود. من با خودم وخدای خودم نشستم حرف زدم از خدا خواستم منو در مسیر خوبی قرار بده و بتونم زندگیمو با روزی حلال وعاشقانه سپری کنم.قرار خواستگاری گذاشتیم اومدند عقد کردیم ...رفتیم برام چادر مشکی خریدیم وبرای اولین بار سرم کردم.واین شد که الان 11ساله به انتخابم افتخار میکنم که هم چادری شدم هم با کسی ازدواج کردم که عاشقانه میخوادم وهم ادامه تحصیل دادم با دوتا بچه الان هم مدرس هستم 🌹🌹🌹❤️❤️❤️ ۲۸ساله از تبریز ═ೋ❅ @hejabuni ❅ೋ═
!🔴🔴🔴 اقایِ همسرِ به اصطلاح که همه غرور و افتخارت اینه که خانمت مومنه و سربه زیر !!! حواست به ی چیزایی باید باشه که نیست بعضی وقتا ... ! چرا فکر میکنی چون خانمت مومن و باخداست پس معصومِ و شیطون نمیره سمتش؟؟؟!!!😰 چرا انقدر خانمت رو تو بیان جملات عاشقانه و احساسی تشنه نگه میداری که بعضی وقتا تو تصوراتش باید دنبالش بگرده ؟!😔 همین خانم مومن شما ! گاهـــــــــــی اوقات تو فضای مجازی دلش بخواد با ی نامحرم چند کلمه اضافه تر حرف بزنه!😶 چرا ؟! چون تویی که جنس مخالفشی اما محرمشی؛ از لحاظ احساسی و کلامی ارضاش نکردی !😩 فرار نکن از واقعیت !🏃❌ ‌اینکه تو ذهن خودت کنی فقط پاک کردن صورت مساله س !😒 خانم مومن شما هم گاهی ممکنه مخاطب وسوسه های شیطانی قرار بگیره ولی شک نکن اگه شمایِ همسر اونو اشباع کرده باشی خیلی راحت و قاطع جواب منفیش رو میکوبونه تو صورت شیطون! 😎 اما اماااان از روزی که .... برات یه پست عاشقانه میفرسته و تو در جوابش مینویسی: 📲انقدر بیکاری که میری میگردی دنبال این چرت و پرتا تو کانالای مختلف ؟؟! برات یه شعر احساسی میفرسته و تو در جواب براش مینویسی: 📲اون پیرهن ابیه رو انداختی توماشین؟؟ برای فردا میخوامشااااا و .... تو حتی فرستنده که نیستی هیـــــچ ؛ گیرنده خوبی هم نیستی اقای همسر مذهبی !↩️🔴↪️ و نتیجه این میشه که: خانمت؛همسرت؛محرمت؛ ... و بعضا ... 😔 در این برهوت فضای مجازی ♨️ دنبال همکلامی از جنس مخالف میگرده تا شاید بتونه اون احساس و نیاز طبیعی ارتباط با جنس مخالف که درون هر آدم سالم؛عاقل و بالغی هست رو به بدترین شیوه ممکنه پاسخ بده ! .... 😩 در انتخاب  اشتباه همسر شما و مقصر بودنش شکی نیست! اما ... اما .... اما .... شمایِ همسر ِمذهبی! کجای این قصه تلخ ایستاده ای .... ؟!!! 😔 قصه تلخ در این دنیای مجازی ! که بی هیچ شک و شبهه ای از کمبود همکلامی در دنیای واقعی آغاز میشود .... ! ! ═‌ೋ۞°•🔮•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ نماهنگ "تو بمان" 🎙اثر جدید گروه سرود کوثر مشکات شاندیز 🍁فرزندان این سرزمین شاعرانی اند پر احساس.... غزل از نگاهشان می ریزد! 🍁خنده هایشان ترانه هایی ست عاشقانه! 🍁 لبخندهایشان شکوفه هایی است که نوید آرامش می دهند… 📹تصویر وتدوین:گروه هنری قاف ═‌ೋ۞°•🔮•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
🇮🇷ای هموطنان حماسه آغاز کنید سیمرغ شده به قاف پرواز کنید 🇮🇷آرای شما خود پر وبالی دگر است نک نغمه ی عاشقانه ابراز کنید حامداصفهانی اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم ═‌ೋ۞°•🔮•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🌺 روایت یک داستان عاشقانه.... فوق العاده زیبا 👌راز پیدا کردن نیاز به۔۔۔۔ 🎤استاد پناهیان ═‌ೋ۞°•🔮•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
دانشگاه حجاب
رمان واقعی«تجسم شیطان» ادامه #قسمت_شانزدهم🎬: ترانه با آتش دانی که در دست داشت و پر از ذغال سرخ و د
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: روح الله تازه سرکار رفته بود، با اینکه قبل از اذان صبح به تبریز رسیده بودند، اما شغلش کلیدی و مهم بود و می بایست حتما سرکار حضور داشته باشد. با رفتن روح الله هزاران فکر به ذهن فاطمه می رسید، حسی می خواست به او بفهماند که روح الله مرد زندگی او نیست و دیر یا زود به سمت شراره می رود و فاطمه می ماند با یک دنیا تنهایی و دربه دری ... فاطمه دوست نداشت به اینگونه افکار بپردازد و برای خلاصی از این افکار بهترین راه، خواندن دو رکعت نماز وهدیه به روح یکی از ائمه یا پیامبران بود. پس به سمت سرویس ها رفت تا وضو بگیرد، وارد سرویس شد، حس گرمایی ناخوشایند تمام وجودش را گرفت. دست به شیر سرد آب برد تابازش کند اما انگار شیرآب قفل شده بود، هر چه تلاش کرد نتوانست دستگیره شیر آب را بچرخاند، پس دستش را به سمت شیر داغ برد که ناگهان چراغ دستشویی شروع به روشن و خاموش شدن کرد.. فاطمه که خیلی ترسیده بود، هراسان از سرویس ها بیرون آمد، بدون انکه بتواند وضو بگیرد. پس به سمت آشپزخانه رفت و می خواست توی ظرفشویی وضو بگیرد، زیر لب بسم اللهی گفت و شیر آب را باز کرد، آب جاری شد و فاطمه وضو گرفت. همانطور که آب وضو از سرو صورتش میچکید داخل اتاق شد، به سمت کمد لباس کنار تختخواب رفت، درکمد را باز کرد و سجاده را به دست گرفت، دست برد چادر نمازش را از روی چوب داخل کمد لباس بردارد، اما هر چه می کرد چادر بیرون نمی آمد، انگار به جایی گیر کرده بود،فاطمه سرش را داخل کمد لباس برد تا علت بیرون نیامدن چادر را بفهمد که ناگهان سرش به شدت به دیواره کمد خورد، انگار کسی واقعا سر او را فشار میداد.. فاطمه به سختی سرش را بیرون آورد، پشت سرش را نگاه کرد اما کسی نبود، دستی به گونه اش کشید و زیر لب گفت: انگار خیالاتی شدم، روح الله که رفته سرکار و بچه ها هم که خوابن، آخه خسته بودن، پس هیچ کس نیست که سر منو هل بده، حتما فشارم افتاده و دوباره خواست چادرش را بیرون بکشد که صدای آهنگ پیام گوشی اش بلند شد.. فاطمه می خواست بی خیال دیدن پیام شود و اول دورکعت نمازی را که قصد کرده بود بخواند، اما انگار کسی کنار گوشش وزوز میکرد که گوشی را بردارد. فاطمه، چادر را رها کرد و همانطور سجاده را در بغل داشت به سمت گوشی رفت... صفحه اش را روشن کرد و با کمال تعجب اسم شراره روی صفحه نقش بسته بود...بله چند عکس به همراه چند پیام در صفحه مجازی برای فاطمه چشمک میزد. فاطمه روی تخت نشست و سریع پیام ها را باز کرد...دو تا اسکرین شات..عکس ها را بزرگ کرد...باورش نمیشد...پیام های عاشقانه روح الله به شراره و شراره به روح الله... و بعد چند پیام از شراره: دیروز بال بال زدن روح الله را کنارم دیدم، منو روی بغل تا اورژانس برد، انگار میترسید تنها عشقش را از دست بدهد... فاطمه هر چه بیشتر به صفحه شراره نگاه میکرد، ضربان قلبش شدیدتر می شد باران اشک دوباره به جوشش افتاده بود و انگار طغیان کرده بود، آنقدر گریه اش زیاد بود که دیگر صفحه موبایل را نمیدید و صفحه تار و کدر شده بود‌ و صدایی در مغزش اکو میشد...زودتر خودت را از این زندگی لعنتی راحت کن...خودت را بکش و بگذار روح الله از عذاب وجدان بمیرد...تنها راه همین است...زندگی تو دیگر به پایان رسیده، روح الله عشقی به تو ندارد و از طرفی خانواده ات با دیده تحقیر به تو نگاه می کنند، پس بهترین زندگی برای تو ، زندگی ابدی است، خودت را راحت کن فاطمه زیر لب زمزمه کرد: درسته! این زندگی دیگه هیچ لذتی برای من نداره، باید تمومش کنم و با زدن این حرف از جا بلندشدگوشی را روی تخت انداخت و سجاده هم از روی زانوهایش به زمین پرت شد.. فاطمه فراموش کرده بود که سالها در حوزه زیر گوش آنان خوانده اند که بزرگترین نعمت برای هر بنده، «حیات» است و بزرگترین گناه که غیر قابل بخشش است«خودکشی»ست.. فاطمه به سرعت خود را به آشپزخانه و قفسه داروها رساند، خشاب داروهای اعصاب را که روزگاری قبل دکتر برای رفع ناراحتی های روحی فاطمه به او داده بود، در دست جای میداد...یک خشاب..دوتا..سه تا، فک میکنم بس است، اما نیرویی از او می خواست که بیش از آن را بردارد، چهارمی و پنجمی..‌ همه را در مشت جای داد.. فاطمه پارچ شیشه ای روی کابینت هم پر از آب کرد و در دست گرفت، قرص ها را به سینه چسبانید و راهی اتاق شد. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت ═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
دانشگاه حجاب
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_بیستم🎬: شراره برای چندمین بار شماره ترانه را گرفت و بالاخره بعد از کلی
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: اذان صبح را گفتند،فاطمه که شب گذشته حتی پلک روی هم نگذاشته بود، اما وانمود میکرد که خواب است،از جا بلند شد و زیر لب گفت: یاالله...امشب هم مثل دیشب، مثل پریشب و مثل شب های قبل با درد و غصه و هزار فکر گذشت،خدایا امروز را به حال من رحم کن و تقدیر بفرما که ما به راحتی به قم بریم و کار شراره را یکسره کنیم. فاطمه احساس کرد با زدن این حرف کسی نیشخندش می کند، البته این اواخر گاهی صداهایی میشنید، صداهایی واقعی و ترسناک که اغلب کسی هم کنارش نبود و حتی چند بار سایه هایی شاخدار روی سرامیک های آشپزخانه انگار به او خیره شده بود میدید و همزمان صندلی آشپزخانه کشیده میشد و صدای ترق تروق و بسته شدن در یخچال بلند میشد، فاطمه از ترس اینکه به او برچسپ دیوانگی هم بزنند از این حالات به کسی چیزی نمی گفت، حتی به روح الله...البته روح الله روزها بود که در عالم خود غرق بود و هیچ کس،حتی بچه ها جرأت حرف زدن با او را نداشتند. فاطمه داخل دسشویی شد، دوباره برق دسشویی شروع به پت پت کردن،نمود، واقعا اعصابش ضعیف شده بود، ترجیح داد با برق خاموش وضو بگیرد، شیر آب را باز کرد و دستش را زیر آب برد و ناله اش به هوا رفت، انگار اشتباهی شیر داغ را باز کرده بود، اما فاطمه با خود گفت من شیر سرد را باز کردم چرا آب داغ بود؟!...به هر زحمتی بود وضو گرفت و وارد هال شد. در فضای نیمه تاریک هال، روح الله را میدید که به نماز ایستاده، دلش خواست به او اقتدا کند، سریع چادر سفید را از روی دسته مبل برداشت و مهر و‌جانماز هم از روی میز عسلی کنار مبل و می خواست با شتاب خود را به نماز جماعت برساند که انگار پایش به لبه قالی گرفت و فاطمه تلوتلو خوران جلو رفت و باسر به کمر روح الله خورد و روح الله هم دو قدم به جلو پرت شد اما توانست تعادلش را حفظ کند و مانع شکسته شدن نمازش شد. انگار نیروی نمی خواست که فاطمه فیض نماز جماعت را ببرد، رکوع دوم بود که باز صدای نالهٔ حسین در گوشش پیچید، فاطمه نفهمید چه طور نمازش را تمام کند،اصلا متوجه نشد چی خوانده، نماز را خوانده نخوانده تمام کرد و به سرعت خود را به اتاق بچه ها رساند. زینب زودتر از او بیدار شده بود و مشغول نوازش حسین بود، اما حسین آرام نمی گرفت، فاطمه روی تخت نشست و حسین را به سینه چسپانید و حسین ناله میکرد و فاطمه اشک میریخت، حسین اشک میریخت و فاطمه ناله میکرد، انگار خسته شده بود از این زندگی، ناخوداگاه زیر لب گفت: کاش از این زندگی راحت میشدم، همه اش درد و غصه و اشک... انگار اشک ها و قصهٔ غصهٔ مادر، لالایی خوبی برای پسر بود و حسین دوباره مثل فرشته ای پاک و معصوم خواب رفت. فاطمه حسین را روی تخت خوابانید و به سمت اتاق خوابشان رفت، انگار چیزی ذهنش را قلقلک میداد که باید گوشی اش را به دست بگیرد. روح الله داخل هال مشغول خواندن دعا و ذکر بود، فاطمه از هال گذشت و داخل اتاق شد و یک راست به سمت گوشی اش رفت روی مبل چرمی کنار تخت نشست و ناخوداگاه نت گوشی را وصل کرد و بلافاصله چند پیام از شراره توی صفحه مجازی توجهش را جلب کرد... مردد بود که پیام ها را باز کند یانه؟! اما خیلی عجیب بود بعد از اون اسکرین شات های دو ماه پیش دیگه تا امروز شراره به او پیام نداده بود، یعنی او از کجا میفهمید که امروز اسم شراره دوباره توی زندگیشون پیچیده و به خاطر وجود نحسش راهی قم هستند، درست همین امروز باید پیام بده؟! فاطمه نمی خواست پیام ها را باز کند چون میفهمید اگر باز کند دوباره اعصابش بهم میریزد، اما انگار اختیاری در کار نبود و انگشت فاطمه خودمختار شده بود، وارد صفحه شراره شد..خدای من!! باورش نمیشد هرچه بیشتر نگاه می کرد بیشتر روانش بهم میریخت، عکس هایی از روح الله و شراره...اونم توی حرم حضرت معصومه...توی مسجد جمکران...همه عکس ها را نگاه کرد تا رسید به عکسی که شراره و روح الله انگار توی یه باغ بودند، روح الله خیره در نگاه شراره در حالیکه دست در گردن او داشت به او لبخند میزد... شراره روی عکس ریپ زده بود و نوشته بود، ببین چقدر روح الله خوشحاله، ببین چه عشقی از نگاهش میباره...تو یک آدم اشتباهی هستی توی زندگی روح الله...خودت را بکش کنار....من قول دادم که روح الله را مال خودم کنم ومیکنم چون روح الله من را عاشقانه دوست دارد اما تو را ازسر اجبار نگه داشته.... هق هق فاطمه شدید شد....شاید شراره راست میگه...شاید اون عابد زاهدی که الان روی سجاده نشسته و داره ذکر میگه، یه منافق بیش نیست...اگر منافق نیست این عکسا چی میگن؟! اصلا اینا را کی گرفته و زمزمه ای زیر گوشش میگفت: درسته...شراره مال روح الله ست تو اضافی هستی...
دانشگاه حجاب
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_بیست_هشتم 🎬: فتانه با اینکه همیشه دعا می کرد صمد از جلوی راهش کنار برو
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: روز چهلم صمد بود و مردم در این چهل روز، هزاران حرف درباره مرگ صمد زدند و آخرش هم به فتانه رسیدند، همه اعتقاد داشتند هر چه هست زیر سر فتانه است چون در آن روستای کوچک همه میدانستند که صمد عاشقانه فتانه را دوست دارد و فتانه او را از خود میراند و چشمش دنبال کس دیگری ست ، در این مدت چهل روز گهگاهی مخفیانه فتانه با اسحاق دیدار داشت و قول و قرار گذاشته بودند تا بعد از مراسم چهل صمد به دور از چشم مردم، هر دو به تهران بروند و بی سرو صدا زندگی رؤیایی در تهران راه بیاندازند. شمسی هم که متوجه ارتباط عمیق فتانه و اسحاق شده بود،انگار در لاک خود فرو رفته بود و سعی می کرد به فتانه نزدیک نشود. فتانه برای اینکه نشان دهد صمد را دوست داشته، حکم کرده بود که مراسم چهلم در خانه پدر بزرگش برگزار شود، خانهٔ ملا غلام مملو از جمعیت شده بود، صدای شیون مادری که جوانش را از دست داده بلند بود و دیز مملو حلوا و خرما همراه با سینی های چایی داخل اتاق ها میشد و خالی برمی گشت. فتانه لباس مشکی و روسری مشکی که اطرافش زردوزی شده بود برتن کرده بود و جمعیت را زیر نظر داشت و گهگاهی قطره اشکی هم میریخت تا مردم را فریب دهد، ناگهان نیروی درونی از او خواست تا از اتاق بیرون بیاید و روی حیاط برود. فتانه ناخواسته از جا بلند شد، از در اتاق بیرون رفت،جلوی در کپه ای از گالش و دمپایی های رنگارنگ بود، فتانه با پای برهنه روی کپه کفش ایستاد، خیره به دود هیزمی شد که از زیر دیگ بزرگ آبگوشت به هوا بلند بود و بچه هایی که دور و بر آتش میپلکیدند و در عالم خود غرق بودند. در همین حین صدای آشنایی از کنارش او را به خود آورد: سلام فتانه، ان شاالله غم آخرت باشه، ان شالله بقای عمر شما باشه.. فتانه رویش را به سمت راستش چرخاند و تا چشمش به آن مرد افتاد، انگاری بندی درون دلش پاره شد، قلبش به تپش افتاد و احساس گر گرفتی داشت،با حالتی دستپاچه گفت: س..س..سلام آقا محمود، خوش آمدید، کاش توی یه موقعیت دیگه به خونه ام دعوتت می کردم، خیلی لطف کردین محمود که انگار نیروی ماورایی به او دستور میداد که دلبری کند گفت: غصه نخور و گریه نکن فتانه خانم که چشمای قشنگت پف میکنه، قسمت باشه جور دیگه ای هم میهمانت میشم. با این حرف محمود عرق سردی روی تن فتانه نشست، هیکل مردانه و صورت زیبای محمود گویی سحری داشت که تمام قول و قرارهایش با اسحاق را فراموش کرد، فتانه چادر سیاه رنگ سرش را رها کرد به طوریکه قرص صورتش پیدا شود، همانطور که خود را مشغول بازی با روسری اش نشان میداد، روسری را عقب تر کشید تا زیبایی هایش را به رخ مردی بکشد که انگار جوانه عشقی در وجودش کاشته بود و با طنازی زنانه ای گفت: کاش تقدیر آنطور که ما می خواییم باشه.. محمود صدایش را پایین تر آورد و گفت: من تنها اومدم روستا، یه چند روزی هم اینجا میمونم، اگر دوست داشتی حال و هوایی عوض کنی، آخر هفته میرم تهران، تنها هم هستم، ماشین هم خااالی.. محمود نفهمید که این حرف از کجایش درآمد و اصلا چرا اینجور گفت!! اما قند توی دل فتانه آب میشد که ناگهان قامت حسن آقا که می خواست وارد خانه شود از دور نمایان شد، گویی نیرویی به فتانه گوشزد کرد که حسن آقا آمد، فتانه نگاهی به در ورودی کرد و گفت: باشه خبرت می کنم و با زدن این حرف وارد اتاق شد و نمی دانست که کمی آن طرف تر، درست توی درگاه اتاق تنور، شمسی ،از دور او و محمود را زیر نظر دارد و لبخندی مرموزانه روی لبش نشسته بود..‌. حسن آقا وارد خانه شد و او حس کرد که محمود و فتانه را با هم دیده، اما جلوتر که آمد، فقط محمود بود، حسن آقا دست پسرش را گرفت و گفت: اومدی سرسلامتی بدی، فقط به ملا غلام و پدر و مادر صمد تسلیت بده، با این دخترهٔ چش سفید،چشم تو چشم نشی که هنوز کفن شوهر بدبختش خشک نشده، با مردهای دیگه روی هم ریخته... محمود نفسش را آرام بیرون داد و همراه با پدر به سمت اتاقی رفتند که مردها در آنجا جمع بودند.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت ═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
✳️به پای قدم های "زائر" 🔹کوله پشتی، چمدان ، ساک، به همراه یک دنیا اشتیاق و عطش و کشش، همراهان زائران اربعینند. 🔹 و زائر همان عاشقی است که پا ،در جاده طلب می گذارد وبه سمت مطلوب و محبوب، می دود بال می گشاید. 🔸چشمان زائر ازاشتیاق دیدار برق می زند. او آن گنبدهای طلایی را سالهاست که در چشمانش قاب کرده است . 🔹زائر عاشق که باشی درک می کنی چه می گویم. 🔸 جاده اربعین طریق القدس است راه استجابت دعا برای ظهور. 🔹حواست باشد شاید عزیزی در کنارت قدم بردارد که به نیت ظهورش، گام بر می داری. 🔹 شاید با محبوبی چشم درچشم شوی که چشمانت برای غیبتش اشکبار است. 🔸 شاید با دلربایی هم کلام شوی که: " دلت را کوچه گردواژه ها در صبح های جمعه کرده ای و خوانده ای که" این الخیره بعد الخیره" 🔹 پس ادب حضور را به جا آور وبه سلامت گام بردار . 🔸 زاِئر عاشق ! 🔺 چه زیبا همراه حضرت جبل الصبر زینب کبری گام برداشته ای برای رسیدن به حسین علیه السلام. 🔹چه نیکو، راه را برگزیده ای . خستگی پاهایت، رنج عاشقانه سفرت چقدر خریدنی است. 🔸 یادت باشدقدمهایت را که نذر ظهور کرده ای به نیابت ازمسلم امام زمان(عج) برداری که زیارتت ستاره باران برکات خواهد شد. 🔹 زندگیت به عشق اباعبدالله آباد. ای زائر عاشق! اللهم ارزقنا فی الدنیا زیاره الحسین و شفاعته فی الآخره 🍃 زینب سید میرزایی ═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
دانشگاه حجاب
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_هفتاد_هفتم 🎬: روح الله و فاطمه در راه مهماتی بودند، مهمانی عجیب با دعوت
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: با ورود دوباره فتانه به زندگی محمود، ورودی که قرار بود خروج باشد، اوضاع زندگی روح الله و فاطمه هم کمی دگرگون شده بود، آنها اصلا نفهمیدند که منور،زنی که محمود عاشقانه دوستش داشت چگونه از زندگی محمود بیرون رفت؟ و فتانه چگونه صاحب تمام زندگی و وسائل منور شد؟! چیزی که همه را متعجب کرده بود، اما واقعیتی بود که وجود داشت. منور آنچنان بی سرو صدا رفت که انگار هیچ وقت نیامده بود، فتانه محمود را مجبور به بازنشستگی پیش از موعد کرده بود و زندگی را داشت آنگونه که بر وفق مرادش بود می ساخت، حالا دیگر خیالش بابت هوو راحت شده بود و می خواست تمام توانش را بگذارد تا فرزندان مطهره، آب خوش از گلویشان پایین نرود، انگار او عهدی کرده بود تا زندگی عاطفه و روح الله را به آتش بکشد و تا آتش نمیداد، دست بردار نبود. فتانه که زنی کینه جو بود چون چندین بار شنیده بود که روح الله و فاطمه به خانه منور آمد و شد داشتند و گاهی در مجالس مختلف فاطمه با منور دیده شده بود و به گوش فتانه هم رسیده بود، حس نفرت عجیبی به فاطمه داشت و فاطمه که به خواستهٔ پدر شوهرش، منور را تحویل میگرفت نمی دانست که فتانه چه نقشه هایی برایشان چیده است. فاطمه که همزمان دانشگاه و حوزه می خواند و همه جا عنوان می کرد که به خواندن درس علاقهٔ شدیدی دارد به طوریکه زمان بارداری هم باز از دانشگاه رفتن صرفنظر نمی کرد، الان با ورود دوباره فتانه به زندگیشان، هر روز باید بابت درس خواندنش به آنها جواب پس میداد. چندین بار فتانه علنی از فاطمه خواست که دور درس خواندن را خط بکشد، انگار به فاطمه نه به چشم عروس بلکه به چشم هوویش نگاه می کرد و نمی خواست فاطمه به جایی برسد و روح الله به همسرش افتخار کند، اما هر چه فتانه اصرار می کرد، فاطمه انکار می کرد و پیگیر درس و دانشگاه و حوزه بود. بعد از یک ماه پر از التهاب، زینب اولین فرزند روح الله پا به دنیا گذاشت، دخترکی زیبا که صورتش ترکیبی از روح الله و فاطمه بود، دختری که با ورودش خیر و برکت را به زندگی این زوج سرازیر کرد، روح الله مشغول کار جدیدی در حوزه تخصصی خودش شد و علاوه بر حقوق طلبگی، درامدی دیگر اضافه شد و آنها توانستند، آن زیرزمین کوچک و نمور را ترک کنند و خانه ای بزرگ و دلباز اجاره کنند، زمزمه هایی بود تا موتوری که روح الله با پس انداز طلبگی گرفته بود تبدیل به پرایدی سفید رنگ شود، همه چیز خوب بود تا اینکه روزی فتانه و محمود برای سر زدن به خانهٔ انها در قم آمدند.. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی ═‌ೋ۞°•📚دانشگاه حجاب📚•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
دانشگاه حجاب
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_نود_ششم 🎬: آخرین روزهای زمستان بود و روح الله و خانواده کوچکش بعد از پ
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: چند روز از آمدن روح الله و فاطمه به خانه پدری روح الله می گذشت، نگاه شراره مدام دنبال روح الله بود، چشمانش انگار کفه های ترازویی بود که در یک کفه سعید و در کفهٔ دیگر روح الله بود و در هر موضوع که فکر می کرد، کفهٔ روح الله سنگین تر بود، از لحاظ تیپ و قیافه، تیپ روح الله با قد بلند که سالها ورزش های رزمی کرده بود، پهلوانی تر و زیباتر بود، چهرهٔ روح الله معصوم تر و مردانه تر بود و مقام و مرتبهٔ روح الله که اصلا قابل مقایسه با سعید بدبخت آسمان جل نبود. شراره با هر نگاه آهی می کشید و دلش می لرزید،انگار دل او شبیه ژله ای بود که میبایست با دیدن پسران محمود بلرزد، او خود را نفرین می کرد چرا که روح الله را زودتر ندیده بود، اما او زنی نبود که در بند قوانین شرع و این دنیا باشد، خواسته های دلش باید برقرار میشد، حتی اگر زمان بر بود. شراره در ظاهر با فاطمه صمیمی شده بود و در حقیقت دنبال راهی برای نابودی او و بچه هایش بود، فتانه که نگاه خیره او به روح الله و فاطمه را میدید هم در صدد نابودی روح الله بود، در پس ذهن ها جنگ هایی در گرفته بود که برای روح الله و فاطمه نادیدنی بود. سفرهٔ نهار را جمع کردند، فاطمه با دسته ای ظرف نَشُسته وارد آشپز خانه شد، سعید که عاشقانه عباس را دوست میداشت او را در آغوش گرفت و چون این چند روزه متوجه علاقه عباس به بازی های گوشی شده بود، امروز سورپرایزی ویژه برایش داشت و تبلیتی زیبا برایش خریده بود، مهر ورزی سعید واقعا از روی دل بود و انگار سالها دوری و شکست های پی در پی سعید و سختی های این چند ساله از او آدمی دیگر ساخته بود، آدمی مهربان ولی از حرکاتش برمی امد که ارامش روحی ندارد و پریدن مدام پلک چشم هایش که توجه همه را به خود جلب کرده بود مؤید این موضوع بود. فاطمه که خیالش بابت بچه ها راحت شده بود، دستکش های صورتی رنگ کنار ظرفشویی را برداشت تا مشغول شستن ظرفها شود. فتانه همانطور که او را می پایید،برای اینکه زهرش را به دو عروس خانواده بریزد گفت: دیروز رفتم خونه همسایه بغلی، ماشاالله دوتا عروس داره یکی از یکی خوشگل تر و با شخصیت تر، هر دوتاش دکترن اما وقتی میان تو خونه مادر شوهر، انگار کلفت هستن، خودشون میشورن و میپزن و جمع میکنند و مادر شوهره هم مثل یه ملکه میشینه و بعدم میان نازش را میکشن و دست و پاهاش را ماساژ میدن، شانس داره والا منم خودم باید بپزم و بشورم و بسایم.. فاطمه که بهش برخورده بود گفت: فتانه جان، اگر مانع درس خواندن من هم نشدی بودی حتما تا الان مهندس کامپیوتر شده بود،بعدم میبینی که با وجود بچه ها هر کاری از دستم بربیاد دریغ نمی کنم، این چه حرفیه! فتانه صدایش را آهسته کرد و گفت: برای تو نگفتم، به در زدم دیوار بشنوه و همانطور که با اشاره چشم و ابرو شراره را که روبه روی روح الله نشسته بود و به نظر می رسید در عالم گوشی اش غرق است، گفت: اون چشم سفید را میگم که انگار من نوکر بی جیره و مواجبشم.. فاطمه سری تکان داد و گفت: بی انصاف نباشید، من خودم دیدم که وقت غذا درست کردن چند بار اومد تعارف کرد تا کمکتون بده اما شما خودتون نخواستید و اصرار داشتین خودتون غذا را درست کنید، والا این چند روزه متوجه شدم راجع به شراره خیلی بی عدالتی می کنید فتانه که انتظار این جواب را نداشت صدایش را بالا آورد و گفت: واه واه واه، روت دادم اینجا برا من سخنران و وکیل مدافع شدی؟! فکر کردی نمیدونم شما دوتا جاری روی هم ریختین که منو از نفس بندازین هاااا؟! با زدن این حرف کل خانواده متوجه آشپزخانه شدند. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی بر اساس واقعی ═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
دانشگاه حجاب
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_صد_دوم 🎬: یک ماه از عروسی سعیده و انفجار مغازهٔ سعید و‌مجید می گذشت، ا
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: چند ماهی از راه اندازی پرورش ماهی داخل باغ میگذشت، سعید بر خلاف بقیه روزها که وزوزی در گوشش مدام او را از زندگی نا امید می کرد، با حالی خوش از باغ خارج شد. ماهی ها انگار جانی دوباره گرفته بودند و طبق تجویز یکی از اهل فن باید مقداری مواد خاص داخل حوضچه ها میریخت تا رشد ماهی ها سریع تر شود، ماهی هایی بسیار زیبا و‌کمیاب که اگر خوب رشد میکردند هرکدامش با پول خوبی به فروش میرفت و سود هنگفتی نصیب او و روح الله میشد سعید به سمت ماشینش رفت و همانطور که سوار ماشین میشد گوشی اش را بیرون اورد و شماره ای را گرفت: الو سلام مهندس خوبی؟! آره ماهی ها واقعا خوب شدن، الان دارم میرم سمت تهران، اگر امکان داره آدرس همون مغازه را...آره آره..می خوام اخرین توصیه تون هم گوش کنم تا تلاشهام بهتر به ثمر برسن سعید پایش را روی گاز گذاشت، ذهنش نسبت به کارش آرام بود اما هر وقت به شراره فکر می کرد کل سیستم بدنش بهم میریخت، از آخرین درگیری اش با شراره ماه ها می گذشت، درست زمانی که روح الله پول را به حساب سعید ریخت تا پرورش ماهی را راه بیندازد، شراره می خواست تا سعید پول را که رقم کمی هم نبود به او دهد تا شراره کاری را که در نظر داشت راه بیاندازد، اما سعید دیگر گول نمی خورد چون تازه فهمیده بود که ورشکستگیش توی بنگاه معاملاتی اتومبیل یک سرش به جمشید می رسید و پولی هم که برای خرید خانه از روح الله قرض کرده بود دو دستی به جمشید تقدیم کرده بود تا او که ادعا می کرد دو تا خانه مفت به چنگش افتاده را بخرد و سود هنگفتی کنند که بازهم جمشید پول را بالا کشیده بود و مدعی شده بود که صاحب خانه ها پول را خورده و غیب شده، طبق تجربه، سعید نمی توانست دوباره این ریسک را کند و سرمایه ای را که از دیگری قرض کرده تحت اختیار شراره قرار دهد، شراره هم که انگار دنبال بهانه می گشت، با یک دعوای ساختگی سعید را ترک کرده بود و الان ماه ها بود که سعید از شراره خبر نداشت. سعید ذهنش خیلی درگیر بود و چند بار ماشین از مسیر اصلی منحرف شد اما توانست کنترلش کند، بالاخره به تهران رسید. به سمت ادرسی که دوستش داده بود حرکت کرد، سعید آهنگ ملایمی گذاشته بود به چهار راه رسید و همان لحظه چراغ قرمز شد، دخترکی با دسته ای پاکت به شیشه ماشین زد و گفت: آقا یه فال بخرین، تو رو خدا یک فال بخرین سعید شیشه را پایین کشید و می خواست حرفی بزند که ناگهان با دیدن داخل پیاده رو خشکش زد، باورش نمیشد...این...این.. چراغ سبز شد و سعید به سرعت ماشین را کناری کشید، کنار خیابان جایی برای پارک نبود، سعید با دستپاچگی پارک دوبل کرد و همانطور که چشمش روی زن و مرد روبه رو بود از ماشین پیاده شد. هر چه که جلوتر می رفت، بیشتر مطمئن میشد که این زنی که کمی جلوتر دستش در دست مردی دیگر است و با هم عاشقانه راه می روند کسی جز شراره، زن عقدی اش نیست. سعید قدم هایش را بلندتر کرد تا به این زنک بدکاره و حیله گر برسد که متوجه شد آن دو به سمت ماشینی در حرکتند و انگار قصد داشتند سوار ماشین شوند، وقت تنگ بود، سعید باید به سرعت خودش را به ماشینش می رساند تا شراره نگریخته بود،باید تعقیبشان می کرد تا سر بزنگاه زنگ بزند به پلیس و از طریق پلیس شراره را رسوا کند. اما تا به خود آمد، در یک چشم بهم زدن آنها سوار ماشین شدند و با سرعت از سعید دور شدند، نه تاکسی برای سعید ایستاد و نه وقت رسیدن به ماشینش بود. با رفتن شراره، تازه سعید به فکرش رسید کاش از او عکس گرفته بود، اما کار از کار گذشته بود. سعید فاتحه شراره را خواند و با مشت روی پایش کوبید و زیر لب گفت: فردا باید برم دادگاه و اسم این لکه ننگ را از زندگی و شناسنامه ام پاک کنم.. ادامه دارد.. 📝به قلم: ط_حسینی براساس واقعیت ═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
دانشگاه حجاب
شاهزاده ای در خدمت قسمت دهم 🎬: مرد جوان سرش را پایین انداخت و گفت : من هم بنده ای هستم از بندگان خد
شاهزاده ای در خدمت قسمت یازدهم 🎬: سرباز جوان خود را به شتر نزدیک تر کرد و صدایش را کمی بلند نمود تا دخترک از واری پردهٔ مخملین بشنود و گفت : نه اشتباه نکن...ما به جایی می رویم که تفاوتی زیاد با دنیای اطرافمان دارد ، اینجا انگار بهشتی ست بر روی زمین ، کنیز و غلام و ارباب و شاه و...همه و همه در یک سطح هستند و تنها کسانی بر دیگران برتری دارند که تقوا و ایمانشان به خدا بیشتر باشد.. دخترک که انتظار شنیدن نغمه های عاشقانه داشت ، اینک با شنیدن این حرفها ،شگفت زده شد و گفت : یعنی واقعاً چنین جایی وجود دارد یا شما برای اینکه مرا ،همراه خود کنید ، چنین بهشتی را در ذهن من ترسیم می کنید؟ مردجوان که متوجه شد دخترک با دقت حرفهایش را گوش می کند ،با شور و شوقی بیشتر گفت : من هم در ابتدا که با چشم خود ندیده بودم ، باورم نمی شد ، اما به همان خدای نادیده قسم ، هر چه گفت جز راستی و صداقت نیست، از زمانی که پیامبر مبعوث شده و از مکه به یثرب هجرت نموده و امت اسلامی به راه افتاده ،ما جز آنچه که گفتم ،ندیدیم ، عدالت ، برادری و برابری... شاهزادهٔ اسیر که احساس می کرد حرفهای این مرد جوان دلنشین است خود را به پرده مخملین نزدیک تر کرد و گفت : تا جایی که می دانم بزرگان و اشراف و بت پرستان تا ندایی بلند شود که ثروت و قدرت آنان را تحت الشعاع قرار دهد ، برای حفظ موقعیت خود جلوی او تمام قد می ایستند و اینگونه مردم ،سخن حق بر مذاقشان سازگار نیست، آیا این پیامبری که از او سخن می گویی و چنین رفتار کرده و بی شک با این قوانین دین جدید، غلامان و‌کنیزانِ ثروتمندان را بر علیه آنان شورانده ، مخالفین و دشمنان بسیاری داشته و دارد...او‌ چگونه توانسته با وجود دشمنان قدرتمند چنین حکومتی که از آن سخن می گویی ،پایه ریزی و برپا نماید؟! مرد جوان که سؤالات این دختر، روزی ،سؤالات او نیز بود گفت : بلی درست می گویید ، او دشمنان زیادی داشت و دارد ، زمانی که در مکه به پیامبری مبعوث شد ، ابتدا در خفا مردم را به دین خدا دعوت نمود و سپس آشکارا و بسیار سختی هایی به پای ایشان ریختند ، اما محمد را چه باک ؛ وقتی خدایی بزرگ دارد که قدرتش مافوق تمام قدرت هاست...او را در همه حال حمایت کرده و می کند... درست است که پیامبر مجبور شد مخفیانه از مکه خارج شود ، اما در عوض مردم یثرب با آغوش باز او را پذیرفتند... میمونه که محو سخنان این سرباز شیرین سخن شده بود با هیجانی که ناشی از شرایط سنش بود گفت : او...پیامبر چگونه از شهر مکه بیرون شد،آیا اعجازی در کار بود و با معجزهٔ خداوندش خارج شد؟! آن مرد لبخندی زد و‌گفت : بی شک معجزه در کار بود اما در مکه و آن شب ترسناک ،معجزهٔ ابوتراب ورد زبانها شد... دخترک با حالت سؤالی گفت : ابو تراب؟! ابوتراب کیست؟! ادامه دارد.... 🖍به قلم : ط_حسینی ═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872