یک کلید برای رسیدن به سه گنج!.mp3
1.09M
👆یک کلید برای رسیدن به سه گنج!
#سخنرانی_کوتاه
#تکلیف
#دعا
🎵استاد ماندگاری
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
✨قد کشیدهام
برای چیدن میوهی ظهور
✨یک پله از این بلند قدی را مدیون حجابم هستم.
✨به ظهور زیبایت قسم
دعا کن
در رکابت
هیچگاه افسار حجاب را رها نسازم.
#تولیدی_کامل #متن_کوتاه
#جمعه_های_انتظار #پروفایل
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ رفتار انسان خانواده را میسازد
🌺 تهذیب شامل رفتارها هم میشود؛ رفتار با پدر و مادر. پدر و مادرهایتان را هم دوست بدارید و هم این دوستی را به آنها ابراز کنید؛ هم احترامشان کنید. هم اطاعتشان کنید؛ در داخل محیط خانه، اخلاق شما، رفتار شما میتواند یک خانواده را بسازد.
#خانواده
#سبک_زندگی
➡️۱۳۸۶/۰۲/۱۹
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
✨💛°•.
مےگفٺ: اکثࢪ جملات امام زمان (عج) مخاطبش شیعه ها هستن...
حتی بین شیعیانشون هم غربت دارن...💔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#تولیدی #پروفایل
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
#داستانک
میبینی یا نگاه میکنی⁉️
لبهی جدولِ کنار خیابون نشسته بودم منتظر مهران بودم تا باهم بریم بازار موبایل.
😑سرم پایین بود،غرق افکارم بودم و با گوشیم ور میرفتم
که باصدای تق تق کفشای پاشنه بلند و قهقهههای چند تا دختر که بهم نزدیک میشدن بقول معروف چرتم پاره شد ❗️
😌عطر ادکلنهاشون که با هم ترکیب شده بود جلوتر از اونها به من رسید و حسابی شاخکامو تکون داد❗️
😳تا سرم رو بلند کردم که نگاهشون کنم ... میخکوب شدم به بیلبورد بزرگی که درست روبروم اون سمت خیابون نصب شده بود و تا قبلش ندیده بودم...انگار مخاطبش من بودم😶...
😍زیر عکس شهیدی که بعداً اسمش و خوندم (شهید بابایی )، نوشته بود :
👀 «ما یه نگاه کردن داریم یه دیدن!
👌من شاید تو خیابون ببینم اما نگاه نمیکنم...»❗️
خوب گرفتم مطلبو... 😏
👈این شهید با خودِ خود من بود 👉...
❌با حرفش بهم گفت که اگه یموقع نگاهت افتاد به نامحرم ایرادی نداره اما نباس زل بزنی و تعمّدی چشم و ذهنتو درگیرش کنیاااا☝️
😞کاری که عادت من شده بود ...
شرمنده شدم ......
🌷۱۵مردادسالروزشهادتشهیدباباییگرامی باد
#داستان
#تولیدی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
#گزارش
#بینالملل
😳تا حالا شنیده بودین یک قانونی تو یه کشوری تصویب بشه ولی یک کشور دیگه اجراش کنه.طرح صیانت از فضای مجازی رو ما تصویب کردیم آمریکا اجرا کردنش رو کلید زد
🔻"اپل" جزییات کار سیستمی را اعلام کرده که برای یافتن تصاویر بهرهبرداری #جنسی از کودکان در گوشیهای تلفن همراه آیفون به کار میرود.
🔻پیش از آنکه تصویری در "آیکلاود"(ابرِ من) ذخیره شود، تکنولوژی جدید "اپل" آن را آزمایش میکند تا از تصاویر پیشتر شناخته شده سوءاستفاده از کودکان نباشد.
🔻"اپل" میگوید که اگر سیستم به مورد مشابهی دست پیدا کند، آن وقت یک آدم این عکس یا فیلم را بررسی میکند و در مرحله بعد این مورد به پلیس اطلاع داده میشود.
🔻اما در این میان این نگرانی وجود دارد که چنین سیستمی موجب تعرض به حریم خصوصی افراد میشود. نگرانی دیگر این است که جستوجوی شرکت "اپل" شامل موارد دیگر هم شده و اظهارنظرهای سیاسی را هم در بر بگیرد.
🔻"اپل" میگوید که سیستم عاملهای جدید گوشیهای آیفون و تبلتهای آیپد که تا پایان سال جاری میلادی عرضه میشود به سیستمی مجهز هستند که جلوی انتشار آنلاین تصاویر بهرهوری جنسی از کودکان را میگیرد «در عین حال حریم خصوصی کاربران را هم حفظ میکنند».
تکنولوژی جدید این طور کار میکند که تصاویر شناخته شده بهرهبرداری جنسی از کودکان را با محتوای گوشیهای افراد مقایسه میکنند.
📌عجیبه مگه فضای مجازی نباید آزاد باشه؟فیلترینگ که خیلی بده؟ مگه از کودکان سواءستفاده میشه؟
🌐منبع:https://www.bbc.com/news/technology-58109748
#تولیدی ۱۴۰۰/۵/۱۵
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان 💗نگاه خدا💗 #نگاه_خدا #قسمت_هفتم به سمت پاتوق همیشهگیمان رفتیم. - خوب حالا بگو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان 💗 نگاه خدا💗
#نگاهخدا
#قسمت_هشتم
شام را که خوردم، به اتاقم رفتم ،گل دا گذاشتم کنار عکس مامان و
روی تختم دراز کشیدم.
غرق در افکارم بودم که گوشی زنگ خورد. مادر جون بود.
- سلام مادر جون. خوبین؟
-سلام عزیز دل مادر. تو خوبی؟
- خیلی ممنون. آقاجون خوبه؟
خوبه ،ولی همش بهونه تو رو میگیره ،چرا نمیای یه سری به ما بزنی ؟
- الهی قربونتون برم ، چشم فردا حتما میام.
-الهی فدات شم باشه منتظرت هستیم.
آنقدر خسته بودم که بعد خداحافظی از مادر جون، از خستگی بیهوش شدم.
صبح ساعت ده بیدار شدم.
دوش گرفتم.
لباسم را پوشیدم. سمت خونه مادر جون حرکت کردم.
زنگ در را زدم.
در که باز شد کل خاطراتم مرور شد.
مادرم چقدر عاشق این خانه بود.
یک حوض وسط حیاط. دور تا دورش گل و گلدانهای قشنگ.
اطراف خانه هم پر از درخت.
ده دقیقه ای در حیاط ماندم.
با صدای مادر جون به خودمم امدم.
رفتم داخل خانه.
مادر جون را بغل کردم. صورتشو بوسیدم - سلام مادرجون. خوبین؟
-سلام به روی ماهت ،خیلی خوش اومدی
- آقا جون کجاست ؟
-بالا تو اتاقشه!
- پس من میرم پیش اقاجون.
-برو مادر ببینه تو رو خوشحال میشه.
سمت اتاق آقاجون رفتم.
از لای در نگاهش کردم.
خیره شده به عکس مامان وگریه میکرد.
مامانم و اقاجون خیلی به هم وابسته بودند. جانشان برای هم در میرفت.
کل فامیل میدانستند که مامانم چقدر باباییست.
- سلام اقا جون.
-سلام سارای من.
رفتم کنارش نشستم.
سرم را روی پاهایش گذاشتم.
اقاجونم دست کشید رو موهایم.
سرم را بوسید.
هر وقت حالم بد بود، تنها کاری که آرامم میکرد، دست کشیدن آقاجون به موهایم بود.
- آقا جون خیلی دلم براتون تنگ شده بود، شرمنده که دیر اومدم.
- اشکال نداره بابا ،تو هم حالت از ما بهتر نبود.
شنیدم دانشگاه قبول شدی؟
سرم را بلند کردم. نگاهش کردم.
-شما از کجا خبر دارین ؟
-دیروز حاج رضا زنگزد گفت ،بابا خیلی مبارکت باشه،موفق باشی.
- الهی قربونتون برم من
صدای مادر جون امد.
-اگه صحبتاتون تمام شده بیاین ناهار اماده است.
بوی قرمه سبزی درخانه پیچیده بود.
منم عاشق قرمه سبزی بودم.
ناهار را که خوردیم، سفره رو جمع کردم،ظرفا راشستم ، کنار آقا جون در پذیرایی نشستم.
مادر جون از روی طاقچه بستهی کادوپیچ شده را آورد.
-سارا جان این کادوی دانشگاهته. امید وارم دوستش داشته باشی.
کادو را باز کردم.
چادر مشکی بود.
.من میخواستم چادر بگذارم اما وقتی که مادرم سلامتیاش را بدست آورد.
وقتی خدا سر قولش نبود،من چرا باشم؟
لبخند زدم.
-دستتون درد نکنه. خیلی زحمت کشیدین.
ادامه دارد...
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓