eitaa logo
دانشگاه حجاب
13.5هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
3.9هزار ویدیو
184 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
10.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥شکم مردم واجبه یا مردم؟ 🎙 استاد مهدوی ارفع 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
نوجوونای عمیق ما رو می‌پسندن 😍 حرفهای ناب دینی به زبان نوجوونا توسط یک روحانی که مدیر مدرسه‌ست 🔻اینجا حالِ فکر و دلتون خوب‌میشه👇 @lataef
بخش سوم ⭕️ خیلی از سیاست مداران طی سال های قبل سعی کردند کاری کنن که مردم خیال کنند دشمنی وجود نداره! بزرگترین ضربه ها رو هم به کشور همین افراد زدند. وقتی آدم خیال کنه دشمن نداره اونوقت هست که به بدبختی و فلاکت کشیده خواهد شد. 💢 کشوری مثل سوریه مشکلش همین بود که عمده امنیت خودش رو با رفاقت با همسایگان قرار داده بود. خیال میکرد با سلام و صلوات و رفاقت با آمریکا میشه امنیت کشورش رو حفظ کنه! و دیدیم که داعش چطور تونست خیلی سریع سوریه رو به آتش بکشه... اما کسی که مدام حواسش به دشمن باشه حتما تیزبین و قوی خواهد شد. 🔺 یکی از ویژگی های دشمن ما اینه که ذره ای رحم نداره و اگه دستش به ماها برسه حتما تک تک ما انقلابیون و حتی مردم معمولی رو سر میبرند... همونطور که در فتنه اخیر دیدیم که چطور به راحتی مردم بیگناه و نیروهای انتظامی رو به شدید ترین وضع به قتل رسوندند و شهید کردند... 🔺 پیاده نظام دشمنان ما انقدر سفاک و جنایتکار هستند که داعشی ها هم به پاشون نمیرسند... 📌ادامه دارد۔۔۔ 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 1ستاره سهیل(نجات از دایره) قسمت اول بی‌حوصله روی کاناپه قهوه‌ای رنگ لم داده بود. کتاب روبه‌رویش را ورقی زد و بست. مدام صفحه گوشی‌اش را چک می‌کرد. خودش را کمی جا‌به‌جا کرد تا داخل آشپزخانه را ببیند. پشت موهای فرفری عفت را دید، که در حال آشپزی بود. گوشی‌اش را از میان کتاب بیرون آورد. پیامکی از طرف دلسا داشت: «همه رو اوکی کردی؟ ساعت چند؟» تند تند نوشت: «آره، ساعت هفت. ولی تا از خونه بزنم بیرون، یکم طول می‌کشه.» جواب آمد: «نزدیک خونتونم، بجنب.» خواست جواب پیام را بدهد که شماره دلسا، روی صفحه نمایش گوشی‌اش ظاهر شد. دفعه اول، رد تماس داد. اما انگار دلسا، دست‌بردار نبود. پاورچین، پاورچین و گوشی به دست به سمت اتاقش رفت. دست‌گیره در را آرام به سمت خودش کشید و وارد اتاق شد. تماس را وصل کرد. -چیه هی زنگ می‌زنی؟ می‌گم صبر کن. تو کله‌ات نمی‌ره؟ - یک ساعته من‌رو سر کوچه حیرون کردی. نمی‌خوای بیای، بگو نمیام.. اَه.. ستاره، گوشی را به دهانش چسباند. «من کی گفتم نمیام! خنگه.. گفتم صبر کن زن‌عمو رو بپیچونم.. یه چند تا چت با مهرداد جونت بکنی، منم اومدم.» گوشی تلفن را قطع کرد و روی تختش پرت کرد. انگشت اشاره‌اش را روی شقیقه‌اش فشار داد. چشمانش را بست و با خودش زمزمه کرد: « چی بگم.. چی بگم که باور کنه؟ اون دفعه که گفتم مهناز حالش بد شده.. این دفعه.. آهان !فهمیدم.» از روی تخت که بلند شد، صدای فنرهای تخت هم به هوا رفت. بشکنی در هوا زد. با حالت حق‌به‌جانب، از اتاق خارج شد و به آشپزخانه رفت. بوی سیب زمینی سرخ‌شده، حسابی اشتهایش را قلقلک داد. نتوانست جلوی خودش را بگیرد. ناخنکی زد و دو سیب‌زمینی داغ را که در حال جلز و ولز در ماهی‌تابه بودند، برداشت. درحالی‌که سیب زمینی‌ها را این‌دست و آن دست می‌کرد، تا خنک شوند، با یک حرکت به هوا پرتابشان کرد و بلعید. - اوم.. به‌به.. عفت جون! یعنی دست‌پختت معرکه است والا! لنگه نداری! عفت ابرویی بالا انداخت و گفت: «ناسلامتی زن عموت هستم...» -بر منکرش لعنت! می‌گم زن‌عمو، یکی از دوست‌هام، تازه عروس شده. همه بچه‌ها رو دعوت کرده رستوران، شیرینی عروسی.. منم گفتم هرچی زن‌عمو بگه.. عفت جون! چیزه.. یعنی زن عموجون.. برم دیگه؟ عفت کفگیرش را توی بشقاب گذاشت. دست به سینه، رو به روی ستاره ایستاد. چشمانش را ریز کرد و گفت: «جدیداً خیلی این‌ور اون‌ور می‌ری‌ها!!» بعد خیلی سریع حالت چهره‌اش را تغییر داد. لبخندی به پهنای صورت زد و گفت: «من چکاره‌ام، عزیزمن؟ صاحب‌اختیاری فقط دست‌پخت خوشمزه‌ی زن عموت‌رو از دست می‌دی و غرغرهای عموجونت نصیبت می‌شه.. برو بهت خوش بگذره.» چشمان ستاره برقی زد. عفت را که داشت در یخچال را باز می‌کرد، از پشت‌بغل کرد و در گوشش آهسته گفت: «عاشقتم!! » به اتاقش برگشت. به گوشی‌اش که روی تخت ولو شده بود، نگاهی انداخت؛ شش تماس ازدست‌رفته از طرف دلسا داشت. لبش را گزید. -اَه، مثل کنه می‌مونه! به‌طرف کمد لباس‌هایش رفت. چند مانتوی رنگی را روی تخت انداخت. چند شال و روسری را هم کنار مانتوها گذاشت. این‌که چه مانتویی با چه شلوار و روسری بپوشد، برایش سخت‌ترین تصميم دنیا بود. دلش می‌خواست بدرخشد و خاص‌ترین باشد. بالاخره، شال قرمز با مانتو سفیدش را پوشید. خودش را در آینه بررسی کرد. احساس کرد، بدون آرایش اصلا جذاب به‌نظر نمی‌رسد. صورت سفیدش را رنگ‌پریده و لب‌های صورتی‌اش را بی‌رنگ احساس کرد، اما وقتی برای آرایش کردن نداشت. گوشی و جعبه آرایشش را در کیف طلایی براقش انداخت. این‌که چه کفش یا صندلی بپوشد، فکرش را درگیر کرد. صندل‌های زرشکی که تازه خریده بود، از داخل کمد برقی زدند. آن‌ها را به دست گرفت و پاورچین پاورچین از هال خارج شد تا بخاطر ظاهرش سوال‌پیچ نشود. ❌❌کپی به هر نحو ممنوع! در صورت ضرورت به این آیدی پیام دهید.👇 @tooba_banoo 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
بفرمایید 🙏🏻 @Hejabuni
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا