eitaa logo
دانشگاه حجاب
13.5هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
3.9هزار ویدیو
184 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
💝 کار جالب کادر مدرسه ای دخترانه در تهران 🎁 ۱۳ آبان به دانش آموزانش روسری هدیه دادن بهمراه این نوشته بسیار زیبا 😍👌 پ ن: البته این نوع فعالیت‌ها بسته به نوع جوّی که از قبل توسط کادر مدرسه ایجاد شده قابل اجرا و اثربخش هست، نه بدون زمینه‌ سازی و برنامه‌ریزی قبلی 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
14.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🧕 امر به معروف ونهی از منکر ❌ شما قوانین اماکن رو پذیرفتید پس۔۔۔۔ 📌 گناه می بینید بی تفاوت رد نشید 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
+حاجی؟! +حاجی کجایی؟! +حاجی اینجا برای توی کوچه رقصیدن دارن هموطن و غرقِ خون می‌ کنن💔 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
🔴به روز باشیم به یکی گفتم خدا رو شکر الان پهپاد هایی مدرنی داریم که کلی تو دنیا ازش حرف می زنن، در
🔴به روز باشیم میگن تو جنگ شناختی اونقدر اطلاعات جورواجور به مخاطب میدن که طرف دیگه قدرت تشخیصش رو از دست میده. مثلا تو مسئله زن و آزادی، زنها توجه ندارن که اگه آزادی بشه، دیگه شوهرشون دستشونو نمی گیره و امشب تو این کاباره و فرداشب تو اون کازینو با خانمای آنچنانی دور دور میکنه... و یا آقایون فکر می کنن فقط زنهای دیگه نصیب اینا میشن و نمی فهمن که اگه سفره ی همچین فسادی پهن بشه دیگه زن و زندگیشون مورد تجاوز قرار می گیره و اونا هم هیچ کاری ازشون بر نمیاد... همونطوری ‌که تو غرب اتفاق افتاده و بسیاری از کشورها چنین تجربیاتی رو دارن... @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ٣۵ ستاره سهیل خبری از شلختگی چند ساعت قبل نبود. همه‌چیز مرتب و تمیز سر جایش قرار داش
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ٣۶ ستاره سهیل چشمانش را باز کرد. تنها چیزی که جلوی چشمانش رژه می‌رفت، تاریکی بود. پتو را کنار زد. درد شدیدی را روی شانه‌هایش احساس کرد. روی تخت نیم‌خیز شد. راه باریکه‌‌ای از نور را، روی گل‌های سرخ قالی اتاقش دید. در اتاق نیمه باز بود. دست‌گیره در را گرفت و آن را به سمت خودش کشید. نور چشمانش را زد. انگار آن حجم از نور، پشت در اتاق گیر کرده بود. وارد هال شد. احساس کرد لباسی از جنس فولاد به تن دارد. قدم‌های سنگینش را به کندی برمی‌داشت. عمو و همسرش روی مبل مقابل تلویزیون نشسته بودند. عمو سرش را به‌طرف ستاره چرخاند. نگاهش غضبناک بود. عفت هم دنباله نگاه شوهرش را گرفت، اما او برخلاف همسرش با انگشت اشاره او را نشان می‌داد و قاه‌قاه می‌خندید. ستاره با خودش فکر کرد مگر چه کرده‌ که مستحق چنین نگاه‌های تحقیرآمیزی است؟ به طرف آینه‌ی راه‌رو هال، قدم برداشت. اما انگار پاهایش را با طنابی ضخیم بسته بوند. احساس کرد وزنه‌های سنگینی روی شانه‌هایش قرار دارد. مقابل آینه ایستاد. وحشت در چشمانش دوید. روی شانه‌هایش دو مار افعی بسیار چاق جا خوش کرده بودند. جرأت تکان خوردن نداشت. حس کرد خون در رگ‌هایش از حرکت ایستاده است. بدون این‌که سرش را حرکت دهد، نگاهش را به سمت پاهایش کشاند؛ ماری درحال پیچیدن دور پاهایش بود. نفسش در سینه حبس شد. نگاهش را به سمت بالا کشاند. دو مار زبانشان را بیرون آوردند. یکی از آن‌ها سر شانه‌ چپ ستاره را نیش زد. درد تا مغز استخوانش رفت. جیغ بلندی کشید. چشمانش باز شد. نفسش به شماره افتاده بود. شانه چپش تیر می‌کشید. با صدای جیغش، عمو به‌سرعت وارد اتاق شد. -ستاره عمو چی شدی؟ برق اتاق را روشن کرد. صورت سرخ و خیس عرق ستاره را که دید. کنارش نشست. -بلند شو عمو! خواب دیدی. چیزی نیست. عفت! یه لیوان آب بیار. -نمی‌تونم بلند شم. شونه‌ام درد می‌کنه. عمو کمک کرد تا ستاره بتواند روی تخت بنشیند. دستان دختر برادرش را گرفت و نوازش کرد. -چیزی نیست، عمو! رو شونه چپت خوابیدی، درد گرفته. لیوان آب را از دست عفت گرفت و نزدیک دهان ستاره برد. جرعه‌ای که نوشید، نفسش به حالت عادی برگشت. نگاهی به عفت انداخت. توقع داشت چیزی بگوید، اما عفت فقط جلو آمد و دستش را روی موهای قهوه‌ای ستاره کشید، چیزی زیر لب خواند و به صورتش فوت کرد. -بیا عموجون! عفت هم برات دعا خوند. الان دلت آروم می‌شه. ستاره نگاهش را از عفت گرفت و به پنجره اتاق خیره شد. -خب دیگه عمو پاشو، پاشو یه لقمه غذا بخور. برا شام بیدارت نکردم، گفتم بیدار شدی بخوری..الان عفت شامت رو گرم می‌کنه. ستاره دسته‌ای از موهایش را که روی صورتش ریخته بود، به پشت گوشش هل داد. -نه عمو، چیزی از گلوم پایین نمی‌ره. حالت تهوع دارم. هر وقت گرسنه شدم خودم گرم می‌کنم. ممنون. شما برین بخوابین. -باشه پس اگه کاری داشتی، بیدارم کن. -چشم! عفت که از اتاق خارج شد، عمو هم به دنبالش رفت، هنوز پایش را اتاق بیرون نگذاشته‌ بود که ستاره گفت: «عمو! می‌شه یه خواهشی ازتون بکنم؟» ❌❌کپی به هر نحو ممنوع! در صورت ضرورت به این آیدی پیام دهید👇 @tooba_banoo 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
💐 تبلیغ رایگان کانالتون ✅ میگم درستش اینه ما مذهبی ها پشت هم باشیم‌... خب پس باید از هم حمایت کنیم. یکی از حمایت ها هم تبلیغ کانال همدیگه هست‌‌... ❤️ شما که مطمئنا دانشگاه حجاب رو تبلیغ میکنید‌ خب ما هم وظیفه داریم دیگه. البته معذوریت هایی داریم و متاسفانه حمایت دائمی و بنری نمیتونیم داشته باشیم 🤝 ولی تصمیم داریم لااقل یه لیست از گروه ها و کانال های که اعضاءمون توش مدیر هستن رو به طور رایگان توی کانال بذاریم تا حمایت بشن. 💛 اصلا هم مهم نیست که تعداد اعضا کانالتون کم باشه یا زیاد.. لینک کوتاه و اسم کانالتون رو طبق الگو به این آیدی بفرستید.. فقط حتما باید مدیرش باشیدها👇 😊 @mokhtari9091 الگو👇 @hejabuni | دانشگاه حجاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
part05dameshghfinal64.mp3
8.04M
✅رمان دمشق شهرعشق بر اساس حوادث حقیقی زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۵ درسوریه و با اشاره به گوشه ای از رشادتهای مدافعان حرم به ویژه سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی و سردار شهید حاج حسین همدانی در بستر داستانی عاشقانه روایت میشود. 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوسالی بود هرکی فوت میکرد، میذاشتنش جزو آمار کروناییا و حق نداشتی حرف بزنی! 🤐 حالا هرکی فوت میکنه میذارنش تو لیست جانباختگان حوادث اخیر!! 😳 اینا تنوع در مرگ افراد رو هم نمیتونن هضم کنن!! چه برسه بخوان تنوع در پوشش رو بپذیرن... 😂😂 🌸 @Hejabuni 🌸