📣 «شرف» در بیان زیبای سیدجمال الدین اسدآبادی...
🔸تهیه و ترجمه توسط اعضا
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
هدایت شده از مکالمه عربی | ترنم حیات
یه نیروی جهادی این تیپی لازم داریم
چادری/ به شدت گوشی به دست / کم مشغله
🌸 @arabi_modir
میگم چرا شالتو سر نمیکنی؟
میگه این نماد اعتراض منه!
میگم اعتراض به چی؟
میگه به اقتصاد به گرونی به...
میگم حالت خوبه؟ الان شالتو انداختی ارزونی میشه؟ چرا خودتو گول میزنی؟
هلم میده و میگه: تو .... میخوری که با من اینجوری صحبت میکنی!
میخورم زمین و میگم: آزادی بیانتونم داریم میبینیم ... تف تو قبر آزادی بیانتون
لگدی بهم میزنه و راهشو میکشه که بره ...
بلند میشم داد میزنم: با اون شال افتاده، تنها چیزی که ارزون میشه خودتی...
🌹 @hejabuni 🌹
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 65 ستاره سهیل خط چشمی که کشیده بود، از زیر پلکش پایین ریخته بود. رد سیاهی از اشک و ت
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
66 ستاره سهیل
ستاره با اینکه در دنیای غمش فرو رفته بود، اما از اینکه چند شب میتوانست نگران اتفاقات خانه و زنعمویش نباشد و راحت سرش را روی بالش بگذارد، آسودگی کوچکی را گوشه قلبش احساس میکرد.
مینو پیام داده بود:
«کجا غیبت زده؟ کیان میتونه آرومت کنه، بگو کجایی بیاد همونجا»
با تردید نوشت.
-خودم میام، کجایین؟
بعد از چند دقیقه که از نظر ستاره طولانی بود، جواب رسید.
-بیا پشت ساختمون کلاس، تو چمنا نشستیم.
بعد از اینکه آبی به صورتش زد وچشمهای پف کردهاش را ترمیم کرد، رنگ و لعابی هم روی صورتش پاشید.
از دور مینو و آرش و کیان را دید که در حال جر و بحث بودند. کمی آنطرفتر دلسا ایستاده بود.
نمیدانست آنجا چه میکند. "یعنی مینو میخواست آنها را با هم آشتی دهد."
نزدیکتر رفت و بدون هیچ سلامی، کنار مینو نشست.
کیان کمی خودش را به ستاره نزدیک کرد.
-خوبی؟ چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
بدون درنظر گرفتن کیان و سوالهایش پرسید:
-این دختره اینجا چکار میکنه؟
مینو با بالا دادن ابروهایش به دلسا چیزی را فهماند. دلسا جلو آمد.
انگشتانش را در هم فرو برده بود، گاه جدایشان میکرد و با بند کیفش مشغول میشد. چیزی که دلسا سعی در پنهان کردنش داشت، از چشمان ستاره هم مخفی نماند؛ لرزش دستانش.
" دوباره چه نقشهای تو کله پوکشه؟ "
دلسا حرفش را اینطور شروع کرد.
-خب.. راستش.. یعنی.. میتونم برات یه آینه خیلی قشنگتر بخرم.
جمله آخر را در حالی گفت که یک ابرویش را بالا داده بود.
ستاره در دلش احساس پیروزی کرد، میتوانست همین را یک عذرخواهی تمام عیار حساب کند، اما انگار طمع کرده بود.
- شایدم، نیاز نباشه خرج کنی. یعنی، من اصلا دوست ندارم دوست عزیزم تو زحمت بیفته. میتونی به جاش بگی؛ ببخشید و دیگه تکرار نمیشه.
مینو، بازوی ستاره را فشار داد، به این معنا که؛ تند نرود.
ستاره، دست مینو را پس زد.
-چی شد؟منتظرم!
نگاه دلسا، به مینو بود. انگار منتظر چیزی بود. این نگاهها برای ستاره بیمفهوم بود.
-ببین ستاره... میتونم واقعا از آینه قشنگترشو بخرم؟ هان؟ نظرت چیه؟
وقتی با نگاه خیره ستاره مواجه شد، حرفش را ادامه نداد.
سرانجام بعد از سکوتی نفس گیر تصمیمش را گرفت. سرش را پایین انداخت، همراه با بغضی آشکار.
دلش نمیخواست غروری که با هر قطره اشکش پایین میریخت، جلوی ستاره له شود.
-باشه... باشه... میگم! ببخشید... دیگه... تکرار نمیشه.
بعد خیلی سریع پشتش را به همکلاسیهایش کرد و طوری از آنها دور شد، که ستاره آن را در ذهنش یک پیروزی تمام عیار معنا کرد.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 66 ستاره سهیل ستاره با اینکه در دنیای غمش فرو رفته بود، اما از اینکه چند شب میتوانست
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
67 ستاره سهیل
رفتنِ تحقیر آمیز دلسا را که تماشا کرد، رویش را به طرف مینو برگرداند. کمی احساس قدرت میکرد.
-مینو، ماشین داری؟ میتونی منو برسونی؟
مینو نگاهی به کیان انداخت، به معنای اینکه "چیزی بگوید."
کیان دستی به موهای ژل زدهاش کشید. امید داشت حداقل ستاره نگاهی به او بیندازد.
-خب... آره. ولی گفتم... شاید بخوای...
-ستاره از من دلخوری؟
کیان این را در حالی گفت که گردنش را ملتمسانه کج کرده بود.
" یعنی داره معذرتخواهی میکنه؟"
وقتی جوابی نداد، کیان نتیجهگیری کرد.
-پس حتما دلخوری.
آرش میان بحث پرید.
-ای بابا هندیش نکنین، حالا. بعدا برین سنگاتونو وا بکنین.
-خب من که نمیدونستم، من تا حالا با هر دختری بودم...
ستاره چپچپ نگاهش کرد.
-منظورم اینه که هیچ دختری مثل تو، ندیدم که... ببین نمیدونستم، ناراحت میشی.
آرش سری به دو طرف تکان داد.
-اوه... اوه... کار به غلط کردن کشیده، حالا چی ازش خواستی، کلک؟
ستاره حرفی نزد. نمیدانست چه بگوید. حالا احساس میکرد، تمام تقصیرها به گردن خودش افتاده. انگار جای شاکی و متشاکی عوض شده باشد. باید چه میکرد، اگر او را "هو" میکردند، اگر او را اُمل خطاب میکردند چه؟ از اینکه نتوانسته بود حرفش را درست بزند و شکایتش را بگوید، عصبانی بود. تلاش کرد کلمهای بگوید، اما نتوانست زبانش را حرکت دهد.
مینو دستی به شانهاش کشید.
-حالا اگه دوست دارین ما کمکتون کنیم، بگین چی شده؟
آرش اضافه کرد:
-اگرم نه ، برین تو درخت مرختا یه جایی بشینین، حرف بزنین.
کیان منتظر، به ستاره چشم دوخته بود و در حالیکه آرش مخاطبش بود گفت:
«برو بابا. خودم میگم.»
ابتدا چند لحظهای سکوت کرد تا واکنش ستاره را ببیند، اما فقط دید که او رویش را به طرف ساختمان ادبیات برگرداند.
-خب،من دیشب اشتباه کردم، گفتم یه عکس سر لخت از خودت برام بگیر. خب دوست داشتم بدونم واقعا چه شکلی هستی، توقع زیادیه آدم از دوست صمیمیش اینو بخواد! این فقط اسمش کنجکاویه، باور کن منظوری نداشتم.
آرش با تشر رو به کیان کرد.
-کیان، تو ستاره رو نشناختی هنوز؟ مگه نگفتم ستاره، قوانین خودشو داره، والا تا حالا هم خیلی باهات راه اومده.
ناخن اشارهاش را در هوا بالا برد.
-ستاره هر دختری نیست! وقتی داری با یه ملکه رفت و آمد میکنی، همین که اجازه رفت و آمد بهت داده خیلیم هنر کرده، ولی حق نداری هر چی خواستی بگی.
ستاره نمیدانست آرش جدی است یا او را مسخره میکند. مینو شکلکی برای آرش درآورد، انگار از حرف او خوشش نیامده بود، بعد با لحنی که ظاهرا شوخی باشد، گفت: «کیان! حالا فکر کن! اگه اینو از دلسا میخواستی»
ستاره نقطه ضعفش را آشکار کرد
-مینو! الان چه وقته شوخیه؟
احساس کرد با همین یک جمله چقدر بهم ریخت دوباره. "اگر دلسا میفهمید، برای به دست آوردن کیان، مطمئنا بدترش را هم انجام میداد. شاید هم، جای او ادمین کانال میشد و قاه قاه به او میخندید."
-باشه بابا تو خوبی. امروز با این اخلاق گندت، از اول صبح، همه رو به غلط کردن انداختی. منم مثل کیان غلط کردم. آرش تو هم بگو غلط کردی.
-من چرا؟
-همه آتیشا از گور تو بلند شده دیگه. کیانو انداختی به جون ستاره.
مینو در عوض کردن بحث، حرف اول را میزد.
-آقا منم غلط کردم.
-اِ.. بس کنین دیگه حالمو به هم زدین. مثلا من عزادارم!
مینو که شوکه شده بود، به طرف ستاره برگشت.
-ای وای عزیزم، چی شده. نکنه عموت؟
ستاره، با مشت ضربهای به بازوی مینو زد، مینو که زانوهایش را بغل کرده بود، کمی تعادلش را از دست داد.
-زبونتو گاز بگیر. نه بابا! دایی عفت فوت شده، رفتن شهرستان، مراسم ختم.
درخشش چشمان مینو با حرفی که از دهانش خارج شد، در تناقض بود.
-آخی، طفلکی، جَوون بوده؟
-آره بنده خدا. مریض بود.
-الان، تنها تو خونه نمیترسی؟
-نه بابا! از خدامه، بدون مزاحم.
-میخوای بیام تنها نباشی؟
ستاره کمی از این پیشنهاد فوری جا خورد، اما خیلی زود بنظرش آمد چه فکر بکری! منمن کنان گفت:
-بیا، خب!.. ولی مامانت حرفی نداره؟
-من ده شبم خونه نرم، کسی نمیگه کجا بودی.
-خوشبه حالت.
ستاره با اینکه از کیان عصبانی بود، اما ترجیح داد بقیه فکر کنند با بذلهگوییهای آرش قضیه حل و فصل شده.
نزدیک غروب که میشد انگار دل ستاره هم غروب میکرد. دلش میخواست آزادی مینو را داشت. از اینکه نمیتوانست هر جا که دلش میخواهد، آزادانه برود ناراحت بود.
مینو صدای موزیک ماشین را بالا برد.
-بشین گوش بده، من برم یه عالمه خوراکی بخرم، تا صبح بترکونیم. راستی لباس مباس هیچی ندارم، این دیگه با خودتهها! ولی یه عالمه فیلم دارم ازون خفنا.. بشین تا بیام.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
#گزارش
#بینالملل
♨️خشم، نا امیدی ونفرت؛ کانادا برای #زنان نا امن تر شده است
🗡کشته شدن یک زن بومی دیگر به دست قاتلی که قبلاً سه زن دیگر را کشته بود، موجب خشم و نفرت مردم کانادا شد
🔻مردم و به خصوص زنان در کانادا امنیت ندارند و دچار نا امیدی و یاس شده اند؛ از اینکه قاتلان به راحتی در بین مردم زندگی می کنند.
🔻در طی ۳۰ سال گذشته حدود ۴۰۰۰ زن و دختر کشته یا ربوده شده اند
📌اینم از زندگی زنان غربی، چیزی که براندازا دنبالشن
🌐منبع:https://www.theguardian.com/world/2022/dec/02/canada-murders-indigenous-women
#تولیدی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
جهنم درون ۱.MP3
10.47M
📛جهنمِ درون ۱!
🔶 چرا ما باید از خداوند اطاعت کنیم؟
🔸 چرا خدا اینقدر دستورات و فرمانهای ریز و درشت صادر کرده است؟
#استاد_شجاعی
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
#خاطره #داستانک
#سبک_زندگی_غربی
#سبک_زندگی_ایرانی_اسلامی
دست پسرم را میگیرم و از کنار مارپیچ آبی پارک عبور میکنیم...
👇👇👇👇
دانشگاه حجاب
#خاطره #داستانک #سبک_زندگی_غربی #سبک_زندگی_ایرانی_اسلامی دست پسرم را میگیرم و از کنار مارپیچ آب
🌞سیاه قلم خورشید🌞
💧دست پسرم را میگیرم و از کنار مارپیچ آبی در پارک، عبور میکنیم.
🎡 علی با انگشتان کوچکش، وسایل بازی را نشانه میگیرد و صداهای خندهدار از خودش در میآورد. با لبخندم، امنیت را به قلب کوچکش هدیه میکنم.
زمین بازی، نسبتا خلوت است.
با اینکه زمان، زمان تفریح و مکان، مکان خوش گذراندن است؛ اما تنها صدای بلندی که میشنوم صدای پرندگانی است که از این شاخه به آن شاخه میپرند.
پدر بزرگی را میبینم با شلوارک سفید و خالخالهای سیاه و پوستی که از شدت سفیدی رو به بیرنگی میرود.
دست پسربچهای حدودا پنج ساله را با موهای وز طلایی، گرفته است با خودم فکر میکنم، پدر بزرگ، نوه را به پارک آورده یا نوه، پدر بزرگ را؟
با صدای علی، از افکارم بیرون میآیم.
-مامان! بریم، ترامبولی؟ مثل اون روزا که تو ایران میرفتیم، تو هم میای؟
نگاهم میچرخد به سمت ترامبولی کوچک قرمز وسط پارک.
به نشانه بله، قدمهایم را تندتر میکنم و لبخندم را پهنتر! انگار که کودک درونم دوباره فعال شده باشد.
صدای خنده و بازی علی آقا، جان دوبارهای به پارک پدربزرگ - مادربزرگها میدهد.
سایهمان در حافظه سبز زمین بازی، ثبت میشود؛ خورشید طرح زیبایی میزند، طرحی شبیه سیاه قلمِ یک زن مقدس!
دستان علی را گرفتهام و اوج گرفتنش را تماشا میکنم و لذت میبرم. همیشه بازی با او را در ردیف کارهای واجبم میدانستم!
نفس زنان از ترامبولی پایین میآیم و روی نیمکت، نفسی تازه میکنم.
قاب سیبی را در دهان علی میگذارم، که نگاهم با نگاه مادربزرگی با موهای خاکستری کوتاه و پیراهن نارنجی، تلاقی میکند. دست نوهاش را گرفته و مستقیم به طرفم میآید.
روبهرویم میایستد و میگوید:
«دیدم داشتی با پسرت بازی میکردی! چقذر لذت بخشه که با بچهات بازی میکنی.»
لبخندی میزنم و خوش و بشی با او میکنم. با رفتن مادربزرگ، علی آقا میپرسد:
-مامان! خانمه چی گفت؟
-هیچی! فقط گفت چقدر خوبه که با بچهات بازی میکنی!
-همین؟
-اوهوم!
-چرا مامانش پیر بود! مریض بود؟
-نه عزیزم! مادربزرگش بود.
-مامانش کجاست؟
-حتما سرکاره!
-نمیشه مامانش، خونه بمونه و باباش کار کنه؟
-اینجا نمیشه! اینجا مامان و باباها باید برن سر کار تا بتونن خرج زندگی رو در بیارن.
-دلم براش میسوزه! کاش تو کشور ما زندگی میکرد، اونجا مامانا مجبور نیستن از صبح تا شب کار کنن. مگه نه مامان؟
-آره، میتونن فقط مامان باشن.
✍ ف.سادات(طوبی)
🌸 @Hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
🔸مطالبه یکی از اعضا
🔸سامانه پیامکی ریاست جمهوری
30007788
#مطالبه_گری
#مطالبه_اثر_دارد
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
7⃣ قسمت هفتم
📢دوره آموزشی رایگان
🎉 #سوالات_خواستگاری
🎙 دکتر داوودی نژاد
═ೋ❅☕️❅ೋ═
@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
🧕بیا فکر کنیم حجاب محدودیت است
من آزادانه عاشقت هستم ای دوست داشتنی ترین محدودیت دنیا🌸
#زن_زندگی_آگاهی
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓