eitaa logo
دانشگاه حجاب
13.4هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
3.9هزار ویدیو
188 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
23.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.✅ الگو صحیح 🔺 این خانم در سن ۱۴ سالگی کارشناسی ارشد می‌خوانند، خواهرشان هم نابغه است. اما خب؛ چون با حجابند نباید دیده بشن ! ولی ما منتشر می‌کنیم و شما هم نشرش بدید تا همه بفهمند که حجاب محدودیت نیست. 🛑‍ ═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانشگاه حجاب
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_هشتاد_هفتم 🎬: شیلا همانطور که با شک به حرفهای شراره گوش می کرد گفت: بیا
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: شراره با ماشین نزدیک خرابه شد و میخواست ماشین را جایی پارک کند که از دید کسانی که احیانا از جاده خاکی میگذرند پنهان باشد، هر چند که این جاده به نوعی متروکه بود. شراره نیش گازی داد که ناگهان انگار زمین دهان باز کرد و او را بلعید.. شراره وارد گودالی شده بود که گویی در اثر فرسایش زمین بوجود آمده، مانند گوذبرداری برای ساخت ساختمانی نود متری بود. ماشین داخل گودال متوقف شد و بعد از فرو نشستن گرد و خاک، شراره در حالیکه خیلی ترسیده بود از ماشین پیاده شد، نگاهی به دور و برش کرد و با دو دست توی سرش زد و گفت: حالا من چه جوری این ماشین را از اینجا بیارم بیرون؟! وای اگر شیلا بفهمه؟! و بعد خو شد و زیر کاپوت ماشین را نگاهی انداخت و گفت: مطمئنا زیر بندیش هم آسیب جدی دیده، بد بخت شدم رفت.. شراره به ماشین تکیه داد با دقت به دیوار خرابه روبه رو چشم دوخت، دستی به ماشین زد و گفت: حالا تو که اینجا تپیدی، بزار ما بریم به کارمون برسیم، بعدش هر فکری باشه میکنیم و با زدن این حرف از دیواره گودال شروع به بالا رفتن کرد و وارد خرابه شد چهار دیوار فرو ریخته با فاصله های معینی پیش رویش بود، طبق گفتهٔ استادش باید کنار دیوار چهارم که مشرف به قبرستان میشد، اعمال را انجام دهد، انطور که شنیده بود اگر انرژی بالایی برای جذب اجنه دارا باشی میتوانست یک روزه کار را تمام کند و شراره مطمین بود اون انرژی لازم را دارد. شراره به دیوار چهارم رسید، نگاهی به اطراف کرد، یه حس ترس وجودش را گرفت، اما بیدی نبود به این بادا بلرزه، یک عمر دیگران را ترسانده بود و حالا نباید خودش میترسید باید صبر می کرد تا خورشید غروب کند. پس تا انموقع میبایست وسایل لازم را از داخل ماشین می آورد. گوشهٔ دیوار که بقایای اتاقی بود و زاویه نود درجه داشت ،سنگ و کلوخ ها را کناری زد تا جایی برای زیر انداز محیا کند و وقتی مطمئن شد که همه چیز محیا است به سمت ماشین رفت. خورشید در حال غروب بود، حصیر گوشه دیوار پهن و رویش سبد خوراکی ها به چشم میخورد و در کنار سبد قهوه ای رنگ و بزرگ سه کلاغ پا و پر بسته وجود داشت،سه کلاغی که انگار نفس های آخرشان را میکشیدند شراره آتش کوچکی فراهم کرده بود و وقتی مطمئن از گُر گرفتن هیزمها شد به سمت کلاغ ها رفت، یکی از کلاغ ها را از بقیه جدا کرد. روی کلوخ هایی که از قبل مانند تپه درست کرده بود ایستاد نگاهش را به جایی که قبلا قبرستان بود دوخت و در همین حین سر کلاغ را در یک دست و تنش را در دست دیگر گرفت و یکباره سرش را کشید و سر حیوان بینوا که حتی توان ناله هم نداشت از تن جدا شد و خون به بیرون جهید شراره دستان و صورتش را با خون کلاغ رنگین کرد، به طرف اتش رفت و جسم بی سر کلاغ را بر روی آتش قرار داد، بوی پر سوخته همراه با دودی غلیظ به هوا بلند شد. شراره مانند جادوگری کهنه کار دور این اتش میچرخید و ورد می خواند ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی بر اساس واقعیت ═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
دانشگاه حجاب
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_هشتاد_هشتم 🎬: شراره با ماشین نزدیک خرابه شد و میخواست ماشین را جایی پار
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: تاریکی همه جا را فرا گرفته بود، شراره اعمالی را که استادش گفته بود انجام داد اما خبری نشد که نشد. شراره گوشهٔ دیوار در حالیکه پتوی نازکی دور خودش پیچیده بود، چمپاتمبه زده بود و به شعله های آتشی که پیش رویش داشت خاموش میشد چشم دوخته بود و نمی دانست چه کند، خسته شده بود از این وضع باید کاری می کرد، گوشی اش را برداشت و میخواست به استاد زنگ بزند اما آنتن نبود، شراره اوفی کرد و وارد صفحه مجازی شد و پیام های ذخیره شده قبل را مرور کرد. ناگهان چشمش به بندی خیره شد، با چوبی، طلسم...را زیر آتش بکش.. شراره کمرش را راست کرد و با دست توی پیشانی اش کوبید و گفت: خاک بر سرم، چطور همچی مورد مهمی را فراموش کردم، همهٔ زحمتهام به فنا رفت و سپس به طرف کلاغ ها رفت، یک ساعتی میشد منقارهاشون را باز کرده بود تا کمی آب و خورده نانی بهشون بدهد تا نمیرند، آخه هنوز موکل نگرفته بود و احتمالا با این دو کلاغ نگون بخت هم کار داشت‌ ظرف کوچک آب که لیوان بستنی اش بود را با پایش به سمت کلاغ های بال و پر بسته هل داد و گفت: بخورین کلاغ های زشت، شما باید زنده بمونین.. شراره نگاهی به تاریکی وهمناک اطرافش انداخت و ترسی در وجودش افتاد، خودش را به گوشهٔ دیوار رساند و سریع دراز کشید و پتو را تا روی کله اش بالا کشید، اما باز هم حس ترسی شدید بر وجودش سایه افکنده بود. حس می کرد کسی در باد او را صدا میزند و حتی گاهی دستهایش را که به کمر او می خورد حس می کرد. شراره چشمانش را محکم روی هم فشار داد و ناگهان حس کرد کسی او را به عقب می کشد. شراره با ترس از جا بلند شد، همه جا تاریک بود و چیزی مشخص نبود شراره با پای برهنه شروع به دویدن کرد، میدوید و جیغ می کشید، گریه می کرد و فریاد میزد و وقتی به خود امد که داخل هاچ بک به خاک نشسته بود، سریع در را قفل کرد و سعی کرد بخوابد. اشعه های خورشید از پشت شیشه به چشم شراره خورد و باعث شد بیدار شود. چشمانش را باز کرد و همانطور که دستهایش را از هم باز میکرد، خمیازه ای کشید و گفت: چه شب وحشتناکی پشت سر گذاشتم، اگر امروز غروب تونستم موکل بگیرم که هیچ اگر نتونستم برمیگردم، شاید این موکل گرفتن به قیمت جونم تموم بشه و با زدن این حرف در ماشین را باز کرد و شروع به بالا رفتن از دیواره خاکی گودال کرد. به طرف وسایلی که غرق در خاک شده بودند رفت، ناگهان متوجه کلاغ ها شد، انگار چشمانشان بسته بود. نزدیک تر رفت و خم شد با پایش ضربه ای به کلاغ ها زد و همانطور که خیره به آنها بود گفت:اه این یکی که مرده و بعد کلاغ دوم را برداشت، کلاغ با بی حالی چشمانش را باز کرد. شراره لبخندی زد، به طرف سبد قهوه ای رنگ رفت و قمقمه آبش را بیرون اورد ، روی زمین نشست کلاغ را بین دو زانویش گرفت و با دست نوک کلاغ را باز کرد و چکه ای آب داخل دهان کلاغ ریخت و‌گفت: جوون مادرت زنده بمون، فقط تا غروب، قول میدم اگه تا اونموقع زنده بمونی جایزه ات اینه خودم با دستام جونت را بگیرم و بعد خنده بلند و شیطانی سرداد. شراره باید تا غروب خودش را سرگرم می کرد، تصمیم گرفت اطراف را نگاهی بیاندازد و چیزهای جدید کشف کند تا وقت بگذرد. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی بر اساس واقعیت ═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صدا ۰۱۵.m4a
3.06M
💎فرستادن این صوت در گروه ها صدقه ی جاریه است🌧 🎧 صوت شماره ۱۰ 🌹 در خانواده🌹 (جایگاه حیا در زندگی) 💫 قاعده درونی حیا و نمود بیرونی حجاب 💫 جنس حیا از کرامت نفس 💫 عفاف غلبه عقلانیت بر شهوات کانال شکوفایی (فاطمه کفاش حسینی) ═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
21.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توهم حالت خوب نیست؟ خسته شدی از حرفای فامیل و دوست آشنا!؟ ( رتبه ات چند شد!؟) (چه رشته ای میخوای بری!؟) و.... حالت اونقدر بده و خسته ای که حتی دلت نمیخواد بری پیش دوست و فامیل!؟ دلت میخواد یه کاری کنی از این حال بد خارج بشی!؟ پس حتما... این مطالب رو گوش بده😉 ا═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 بازیهای المپیک؛ حدود ۱۲۰ سال قبل ⭕️ حجاب زن‌ها مخصوصاً در بازی تنیس؛ بسیار تامل‌برانگیزه ⭕️تیشرت‌های کامل و آستین‌دار و استفاده از شلوار مردان و شورتهای بلند مردان ⭕️بخش جالبترش: پوشش تماشاچیان ⭕️ ارزش‌زدایی تدریجی؛ شیوه‌ی همیشگی دشمن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌◍⃟⚘🍃࿐💕‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872