eitaa logo
دانشگاه حجاب
13.9هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.7هزار ویدیو
183 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
اینم از کار دختر ۱۰ ساله من که برای یکی از دوستاش ک حجاب خوبی نداشت درست کرد عروسک رو با نمد درست کرد و یک نامه که از طرف عروسک نوشته شده بود براش نوشت😊 داخل جعبه قرمز هم گل محمدی وگیره گذاشت❤️ 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
🔴به روز باشیم ایران چهاردهمین اقتصاد جهان، هم اکنون بالاتر از اسپانیا، ترکیه، عربستان، رژیم اشغالگر
ربات انسان نمای ایرانی سورنا ۴ توسط انجمن ASME چهارمین ربات برتر سال ۲۰۲۰ معرفی شد. برتر از ربات های انگلیس، کره، آلمان، اسپانیا و هند از بچگی تحقیرمون کردند که ژاپنی ها ربات می سازند، ایرانی ها فلان کار هم نمی تونند کنند   🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانشگاه حجاب
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت20 مامان درحال شستن ظرف ها بود و من و اسرا هم نشسته
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 با صدای زنگ گوشی ام از توی کیفم بیرون کشیدمش، سوگند بود.ــ سلام ــ سلام خوبی؟ هیچ معلوم هست کجایی؟ ــ چه عجب یادت افتاد یه زنگی بزنی رفیق شفیق. _وای ببخشید باور کن همش یادت بودم ولی وقت نشد. الان کجایی؟ امروز میای دانشگاه؟ــ آره، تو راهم.ــ این پسره من رو کچل کرد اینقدر سراغت رو گرفت. خودت رو برسون الان استاد میادا.ــ نزدیکم، دیشب دیروقت خوابیدم، صبح خواب موندم.ــ زود بیا تعریف کن ببینم چه خبر بوده.بعداز خداحافظی، فکر آرش واین که بارهاسراغم راازسوگندگرفته است تپش قلبم رازیادکرد.(یعنی خاااک همه ی عالم برسرت راحیل که آنقدربی جنبه هستی که حتی حرف زدن درموردش هم حالت را خراب می کند. یک عمر منم منم کردی حالا که نوبتت خوب خودت را نشان می دهی. روزه که چیزی نیست تو رو باید حلق آویز کرد.)با استاد با هم رسیدیم، شانس آوردم که بعدش نرسیدم.رفتم طرف صندلی ام وخواستم سرجایم بنشینم، ولی چشمهایم را نمی توانستم کنترل کنم، دودو زدنشان در لحظه به استرس انداختم، چند روز ندیده بودمش و بد جور دلتنگ بودم، 🌸🌸🌸 به خودم نهیب زدم.(یادت باشه چرا روزه ایی راحیل.) سرم را پایین انداختم و چشمهایم را بستم و سر جایم نشستم.از همان اول نگاه سنگینش را احساس کردم و تمام سعی من در بی تفاوت نشان دادن خودم بود و این درآن لحظه سخت ترین کار دنیا بود. بعد از کلاس با سوگند به محوطه ی دانشگاه رفتیم و ماجرای نیامدنم را برایش توضیح دادم.در بوفه ی دانشگاه چای و نسکافه می فروختند و کنار بوفه چند تا میزو صندلی چیده بودند. سوگند به یکی از میزها اشاره کردو گفت –توبشین من برم دوتا چایی بگیرم بیارم.ــ اولا که من چایی خور نیستم. دوما روزه ام.ــ عه، قبول باشه، پس یدونه می گیرم.او چاییش را می خورد و من هم از محبت های اخیر آقای معصومی برایش می گفتم و این که جدیدا زیاد باهم، هم کلام می شویم وازاین که اینقدرتحویلم می گیرد حس خوبی دارم. مثل شاگردی که موردتوجه استادش قرارگرفته.سوگند با دستهایش دور لیوان حصاری درست کردو گفت:–نکنه آقای معصومی بهت علاقه پیدا کرده راحیل، ولی نمی تونه بهت بگه به خاطر شرایطش.ابروهام روبالا دادم وگفتم: 🌼🌼🌼 –شایدم این روزهای آخر رو می خواد مهربون باشه.سارا با لبخند به ما نزدیک شدو گفت: –سوگند تنها تنها؟سوگند آخرین جرعه ی چاییش را هم سر کشید ورو به سارا گفت:–می خوری برات بگیرم؟ــ پس راحیل چی؟ــ روزس؟ ــ ای بابا توام که همش روزه ایی ها چه خبره؟ لبخندی زدم و گفتم:–تف به ریا در ماه دو سه روز که همش نیست.ــ چه کاریه خودت رو عذاب می دی؟خندیدم و گفتم:–عذاب نیست، بعد چشمکی زدم و گفتم:–یه لذت محوی داره. دستهایش رابالا برد و رو به آسمان گفت: –خدایا از این لذت محوها به ما هم اعطا کن، حداقل بفهمیم اینا چی می گن.سه تایی زدیم زیر خنده.درحال خنده بودم که چشمم به آرش افتاد. با دوستش و بهارنشسته بودند سر میز روبه رویی ما، و آرش زل زده بود به من، نگاههایمان به هم گره خورد و این چشم های من به هیچ صراطی مستقیم نبودند.مجبور شدم بلند شوم. سارا با تعجب گفت کجا؟– می رم دفتر آموزش کار دارم بعدشم کلاس دارم. فعلا.هنوز به سالن نرسیده بودم که با صدایش برگشتم.–خانم رحمانی... می خواستم باهاتون صحبت کنم. چقدر جذاب تر شده بود توی آن پلیور و شلوار سفید.نگاهش را سر دادروی زمین و گفت:–اگه میشه امروز بعد از دانشگاه بریم کافی شاپ نزدیک دانشگاه... 🌺🌺🌺 حرفش را قطع کردم و با صدای لرزانی که نتیجه ی تپش تند قلبم بودگفتم: –نه من کار دارم باید برم.ــ خب پس، لطفا فردا بریم.ــ گفتم نه لطفا اصرار نکنید.ــ با تعجب نگاهم کردو گفت: –چرا؟ــ چون از نظر من کافی شاپ رفتن با همکلاسی کار درستی نیست.اگه حرفی دارید لطفا همین جا بگید.چینی به پیشانیش انداخت و گفت:–خب اگر آدم بخواد با یه دختر بیشتر آشنا بشه برای...یه کم مِن و مِن کردوادامه داد:–برای ازدواج، از نظر شما کجا باید حرف بزنن؟یک لحظه با چشم های از حدقه در آمده نگاهش کردم و بعد با خجالت و جراتی که نمی دانم چطور جمع شد سر زبانم، گفتم؟ –خب احتمالا اون دختر خانواده داره باید ... توی حرفم پرید و گفت:–خب اگه اول بخواد خیالش از طرف دختر راحت باشه چی؟ ــ هول کردم، دستم می لرزید، حتما سرمای هوا هم تشدیدش کرده بود.چشم هایم راپایین انداختم و گفتم:–خب اول باید قصدش رو، دلیل کارش رو، به اون بگه. در ضمن این حرف زدن ها با دو، سه جلسه نتیجه گیری میشه، نیازی به... دوباره حرفم را قطع کرد.–پس لطفا چند جلسه می خوام باهاتون حرف بزنم.سرخ شدم، (یعنی الان از من خواستگاری کرد؟)دیگر نتوانستم بایستم. سرم را پایین انداختم و به طرف سالن راه افتادم. اوهم همانجا خشکش زده بود. ✍ .. 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مستند صوتی شنود - 02.mp3
16.23M
🎙 مستند صوتی شنود، قسمت ۲ (تجربه نزدیک به مرگ یک مسئول امنیتی در بیمارستان بقیه الله تهران) 🔻 چه شد که برگشتم. 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥چه قدر به دختران‌مون اهمیت میدیم؟!! واقعا چقدر تلاش میکنیم که وظیفه‌مون رو در قبال دختران‌مون انجام بدیم؟!🤔 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
✍️🌷 دلنوشته استاد محسن قرائتی ، برای دختران سرزمینمان ایران : ➖➖➖ 🌷بسم الله الرحمن الرحیم 🌷گوهر پاکی و پاکدامنی 🌷خواهرم و دخترم ! چون نمی‌ دانم دامنه مطالعات و مقدار تحصیلات شما چقدر است ، از همه استدلال‏‌ های علمی و فنی دوری می‌‏کنم و ساده و خودمانی حرف می‌‏زنم و خیلی هم با شما بیگانه نیستم . سال هاست شب‏‌های جمعه در تلویزیون منزل شما هستم . 🌷خواهرم و دخترم ! غفلت بزرگترین خطر برای انسان است . غفلت از خدا و قیامت ؛ غفلت ازجوانی،استعداد ها ، ارزش‏ها و کرامت‌‏های انسانی؛ غفلت از جامعه ، دوستان و محرومان‏ ؛ و غفلت از توطئه‌ ها و ترفندهای دشمنان . 🌷خواهرم و دخترم ! هرچیز و هر کس ما را غافل کند ، ما را به خطر انداخته و دشمن ماست و هر چیز و هر کس ما را از غفلت بیرون آورد و هشدار دهد ، بهترین دوست ماست . 🌹دوست ما ، خداوند است که هستی را به ما داد و همه چیز را در اختیار ما گذاشت و به ما عقل ، فکر ، علم ، هدایت ، قدرت تشخیص و انتخاب داد و طبیعت را تسخیر ما کرد و کارهای نیکوی ما را چندین برابر خریداری می‌‏کند . 🌹دوست ما ، پیامبر عزیز اسلام است که در روزگاری که دختر مایه ننگ بود و چه بسا زنده به گور می‌شد ، با بوسیدن دخترش ، به دختران مقام داد و برای زنان حق مالک‏ شدن ، رأی داشتن ، تحصیل کردن ، انتخاب همسر و نظارت بر امور جامعه ، یعنی حق امر به معروف و نهی از منکر قائل شد و زن را مثل مرد ، مستعد رسیدن به همه کمالات دانست . 🌹دوست ما ، شهدایی هستند که با قبول جراحت و اسارت و شهادت ، دشمن را از این کشور بیرون راندند ، تا من و شما هر شب در امنیت استراحت ‏کنیم . 🔥اما دشمن ما ، شیطان است که پدر و مادر ما ، آدم و حوا را به نافرمانی خدا کشاند که نتیجه اش کنار رفتن پوشش آنها شد . 🔥آری اولین پیروی از وسوسه شیطان ، نتیجه اش برهنگی بود . 🔥دشمن ما ، تفکری است که زن را برای کامیابی و هوسبازی می خواهد و تصویر نیمه عریان او را وسیله تبلیغات اجناس قرار می دهد . 🌷خواهرم و دخترم! آیا تاکنون به این سوالات فکر کرده‌اید : 🔹۱- چرا دشمنان اسباب پیشرفت‌‏های علمی را از ما بخل و نسبت به آنچه دختران و پسران ما را منحرف می‌سازد ، بخشش می ‏کنند؟ 🔹۲- در دفاع از میهن,، مادران محجبه فرزندان خود را به جبهه فرستادند یا زنان بی‌‏حجاب ؟ 🔹۳- اگر امروز به کشور عزیز ما هجومی شود ، مردان و زنان با ایمان ایستادگی می‌کنند یا عناصر سست‏ ایمان؟ 🔹۴- در همه جوامع بشری ، آزار دختران عفیف و پوشیده بیشتر است یا دختران رها و لاابالی؟ 🔹۵- اگر برادر شما بنای ازدواج داشته باشد و شما را وکیل خود کند ، شما دختری را انتخاب می‌کنید که هر روز خود را در معرض نگاه جوانان هرزه قرار داده یا کسی که عفاف و حجاب او کامل‏تر و از چشم هوسبازان‏ به دور بوده است؟ 🔹۶- آمار طلاق ، افت تحصیلی ، افسردگی و اضطراب ، امراض روانی و مقاربتی ، سقط جنین ، فرار از خانه ، اسراف و تجمل‏گرایی ، گناه و بی ‏بند و باری در میان دختران پاک و عفیف بیشتر است یا دختران رها و لاابالی؟ 🌷خواهرم و دخترم! حجاب از ضروریات دین است و شما ، بحمدللَّه فرزند اسلام هستید . امروز هزاران دختر تحصیلکرده با حجاب کامل به عالی‏ترین درجات علمی رسیده‌اند و با حضور خود در عرصه‏ های علمی ، سیاسی و اقتصادی ، نشان داده اند که حجاب مانع فعالیت‌های اجتماعی و رشد و پیشرفت نیست . 🌷خواهرم و دخترم! اگر هر چیز را انکار کنیم ، مرگ را نمی‌‏توان انکار کرد . من و شما دیر یا زود باید پاسخگوی کارهای خود در برابر خدا باشیم . در حجاب کامل رضای خدا ، پیامبر خدا و امامان معصوم است ، ولی در کشف حجاب و ولنگاری ، رضای شیطان و افراد لاابالی و چشم‏چرانان هرزه است . 🌷خواهرم و دخترم! مگر شما خود طلا و جواهرات قیمتی را در پوشش قرار نمی‌‏دهید و آنها را از دسترس نااهلان دور نگه‏ نمی‌دارید؟ چه گوهری گرانبهاتر از وجود خود شما است؟ چرا خود را ارزان در برابر هر چشمی قرار دهید؟ مگر نه این است که چشمان ناپاک شما را برای خودشان‏ می‏ خواهند و خدا شما را برای خودتان می‏‌خواهد؟ 🌷خواهرم و دخترم! اگر جلوه‏ گری امروز شما دلربایی کرد و علاقه مردی را به همسرش کم کرد ، فردا زن زیبایی با جلوه ‏گری خود ، دل شوهر شما را خواهد ربود و رونق زندگی شما را کم خواهد کرد . 🌷خواهرم و دخترم! لباس و آرایش فریبنده شما در خیابان ، زخمی را در دل فقرایی که این نوع لباس‏ها را ندارند ، به وجود خواهد آورد که با آه خود از شما انتقام خواهند گرفت . 🌷خواهرم و دخترم! مراقب دوستان خود باشید ، زیرا بعضی غافل و گول ‏خورده‌اند . خیال می‌‏کنند بی‌‏حجابی نشان تمدن است یا گمان می‌‏کنند جلب توجه و نگاه دیگران ، به سود آنهاست . خیال می‌ کنند جلوه‏ گری گناه ساده‏ ای است ، ولی نمی‏ دانند چه بسا آرامش خانواده‌ای را به نگرانی تبدیل می‌‏کند . منبع: ایسنا 🌸@hejabuni
دانشگاه حجاب
✍️🌷 دلنوشته استاد محسن قرائتی ، برای دختران سرزمینمان ایران : ➖➖➖ 🌷بسم الله الرحمن الرحیم 🌷گوهر پاکی
✍️ این نامه ‏را به خاطر در امان ماندن شما و جامعه از خطرات غفلت و وسوسه‌های شیطان نوشتم ؛ یک بار دیگر آن را بخوانید و اگر مفید دیدید به دیگران نیز بدهید . اگر مرا معلم خود می‌دانید، حق معلمی را با نماز و تقوا و قرب به خدا ادا فرمایید . 💐محسن قرائتی ۱۴۰۱/۵/۲ منبع:ایسنا https://www.isna.ir/news/1401050201617 🌸 @Hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانشگاه حجاب
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت21 با صدای زنگ گوشی ام از توی کیفم بیرون کشیدمش، سوگن
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 ساعت بعد حرف های آرش را برای سوگند تعریف کردم.با تعجب نگاهم کردو گفت:–اونوقت نظرت؟سرم راپایین انداختم.–چی بگم ما هیچ جوره به هم نمی خوریم.ــ خب پس بهش خیلی راحت بگو.سکوت کردم و زل زدم به انگشتای گره شده‌ام. سوگند دخترخوبی بود و من خیلی قبولش داشتم، با این که دوست صمیمی‌ام بود، ولی بازهم خجالت می‌کشیدم همه چیز را برایش بگویم.بعد از سکوت کوتاهی ناگهان هینی کشید، که وادارم کرد هراسون نگاهش کنم.–چی شد؟ چشمهایش اندازه گردو شده بود. وقتی ترس مرا دید گفت:–راحیل!نگو که... من فقط سرم را به علامت مثبت تکان دادم. با گفتن خدای من سرش را بین دستایش جا داد و من چقدر یک لحظه احساس حقارت کردم از داشتن همچین دل سرکشی.سوگند سرش را بلند کرد و وقتی حال بدمن را دید، رنگ عوض کرد. –البته آدم ها عوض میشن عاشقی که جرم نیست، شاید به خاطر تو عقایدشم تغییر کنه. بعد چهره‌اش راجمع کرد و ادامه داد:–یه وقتایی استثناهم پیش میاد. امیدوارم آرش از اون دسته باشه.می دانستم به خاطر من این حرف ها را می زند، وگرنه حرفی که زد نیاز به معجزه داشت. 🍀🍀🍀 نگاهش کردم.– نامزد خودت یادت رفته؟ افکارش عوض شد؟ آهی کشید.– خب من سادگی کردم، بعدشم مگه همه‌ی آدم ها یه جورن؟ وقتی عاشقی از سرم پرید تازه چشم هایم باز شد و خیلی چیزها را دیدم که اصلا قبلا نمی دیدمشان. همش با خودم می گفتم چرا من اون موقع توجهی نکرده بودم به این رفتارهاش. حالا نمی دونم به خاطر سنم بود که این همه کوته فکر بودم یا دلم یه محبت می خواست از اون جنس، گاهی می گم شاید چون پدر یا برادری بالاسرم نبوده اینقدر زود باختم، ولی وقتی به تو نگاه می کنم می بینم توام شرایط من رو داری ولی خیلی سنجیده تر عمل می کنی. حداقل زود وا نمیدی، خود داری. از حرفهایش بیسترخجالت کشیدم، "یه لحظه فکر کردم در حال سقوط به قعر زمینم، ولی هیچ اتفاقی نیوفتاد."ــ من اینجوری که تو فکر می کنی نیستم سوگند. منم باهاش چند بارحرف زدم.راستش من بهت نگفتم، یه بار از دانشگاه تا ایستگاه مترو رو پیاده باهم رفتیم، چون می خواست سوار ماشینش بشم ولی این بار هر چی اصرار کرد قبول نکردم، گفت پیاده بریم که حرف بزنیم. تو راه خیلی حرف زدیم ومن بیشتر متوجه تفاوت هامون شدم. 🍃🍃🍃 یه بارم می خواستم برم نماز خونه واسه نماز، گفت می خواد حرف بزنه، وقتی گفتم آخه الان باید نماز بخونم، پوزخندی زدوگفت، خودتو اذیت نکن خدا محتاج نماز ما نیست.با نامحرمم که دیدی چطوری دست میده و شوخی میکنه. امروزم که ازم خواست بریم کافی شاپ ولی من قبول نکردم. البته به نظرمن حرف زدن بانامحرم بارعایت بعضی مسائل اشکالی نداره، ولی هرکس ازدل خودش بهترخبرداره.تمام مدتی که داشتم حرف می زدم سوگند نگاهم می کرد.آهی کشیدوگفت:–خوب پس اگه اینجوریه به نظر من دفعه ی بعد آب پاکی رو بریز روی دستش، دلیلت رو هم بهش بگو شاید متوجه شد. ــ می دونی سوگند همیشه دلم می خواست همسر آینده ام از نظر مذهبی از من جلوتر باشه و باعث رشدم بشه.ــ خب اینم امتحان توئه دیگه، بعدش خنده ایی کردو گفت:–خدا به دادت برسه چه امتحان جذابی هم نصیبت کرده، کیه که بتونه ازش بگذره. حالا که فکر می کنم می بینم مال من زیادم جذاب نبود ولی من نتونستم با فکر تصمیم بگیرم، امیدوارم تو بتونی. هر کمکی هم از دستم بربیاد برات انجام میدم.. ✍ ... . 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_1110626376.mp3
7.2M
🌾🌾🌾 🌾🌾 🌾 👌واجب فراموش شده قسمت هفتم 🛑📣 هر امر دینی مانند نماز و حج و روزه و امر به معروف و نهی از منکر و .... احکام و آموزش خاص خودش را دارد که یادگیری آنها بر هر مسلمان واجب است و ترک هر واجب دینی و شرعی کفر دینی به همراه دارد🧐 و من الله التوفیق 🎵 استاد علی تقوی، استاد حوزه و دانشگاه 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از دانشگاه حجاب
27.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وات ‌the فـــاااااااز⁉️🤯 ⊹ ⊹ ⊹ وظیفه‌ۍ‌گشت‌ارشــاد‌ڪه‌کار‌فرهنـــگـے‌نیست🤦🏾‍♀️😂 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
🧕💚خدا پاداش بزرگی برای بندگان مطیعش خواهد داد 💫! 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 صل‌الله‌علیک... خدا می‌دونه دلتنگیم آقا😭... خیلی وقته نرفتیم کربلا...‌ @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
محتواهای محرمی میخواید بفرمایید 👈 اینجــــــا👉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانشگاه حجاب
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت22 ساعت بعد حرف های آرش را برای سوگند تعریف کردم.با ت
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 بعداز آخرین کلاس باید پیش ریحانه می رفتم. برنامه ی هر روزم بعد از دانشگاهم بود. بعضی روزها کلاسهایم زودترتمام میشدومن بیشترازنصف روزباریحانه بودم. در آپارتمان را زدم زهرا خانم دررا باز کردو گفت: –به به سلام راحیل جان. ــ سلام زهراخانم خوبید؟ ریحانه چطوره؟ بهتر شده؟ همانطور که از جلو در به طرف رخت چرکها که در آشپزخانه بود می رفت با صدای پایینی گفت: ــ بهتره، خداروشکر، سوپشم بهش دادم فعلا خوابیده. سبد رخت ها را بغل گرفت و به طرف در خروجی رفت. –دیگه من برم، الان آقامون میاد. اشاره کردم به سبد دستش. –لباسشویی که اینجا هست. ــ اینجوری راحت ترم بالا می شورم خشک می کنم و اتو می کنم میارم. ــ دستتون درد نکنه. ــ راستی غذارو گازه اگه ناهار نخوردی هم خودت بخور هم به داداش بده. ــ چشم. لباس هایم را عوض کردم و چادر رنگی ام را روی سرم انداختم. غذا لوبیا پلو بود داخل بشقاب ریختم و داخل سینی با یک لیوان آب و یک پیاله ترشی گذاشتم. چادرم را در یک دستم جمع کردم وبادست دیگرم سینی راگرفتم. چند تقه به در اتاق زدم.ــ بفرمایید.ــ سلام.به سختی از روی صندلی اش بلند شد و با لبخند پهنی جواب داد.از این که به خاطر من از جایش بلند شد با خجالت گفتم:–شرمنده نکنید بفرمایید. 🌸💕🌸💕🌸 آقای معصومی همیشه با احترام با من برخورد می کرد برای همین من هم احترام زیادی برایش قائل بودم.سینی را روی میزش گذاشتم، یک میز قهوه ایی خیلی بزرگ که میز کارش بود. یک کامپیوتر باکلی چیزهای مختلف، رویش قرار داشت. مثل وسایل خطاطی و انواع کتاب و یک سری اوراق برای خط نوشتن. همیشه پشت میزش مطالعه می کرد. شاگردهایش را هم دور همین میز، آموزش می داد. چندصندلی هم دور میز برای شاگردهای خطاطی اش گذاشته بود.یکی از دیوارهای اتاق قفسه بندی بود و پر بوداز کتاب های بسیار ارزشمند.پنجره اتاق هم با یک تور حریرسفیدساده تزیین شده بود.نگاهش را به غذای داخل بشقاب انداخت و گفت:–صبر کنید برای شما هم غذا بکشم با هم غذا بخوریم.ــ از این حرفش تعجب کردم. تا حالا با او سریک میز غذا نخورده بودم. اگر گاهی وقت نمی شد ناهار بخورم توی دانشگاه، اینجا با ریحانه ناهار می خوردم. ــ نه من نمی خورم.ــ چرا مگه ناهار خوردید؟کمی این پاو آن پا کردم و گفتم:نه ــ اگه با من سختتونه پس... ــ حرفش را قطع کردم و گفتم:نه...برای این که فکر دیگه ایی نکند گفتم:– آخه من روزه ام. ــ دوباره لبخندی زدو گفت:–قبول باشهاینجوری که من خیلی شرمنده شدم آخه...ــ نه، نه شما راحت باشید، من باید برم پیش ریحانه و زود از اتاق بیرون آمدم.سرکی توی اتاق کشیدم. ریحانه هنوز خواب بود. آشپزخانه نامرتب بود. احتمالا زهرا خانم وقت نکرده بود مرتب کند.شروع به تمیز کردن کردم.بعد از تمیز کردن گاز و جمع و جور کردن کانترآشپزخانه. به طرف اتاق آقای معصومی رفتم تا سینی غذا را بیاورم. 🌸💕🌸💕🌸 در اتاق باز بود، درحال وارد شدن گفتم: –امدم سینی غذارو ببرم.سرش پایین بودو خطاطی می کرد.ــ دستتون درد نکنه، خودم می خواستم بیارم. چرا زحمت کشیدید.ــ زحمتی نیست.خم شدم سینی را بردارم، چشمم افتاد به شعری که روی کاغذی نوشته بودو کنار دستش گذاشته بود.چند لحظه مکث کردم، چقدر شعر قشنگی بود. دل گرچه درین بادیه بسیار شتافـت یک موی ندانست ولی موی شکافـت اندر دل من هـزار خورشیـد بتافـت آخر به کمــــــــال ذره ای راه نیافـت مبهوت شعر شدم، چقدر پر معنی بودوچقدر خط خوشی داشت این آقای معصومی.با صدایش به خودم امدم،– می دونید شعرش از کیه؟ــ با دست پاچگی گفتم:–نهــ ازابو علی سیناست.با تعجب گفتم:–مگه شاعرم بوده.ــ بله هم به عربی و هم به فارسی شعر می سرودن.باحسرت گفتم:–واقعا خوش به حالش، چطور میشه که یه نفر اینقدر همه چی تموم میشه.ــ حالا شما این رو می گید ولی تو شعرش یه جورایی میگه ذره ایی به کمال نرسیدم.یعنی به اونچه که می خواسته نرسیده.نچ نچی کردم و گفتم:–آدم میمونه تو کار این بزرگان. یه فیلسوف وقتی اینجوری بگه پس...با صدای گریه ی ریحانه حرفم نصفه ماند، سینی را برداشتم و گفتم:– با اجازه من برم. ✍ . 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓