دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ٣٧ستاره سهیل -جانم، عموجون؟ -راستش.. سرش را پایین انداخت و با حالت مظلومانهای گف
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
٣٨ ستاره سهیل
لب و لوچهاش آویزان شد. بعد از این همه انتظار، دوباره باید منتظر میماند.
برای مینو نوشت: «باشه پس منتظرم.»
از نوشتن این پیام چند روزی گذشت، اما خبری نشد که نشد. هر روز بیحوصلهتر و دمغتر میشد. بیشتر وقتش را در اتاق میگذاراند و آهنگ گوش میداد. تنها فکر شروع دانشگاه و درس خواندن بود که کمکش میکرد تا آن چند روز را تحمل کند.
با شروع سال تحصیلی، ناخودآگاه به سمت قفسه کتابخانهاش میرفت و کتابهای ترم قبلش را ورق میزد که یادش آمد هنوز کارت دانشجوییاش را پیدا نکرده.
از اینکه کاری برای انجام دادن و بهانهای برای بیرون رفتن داشت، خوشحال بود. اما از طرف دیگر از پا گذاشتن در آن مسجد میترسید. عزمش را جزم کرد و قبل از اذان ظهر از خانه بیرون زد.
چهل دقیقه قبل از اذان، روبهروی مسجد ایستاده بود.
در گیر و دار رفتن و نرفتن به داخل مسجد بود که کسی دستش را گرفت.
-خانمم، چرا داری استخاره میگیری؟ غریبی نکن بیا تو.
ستاره که جا خورده بود، دستش را خیلی سریع کشید و درحالیکه هول شده بود، گفت: «نه!.. من.. فقط.. کار دارم اینجا»
خانم چادری که حدودا بیست و پنج ساله بنظر میرسید. با لبخند ملیحی که از گوشه صورتش شروع شد و در تمام چهرهاش پخش میشد، جواب داد:
« ما هممون اینجا با خدا کار داریم.»
با اینکه حرف خانم به دلش نشست اما بدون هیچ احساسی گفت: «نه من کارتمو گم کردم.. گفتم شای.. تو حیاط مسجد افتاده باشه، خودم میرم میگردم. مزاحم شما نمیشم.»
خانم دست ستاره را با محبت فشرد.
-بیا بریم.. کار خودمه.. اینجا هرچی گم بشه میارن میذارن تو گنجه گمشدهها.. بیا بریم که کلیدش دست خودمه..»
بعد بدون اینکه منتظر جواب ستاره بماند، او را دنبال خودش کشاند.
ستاره که در عمل انجام شده قرار گرفته بود، کمی روسریاش را جلو کشید و آن را طوری محکم کرد که سفیدی گلویش پیدا نباشد.
وارد حیاط مسجد شدند. برخلاف مسیری که دفعه قبل آمده بود؛ درست سمت چپ حوض آبی، از نردههای فلزی بالا رفتند. قبل از آنها، پیچکهای سبز رنگی نردهها را بالا رفته بودند و برای سردر کوچک کتابخانه مسجد، سایهبان لطیفی ایجاد کرده بودند.
بوی خوششان، احساس معذب بودنش را را در یک لحظه از خاطرش برد.
خانم کفشهایش را درآورد و داخل جاکفشی چوبی گذاشت. ستاره هم به تقلید از او کفشهایش را جا داد.
-تضمین نمیدم عاشق اینجا نشی.. بیا تو خانمی.
ستاره داشت در ذهنش جمله "تضمین نمیدم که عاشقش نشی" را معنی میکرد که چشمش به کتابخانه روبهرویش افتاد.
❌❌کپی به هر نحو ممنوع!
در صورت ضرورت به این آیدی پیام دهید👇
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
✊ چالش #ما_بیشماریم 🔺مشهد - خیابان شهید مطهری تا میدان شهدا 🔺سهشنبه ۱۷ آبان از ساعت ۱۷ تا ۱۸ محج
✊ چالش #ما_بیشماریم
🔺مشهد - منطقه تقیآباد
🔺سهشنبه ۱۱ آبان
از ساعت ۱۸ تا ۱۹
محجبه: ۲۸۵ نفر
بدحجاب: ۱۷۱ نفر
بیحجاب: ۱۶ نفر
(کمتر از یک دهم محجبهها)
🌹ممنونیم از کاربر *بانو*
🌸 @Hejabuni 🌸
part06dameshghfinal64.mp3
9.57M
#دمشق_شهر_عشق6
✅رمان دمشق شهرعشق بر اساس حوادث حقیقی زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۵ درسوریه و با اشاره به گوشه ای از رشادتهای مدافعان حرم به ویژه سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی و سردار شهید حاج حسین همدانی در بستر داستانی عاشقانه روایت میشود.
#سوریه
#عبرت
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
18.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥کار زیبای دختران افغانستان
برای دختر همسایه !!!
🔴 بسیار جالب است حتما ببینید!
✅ نشر ما صرفا برای دختران هست.
#تلنگر
#امریکا_افغانستان
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
11.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✂️༻ جمعه و خیاطی༺✂️
آموزش شماره 7⃣3⃣
🧕آموزش الگو ، برش و دوخت #هودی کلاهدار زیبا
اگه با پارچههای ضخیم بدوزید تو این فصل جای سویشرت هم کاربرد داره فقط با پارچه ضخیم آزادی رو بیشتر بگیرید تنگ نشه
👌میتونید ست خانوادگی هم بدوزید😊
💛 برای دیدن سایر خیاطی های آسون و پرکاربردمون کافیه هشتگ #آموزش_خیاطی رو دنبال کنید☺️🌼
#آموزش_خیاطی #آموزش_هودی
#سویشرت #خیاطی #حجاب
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
#پرسش_پاسخ
❓ چرا انقدر اصرار دارید ما همیشه و همه جا حجاب داشته باشیم؟!😡
+ کی گفته ما گفتیم؟! اونم همیشه و همه جا؟!😳
_ پس چی؟!😏
+ اولا که قانون مملکت و عقل آدم و حرف خداست که اینو ميگه
دوما اینا میگن توی اجتماع حد پوشش اونه که در شرع تعریف شده!!! همین
اینکه توی همه کشورها هست... 😎
_ ولی حد اونا اینقدر شور نیست!😖
+ پس فکر کردی چرا آمار تجاوزشون بالاست و تعداد سقط و فرزندان نامشروع اونجا انقدر ناهنجارِ😐😉
#تولیدی_کامل #طراحی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ٣٨ ستاره سهیل لب و لوچهاش آویزان شد. بعد از این همه انتظار، دوباره باید منتظر میما
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
٣٩ و۴۰ستاره سهیل
ستاره داشت جمله "تضمین نمیدم که عاشقش نشی" را در ذهنش معنی میکرد، که چشمش به محیط کتابخانه افتاد.
سالن نسبتا مستطیل شکلی روبهرویش قرار داشت. خط ممتدی از گلدانهای طبیعی از جلوی در شروع شده بود، تا آخر سالن. دو طرف گلدانها، فرش قرمز گلدار پهن شده بود و روی هر فرش، دو نفر در حالی که روی کنارههای قهوهای طلایی نشسته بودند، مشغول درس خواندن بودند.
ستاره محو آرامش کتابخانه شد. جلوتر که رفت، قفسههای چوبی پر از کتابی را دید که حدفاصل بین هر فرش با فرش بعدی بود. به انتهای سالن که رسیدند دوباره برگشت و نگاهی از در ورودی، به مسیری که آمده بود انداخت.
همینطور که داشت نگاه میکرد، خانم چادری سرش را نزدیک گوشش برد و گفت: «بیا بریم تو اتاق من. بچهها حواسشون پرت میشه»
انتهای سالن، قفسه کتاب بزرگتری، به دیوار چسبیده بود و بالای آن پنجره سبز رنگی بود که نور را به گلدانهای طبیعی میرساند.
ستاره با کمی مکث، دنبال خانم راه افتاد. اتاق در سمت راستشان قرار داشت، با در آهنی سبز رنگی. بالای در اتاق تابلوی چوبی بود که روی آن، این عبارت حک شده بود:
«وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا.»
و بگو پروردگارا مرا [در هر كارى] به طرز درست داخل كن و به طرز درست خارج ساز و از جانب خود براى من تسلطى يارى بخش قرار ده.
جملاتی را که خواند، عجیب به دلش نشست. با لبخند وارد اتاق شد.
یک طرف اتاق، میز و صندلی رنگ شدهای قرار داشت که با رو میزی خیلی زیبایی از پته پوشیده شده بود.
روبهرویش، تخت چوبی قدیمی قرار داشت که روی آن، گلیم صورتی پهن شده بود. بر در و دیوار اتاق هم، چند عکس مرد دیده میشد.
خانم چادری وارد اتاقک کوچکتری شد که ستاره درست آن را نمیدید. اما صدای قلقل کتری را از داخلش میشنید.
روی تخت نشست. خانم که چادرش را درهمان اتاقک درآورده بود، با سینی چای جلو ستاره نشست.
-بفرمایید، اینم چای لب سوز و لب دوز.. حالا بگو ببینم، کارتت چی بوده که گم کردی کمکت کنم.
ستاره هول شد، خودش را کمی جابهجا کرد.
-چرا زحمت کشیدین؟ من.. فقط.. خب.. کارت دانشجوییمو گم کردم. چون اومده بودم تو مسجد.. احتمال میدم تو حیاط افتاده... یعنی از تو کیفم افتاده..
-تا شما چاییتو بخوری، میرم تو گنجهام یه نگاهی میندازم.
-گنجه؟
خانم بلند شد. مانتو فیروزهای به تن داشت، که نظر ستاره را جلب کرد. پشت میزش رفت. چیزی شبیه به صندوق را از پشت میز بیرون کشید.
-به این میگم گنجه! مادربزرگم بهم داده. هرچی تو مسجد گم بشه، میدن به من، میذارم اینجا. بذار الان نگاه میکنم.
ستاره دلش میخواست داخلش را ببیند. کمی خودش را به سمت گنجه مایل کرد. اما وقتی باز شد، در قهوهای رنگش مانع دیدش میشد.
-یه چندتا کارت پیدا کردم. گفتی کارت دانشجوییه، دیگه! این که کارت بانکیه، آهان، پیدا کردم فکر کنم. گفتی اسمت چی بود؟
تازه یادش آمد خانمی را که در مسجد دانشگاه دیده بود و بنظرش آشنا میرسید همان کسی است که روبهرویش نشسته و خیره به او نگاه میکند، دوباره تصویر دیگری در ذهنش زنده شد؛ خانمی که در سرویس بهداشتی او را موقع آرایش کردن دیده بود. لرزی بر اندامش افتاد.
-خوبی؟ اسمتو نگفتیا!
-آهان.. ستاره! نه.. ببخشید، صبرینا.. شکیبا!
-آخرش ستاره یا صبرینا؟ صبریناشو داریم. ستارهاش رو نداریم.
ستاره خندهاش گرفت و از افکار مغشوشش بیرون آمد.
-همینه.. خودشه.. صبریناشو بدین
در گنجه که بسته شد، ستاره صورت خانم را بهتر میدید. دیگر جای هیچ تردیدی وجود نداشت که او را دوبار دیگر هم دیده بود. برایش قابل قبول نبود که همه اینها اتفاقی باشد. کارت را از خانم که دو دستی به سمتش گرفته بود، گرفت. خودش متوجه اخمهای صورتش نبود.
"نکنه منو تعقیب میکنه؟ مثلا به حساب خودش میخواد منو هدایت کنه؟ خخخ"
-خدمت شما، صبرینا خانم.
-تو شناسنامه صبرینام، اما همه ستاره صدام میزنن.
-بهبه، ستارهای بدرخشید و ماه مجلس شد.
-بله..
- منم فرشتهام، مسئول کتابخونه.. دوست داری عضو کتابخونه ما بشی؟ رمان عاشقانه داریم.. دیگه تخیلی.. مذهبی.. یکم فضولی کردم دیدم رشته حقوقی، چندتا حقوقی هم داریم. از همه مهمتر جای دنجیه برا درس خوندن.. وای نفسم گرفت.. بفرما خانمی.. چاییش یه طعم خاصی داره که تا عمر داری طعمش یادت نمیره.
ستاره طوری به استکان چایش نگاه کرد که انگار، فرشته داشت در مورد اکسیر جوانی حرف میزد. استکانش را برداشت و با تردید کمی نوشید. برخلاف میلش باید اعتراف میکرد که طعم فوقالعاده خوبی داشت. انگار بهار را چشیده بود.
-چه خوش طعمه! چایی چیه؟
-دیدی گفتم؟ بیشتر دمنوش
ه. یکم چای خشکم ریختم خوش رنگ شه. ولی بیشترش بهار ریحونه. خیلی آرامبخشه.
استکان چای هر دونفر خال
ی شده