May 11
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ستاره سهیل 82 یک هفتهای از توصیههای عمو گذشته بود و با وجود اینکه گچ پایش را باز
83ستاره سهیل
نمیدانست چطوری خواستهاش را مطرح کند. کمی منمن کرد تا اینکه بالاخره گفت:
-دلم خیلی گرفته عمو... عمو... میتونم با دوستم برم بیرون امروز؟
عمو از زیر عینک گردش، نگاه یکوری به ستاره انداخت.
-واجبه حالا با این پات؟ بابا تازه خوب شدی.
احساس کرد حساسیت عمو نسبت به قبل، کمتر شده.
-مراقبم عمو! دلم پوسید تو خونه.
عمو دستی به ریش جوگندمیاش کشید.
-هوا زود تاریک میشهها!
-میدونم عمو، حالا ساعت شیش عصر با پنج چه فرقی داره! تازه بعد از چند جلسه غيبت، میرم کلاس زبان... ولی چشم، سعی میکنم زود بیام، حالا برم؟
-برو عمو، منم دلم خیلی گرفته، تو که دیگه جای خود داری.
به مینو پیام داد که بعد از تمام شدن کلاس، دنبالش بیاید.
انگار مینو هم خیلی دلش میخواست رفیقش را ببیند؛ ستاره پیام آمدنش را قبل از تمام شدن کلاس روی صفحه روشن گوشیاش دید.
-من، جای همیشگی ام بدو بیا، جیگر!
چندبار تا رسیدن به ماشین مینو با لبخند خاصی، پیامش را خواند. وقتی صندلی جلو نشست، مینو درحالی که مایکی روی پاهایش بود و مدام دمش را به صورت مینو میزد، سعی داشت صورتش را در آینه برانداز کند.
-سلام خانم خانما؟ پات چطوره؟
بعد با انگشت کوچکش، رژلبش را که کمی ریخته بود، صاف کرد. موهای ریز بافتهاش را مرتب کرد.
-سلام بر دوست عزی... وای خدا مایکی هم هست. چقدر دلتنگش بودم.
مینو دوستی مایکی را از روی پایش بلند کرد و روی پاهای ستاره گذاشت.
سگ که انگار از این حرکت مینو دلخور شد، فینفینی کرد و به طرفش پارس کرد، بعد آرام روی پاهای ستاره نشست و با زبان، بدنش را لیسید.
مینو که کارش تمام شد، خوشحالی کج شد و ستاره را در آغوش کشید. چشمانش را کمی ریز کرد.
-هی دختر! تپلتر شدی. لپ در آوردی!
ستاره نگاهی به صورتش در آینه انداخت.
-واقعا؟ نه بابا! این رژ گونهام اینجوری نشون میده، یعنی چاق شدم؟
مینو ماشین را روشن کرد، نگاهی به ستاره انداخت. چشمان میشیاش برقی زد.
-چاق با تپل فرق داره. تپل قشنگه.
ستاره ابرویی بالا انداخت.
-وا چه حرفا! چاق چاقه دیگه. خودت چرا موهاتو ریز بافتی؟ وای مینو! شبیه آفریقاییها شدی.
مینو اخم کوتاهی کرد و با دست روی پای ستاره زد.
ستاره جیغ کوتاهی کشید.
-آی! حواست کجاست؟ هنوزم درد میکنه.
- طوری نیست، یه ذره حقت بود، دیگه!حالا بگو کجا بریم؟
-هرجا، پایه همهچیز هستم.
-خب بیا بریم اول یه هویج بستنی توپ بهت بدم.
-پیش گیلاد؟
-نه جونم، یهجای جدیده. هوغودجون، فعلا سرش شلوغه کافه بسته است.
مینو دور زد و وارد فرعی شد. جایی شبیه شهرک بود که مینو توقف کرد.
ردیف درختان همشکلی دوطرف شهرک را محاصره کرده بودند. سر یکی از کوچهها، یک کافه نسبتا بزرگ بود.
داخل پیادهرو را میز و صندلی چیده بودند و دورتا دور میزها را از باکسهای چوبی، به عنوان باغچه کوچک استفاده کرده بودند. ستاره، در همان لحظه اول جذب محیط شد.
-میگم، مینو! هربار منو سورپرایز میکنی! اينجا چه نایسه.
-وای ستاره حرف زدنتم عوض شده. مطمئنم تو این مدت خیلی دورههای شکرگزاری روت اثر گذاشته.
-حالا کجاشو دیدی. تو برو تو، سوئیچم بده من. با این سرووضع که نمیتونم بیام.
مینو ذوق زده از ماشین پیاده شد. قلاده مایکی را به دست گرفت و به دنبال خودش کشاند.
قلاده سگ را به دست پسری نسبتا ریزجثه داد که ستاره تا به حال او را ندیده بود.
یک ربع بعد، وقتی ستاره روبهرویش نشست، ابرویی بالا انداخت و روی پوست گندمگون پیشانیاش چین افتاد.
-چهکار کردی دختر؟ مثل ماه شدی. این شالو کجا قایم کرده بودی؟
ستاره یک شانهاش را بالا انداخت.
-مااینیم دیگه. قشنگه رنگش؟
-قشنگه؟ خیره کنندهست. من عاشق این رنگای تندم. ولی زیاد بهم نمیاد. واقعا که عین ستاره میدرخشی. آفرین، باید نشون بدی چقدر خوشکلی. حالا داری میشی مثل روزهای اولی که من متحول شده بودم. ببینم عموت مشکلی نداره با این سر و شکل جدیدت؟
انگشتانش با آهنگ در حال پخش، روی میز سفید، ضرب گرفته بود.
-یاد گرفتم چهکار کنم. بهقول تو، من فقط میخوام آزاد باشم. برا خودمم این شکلی میپوشم... جلو عموم رعایت میکنم، خودمم حرص نمیدم.
-اوه، مای گاد. داری میزنی رو دست من دختر! کاش زودتر پات میشکست. مخت تکون خورده حسابی.
قهقهه مینو توجه همه را جلب کرد.
-اوهوی! پام موبرده بود، نشکسته که! تازه، هنوزم مثل قبل نشده. مایکی رو چهکار کردی؟
-دادم ببرن بگردونن، خسته میشه بچهام!
ستاره دستش را زیر چانهاش گذاشت و روی میز خم شد. دستهای از موهای قهوهای از پشت سرش سر خورد و روی شانهاش ریخت.
پسر چهارشانه و هیکلمندی کنار میزشان ایستاد.
-خوشکل خانمها چی میل دارن؟ مینو خوبی؟
ستاره به پشتی صندلی تکیه داد و نگاهی به مرد انداخت.
مینو بلند شد و دست داد. نگاهی به ستاره انداخت. شاید منتظر بود که او هم دست بدهد.
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👩🎤هیچ جا روسری نمیپوشیدم،
خیلی طرفدار مسیح علینژاد بودم،
⚡️به خودم گفتم تا اخر عمر میخوای بشینی تو پارک😏
#حجاب
#تولد_دوباره
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
هم دوره زیر ۱۴ سال داره
هم دوره بالای ۱۴ سال👇
🍀 eitaa.com/joinchat/644284519C6e5d0dbf9a
🍀 eitaa.com/joinchat/644284519C6e5d0dbf9a
⏳ جا نمونی
✅ مورد تایید دانشگاه حجاب
دانشگاه حجاب
. 👆پیشنهاد میکنم این سری از مطالبمون رو هم مطالعه کنید با دنبال کردن هشتگ👈 #موسیقی_کره_ای 🔰والدین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سوغات فرهنگی شرق
🎤🎬🎧📽🎞🎼
🔺گزارش اخبار ۲۰:۳۰ درباره bts
#موسیقی_کره_ای
#بی_تی_اس #kpop
#نقد_موسیقی
🌸 @Hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨📽 کلیپی از #استاد_شجاعی
که تقطیع و وایرال شد/افزایش حضور شیاطین #جن و #شیاطین اِنس، در زمین
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
🔴به روز باشیم 🔆 ایران؛ هفتمین قدرت جهان ✍ طبق گزارش امریکن اینترست در سال ۲۰۱۷ ایران به عنوان هفتم
🔴به روز باشیم
🔆 از دید اینترنشنال، توافقنامه جامع ایران و چین، مثل قرارداد ترکمنچای هست و ایران مستعمره چین شده ولی توافقنامه عربستان و چین، فصلی تازه در روابط دو کشوره و خیلی هم عالیه
✍ چیز عجیبی نیست این شبکه سعودی دارد در راستای منافع کشورش «عربستان» قلم میزند.
✍احسان حسینی، خبرنگار اقتصادی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
83ستاره سهیل نمیدانست چطوری خواستهاش را مطرح کند. کمی منمن کرد تا اینکه بالاخره گفت: -دلم خیلی
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
84 ستاره سهیل
ستاره صندلی را عقب داد و از جایش بلند شد، لبه شال فسفری از روی شانهاش سر خورد.
نسبت به رفتاری که باید انجام دهد، گیج شده بود. بالأخره دستاتش را بالا آورد، اما برای مرتب کردن شالش.
مینو نفس ناامیدانهای کشید.
-عزیزم، ایشون راحتترن که دست ندن.
ستاره اما نفس راحتی کشید و کمی معذب جواب داد.
-سلام، خیلی از دیدنتون خوشحالم. دوستهای مینو، دوستهای منم هستن.
سعی کرد، دست ندادنش را با اعتماد به نفس در کلامش، کم اهمیت جلوه دهد و انگار موفق هم شد.
-خب.. خب.. چی بیارم براتون؟
-برا من فرقی نمیکنه.
مینو کمی فکر کرد.
-میخواستم بگم هویج بستنی بیاری، ولی تو این هوای خنک فکر کنم اون معجون فوقالعادهات میچسبه.
جملات آخری را با شیطنت بیان کرد.
مرد سرش را به آرامی تکانی داد، که تناقض زیادی با هیکل درشتش داشت.
با رفتن مرد، انگشتانش را درهم گره زد، کمی راحتتر روی صندلی نشست.
-چه جاهای دنجی میری تو مینو! راستی بذار من حساب کنم ایندفعه.
مینو مشغول گوشیاش شد، سری به علامت نه تکان داد.
-نیاز نیست، عزیزم، حساب دارم اینجا!
-یعنی چی؟ یعنی همیشه مجانی میای اینجا؟
-دوستیم دیگه! خودیان. تو لیست تخفیفشونم.
-چه خوبن، دوستات. میگم حواسشون به مایکی هست؟
مینو نیشخندی زد.
-آره بابا! یه پارک جلوتره. محراب میره میگردونش میاد.
ستاره با تعجب پرسید:
-محراب؟
-آره، دیگه... آهان ببخشید، سعیدم بهش میگن... همین ادمین جدید... رفیق آرشه...یکی از یکی خلتر... ولی تو کار با حیوونا حرفهای... اخلاقش... وای از اخلاقش... انگار از دماغ فیل افتاده...
ستاره خیره نگاهش کرد.
-پس دلم میخواد این آقا سعید یا چی؟ محراب... ببینمش... چندبار باهاش چت کردم، بنظر پسر مودبیه.
مرد هیکلی، سفارششان را روی میز گذاشت.
-بفرمایید، مخصوص مخصوص. ویژه مینو و دوست خوشکلش.
ستاره هربار از زبان مردی خوشکلیاش را میشنید، کمی خجالت میکشید ولی بیشتر خوشحال میشد!
مینو سری از روی تاسف تکان داد.
-میبینی، توروخدا؟ یبار نگفتن منم خوشکلم، خیر سرم موهامو دو سه ساعت تو آرایشگاه درست کردم... انگار نه انگار!
مرد چهارشانه طوری بیصدا خندید که شانههایش به لرزه افتاد.
-خب تو و مایکیو هفتهای چند بار داریم میبینیم... عادت کردیم دیگه،
بعد انگشت اشارهاش را روی بینی مینو گذاشت.
-ولی دوستت هم جدیده، هم خوشکل.
و بعد نگاه خریدارانهای به ستاره انداخت.
ستاره لرزشی عمیق را در وجودش حس کرد. دوباره دستش به سمت شال فسفریاش رفت و کمی آنرا معذبانه جلو آورد.
سرش را که بالا آورد، مرد هیکلی از آنها دور شده بود و چند میز آن طرفتر، در حال گفتوگو با دختر و پسر نسبتا کم سن و سالی، بود.
-خوش به حالت مینو، چقدر ارتباط اجتماعیت خوبه با همه. منم دارم تلاش میکنم عین تو بشم.
مینو در حال خوردن معجون بود با دهان نیمه پر گفت:
-تو عالی شدی ستاره، بهترم میشی. مطمئنم... حتی... ممکنه یه روز جای منم اشغال کنی...دیدی که اصولا دوستام از تو بیشتر خوششون میاد،تا من! چون قشنگ تشخیص میدن کی استعداد داره.
ستاره تمام مدتی که با مینو بود، از تشویقهای بیش از حدش هیجان شدیدی را در وجودش احساس میکرد. دوست داشت مانعی برای آزادانه رفتارکردنش وجود نداشته باشد.
احساس میکرد هنوز چیزی در اعماق وجودش با حرکتی ضعیف، در حال دست و پا زدن است.
لیوانهای خالی روی میز رها شده بود و مینو در حال حرف زدن با مرد هیکلمند بود. مایکی را آن اطراف نمیدید، یا شاید بیشتر دوست داشت محراب را ببیند.
کیفش را برداشت و کنار گلدان ظریفی رفت که گلش از جنس برگ بود؛ گلی درهم فرورفته. دستش را به نوازش روی گل کشید.
-بریم؟
-اِ اومدی؟ مایکی چی میشه؟
-چندجا کار دارم، فعلا میمونه همینجا، پیش محرابه. بعد برام میارش، بیا بریم.
ستاره نگاهش را به اطراف چرخاند تا محراب را ببیند.
-نگرد نیست، حالا بعدا میبینیش. تو پارکه هنوز. بزن بریم که یه سورپرایز دیگه برات دارم.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
#گزارش
#بینالملل
🚨اعتصاب رانندگان آمبولانس در انگلیس و هشدار انباشته شدن بیماران
🔻در پی اعتصاب سراسری رانندگان آمبولانس در انگلیس و ولز بیماران با مشکل جدی مواجه شدند و کادر درمان هشدار داده اند
📌اگر جان انسان ها براشون اهمیت داشت برای مردم کشور خودشون یه کاری می کردن
🌐منبع:https://www.theguardian.com/society/2022/dec/21/nhs-braces-for-tide-of-people-who-delayed-care-amid-ambulance-workers-strike
#تولیدی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸سلام مولا جانم 🔹میدانم که می آیی
🔅السلام علیک یا صاحب الزمان🔅
#ویژه_جمعه
#تولیدی
🎵سرکار خانم خدایاری
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
🎥 حرف حساب جواب نداره...
🔺با دیدن این کلیپ دیگه هیچ عذری باقی نمیمونه!
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
حضرت زهرا سلام الله علیها❤️
✨در کلام بزرگان اسلام
#اینفوگرافی
#تولیدی
#فاطمیه
@hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 84 ستاره سهیل ستاره صندلی را عقب داد و از جایش بلند شد، لبه شال فسفری از روی شانها
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
85ستاره سهیل
با وجود اصرارهای ستاره، مینو فقط میخندید و چیزی از سورپرایز جدیدش نمیگفت.
نگاهی به خودش در آینه انداخت تا مطمئن شود، آرایشش پاک نشده باشد.
-خب نگو، بالاخره که میفهمم. بنظرت این رژلب قشنگه؟ کلی گشتم تا تو یه لوازم آرایشی اینو پیدا کردم، میگفت اصله.
مینو سرخوشانه شانهای بالا انداخت.
-حالا پررنگترش کن، بنظرم کمرنگ شده.
-خب این رنگش گلبهیه، کمرنگه.
-حالا بزن یهکم، الان میریم جایی میخوام ازت رو نمایی کنم. میخوام ببینن چه دوست خوشکلی دارم.
دلشورهای به جانش افتاد.
-کجا میری مینو، دارم کمکم میترسمها!
-دیگه رسیدیم، پیاده شو.
پیادهرو پر بود از آدمهای مختلف و رنگارنگی که در حال گذر بودند. عدهای انگار عجله داشتند زودتر به مقصدشان برسند. عدهای هم بدون هیچ وسواسی در حال گز کردن پیادهرو بودند و گهگاه نگاهی به مغازهها میانداختند.
-بیا، ستاره! ازین طرف.
وارد یک مغازه بدلیجاتی شدند. زرق و برق آنجا، حسابی ستاره را به وجد آورد.
دختر و پسر جوانی پشت ویترین، از آنها استقبال کردند. دختر صورت گرد و سبزهای داشت که خال کنار لبش و فرق مویی که باز کرده بود، ستاره را یاد فیلمهای هندی میانداخت.
-خب حالا هرچی دوست داری انتخاب کن عزیزم! اینم هدیه من، به مناسبت خوب شدنت.
ستاره ناباورانه نگاهش کرد.
-وای مینو!
طوری ناغافل مینو را بغل کرد که نزدیک بود، هردوی روی زمین بیفتند.
-هوی! یواشتر. میخواستم بیفتم... اَه! برو یه چیزی انتخاب کن، نگران قیمتشم نباش، تخفیف خوبی دارم. من برم ببینم حامد و رزي چطورن.
ستاره در ردیف گردنبندها، خودش را مشغول کرد. در آن میان، نگاهش به گردنبند ستارهای شکل افتاد. ستاره پنجسری که روی دو سر بالاییاش، دو گل طراحی شده بود.
-مینو، یه لحظه بیا.
این جمله، بدون اینکه چشم از گردنبند بردارد، از دهانش خارج شد.
مینو سرش را روی ویترین خم کرد.
- چه خوشسلیقه... عین خودت میدرخشهها! رزی اینو میاری.
حامد، خطاب به دختری که کنارش، پشت ویترین ایستاده بود، گفت:
-اون جنسا جدید اومده، برو اونارو بچین تو ویترین، من هستم.
مرد، گردنبند را با ظرافت روی ویترین خواباند.
-خیلی قشنگه... بذار خودم حساب کنم.
حامد آرنجش را روی ویترین، تکیه داد. کمی صورتش را جلو آورد. ستاره رد جوش را روی صورتش دنبال کرد.
-نمیخوای امتحانش کنی؟ بنداز تو گردنت اگه خوب بود، مبارکت باشه.
با اکراه به مینو نگاهی انداخت.
-خب راست میگه دیگه، نیای عوضش کنی.
حامد شانهای بالا انداخت و گردنی کج کرد. موهای لختش روی صورتش ریخت.
-هرطور راحتی خواهرم.
مینو خندید:
-حامد عین یه داداش بزرگتره، باهاش راحت باش.
-ممنون، باشه. آینه دارین؟
حامد با چشم و ابرو به پشت سر ستاره اشاره کرد.
مینو از پشت شانههای ستاره را گرفت و به طرف آینه هدایت کرد.
-بیا... خودم هواتو دارم... ناز نکن دیگه، بنداز تو گردنت.
بعد در کسری از ثانیه، از پشتسر، شال ستاره را کشید و روی شانهاش انداخت.
-چکار میکنی مینو؟
مینو اعتراضش را بلندتر اعلام کرد.
-نکنه میخوای از روی شال برات ببندم؟
ستاره نگران نگاهی به حامد انداخت.
-نترس این مثل برادر آدم میمونه. یهلحظه است فقط.
ستاره دستانش را که کنار شال، سست شده بود، پایین انداخت.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 85ستاره سهیل با وجود اصرارهای ستاره، مینو فقط میخندید و چیزی از سورپرایز جدیدش نمی
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
86ستاره سهیل
-بهبه! چقدر بهت میاد.
نگاهی به خودش در آینه انداخت، با اینکه همیشه شالش وسط سرش بود، اما دلش نمیخواست، همان مقدار پارچه از سرش بیفتد، بخاطر چشمهایی که روی موها وگردنش ثابت مانده بود، احساس ناامنی میکرد.
لبه شالش را طوری جابهجا کرد که مینو صدای تپش قلب و گرگرفتنش را نشنود.
موهای جلوی سرش با شیب ملایمی، روی پیشانیاش ریخته بود. مینو دماسبیاش را از زیر شال بیرون کشید. احساس میکرد دستانش فلج شده است. اگر عمو او را میدید چه؟
مینو شانههای ستاره را به طرف رزیتا کج کرد، درست مثل عروسک کوکیها.
-رزی بنظرت گردنبندش قشنگ نیست؟
رزیتا، کف دستانش را در برابر صورتش بهم چسباند.
-وای چقدر ناز شده، تو گردنت...مبارکت، عزیزم!
حامد سرکی کشید.
-میشه منم ببینم.
وقتی مینو، او را به طرف حامد چرخاند، احساس کرد تبدیل به عروسک نمایشی شده که هیچ اختیاری از خودش ندارد. ناغافل، دستانش حرکت کردند و شال را تا وسط سر بالا آوردند.
با اینکه گردنش پیدا بود، اما با خودش فکر کرد"دست کم ازون وضع قبلی بهتره"
حامد با این حرکت ستاره که انگار ترجیح میداد صحنه قبلی را ببیند؛ چینی به پیشانیاش انداخت.
- محشره... انگار برای خوت ساخته شده.
ستاره هیچگاه لبخند یکوری حامد را فراموش نکرد.
-ستارهاش، داره چشمک میزنه.
قهقهه مینو به هوا بلند شد.
-دختر! تو مهره مار داری. حامد هرجا میرم، همه چشمشون اینو میگیره. انگار نه انگار، منم آدمم.
حامد داشت با لحن داش منشانهای میگفت، بابا خودم نوکرتم، که
در همین حین خانم چادری همراه با دختر بچهای وارد مغازه شد.
ستاره که تمام بدنش یخ زده بود، روی صندلی نشست.
-ستاره، من یه کاری با رزی دارم برمیگردم.
مینو پشت ویترین رفت و مشغول حرفزدن شد، اما صدایش طوری نبود که ستاره متوجهشان شود.
تازه نفسهایش به حالت عادی برگشته بود. خانم چادری جلویش ایستاده بود و داشت برای دخترش دستبندی را امتحان میکرد. دخترک موهای وز طلایی داشت و مدام در حال غر زدن بود. حامد انگار، با چند دقیقه پیشش متفاوت بود؛ فروشنده جدی که در مورد جنس دستبندها توضیحاتی را به خانم میداد و حتی ستاره شنید که داشت میگفت"این مدل آبکاری شده، ولی اون که دست دخترخانمتون هست آبکاری نشده. بنظرم اینو بردارین که رنگش ثابت بمونه."
بنظرش آمد که چیزی سرجایش نیست، اما متوجه نمیشد. آخر سر هم خانم، به توصیه حامد گوش داد و دستبند نقره آبکاری شده را خرید.
با رفتن مشتری، حامد دوباره صورتش را رو به ستاره چرخاند.
-حالت خوبه؟ رنگت پریده! شکلات میخوری؟
مینو از آن گوشه صدایش را بلند کرد.
-چی شدی ستاره؟
-خوبم مینو فقط بیا بریم، دیر میشه.
-از گردنبند خوشت نیومد؟
داشت از نگاههای خیره حامد فرار میکرد.
-نه، خیلی خوبه. ممنون.
حامد انگشتانش را روی شیشه ویترین، ریتمیک تکان داد.
-به مینو هم گفتم، اصلا پول برنمیدارم. برین به سلامت. ولی دفعه دیگه مجانی نیست.
-نه خب، من همینطوری قبول نمیکنم.
مینو عصبی خودش را کنار ستاره رساند.
-راست میگه دیگه. بگو چند شده خودم میدم.
-اصلا من حال کردم امروز مجانی بدم.
ستاره متوجه نشد که حامد در صورت مینو چهچیزی دید که بالاخره سرش را پایین انداخت و گفت:
«باشه حالا چون شمایی، دویست بده.» بعد با اعتراض به مینو گفت:
«دیگه تخفیف که میتونم بدم.»
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓