دانشگاه حجاب
▪️انالله و اناالیه راجعون سپاه پاسداران خبر شهادت سردار سلیمانی، فرمانده سپاه قدس را تایید کرد. ▪
چه کنم با دل تنها
چه کنم با غم دل
چه کنم با این درد
دل من ای دل من...
گل به جای انگشتری
آنزمان که در قنوت عشق
شاخه گلی یاقوتین از دستان نوگلی روییده
ز باغچه ی شهود ملائک
به سوی دستان مجاهدت🕊 پرزد
تا زخم ها وپینه های نبرد
با خارهای مغیلان روزگار
را ضماد عشق نهد
یک لحظه به تاریخی دور برگشتم
اری تاریخی دور ای سردار
همان تاریخ ظلمانی وشرمگین
که در دانه ای چون علی
را به علی و اعلی بودن نشناخت
آری همان علی که در نماز
به مسکین انگشتر داد
اما اورا تارک الصلوة نامیدند
و باز به آینده برگشتم
و تو را دیدم در نماز
و پسرکی دامن کشان به سویت
تا گلی دهدت به حکم آبرویت
همان لحظه بال پروازفکرم پر زد
و به قله ی بلندی نشست که
چه بسا
زباغ انفاق فی الصلوة علی ع
شاخه گلی روئید
به دست خادم جان فدای علی ع
چه کردی غلام قنبر علی ع
که تو را اینگونه خریدند و
مارا تا ابد به غمت غلام کردند
✍انتظار بهار
#تولیدی_کامل #جانفدا
🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#کلیپ_تصویری
🕊 باید زنده شویم؛ مثل حاج قاسم!
❇️ بیایید از خدا زنده بودن را تمنا کنیم...
🎙 #استاد_پناهیان #جانفدا
🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
🍀 eitaa.com/joinchat/644284519C6e5d0dbf9a
🍀 eitaa.com/joinchat/644284519C6e5d0dbf9a
۹ ماهه عربی صحبت کنید.
با گذروندن دوره 💯 درصد
عربی حرف زدنتون رو تضمین میکنیم
🍀 eitaa.com/joinchat/644284519C6e5d0dbf9a
🍀 eitaa.com/joinchat/644284519C6e5d0dbf9a
دانشگاه حجاب
🍀 eitaa.com/joinchat/644284519C6e5d0dbf9a 🍀 eitaa.com/joinchat/644284519C6e5d0dbf9a
✅ مورد تایید دانشگاه حجاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«بگذار تا بگریم»
😭اشک و گریه شخصیتها، هنرمندان و مردم برای سردار دلها😭
#سردار_سلیمانی #تولیدی_اعضا #جانفدا
🏴@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
به عشق سردار❤️
یه سوپرایز واستون دارم😊
کسب درآمد حلال، زیاد و کم دردسر💎
ولی الان نمیگم.. یه کوچولو هنوز کار داره🔧
فردا ان شاءالله... حتما کانال رو چک کنید🌸
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 106ستاره سهیل کیان جعبه جواهر را برداشت. از روی صندلی بلند شد. کمی خم شد و همان طور
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
107ستاره سهیل
کلاس زبانش را نصفه و نیمه، به بهانه مریضی زنعمویش رها کرد و از موسسه بیرون زد. مینو داخل ماشین منتظرش بود.
نفس زنان، صندلی جلو نشست.
-وای! نمیدونی امروز چقدر نقش بازی کردم تا تونستم الان اینجا بشینم. اون از عموم که به بهانه کلاس زبان زدم از خونه بیرون، اینم از کلاسم به بهانه عفت.
مینو راه افتاد.
-عوضش داری به کمال خودت نزدیک میشی. یعنی این کارها اندازه یه قربانی ارزش نداره؟ چرا دیگه. داری خودترو قربانی میکنی تا به فناء الله برسی. همهاش ثوابه تو این مکتب.
مینو نگاهی به مانتوی ستاره انداخت.
-برات لباس آوردم، عوض کن قبل رفتن.
-باشه ممنون. راستی گردنبند رو بندازم روی لباس؟
-آره آره، اصلا این گردنبند هویت ماست عزیز، بدون این کسی رو راه نمیدن، تو مراسم. قشنگ باید روی لباس باشه تا تو آیفون مشخص باشه.
-ای جانم، شما چه کلاسی دارین!
مینو فرمان را پیچاند و با سرعت زیاد وارد فرعی شد.
-حالا کجاشرو دیدی، جیگر.
-اینجاست؟
-نه! جلوتره! تا تو بپوشی رسیدیم.
ده دقیقه بعد، ستاره و مینو سفید پوش جلوی یک در بلند قهوهای چوبی ایستاده بودند.
صدای پارس سگ، از داخل خانه حسابی در دل ستاره ترس ایجاد کرده بود، یاد خانههای خلافکاران در فیلمهای پلیسی افتاد.
-چرا واستادی دختر؟ زنگ بزن.
-من بزنم؟
-بله، منرو که میشناسن. میخوام ببینی روند کار چجوریه.
ستاره طوری رو به روی آیفون قرار گرفت که گردنبند پنج ستاره کاملا مشخص باشد.
ناخن اشارهاش را بعد از چند نگاه مردد، روی زنگ قرار داد.
بدون هیچ صدایی، در باز شد.
پایش را آن طرف در گذاشت؛ خانه باغ بزرگی در برابرش خودنمایی میکرد.
-وای چه قشنگه، اینجا!
همینکه به مینو نگاه کرد و جملهاش را به پایان رساند، چشمش به سگ سیاه وحشی افتاد که با چشمان سیاه مشکیاش و پوزه کشیدهاش آنها را میپایید.
با دیدن آن سگ سیاه، چنان وحشتی به جانش افتاد که مغزش فرمان دویدن صادر کرد.
دویدنش با جیغهای کوتاه ممتدی همراه شد که سگ را تحریک به دنبال کردن کرد. صدای پارس سگ قدرت بیشتری به پاهایش برای دویدن داد و درست زمانی که سگ به یک قدمیاش رسیده بود، روی سنگریزههایی که زیر پایش میلغزیدند، زمین خورد.
صورتش در آن هوای خنک، چنان عرق کرده بود، که گویی اوج تابستان است.
چشمان لرزانش را آرام به پشت سرش گرداند، سگ سیاه بدقواره توسط ریسمانی عقب کشیده بود و کنار مینو کلافه در حال چرخیدن بود، طوری که انگار برای از دست دادن چنین طعمهای افسوس میخورد.
مینو آرام و خونسرد و درحالی که از خنده ریسه میرفت از کنار سگ گذشت و کنار ستاره آمد.
-سگ ترس داره آخه؟
فکش کمی لرزید.
-ندیدی داشت میاومد طرفم؟
-خودت تحریکش کردی دختر! اینم یکی مثل مایکی!
زیرلب گفت:
« این نره غولو با مایکی مقایسه میکنی؟»
غرغرکنان از روی زمین بلند شد و دستی به مانتویش کشید. میدانست خرابکاری کرده حتما چشمانی از داخل خانه در حال بررسی رفتارش بودند. سعی کرد طبق قوانین ساکت و موقر قدم بردارد.
کمی جلوتر، استخر بسیار بزرگ آبی بود. آبی کدر، که نشان میداد مدتی است کسی آن را عوض نکرده و ماهیهایی که انگار عادت به تکرار، تازهترینِ آن روزشان بود.
گلدانهای سادهای اطراف حوض را گرفته بودند و شلنگ آبی که بیهدف روی زمین رها شده بود.
دور تا دور باغ را درختان کاج بسیار بلند و درختان انگور احاطه کرده بود، به قدری که ستاره در برابر آنها احساس کوچکی میکرد.
ورودی خانه، معماری و گچبریهای ساده اما خیرهکنندهای داشت، که نشان از قدمت ملک میداد.
بدون آنکه چیزی بپرسد، پشت سر مینو راه افتاد.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🏴@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 107ستاره سهیل کلاس زبانش را نصفه و نیمه، به بهانه مریضی زنعمویش رها کرد و از موسسه
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
108ستاره سهیل
سالن بزرگی را در برابرش دید که ده قالی سه در چهار، آن را فرش کرده بود.
گروهی از دختران و پسران دورتادور به صورت حلقه روی زمین چهارزانو نشسته بودند. چیزی که خیلی جلب توجه میکرد در آن مجلس، سفیدی رنگ لباسها و بلندی مو و سبیل مردان بود.
ستاره به دنبال مینو از سالن بزرگ عبور کرد و وارد اتاق کوچکی شد. حس عروسک کوکی را داشت که برای مدت مشخصی کوک شده بود.
کیف و وسایلشان را داخل اتاق روی مبل زرد-خاکستری قرار دادند و دوباره به جمع ملحق شدند.
احساس میکرد همهچیز دایرهوار دور سرش میچرخد، این حس را از حلقههای شمع دور تا دور سالن گرفت؛ تا جایی که بنظرش آمد عطر نامرئیای که در فضای آنجا پیچیده بود هم، خاصیت دورانی خودش را حفظ کرده تا به عدالت، به مشام همه اعضا برسد.
تخت چوبی در رأس مجلس قرار داشت. روی آن را گلیم سادهای پوشانده بود. چند زن و مرد دف زن، چهارزانو روی تخت نشسته بودند.
وارد حلقهای شدند که مینو از آن به عنوان حلقه ذکر یاد میکرد. احساس خیلی عجیبی داشت؛ حس متعلق بودن به جزء مهمی از جامعه، که قرار بود نقش سازندهای را ایفا کند و ستاره خودش را در آن سهیم میدانست.
وقتی سکوت بر جمع سایه انداخت، صدای دف، تنها برهم زننده این سکوت بود و کمی بعد صدای مردی که میخواند:
علی علی مولا...
علی علی مولا..
و بعد شعری در رسای امام علی علیه السلام خواند و در انتها، اشعار مولانا را هم خواند.
-بگویم مثالی از این عشق سوزان
یكی آتشی در نهانم فروزان
اگر میبنالم وگر میننالم
به كار است آتش به شبها و روزان
همه عقلها خرقه دوزند لیكن
جگرهای عشاق شد خرقه سوزان
شور خاصی به جان مجلس افتاد و همه چیز اوج گرفت. بنظرش آمد حتی رقص شعله شمع هم، از جنس اوج گرفتن در آن حالت خاص عرفانی است.
از این همه هیجان به وجد آمده بود، یکی میخواند و یکی دف میزد و دیگری سر تکان میداد و ذکر یا علی مانند نقلی بر زبانها میچرخید. چنان لرزشی بر بدنش افتاده بود که گویا در معراج پیامبر به سرمیبرد.
با ذکر "یاعلی" دستها به طرف آسمان بلند میشد و مانند موج سهمگینی پایین میآمد. وقتی ذکر یا علی به بالاترین حد خودش رسید، برخی با یک حرکت خاص، به سمتی که ستاره نمیدانست قبله است یا نه به سجده میافتاند.
شور خاصی که در تمام سلولهای بدنش ایجاد شده بود، او را به حالت خوشی غیرقابل وصفی رساند. حالتی که دلش میخواست تمام نشود، انگار تشنهتر شده بود، اما مراسم در حساسترین لحظه برای ستاره، تمام شد.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🏴@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓