eitaa logo
هجرت | مامان دکتر |موحد
23.5هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
308 ویدیو
22 فایل
مادرانگی هایم… (پزشکی، تربیتی) 🖊️هـجرتــــــــ / مادر-پزشک / #مامان_پنج_فرشته @movahed_8 تصرف در متن‌ها و نشر بدون منبع (لینک) فاقد رضایت شرعی و اخلاقی (در راستای رعایت سنت اسلامی امانت داری+حفظ حق‌الناس💕) تبلیغ https://eitaa.com/hejrat_tabligh
مشاهده در ایتا
دانلود
هجرت | مامان دکتر |موحد
اِشگِد کِروَه هاذی السیاره الی النجف؟ کرایه این ماشین تا نجف چنده؟
افرادی که عراق رفتن یا با عراقی ها صحبت کردن میدونن که چقد در زبان محاوره حروف گ و چ رو به کار میبرن در نوشتار عربی گ چ پ ژ وجود نداره نه در زبان محاوره و لهجه
رسیدیم موکب و بچه‌ها هم خادم شدن
بچه‌های عراقی نقش پررنگی در پشتیبانی این رزمایش جهانی دارند @hejrat_kon
کباب های موکب ما رو از دست ندین 😅 سبک و لذیذه عمود ۷۴۳ دوتا عمود پایین تر، موکب کویتی ها بسیار تمیز و خنک (سرررد😅) مخصوصاً سرویس بهداشتی خیلی خوب و بزرگ و خلوت. تو کوچه باریک سمت راست موکبی که بزرگ نوشته «منتظر ظهور»
هدایایی که دختر کوچکه آماده کرده بده به بچه‌های تو طریق یکی يکی رو نشسته نقاشی کرده 🥺 @hejrat_kon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتند: هنوز خیلی کوچیکه، این همه راه کجا میبریدش؟ گفت: پسرم دیگه مرد شده، شش ماهشه!... @hejrat_kon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سفرنامه اربعین ۰۳ منزل اول اذان صبح به مهران رسیدیم. همه بچه‌ها خواب بودند اما از شوق رسیدن، سرحال و بدون غر بیدار شدند. از پارکینگ تا مرز راه زیاد است. اتوبوس های خنک مهیا بود، غیر رایگان. نفری ۳۰ تومن. بچه‌ها عاشق اتوبوس سواری. رسیدیم و بخش سخت کار شروع شد. به نظر من عبور از مرز که همان اول کار است، از همه سخت تر است. بخاطر ازدحام و گرما و چندبار گذرنامه نشان دادن و... یعنی ممکن است کسی که سفر اولی است، همان دم از شدت فشار ببُرد! مثل خود ما در سفر اول؛ که تا مرز رفتیم و به اندک سختی و معطلی و فشاری، همسر گفت برگردیم و برگشتیم. اما کسی که چندبار رفته نه، انقدر به ادامه راه آگاه است و ذوق دار، که این سختی به چشمش نمی‌آید. درست مثل بچه دار شدن! بچه اول از همه سخت تر است. غول مرحله اول! و کسی که فقط به همین مرحله چشم بدوزد، از ادامه راه سرباز می‌زند. نمی‌دانم چه حکمتی است! انگار مرد راه می‌طلبند 😅 ساعت خوبی بود، به همین علت هیچ اثری از گرمای مرز که دوستم آن را «فوق العاده گررررم» توصیف کرده بود نبود. تنظیم ساعت در این سفر مهم است. هوا خنک بود. بارمان زیاد بود و کالسکه یکی. بچه را بغل کردیم و وسایل را بار کالسکه. اگر پلاستیک بزرگ بسته های فرهنگی جناب بنده نبود، مدیریت راحت تر میشد و میشد که بچه بنشیند توی کالسکه، کوله ها هم به کول مان. اما نشد. تا رسیدن به موکب وضع همین بود! همان اول مسیر یکجا نمازخانه درست کرده بودند؛ با یک بطری آب سه نفری وضو گرفتیم و نمازصبح را خواندیم. خیلی دنبال صبحانه نبودیم. اگر بودیم کار سخت تر و معطلی بیشتر بود. فقط تکه ای نان می‌خواستیم برای پنیر؛ بسته نان را در خانه جاگذاشته بودیم. جمعیت زیاد بود اما در حرکت، روان. اما امان از سرویس بهداشتی! طبیعی است که همه بچه ها آن موقع صبح، نیاز داشته باشند. اما بابا پسرها را دوجا برد سرویس و زود از هردوجا برگشت. گفت غلغله است! برویم جلو. جلوتر مگر معجزه میشود؟! جمعیت قُل میزد و بیشتر میشد! نگران دستشویی بچه‌ها بودم. رسیدیم به ساختمان ورودی مرز (ورود به ایران). به همسرم گفت حتما آن طرف خلوت تر است. رفتیم. اما سرویس بهداشتی این طرف گیت نبود. مأمور آنجا راهنمایی کرد: برو صدمتر این طرف تر. بابا با کالسکه ایستاد و ما رفتیم. به نگاه، مسیر متتهی به سرویس بهداشتی مسدود بود اما کم نیاوردیم و انقدر پیچ و تاب خوردیم تا رسیدیم به یک سرویس بهداشتی بزرگ اما تاریک و خالی! و کثیف و بدبو. بچه‌ها زیر بار نمی‌رفتند 😡 گفتم دلتان صف نیم ساعته تو هوای دم کرده خفه میخواهد؟! زود تند سریع همه برن دسشویی! خودم هم برای همدلی کمی غرغر کردم😁 که بفهمند بله من هم میفهمم که جای جالبی نیست! برگشتیم و این دسشویی VIP خصوصی را به همسر هم پیشنهاد دادیم. 👇 @hejrat_kon
به سرعت حرکت کردیم تا به گرما نخوریم. آفتاب کم کم داشت بالا می‌آمد اما هوا هنوز گرم نبود. کل مسیر هم پر از پنکه های بزرگ مه پاش. ۴-۵ جا گذرنامه ها را نشان دادیم. بچه و کالسکه را با همسر جابجا میکردیم، دستم از بغل گرفتن بچه درد می‌گرفت و خواب میرفت. پارسال که باردار بودم و بچه دو و نیم ساله را بغل میگرفتم اینطور نبود. یعنی پیر شدم؟ 👵😅 یکی از بچه‌ها با پولی که همسایه مان دم رفتن همراهش کرده بود (یک رسم قدیمی و شیرین است) یک پفک چرخی خریده بود. دیشب نذاشتیم بخورند و صبح باز کرد و ناشتا خوردند! من هم چندتایی. جلوتر سمت عراق، خوراک داغ می‌دادند. من گفتم همه نه، من میگیرم اگر دوست داشتید بیشتر میگیریم. یکی گرفتم. دال عدس و دو تا نان. ته گرفته بود و مزه سوختگی درش پیدا بود. به خانواده گفتم و کس دیگری نخواست و رفتیم جلو. به زور همه اش را خوردم. جلوتر دخترم دال عدس جاافتاده تری گرفت. دو قاشق خورد و داد به من. گفتم دفعه آخر باشد! من چقد ته غذاها را بخورم؟! کمی هم آب رویش خوردم و همان اول کار اذیت گوارشی آغاز شد. احتمالا مقصر اصلی پفک بود. پفک ناشتا آخر؟! 😒 از پیاده شدن از ماشین آن طرف مرز تا رسیدن به ماشین این طرف مرز، پیاده روی زیاد است. فکر کردم برای همین تکه راه هم اگر دو تا کالسکه می‌آوردیم، دور از عقل نبود. مخصوصاً اگر برگشت زمینی هم در کار باشد. به ماشین ها نزدیک شدیم و فریاد کربلا، سامرا، کاظمین، نجف، سیدمحمدِ راننده ها بلند بود. همسر قصد داشت مستقیم برود موکب. کار زیاد بود. اما من دیشب خواهش کرده بودم برویم نجف یک زیارت مختصر. چون روزهای بعد طبق تجربه سالهای گذشته، ضریح امیرالمؤمنین را برای خانمها میبندند. قبول کرده بود. اما حالا خودم با حساب اینکه درست سر ظهر میرسیم نجف، و حساب شدت گرما و اذیت بچه‌ها، شور به دلم افتاده بود. به همسر گفتم ببین هرجور خودت صلاح میدانی. من اصراری به نجف ندارم. همچنان دنبال ماشین نجف گشت. دلم گرم شد. گفتم التماس هایم به امیرالمؤمنین که نماز ظهر پنجشنبه حرم شما باشم، جواب داده. دیروز هم تهران در دانشگاه گفته بودم خدایا میشود فردا این موقع حرم باشم؟ داشت می‌شد... به همسر گفتم ما چون زیادیم، برایمان سواری می ارزد! سواری بگیریم راحت تا حرم برویم. گفت باشد. اما چند قدم جلوتر راننده یک مینی بوس، یک مرد جوان چاق قدکوتاهِ مشتری جمع کن، به کل رأی را زد! با «تبرید» و «خلاص» (يعنی داشتن کولر و اینکه با اضافه شدن ما، ماشین تکمیل میشود و حرکت می‌کند) پسر وسطی را مثل پر کاهی بغل کرد و بین ده ها ون و مینی بوس ماشین را پیدا کرد و سوار شدیم. جلو نشستیم. خنک بود. سرد! بچه‌ها، همه، خوابیدند... @hejrat_kon
حدود ساعت ۸:۳۰ ماشین توقف کرد. موکبی در راه ماشین را نگه داشته بود برای پذیرایی. نیم چاشت لابد. پیاده که شدیم تازه متوجه گرمی هوا شدیم. البته گرمی ای که کاملاً قابل تحمل بود. داخل خیمه پذیرایی که میزبان سفره پهن کرده بود و برای همه مسافرین غذا چیده بود، شدیم. هم سر صبح بود هم بچه‌ها بدغذا، لذا فقط من و همسرم یک ظرف کوچک غذا خوردیم. خورشت کدو بامرغ. یک شاي عراقی هم حُسن ختام. توقع داشتم یک ساعت دیگر برسیم. چشمهایم سنگین شد. بیدار که شدم دیدم در یک جاده عجیب هستیم. پرسیدم کجاییم؟ شوهرم گفت جاده ساحلی! پرده را کنار زدم و دیدم بله. کنار یک رود حرکت می‌کنیم! مردهای ماشین میگفتند و می‌خندیدند که راننده راه را گم کرده. فکر کردم شوخی است اما از خنده های عجیب راننده و دوستش حس کردم نه واقعا گم کرده! میخواسته از بیراهه بیاید که زودتر برسیم. اما حالا کجا بودیم؟! شوهرم نقشه را روشن کرد. در نقشه آنجا جاده ای کشیده نشده بود! چندتایی عکس گرفتم. یاد چند سکانس از «مختار» افتادم کنار آن رود. از یک روستا گذشتیم. سرسبز و جالب. چند زن که مشغول خرماهای نخل وسط حیاط خانه بودند با تعجب به ماشین نگاه کردند. گویی سابقه ندارد این جور ماشین و زوار از آنجا بگذرند! ساعت نزدیک ۱۱ وخبری از رسیدن نبود عصبانی بودم. الان باید نجف میبودیم. تابلویی در کار نبود. به راننده گفتیم GPS! با خنده و خونسردی گفت: أنا جی بی اس! در دل گفتم جان خودت! از یکی دو نفر چیزهایی پرسید. و بالاخره به جاده اصلی رسید. صلوات فرستادیم! تابلوها را نگاه میکردیم ببینیم کجاییم. حدود ۶ ساعت بود در راه بودیم! خیلی زیاد است! ما مرز شلمچه (و قطار) را انتخاب نکردیم تا این طرف انقدر زیاد در ماشین و راه نباشیم. اما حالا.... خونسردی و خنده های مسخره راننده هم بیشتر کلافه ام میکرد. یاد وقاحت و خنده های صبح شنبه یک نفر و مردمی که مجبور بودند تحملش کنند افتاده بودم! تابلویی نمایان شد: کوفه ۲۰ کیلومتر. صدای اذان هم بلند شد. گفتیم بزن کنار صلاة. گفت صلاة نجف! واقعاً که… پسرم حوصله اش سررفته بود. مدام میگفت مامان حوصله م سررفته چه کار کنم. میگفتم نمیدانم. من هم حوصله ام سر رفته. و دوباره تکرار می‌کرد. گفتم با همین تلیت کردن مغز من خودت را سرگرم کن. نفهمید. دوباره مثل یک ساعت کوکی گفت حوصله‌م سررفته چه کار کنم. گفتم اعصاب من را رنده کن. و دوباره پرسید. و دوباره. و ده باره… به یک شهر رسیدیم. جلوتر که رفتیم یک جوری به ما فهماند که: میخواهید برای نماز مسجد کوفه توقف کنیم؟ ذوق کردم 🥺😍 کوفه بودیم! مسجد کوفه هم نمایان شد. یکی گفت لابد میخواد پول اضافه هم بگیرد! شوهرم گفت نه آپشن تأخیرش است! خندیدند خوشحال شدم. گفتم خب الحمدلله این انحراف از مسیر همچین مصلحتی داشت. می ارزید🥺 اگر به خودمان بود اصلا مسجدکوفه نمی آمدیم. فکر میکردم همه با من هم حس اند. راننده همچنان که میراند، منتظر جواب نظرسنجی مسافرین بود. من رو کردم به عقب و بلند گفتم برویم نماز ظهر و عصر را آنجا بخوانیم و بعد برویم نجف. همسرم موافق بود. دو نفر اصلا درست نمیدانستند مسجد کوفه کجاست! یک نفر گفت به چهار رکعت نیست، مسجد کوفه بیست سی رکعت نماز دارد! متعجب گفتم خب واجب که نیست! 😯☹️ یک نفر دیگر هم گفت زودتر برویم نجف که امشب که شب جمعه است به کربلا برسیم. خلاصه بی یاور شدیم. کسی همراهمان نشد. به راننده گفتیم برو نجف. و از دور به مسلم بن عقیل و میثم تمار و... سلام دادیم. پسرم دوباره شروع کرد به «مامان حوصله م سررفته» راننده گفت: علی! کثیر کلام! و همه خندیدند. من توی ذهنم با چند کلمه و جمله ای که بلد بودم جوابش را دادم: «کثیر طریق، کثیر کلام! احنا تعبانین! اطفال تعبانون! انت فقدت الطریق و عذبتنا!» اما به زبان نیاوردم. حتماً فقط میشد مایه خنده بیشتر او و اعصاب خردی بیشتر من! در عوض تسلیم پسرم شدم و اجازه دادم نفری یک نوبت ۵ دقیقه ای گوشی بازی کنند. خوشحال شدند. بالاخره رسید نجف. سر ظهر. ساعت ۱۲:۳۰. حدوداً ۷ ساعت در راه!!! به همسرم گفتم کرایه‌ش را کمتر بده! حق نداشت با ما اینجور کند! اما چه کسی زورش به مستر جی پی اس میرسید؟! رسید به پل مقبره آیت الله حکیم و توقف کرد. کارد میزدی خونم در نمی آمد! به همسرم گفتم مگر همان اول نگفتی حرم؟ وای از آنجا تا حرم کلی راه بود 😭 تقلا و اصرار هیچ فایده‌ای نداشت. میگفت ماشین های بزرگ فقط تا همانجا اجازه دارند بروند. فقط انقدر همه گفتند و گفتند که ما را برد آن طرف پل! جلوی چشمم ماشین های سواری رد میشدند و می‌رفتند سمت حرم 😭 مردها سعی کردند سر کرایه با او چانه بزنند. بخاطر اینهمه ساعت تأخیر و اذیت. اما ناگهان آن مرد چاقِ خنده کن تبدیل شد به یک آدم جدی عصبانی. و داد زد: یالا تجمیع کرایه! @hejrat_kon
دلم میخواست همان «مال حرام فی بطنک» که پارسال به آن راننده (سفرنامه سال گذشته) گفته بودم را به این هم بگویم. ولی زبان به کام گرفتن را ترجیح دادم و با بچه‌ها به سایه بان مغازه ای پناه بردیم تا همسر وسایل را از باربند خالی کند. یکهو فکرم رفت به کوله هایی که چند ساعت زیر آفتاب بوده اند و محتویات آن ها. پودر حریره بادام پسرم خراب نشود؟ داروها؟ همسر آمد. بچه را با کیسه وسایل فرهنگی گذاشته بودم توی کالسکه. همسر هم بدون حرفی، دوتا کوله را برداشت و انداخت کولش و راه افتاد. زل آفتاب... همان چیزی که از آن میترسیدم. همسر هم عصبانی بود اما در سکوت. راه افتادیم توی خیابان. دو سال پیش این مسیر پل تا حرم را با پدر و برادرم و خانواده اش پیاده رفته بودم تا حرم. می‌دانستم چقدر راه است. آن هم در گرما. هرچه با خودم فکر کردم چطور دلم راضی شود بچه‌ها به خاطر زیارت و خواسته «من» این رنج را بکشند، با خودم کنار نیامدم. در این آفتاب داغ راه بروند، عرق بریزند، گرسنه و تشنه بشوند تا من برسم به حرم، برسم به زیارت، برسم به خواهش دلم، نتوانستم... نمی‌دانم چه شد و شوهرم رو به عقب برگرداند و چه گفت، اما من فوراً کلامش را گرفتم و گفتم: من اصراری به زیارت الان ندارم. اگر سخت است برویم موکب. و ایشان هم انگار که اصلا قراری نبوده که برویم حرم و کاملاً منتظر این حرف بود، فوراً کالسکه را برگرداند و من شوک زده (از سرعت تغییر برنامه) از راه حرم روبرگرداندم... دل شکسته بودم؟ نه حس کردم مرا نخواسته اند؟ نه مرا برگردانده اند؟ نه اشکم آمد؟ نه از اول هم لابد برای من زیارت در این روز و این ساعت و این شکل را ننوشته بودند. ولی چون حتماً و قطعاً ما را دوست دارند - مگر می‌شود نداشته باشند؟! - یک روز دیگر یک جور دیگر میطلبند... و مگر طلبیدن و دوست داشتن حتماً به حرم رفتن است؟ نه با اینکه من خودم بی حد معتقد به ظواهر شریعت و بروزهای این چنینی هستم (يعنی از آن ها نیستم که بگویم هرچه هست در دل باشد یا زیارت از دور به یک سلام. نه. من از آنها هستم که هروقت بروم حرم باید به ضریح بوسه بزنم و لحظاتی سر بر ضریح، آرام بگیرم) اما اگر نشود هیچ وقت برداشت منفی نمیکنم. «ربی اهانن» نمیگویم. چون ناسپاسی می‌دانم. جسارت و دور از ادب میدانم (برای خودم عرض میکنم. نظر شخصی است) این خاندان همیشه مهربان ترینند. همیشه آغوش شان باز است. ما را از گل این خانواده سرشته اند. از فاضله طینت آنان هستیم. تا بشود ما را نگه میدارند. تا بشود به رویمان نمی‌آورند و می‌گویند بیا. اصلاً ما هر روز و هر لحظه در آغوش عنایت آنانیم. ما به نگاه آنها حیات داریم. حالا چطور می‌شود گفت نخواسته اند؟ برگردانده اند؟.... پشت سر همسرم که سرعت گرفته بود، از زیر پل رفتیم آن طرف. جایی که سابق ماشین های کربلا توقف داشتند. این بار اما پلیس اجازه توقف نمیداد. و باز پیاده رفتیم و رفتیم تا پل تمام شود و ماشین ها بتوانند توقف کنند. گرما بود اما خیلی سخت نه. بچه‌ها شکایتی نداشتند. مواکب زیر پل به راه نبودند. اما یک جا آب بود و خوردیم. کمی هم روی سر بچه‌ها ریختم. به همسر گفتم این بار دیگر سواری بگیریم! خیلی زود یک ماشین پیدا شد و سوار شدیم. بچه‌ها از زودتر رسیدن به موکب خوشحال بودند. و من در فکر که آیا در این چند روز کی میشود بیاییم؟ شوهرم پایش به موکب برسد، از شدت کارهای موکب، قابل پیدا شدن هست؟! کی و کِی ما را بیاورد؟ وای اصلا به من چه همه چیز با خودشان! 😢 در ملکوت عاشقی، عبد را چه به این گونه محاسبات؟... @hejrat_kon
یه سلام شتری 😁🐪
مسیر
عشق بچه‌ها 😅 قبل موکب خودمونه @hejrat_kon
آخر شبها خانم های خادم میشینن به بسته بندی صبحانه ها... @hejrat_kon
بچه‌ها اینجام حضور فعال دارن! درِ بسته ها رو میبندن @hejrat_kon
کفش‌هایش... اثری از کوچک علوی 😊 دعوتید به خواندن سفرنامه اربعین مامان دکتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3726770221C1bdbde7697
از دیگر خدمات خانم‌ها پشت صحنه هرروز کلی کیسه پیاز برای کباب @hejrat_kon
بگو موکب بغلی چی داره😍😅 باقلواااا @hejrat_kon
چقد من معنوی کار میکنم فقط از خوراکی ها براتون میگم 😅