eitaa logo
هجرت | مامان دکتر |موحد
23.5هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
307 ویدیو
22 فایل
مادرانگی هایم… (پزشکی، تربیتی) 🖊️هـجرتــــــــ / مادر-پزشک / #مامان_پنج_فرشته @movahed_8 تصرف در متن‌ها و نشر بدون منبع (لینک) فاقد رضایت شرعی و اخلاقی (در راستای رعایت سنت اسلامی امانت داری+حفظ حق‌الناس💕) تبلیغ https://eitaa.com/hejrat_tabligh
مشاهده در ایتا
دانلود
خنک بنوشید @hejrat_kon السلام علی العطشان الشهید
هرکس هرچی بتونه مواکب بزرگتر ممکنه در طول روز برنامه پخت مختلفی داشته باشن. همین موکب غروب به بعد ساندویچ مرغ میده ما هم تا شام، شربتیم. شب ها تا صبح میشه چای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم یه ویدئو از کباب زنی تمام اتوماتیک موکب «حسین نماد وحدت» @hejrat_kon
یک چندم مواد اولیه شربت موکب «حسین نماد وحدت»
کارتون های آب موکب «حسین نماد وحدت»
بخشی از برنج های غذا موکب «حسین نماد وحدت»
همه‌ش هزینه شخصی! یه بنده خداست که «داره» و دوست داره تو این راه خرج کنه! دلش میخواد اموالش رو اینجوری، برا زوار الحسین، خرج کنه😌
از کوچک و بزرگ هم لباس متحدالشکل دارن 🥺😍 Hussain The Symbol of Unity حسین نماد وحدت
سلام من هنوز هستم نمیدونم کی قراره به کمال وجودی خودم برسم کی قراره بشم غذا برای زوار الحسین کی قراره منم بپیوندم به ذرات جسم شیعیان امیرالمؤمنین خوش به حال من که از بین میلیاردها آدم روی زمین، قراره غذای آدم های این زمان و این مکان بشم 🥺 😭 ❤️
مراسم عزاداری نمایشی کاروان اسرا و مجلس یزید @hejrat_kon
موکب ما هم نماز جماعت داره بعلاوه هر شب مجلس روضه حدوداً نیم ساعت بعد نماز مغرب و عشا عمود ۷۴۳ @hejrat_kon
سفرنامه اربعین ۰۳ منزل دوم در ترافیک داخل شهر، چشمم به ماشین ها بود. مثل هرباری که می‌آیم عراق! ماشین های بزرگ و باحال درست مناسب خانواده ۷ نفره ما... با این سؤال همیشگی که چرا ایران همچین خودروهای متنوع خوبی ندارد با قیمت مناسب؟ و جواب بی جواب. و راضی ماندن به همان سایپاساخته زپرتی. و شکر و الحمدلله گفتن واقعی و از ته دل چون همین هم را می‌شد نداشته باشیم و همین را هم خیلی‌ها ندارند. بعلاوه نفرین مافیای خودرو و کسانی که پا روی خرخره و روی سفره مردم گذاشته اند برای اینکه دنیای حقیرشان روز به روز چاق تر شود. و فحشش بماند برای جمهوری اسلامی مظلوم. وارد جاده شدیم. راننده خودش تشنه بود. همسر هم برای بچه‌ها آب میخواست. موکب های جاده به راه بودند. جایی توقف کرد و علاوه بر آب، برای بچه‌ها آبمیوه گرفت. سه تا پرتقال و یک انگور. سر انگور بحث شد. چون آب پرتقال بدمزه است. کسی که دقیق تر از همه صحنه را رصد کرده و دیده بود که یک پاکت بنفش بین پاکت های نارنجی هست، و زودتر داد زده بود «من بنفش!»، برنده شد. بقیه تسلیم و به ناچار راضی (مثل مادرشان و ماشین های شاسی ۷ نفره) همان پرتقال را شروع کردند به خوردن. و یکی گفت: «عه این پرتقالش خوشمزه است! با مال ایران فرق میکنه!» بقیه هم تأیید کردند و با لذت به نی آب پرتقال مک زدند. نفر انگوری هم که دید اینجوری شد، سریع آبمیوه اش را - که برای تفاخر و دق دادن بقیه، باز نشده در دست نگه داشته بود- باز کرد و مزه کرد و القضا، خیلی خوشش نیامد! و ورق برگشت 😅 حالا انگوری دلش می‌خواست مثل پرتقالی ها باشد. ولی من همچنان در دل، ماشین های ۷ نفره دلبر را به سایپاساخته زپرتی مان ترجیح میدادم… ━━━━━━━ ⟡ ━━━━━━━ نگاهم به جاده بود. دوست داشتم یک موکب خاص را پیدا کنم. همان که مادرم پارسال در راه که بیمار شد، آنجا زمین گیر شد و استراحت کرد. و من رفتم به دیدنش… اشک هایم ریخت. به موکب ها که در هوای خنک ماشین لوکس، تند و تند از کنار ما عبور می‌کردند، گفتم مادرم را ندیده‌اید؟ شاید مادرم را یکی از شما در آغوش گرفته و پنهان کرده، مادر من کو؟ 😭 به جاده، به عمودها، به موکب ها گفتم شما شهادت بدهید که مادرم پیماینده طریق حسین بود. با آن حال بیماری و ضعفش این سفر و راه را رها نکرد. شهادت بدهید که هرسال این موقع کنار شما قدم برمی‌داشت برای رسیدن به زیارت مولانا الحسین 😭 @hejrat_kon
رسیدیم به عمود ۷۴۳، موکب بابا. انگار که آن دم و دستگاه عظیم مال بابایشان است! بچه‌ها همینند. پدر برایشان مظهر قدرت است. شرکت بابا، اداره بابا، موکب بابا… به نظرم حس شوهرم و بچه‌ها، حس رسیدن ماهی به دریا بود. من هم خوشحال. اینکه امسال هم هرجور شده آمدیم تا نقطه ای در این سیاهه لشکر باشیم؛ هرچند معلوم نیست تکلیف زیارت مان چه می‌شود. اینکه بچه‌ها انقدر اینجا را دوست دارند. آن هم بچه‌های سخت گیر و پرتوقع من که هیئت و روضه که هیچ، حتی هر مهمانی ای را هم دوست ندارند و باید برای مهمانی رفتن هم منت شان را بکشم و غرغر بشنوم. اینکه من هم بالاخره میتوانم خادم درمانی باشم منی که هرگز اردوجهادی نرفته ام... از مکالمات اولیه مردهای موکب با همسر مشخص شد که چقدر زود و زیاد کارش شروع خواهد شد. پسر بزرگم از همان اول همراه پدر شد تا برود قسمت مردها، و چهارتای دیگر شدند سهم من. ترازوی مساوات ناله کشید! عدالت اما شاید، خندید. خادم اصلی خانواده در این موکب، بابا بود. دو ساختمان مال خدام خانم بود. انتظار نداشتم اما هردو پر پر بود. خواستم از همان اول مثل سال گذشته راهم را بکشم، بی منت و معطلی، بروم موکب عراقی کناری، موکب ابوعلی (زید بن علی). اما گفتند بیا اینجا (یکی از دو سالن)، جاری ات برایت جا گرفته. جاری مهربان و دست‌گرم و همدلم هم با فرزندانش، از اعضای موکب بودند. وسایل را بردیم داخل. بنده خدا سعی‌ش را کرده بود اما جایمان انتهای سالن (که چند درجه اختلاف دما داشت با بقیه سالن) بود و به اندازه دو تشک… کنار جای استراحت زن دایی همسرم. اشکالی نداشت. با خودم گفتم هروقت سختم شد می‌روم موکب ابوعلی. بچه‌ها ازینکه برخلافِ پارسال پیش خانواده عمو و بقیه بودند، خوشحال بودند. وسایل را - موقتاً تا تشک پهن کنیم- گذاشتم کنار محل استراحت جاری و بچه‌هایش و پسر کوچکم را گذاشتم روی تشک زن دایی. که خودش آن موقع آنجا نبود. برایمان نهار نگه داشته بودند، نشستم کنار وسایل به غذا خوردن. قیمه بادمجان بود و یکی از بچه‌ها از همین اول کار گفت که نمی‌خواهد. اهمیت ندادم. خب نخور! ضمن اینکه اینجا کسی گرسنه نمیماند. با لذت داشتم میخوردم که یکهو با صحنه وحشتناکی روبرو شدم! پسر کوچکم؛ که از پشت، تا بالای کمر... زررررد... پریدم! بچه را گرفتم و اولین کار بررسی تشک زن دایی و بالشتش که کنار بچه گذاشته بودیم، بود که نجس نشده باشد. نشده بود🥺🥹 خدایاااا ممنونم😭 سجده شکر اگر میکردم جا داشت! گندزدن آن هم در بدو ورود آن هم توسط بچه که خیلیها اعتقاد دارند جایش در این سفر و شرایط نیست، خیلی چیز بدی بود. و لکن الله سَلّم! خدا به خیر گذراند. به غیر از این، شکر که این اتفاق در راه و جاده نیفتاده بود... خب آغاز خوبی بود 😒 از وسط غذا بلند شوی و چنان افتضاحی را رتق و فتق کنی. هرچند، مادر چندفرزندی که باشی، نه دست و پایت را گم میکنی نه فس فس 😅 در عرض چنددقیقه اوضاع را میکنی جوری که انگار هیچ نشده و برمیگردی سر غذا. البته با دستمال کاغذی سر و تهش را هم آوردم تا بعداً بشورم. اصلاً نمی‌دانستم دستشویی کجاست! لباس و زیرپایی (تشکچه تعویض) را انداختم داخل یک کیسه و بچه را با لباس جدید تحویل زن دایی مهربان همسر که آمده بود، دادم و خواهش کردم تنش کنند تا من بروم دست و لباس را آبکشی کنم. دستشویی را پیدا کردم و خداراشکر که بچه را نیاورده بودم برای شستن! آب دااغ! سر ظهر بود و کل آب دستشویی و حمام و روشویی آنجا، داغ... همه چیز را شستم و برگشتم نهار را خوردیم. جاری برایمان جایمان را پهن کرده بود. البته به جای تشک، دو پتو روی هم. پنج نفری در جایی به اندازه دو تشک مستقر شدیم. کمی که گذشت گفتند اتاق پشتی را که الان یک انبار است، قرار است برای بچه‌های هلال احمر (تو بگو مثلاً همکاران من! ان‌شاء‌الله! اگر من بتوانم با این بچه‌ها ساعتی در درمانگاه کار کنم!) تمیز و تجهیز کنند. شما هم بروید آنجا. خب، بد نبود. الحمدلله. @hejrat_kon
حتی پفک هندی 😅
خدا بخواد امشب میریم کربلا اینجا برام پیام بذارید برسونم به مولا 👇👇 https://daigo.ir/secret/1424371486 دوستانتون رو هم به کانال دعوت کنید و پیام بذارن و بخونم اونجا https://eitaa.com/joinchat/3726770221C1bdbde7697
روضه در خیمه موکب هرشب همین ساعت @hejrat_kon
اربعین و کربلای ما هم رنگ غزه داره اما حس میکنم اصلاً کافی نیست و باید شور علیه اسرائیل و جنایتش در غزه بیشتر می‌بود... @hejrat_kon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الحمدلله سخنران این مجلس کوچک اشاره به ماجرای ظلم و ظالم امروز دنیا و خباثت اسرائیل و مظلومیت غزه داشت @hejrat_kon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هجرت | مامان دکتر |موحد
به اندازه این چند ثانیه با آقا حرف بزن.... 😭😭 @hejrat_kon
اینجا سرداب ه صف ضریح شش گوشه خیلییی طولانیه ان‌شاء‌الله اگر خدا بخواد یک ساعت دیگه اونجا دعاگو هستم @hejrat_kon
متأسفانه توفیق نداشتم تحت قبه نایب الزیاره تون باشم. رفتم تو صف زیارت اما همون اول حس کردم اصلاً نمیتونم ۵۰-۶۰ دقیقه بچه به بغل بایستم. به ازدحام بین الحرمین و برخورد با مردها هم که فکر کردم از حرم حضرت عباس هم منصرف شدم. برگشتیم همون سرداب تا نماز صبح و حالا داریم برمیگردیم موکب (همون موکب خودمون تو طریق) خیلی دعاگو بودم از همین فاصله... ان‌شاء‌الله قبول میکنن... @hejrat_kon
در همان جایی که داشتیم دراز کشیدم؛ بچه‌ها فول انرژی. پسر کوچکم دلش می‌خواست دراز کشیده بخوابد. ما انتهای سالن بودیم و گرم بود. فکرم اینجا بود که اگر عرق کند چه؟ بدنش را که تطهیر نکرده بودم. لذا هم یک پارچه زیرش انداختم هم کمی به پهلو خواباندم تا پشتش عرق نکند. خودم هم کنارش خواب رفتم. بیدار که شدم کمی وسایل را سامان دادم. فکرم پیش درمانگاه بود. کی بروم چطور بروم؟ خواستم تجدید وضو کنم و پسر دومم (یکی به آخری) را هم بردم دستشویی. دستشویی انتهای یک راهرو بغل ساختمان بود. خداراشکر اغلب اوقات مردی آنجا نیست و حجاب لازم نیست. مگر وقت هایی که مردهای موکب، «یا الله» گویان برای بردن پیازها یا تحویل گونی بادمجان یا کارهای فنی و… می‌آیند. برخی از این کارها بر عهده پسران نوجوان موکب است. پسر را بردم دستشویی. از حرارت آب شوکه شد و جیغ کشید. خیلی داغ نبود اما انتظارش را نداشت. گفتم وای، نکند فوبیا پیدا کند از این دستشویی و کلا دچار هچل شویم تا آخر؟ برگشتم. وسایل پسرم را آماده کردم ببرم بشورمش. دما برای شستن بچه کوچک مناسب بود. کیف کرد. لباس جدید تنش کردم. تر و تمیز شد. با همسایه ام، زن دایی همسر، که خونگرم و مهربان است، کمی حرف زدیم. از ذهنم گذشت «به جای مادر و مادرشوهرِ نداشته ام»… و با خودم گفتم چه میشد اگر حالا مادرم اینجا کنارم بود. خانم آن طرفی آمد و ناراحت شد از اینکه جایش دست خورده. راست میگفت. سعی کردیم رضایتش را جلب کنیم. هرچند که هیچکس خوشحال نمیشود در محل اسکان و استراحت، همسایه یک زن بچه دار باشد. هیچ کس جز یک زن بچه دار دیگر… دختر کوچکم گفت مامان پیشبندم را بده. دادم و بندش را بستم برایش. با ذوق رفت که شربت بدهد. پسر دومم با پسرعمویش مشغول بازی بود. همه‌ی چند بچه، آزادانه بازی میکردند. پنکه های سقفی تلاش میکردند خنکای اول سالن را به ما قعرنشینان برسانند. خدا قبول کند اما خیلی موفق نبودند. خانم مسئول خانمها آمد و گفت که مردها سخت مشغولند که اتاق بغل را که انبار بوده به عنوان محل اسکان جدید خانمها آماده کنند. جا کم بود. خانم های هلال احمر هم گویا قرار بود جابجا شوند. کی میخواست آماده شود؟ نمیدانم. ولی مسئله اینجا بود که جز دوتا پنکه سقفی هیچ نداشت. @hejrat_kon
پسر بزرگم یک سر به ما زد. دلم تنگ شده بود برایش. فکر میکنم آن جا سمت مردها، بابایش هم که بالای سرش نیست، تا بتواند این چند روز با بقیه پسربچه‌ها گوشی بازی میکند. پارسال که خیلی بازی کرده بود. چندروز قبلِ عزیمت که مدام میپرسید «مامان کی می‌رویم؟»، خواستم دستش را رو کنم و گفته بودم: «هان؟ چیه؟ بخاطر گوشی بازی؟😎» و او صادقانه گفته بود: «نه، بخاطر شربت» 😅 و من شرمنده امام حسین علیه السلام شده بودم! غروب شد. نماز خواندم. با چادر نماز عاریتی از جاری جان. واقعا چرا دوتا آورده بود همراهش؟ 🤔 خب با دخترش مشترکاً استفاده میکردند.🤔 این جاری جان از آن هاست که بسیار دقیق و حساس و محاسبه گر است. همیشه هرچیزی که لازم است را، هرچقدر جزئی و عجیب، همراهش دارد. با بهترین کیفیت! خب الحمدلله چادرنماز این چندروز هم جور شد😅 گاهی رزق ما در اموال و زحمات دیگران است😎 شب بود و آسمان تازیانه آفتاب را کنار گذاشته بود. پس هوا بهتر بود. پسر کوچک را گذاشتم توی کالسکه تا بروم ببینم بیرون و طریق چه خبر است. و چقدر خبر آنجا بود 😭 موج موج عاشق در مسیری با هدف واحد. کجای تاریخ و کجای دنیا، یک نفر انسان اینهمه عاشق دارد؟! از همه رنگ و همه شکل و همه زبان. شربت خوردم. به پسرم دادم. کالسکه را کناری کشیدم و ایستادم بغل راه مشایه. سلامی به مولایمان دادم و پرسیدم آقا کجایید؟ کجای راه؟ کنار چه کسی قدم برمیدارید؟ و بعد خیره شدم به سیل آدم ها... به آدم هایی که میرسند به ما و رد میشوند از هرکس و هر چیزی جز حسین... اما یک بهانه کافی بود تا بغض باد کرده ام بترکد. دیدن زنی در سن و سال مادرم... اشک هایم مثل ابر بهار میریخت ایستاده بودم و چشم می‌چرخاندم تا شاید مادرم را بین جمعیت ببینم. شاید حالش خوب شده و حالا دارد با دوستانش می‌آید سمت موکب ما… ای جاده، مادر من را به من برسان! 😭 چه می‌شود بین اینهمه جمعيت، یک نفر مادر من باشد؟ رفتم پشت یک تابلو و گریه ام هق هق شد. روضه خوان موکب روضه باب الحوائج علی اصغر شروع کرد. حالا اشک هایم میریخت برای آنچه قیمتی تر است. یابن الشبیب ان کنت باکیا لشیء فابک للحسین… سبک شدم @hejrat_kon