فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نشستم بغل جاده
به تماشا
و حال دلم
گریه است
حسین جان
از اینجا کجا بروم؟ 😭
مگر نمیگویند «فرّوا الي الحُسَین» ؟ 😭
حسین جان
شما نیازی نداری به همچون منی نگاه کنی حتی
اما
میشه سال دیگه هم..... ؟ 😭
@hejrat_kon
وقت خداحافظی، به خانمهای خادم در موکب این کیسه و این بروشور رو هدیه دادم...
کیسه رو دادم یه چاپخانه این طرح رو زده. از جای خاصی نخریدم.
جزوه هم فایلش رو میذارم. اونم خودمون تدوین و تهیه کردیم.
@hejrat_kon
سلام از ایران...
راستی، همراه داشتن پاوربانک در پرواز مشکلی ایجاد نکرد.
ما هرسال زمینی میرفتیم و برمیگشتیم.
امسال زمینی رفتیم و به علت کار و تمام شدن مرخصی همسر، هوایی برگشتیم.
خدایی سختی زمینی کجا راحتی هوایی کجا.
غير قابل مقایسه!
همه مسافران زمینی، حسااابی مأجورید انشاءالله
@hejrat_kon
سفرنامه اربعین ۰۳
منزل چهارم
صبحِ بعد از زیارت، صبح شنبه اول هفته رو چطور آغاز کردم؟
بله
با آبکشی تشک و پتو!
چرا؟ چون اتاق خالی حسابی سرد شده بود و بچه یخ کرده بود و…
نهار که خوردیم، خانم های تیم هلال احمر آمدند به این محل اسکان. اعصاب خرد و خسته. گویا دو بار جایشان عوض شده بود.
خدای من
چه بار و بندیلی! چمدان های بزرگ!
گفتم بار اولشان باید باشد. و معلوم شد که همین است. آدم هر سال که سفر اربعین میآید، قادر است کوله اش را کوچکتر کند! سفر الحسين سبک بار بودن و کندن از زوائد را خوب یاد میدهد...
خب حالا با آن حال، بیایند و ببینند هم اتاقی یک زن و پنج بچه شده اند!
وقتی که قرار است شیفتهای ۶-٧ ساعته بدهند…
نشستند و یکی از خانم ها که بعداً مشخص شد یکی از پزشکان است، از همان اول شروع کرد به قربان صدقه رفتن پسرم و بغل کردن و بازی. بچههای این سنی هم که عاشق این مدل ارتباطات.
هوای اتاق - مثل سالن- هرچقدر که شب سرد بود، ظهرها گرم میشد. اذیت بودند و گرمشان بود.
بینمان گفت و گو شکل گرفت و گفتم که همکارشان هستم و قرار است گاهی کمک بدهم. آنها هم با تعجب از من پرسیدند و بچهها و فاصله سنی شان و…
با چاشنی آفرین و خوب کردی و معلومه خیلی هم صبور و مهربونی (🙄🤭🤐🫣یا ستار العیوب) و…
خانم دکتری که حسابی با بچه خوش بود میگفت عاشق بچه است اما بچه مردم! و هرگز نمیخواهد بچه دار شود و با همسرش هم شرط کرده…
خانم دکترِ تشک روبرویی شباهت خاصی به مادرم داشت.
لابد شیمی درمانی میشد که شبیه مادرم شده بود😞💔
بعد که دخترها آمدند، آنها هم متوجه شدند. دلمان گرفت…
اگر برای آنها، بودن با ما سخت بود، برای من سخت تر بود. چون باید مدام به بچهها تذکر رعایت سکوت میدادم.
لذا بیشتر مدت خودم هم در اتاق نمیماندم چه برسد به بچهها.
هوا خنک تر که شد با پسرها زدیم بیرون. کمی جلوتر، شیرینی بامیه خوردیم. از هرجایی که قابلیت یادگاری شدن داشت عکس میگرفتم. از آشپزخانه و دیگی که روی آتش قل میزد، از کبابخانه و دستگاه کباب زن، از پیازها، از موکب باقلوای سر کوچه استراحتگاه، از دخترهایم که شربت میدادند، از میوه هایی که برای خدام موکب شسته میشد، از خدام مسئول یخ، از شتری که میخواست خوشبخت شود، از غرفه کودک موکب (صبایا الحسین)، از پفک هندی، از مخلفات ساندویچ کباب موکب کناری،…
پسر کوچکم که در استراحتگاه به سختی خواب میرفت، در این چرخ زدن ها راحت میخوابید. من هم اغلب انقدر بیرون میماندم تا خوابش کامل شود و سیرخواب شود.
اذان شد و روی همان موکت جلوی مانیتور، نماز جماعت خواندیم. بعد هم مراسم روضه برقرار شد.
امشب نمیتوانستم به درمانگاه بروم. چون قرار بود ساعتی که من میروم شیفت، جاری جان بچه را نگه دارد. و امشب قرار بود جاری و بچههایش بروند کربلا زیارت.
موکب برای خدام سرویس هماهنگ کرده بود و هرشب تعدادی از خدام را حدود ساعت ۱۱ میفرستاد کربلا تا بعد نماز صبح.
ما هم به محض رسیدن اسم نوشته بودیم و گفته بودند شنبه. اما من گفتم بگذارند یکشنبه چون شب قبلش نجف بودیم و همسر استراحت نکرده بود. البته بعد فهمیدم خودش هم به مسئول آقایان همین را گفته.
بعد از روضه باز هم چند عمود رفتیم جلو.
دوستم گفته بود میآید پیش ما. اما با نت ضعیف و پیام های پس و پیش و اطلاعات نادرست بچههای درمانگاه (گفته بودند رفته کربلا)، از عمود ما گذشته بود. گفته بود چند عمود جلوتر اسکان پیدا کرده اند. من هم داشتم میرفتم پیدایش کنم و ببینمش. اما چندتایی که رفتم پیامش را دیدم که رفته اند.
من هم خواستم دور بزنم که برگردم که دیدم صحنهای برپاست و روضه مجلس یزید، مصور، برقرار است. چنددقیقه ای نشستم به ضیافت اشک. اما پسرک در جمعیت و گرما بی تاب شد و برگشتیم.
رفتیم استراحتگاه. با خانمها دور یک سفره بزرگ شام خوردیم.
مسئول خانمها من رو کناری کشید و گفت: بچههای درمانگاه معترض بودن گفتن شما رو که بچه داری، با چند نفر دیگه جایگزین کنم.
من: 😟😶
ولی هیچ نگفتم. منطقاً حق داشتند. مهم نبود.
گفتم «باشه، اینجا برای من جا جور کنید من میام»
گفت «باشه. ببخشید دیگه. همکارای خودتونن... همین امشب بیاید. جا جور میکنم»
در حالی که هیچ جایی نبود و به محض رفتن ما، همسر آقای نانوای موکب و یک نفر دیگر، در جای سابق کوچک ما مستقر شده بودند.
جاری و زائرین آن شب کربلا، خداحافظی کردند و رفتند.
ما هم رفتیم بیرون. بسته بندی صبحانه و...
شب از نیمه گذشته بود که برگشتیم.
در سالن هیچ جایی برای ما خالی نشده بود. گفتم حالا که جاری و بچههایش تا صبح نیستند، جای آنها بخوابیم. اما صبح زود برمیگشتند و خودشان به جای خواب احتیاج داشتند.
بچهها خیلی خسته بودند و یقیناً، خیلی زود خواب میرفتند.
من هم دستشان را گرفتم و رفتیم به همان اتاق تاریک و ساکت. بی سروصدا جاگیر شدیم و بچهها خیلی زود و بی اذیت خوابیدند.
@hejrat_kon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کباب ترکی
حتی یک بارم نگرفتم
بااینکه خلوت و راحت بود
ادامه
صبح یکشنبه، حدود ساعت ۱۰ و نیم بیدار شدیم. بچهها دست و صورت شستند و مو شانه کردند و رفتیم آن طرف برای صبحانه.
سالن همچنان برای ما جایی نداشت! یک جور بی نظمی و عدم مراعات تشدید کننده این شرایط بود. خادم ها مهمان میآوردند داخل. مثلاً مادری دوستی خواهری، در مسیر مشایه به این جا میرسید، می آمد داخل استراحت میکرد. اسمش این بود که روی تشک ما کنار خود ما میخوابد اما نتیجه اش شلوغی بود و جاتنگی. اشکال از مدیریت بود و عدم قاطعیت. شاید هم سطوح بالاتر، يعنی قانون گذاری صریح.
دخترها که مشغول خودشان و خوشی های خودشان بودند، من دوتا پسر را سوار کالسکه کردم و رفتیم بیرون.
یک خانم قرآنی، از روز اول صبح و عصرها برای دختربچهها کلاس قرآن گذاشته بود. روز اول ۵-۶ تا دختربچه سر کلاسش بودند اما از روز دوم سوم تا آخر فقط دوتا دختر من شاگردش ماندند😅
خوشحال بودم. امشب نوبت کربلا رفتن ما بود.
برای امشب هم برنامه همان بود که سه تا وسطی را نبریم. بله زیارت و فضای معنوی و... خیلی هم خوب و درست، ولی در آن شلوغی آن هم نصف شب، وقتی بچهها اذیت میشوند و ما را هم خون به جگر میکنند، و وقتی میشود که نبردشان، چرا که نه؟
انشاءالله باشد یک بار دیگر... بخاطر اینها هم که شده خیلی زود دوباره همهمان را بطلبند...
فکر من این بود، درست یا غلط.
آفتاب تند شد و برگشتیم به اتاق. روزها زور کولر به گرما نمیرسید. ولی باز هم جای ما بد نبود. پسر کوچک را کمی خواباندم و به امور بچهها و وسایل و... رسیدگی کردم و با بچههای تیم هلال احمر، گپ و گفت داشتیم.
نماز ظهر را خواندیم و رفتیم آن طرف.
از دیشب صبر کرده بودم اما باز هم هیچ جایی برای ما باز نشده بود.
بعد از نهار دوباره خانم مسئول گفت: «خانم فلانی، لطفا سریع تر وسایل تونو جمع کنید بیاید اینجا. همون دیشب باید میومدید»
گفتم «من که حرفی ندارم ولی دیشب کجا میومدم دقیقاً؟»
گفت «میومدید، جا جور میکردم»
توی دلم گفتم «با چهارتا بچه خسته وسایل را به دوش میکشیدم که شما تازه ساعت ۱۲ شب جا جور کنید؟ چه زیبا»
ادامه داد «بهرحال الان دیگه ازونجا بیاید. آقای فلانی گفتن مشکل جدی ایجاد شده!»
مشکل جدی!
عجب!
یکی نداند فکر میکند ما چه فاجعه ای آنجا رقم زده ایم! بچهها صبح تا شب جیغ و داد کرده اند و شیرخوارهام شب تا صبح ناآرامی کرده!
گفتم باشه.
عذرخواهی کرد و گفت «ببخشید دیگه، همکارای خودتونن»
با خنده گفتم «باشه حالا انقد به ما نچسبون😅»
رفتم پیش دخترها که داخل بودند و گفتم «بچه رو بگیرین من میخوام وسایل رو از اون طرف جمع کنم و برم!»
گفتند کجا
گفتم «نمیدونم. یا ابوعلی یا کویتی ها. اینجا دیگه نمیام!»
کالسکه را بردم دم در اتاق.
با ناراحتی وسایل را جمع کردم.
سه تا خانم دکتری که بیشتر با هم دوست شده بودیم میگفتند «کجا میری؟ چرا میری؟ سر ظهر با بچهها کجا داری جابجا میشی؟»
جالب بود! کجا میروم و چرا؟!
با خود گفتم نه، بقیه همکارانشان به مسئول بالادستی اعتراض کرده اند و روح این ۳-۴ نفر بی خبر است.
احتمالاً همین است وگرنه آدمها چطور میتوانند جلوی روی تو با این لحن و دلسوزی اینجوری بگویند و پشت سرت جور دیگر؟
من زندگی ام روی «حُسن ظن» میچرخد. تا بشود اهل گمان نیک هستم. اصلاً گاهی نمیتوانم برخی بد بودن ها را هضم و باور کنم. وگرنه که بله میدانم، دنیا پر است از همین دورویی ها...
اما حداقل در این مکان، در این جمع، در این سفر عشق، نمیتوان و نباید دل را چرک کرد به گمان های ناصواب.
فکر میکنم که آدم، همیشه نان نگاه و گمانش را میخورد. بقیه میخواهند به تو بگویند ساده، بگویند. هرکس در این دنیا حسن ظنش و سهل گیریاش و گذشتش بیشتر باشد، خودش راحت تر است. آرامش خودش بیشتر است. بیخیال بقیه.
گفتم «نمیدونم. حالا فعلا از اینجا برم تا ببینم کجا بهتره و جا گیر میاد.»
سعی کردم بغض، همان گوشه گلو بماند و صدایم را نلرزاند. کوچک بود.
ناراحت بودم اما نه خیلی. عصبانی بودم اما نه خیلی.
بابت اذیت ها عذرخواهی و خداحافظی کردم و همه وسایل را به سختی بار کالسکه.
کیف دختر بزرگم جا نشد. گذاشتم همانجا دم در اتاق بماند و خودش بردارد.
رفتم دم در سالن. عجله داشتم که بدون دیدن هیچ آشنایی، زودتر بروم. اصلاً دلم نمیخواست کسی بفهمد و بخواهند منصرفم کند و لابد به زور وسایل را خالی کنند و ببرند داخل و پشت هم بگویند «درست میشه، جا پیدا میشه، فلانی ها دیگه دارن میرن جا خالی میشه»
نمیخواستم که برایشان ناز بیاورم!
دخترم را صدا زدم که پسرها را بیاورد.
آورد و گفتم من رفتم. شما اگر دوست داشتید بیایید. نخواستید هم بمانید!
سر ظهر
زلّ آفتاب
یک کالسکه پر از وسیله که حفظ تعادلش سخت بود، یک بچه به بغل، یکی هم کنارم. که باید مدام میپاییدمش!
اگر هم میخواستم، نمیتوانستم الان این موقع همسر را پیدا کنم. پیدا کنم و بگویم که چه شده و کجا میروم.
خیلی سخت بود اما به سختی هم شده راه افتادم. فقط چند ده متر راه بود. طاقت بیاور...
اول رفتم موکب ابوعلی. شاید خنک شده باشد. کالسکه پر از وسیله را گذاشتم دم در و رفتیم تو. آن جلو گویی یک کولر روشن بود؛ یک کولر آبی که سرش را از دریچه ای گشاد داخل کرده بود. ولی همان تکه که به زور کمی خنک بود، پر شده بود. و متاسفانه از نظر تمیزی هم چنگی به دل نمیزد.
گفتم ولش کن. میروم همان کویتی ها.
به سختی دوباره راه افتادم. آفتاب میزد وسط مغز هر سه مان.
از بین اینهمه آدم موکب، من با این بچهها باید آواره میشدم. تنها کسی که یک کودک ۶-۷ ماهه دارد! 😭
حالا بدبختی کجا بود؟ اینجا که نمیتوانستم از کسی ناراحت و دلخور و عصبانی باشم!
از اعضای تیم هلال نمیشد چون خب حق داشتند نخواهند آرامش بین شیفت هایشان به هم بخورد.
از خانم مسئول نمیشد خب از بالا بهش گفته بودند این کار را بکن و داشت انجام وظیفه میکرد.
سر شوهرم هم نمیتوانستم غر بزنم که شما هم با این موکب تان، چون هم منطق نداشت هم میتوانست بگوید خب نمیآمدی!
حال بدی بود! 😅 دلم میخواست ناراحت باشم و سر یکی منت بگذارم یا ابراز ناراحتی و خشم کنم اما هیچ جا راه نداشت!
آخر سر با خنده گفتم یا اباعبدالله، شرمنده، گشتم، کسی نبود! نا-راحتی ام را در خانه شما می آورم! منتم را سر شما میگذارم! شمایی که انقققدر بزرگ و آقایی که منت و ناز روسیاه هایی که هیچ نیازی بهشان نداری را هم میخری! شما که از خاندان کرم هستی! الان هم نمیدانم چه بگویم و از چه شکایت کنم! فقط ببینید که در راه سفر شما، این مقدار اندک اذیت شده ام. همین...
خوب شد. معامله خوبی شد. کاش قبول کرده باشند…
به هر سختی بود رسیدیم موکب.
وارد که شدم دیدم حیاط گرم هم پر از آدم است!
خدایاااا
معنی اش چیزی نبود جز اینکه داخل جا نیست!!
ساعت حدود ۴ عصر بود. از حدود ۹ صبح تا ۵ بعدازظهر که هوا داغ است، موکب ها پر میشوند.
این چه ساعتی بود که ما بی جا شده بودیم.
کالسکه را با وسایل یک گوشه حیاط رها کردم و کوله ای که وسایل این دو پسر داخلش بود را انداختم کولم و رفتیم داخل. "جا نیست" نداریم! من چه کنم؟ باید باشد!
در راهروی ورودی یکی گفت داخل خیلی سرد است بچه عرق دارد مریض میشود.
کمی ایستادم تا بدنمان از آن داغی بیفتد. یا داغی از بدنمان بیفتد.
رفتیم تو.
هر چه چشم انداختم فقط زائر بود که زیر پتو خوابیده بود. چه خبر است خب؟ چرا انقدر سرد کرده اید اینجا را؟
تعدادی هم بلند شده و نشسته بودند.
به آرامی و با احتیاط از بین رختخواب های ردیفی میگذشتیم تا شاید آن آخر جایی پیدا کنیم. نزدیک آخر سالن یکی اشاره کرد بیا اینجا. با خوشحالی رفتم سمتش. گفت ما کم کم داریم میرویم. بیا اینجا بنشین.
مهربان...🥺
خدا امواتش را بیامرزد.
له و خسته، نشستیم.
از کوله لباس آستین بلند درآوردم و تن پسرم کردم.
کمی حرف زدیم.
فهمید که از موکب بغلی ام، گفت چه جالب، دوتا از دوستان من هم خادم آنجایند.
به همسر پیام دادم که من از موکب تان رفتم!
ولی خب کی برخط (آنلاین) شود و ببیند، خدا میداند!
به جاری هم پیام دادم و گفتم که اینجایم. به دخترها بگوید.
پارچه ای زیر پسرم پهن کردم و شیر دادم و راحت و در سکوت خوابید. رویش را پوشاندم.
برای آن پسرم آجیل گذاشتم تا بخورد و سرگرم شود.
@hejrat_kon
ادامه
با خانمی که ما را با مهربانی شریک جای کوچکش کرده بود حرف میزدیم که دوستانش هم آمدند. یکی شان همان خانمی بود که شب اول با هم صحبت کرده بودیم و پسرم گم شده بود.
یکی دیگر از خانمهای سالن آن طرفی بود و من نمیشناختم.
آمده بودند به دوستشان سر بزنند. احسنت که مثل بقیه، دوستشان را با خود به موکب نبرده بودند!
حرف زدیم و برایشان تعریف کردم چه شده. ناراحت شدند و گفتند ما هم برای خادمی در مهد کودک ثبتنام کرده ایم اما هنوز راه نیفتاده و فعلا کاری نداریم. ناراحت بودند یعنی.
زدیم به شوخی و خنده. گفتم منتظرم ببینم این شوهرجان کی متوجه میشود که زنش نیست! کی میآید دنبالم!
و بعد یکهو گفتم «وای! چه روزی هم قهر کردم ها! ما امشب نوبت کربلامونه! الان چجوری برم؟! وسایلو که نمیتونم بذارم اینجا بمونه! وسایل هیچی، بچه ها چیییی؟! این چه وقت قهر کردن بود؟! 🤦♀»
خندیدیم.
گوشی زنگ زد. همسر بود. نتوانستم جواب بدهم. آنتن و نت در این سفر خیلی اذیت کرد. یاری نمیداد.
همسر پیام داد که کجایی چرا رفتی و...
تعریف کردم چه شده
تا پیام ها برود و بیاید، دیدم جاری جان پیام داده که «بیاید همینجا جا براتون درست کردیم سه تا تشک. بچه ها دیگه نمیان اونجا»
بفرما
باز هم به جاری!
مهربان و دل به فکر
همسر پیام داد که چرا رفتی و به نظرت با رفتن کاری درست میشود؟ و...
توضیح دادم که جایی نداشتیم که رفتیم! از سر تفریح که نبوده.
خلاصه همسر گفت پیگیری میکنم و برگردید.
گفتم بیاید دنبالمان. بعد نماز.
زوار کم کم راهی مشایه میشدند و موکب خالی شد.
خدام موکب همه تشک ها و پتوها را جمع کردند و مشغول جارو شدند. دیدند بچه به بغل بلند شده ام که آن قسمت را جارو کنند، با احترام و محبت برای من جای دیگری پهن کردند.
اذان که شد و خواستم نماز بخوانم دیدم جاری و دخترها آمده اند اینجا دنبال ما 🥺
دخترها حسابی از خنکای آنجا کیف کرده بودند. پسرم و پسرعمویش مشغول بدوبدو در یک موکب خالی خلوت خنک.
جاری تعریف کرد که جای خودش و زن دایی را با ما عوض کرده. گفتم خب شما هم که بچه دارید! گفت مال من یکیست (دوتای دیگر بزرگ هستند) و بیشتر اوقات هم میآییم آن طرف.
گویا کس دیگری حاضر نشده جابجا شود!
نماز که خواندیم همسر پیام داد دم در هستم. بچه را دادم دختر بزرگم برساند به بابا. جاری هم کالسکه را برد. من هم کوله و دوتکه لباسی که آنجا شسته بودم را جمع کردم و زدم بیرون.
با هم رفتیم سمت موکب خودمان. بین راه یک غذای سبک ترکیبی (بادمجان و سیب زمینی و کلم و پیاز و...) گرفتم.
رفتیم و در جای جدید مستقر شدیم. کمی و فقط کمی جلوتر بود و لذا خنک تر.
جاری هم بیشتر همینجا پیش ما بود.
از استراحتگاه زدیم بیرون.
پدرم خبر داده بود که رسیده به موکب ما. و در طبقه پایین محل اسکان خدام آقا (اسکان عمومی ساختمان سیدحامد) مستقر شده است.
رفتیم دیدن پدرم. پسرها را گرفت و بوسید. بغضم گرفت. میخواستم بپرسم پس مامان کو؟
پسرها را سپردم به بابا و با دخترها شربت دادیم، تعدادی از هدایا را بین زوار پخش کردیم و به غرفه کودک سر زدیم.
بچهها را از بابا که خسته بود گرفتم. تمام راه یعنی ۷۴۳ عمود را در یک شب (دیشب) آمده بود!
میخواست دو روزی استراحت کند و بقیه را تا کربلا برود. جمعه هم بلیت برگشت داشت. مثل ما. رفتش را تنها از کرمان آمده بود، برگشت با خواهرم و همسرش به تهران.
خواهرم اما طول میکشید با دو تا بچه کوچک، از نجف به ما برسد. قصد داشتند تا میشود پیاده بیایند.
بی صبرانه منتظرش بودم که پیش ما بیاید و ببینمش.
رفتیم روضه در خیمه موکب. خیلی حال خوشی داشت. سخنران از غزه گفت و مداح روضه حضرت علی اکبر خواند😭 روضهای که وصیت کرده ام بعد مرگم در مراسم ختمم بخوانند.
ساعت ۱۰ و نیم سرویس کربلا می آمد. نگاه کردم دیدم ساعت ۱۰:۲۰ است. بدوبدو رفتم استراحتگاه. پسرک را شستم و لباسش را عوض کردم. تا خودم آماده شوم یک تکه موز که همراه شام داده بودند را داخل میوه خوری اش گذاشتم و دادم دستش و سپردم به زن دایی.
پسر وسطی شکر خدا خواب رفته بود. پسر بزرگم هم در موکب آقایان خوابیده بود. دختر کوچکم را هم سپردم دست زن عمو
و با اولی و آخری، دختر بزرگ و پسر کوچکم، بیرون زدیم.
لباس مشکی اش را همین اول کاری کثیف (موزی) کرده بود.
همسر را دیدیم و همراه شدیم. گفت شام خوردی؟ گفتم نه نمیخواهم.
گفت یک ساندویچ کباب بگیریم و تو اتوبوس بخوریم. گفتم من نمیخواهم.
در ذهنم مرور شد که روایت است «آن حضرت را محزون و غمناک و ژولیده مو و غبارآلوده و گرسنه و تشنه زیارت کن»
و زائر اباعبدالله غذای خود را از بریانی و حلواجات و... قرار ندهد 😢
چطور میشود بین این احادیث و آداب، و محبت و میزبانی موکب داران مشایه اربعین جمع کرد؟
نمیدانم.
فقط میدانستم نمیخواهم آن شب کباب بخورم.
اما چون تا سحر، آن هم با بچه شیرخواره حتماً ضعف میکردم، یکی از غذاهای موکب که برای عموم وسط جاده گذاشته بودند را برداشتم. بدون نان که سنگین نشوم. خوراک بامیه بود و مناسب مسافرت و مسافران این راه! (از جهت لینت مزاج)
سوار اتوبوس شدیم و یک نفر بین همه آب توزیع کرد.
حدود ۱۱ راه افتاد و دختر و پسرم خوابیدند. و نیز همسر خسته و اکثر مردان کاروان…
@hejrat_kon
#ارسالی_شما
خواب تون رو دیدم.
از شما می پرسیدم من میام کربلا چون گرمایی هستم چه کار کنم؟
شما گفتی روغن به بدنت بزن
روغن آناناس
😂😂
@hejrat_kon
کشف جدیده، برم ثبت اختراع کنم 😅
به نام #روغن_اربعین بفروشم سال دیگه 😎
🏴 رهبر انقلاب: «حرب لمن حاربکم» همیشه به معنای تفنگ به دست گرفتن نیست، به معنای درست اندیشیدن، درست سخن گفتن، درست شناسایی کردن و دقیق به هدف زدن است
📩 رهبر انقلاب در جمع عزاداران هیئتهای دانشجویی اربعین حسینی:
✏️ در زیارت عاشورا شما عرض میکنید به امام حسین علیهالسلام: یا اباعبدالله انّی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم الی یوم القیامة. «انی سلم لمن سالمکم» یعنی با هر کسی که در جبهه شماست من خوبم، «حرب لمن حاربکم» یعنی با هر کسی که با جبهه شما میجنگد، میجنگم.
✏️ این جنگ اشکال مختلفی دارد. در دوران شمشیر و نیزه یک جور است، در دوران اتم و هوش مصنوعی و امثال اینها یک جور دیگر است، ولی هست. در دوران تبلیغات به وسیله شعر و قصیده و حدیث و بیان کلمات یک جور است، در دوران اینترنت و کوانتوم و امثال اینها هم یک جور است، ولی هست. در دوران دانشجو بودن انسان یک جور است، در دوران مدیر شدن و مسئول شدن یک جور دیگر است، در همه احوال هست.
✏️ «حرب لمن حاربکم» همیشه به معنای تفنگ به دست گرفتن نیست، به معنای درست اندیشیدن، درست سخن گفتن، درست شناسایی کردن، دقیق به هدف زدن است. بدانید وظیفه چیست، بشناسید راهی را که باید بپیمایید. اگر اینجور فکر و شناسایی و همت کردیم، زندگی معنا و هدف پیدا میکند.
✏️ پول و مقام و قدرت و موقعیتهای اجتماعی حقیرتر از آنند که هدف زندگی انسان قرار بگیرد. هدف زندگی، بندگی و رسیدن به خداست، راهش هم فقط همین است: سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم. ۱۴۰۳/۶/۴
🖼 #بسته_خبری
💻 Farsi.khamenei.ir