📩 پیام تسلیت رهبر معظم انقلاب اسلامی در پی حادثه اندوهبار معدن طبس
📢 برای کاهش ابعاد این مصیبت هر اقدام لازم را انجام دهید
🔹️ در پی حادثه اندوهبار انفجار معدن در طبس و جان باختن شماری از کارگران، حضرت آیتالله خامنهای رهبر معظم انقلاب اسلامی در پیامی ضمن تسلیت به خانوادههای داغدار، بر لزوم بیشترین تلاش برای امدادرسانی به کارگران تاکید کردند.
📝 متن پیام رهبر انقلاب به این شرح است:
بسم الله الرحمن الرحیم
حادثهی تلخ و اندوهبار، در معدن ذغال سنگ در طبس را که در آن تعدادی از کارگران قربانی یا مصدوم شدند، به خانوادههای این عزیزان و مردم آن منطقه تسلیت عرض میکنم. به مجموعهی امداد که از سوی مقامات دولتی برای کمک به محل حادثه رفتهاند تاکید میکنم که بیشترین تلاش خود را مصروف نجات آنان کنند و برای کاهش ابعاد این مصیبت هر اقدام لازم را انجام دهند. رسیدگی فوری به وضع مصدومان نیز باید مورد اهتمام قرار گیرد.
سیدعلی خامنهای
اول مهر ۱۴۰۳
💻 Farsi.Khamenei.ir
واقعا چرا اون دوتا کوچیکه احساس وظیفه میکنن کله صبح بیدار شن و خواهربرادرشونو راهی مدرسه کنن؟!
بگیر بخواب بچههههه 😩🥺
@hejrat_kon
از آیت الله بهجت نقل شده
برای حفاظت از جمیع بلاها و هر آسیب و شر،
این دعا رو هر صبح و شب سه مرتبه بخونید:
اللهم اجْعَلنی فی دِرْعِکَ الحَصینَة الّتی تَجعَلُ فیها من تُرید
ما بین دو صلوات (قبل و بعد این سه مرتبه، یک بار صلوات بفرستید)
و گفته اند که مقصودتان (بهنیت) همۀ اهل ایمان باشد و هر کس که در حکم اهل ایمان قرار میگیرد (مانند کودکان).
از بیشترین دعاهایی هست که ایشون توصیه میکردن.
هر صبح برای فرزندان مدرسهای تون بخونید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر شیرین
و چقدر راهگشا
آمریکا تنها در صورتی پیروز میشود که...
@hejrat_kon
شما صدای شهید ابراهیم عقیل را میشنوید...
پسرم (۶ ساله، در حالی که عاشق بازی با دسته است): مامان من میخوام هم طراح بازیهای کامپیوتری و پی اس و... بشم،
هم برم جبهه
من: چه باحال... ای ول... نگفته بودی بهم... حالا میگم🤔 اگر رفتی جبهه و شهید شدی چی؟
پسرم: نه خب اول طراحی ها رو میکنم بعد میرم
من: خب اگر قبل طراحی هات یهو نیاز شد که بری، ناگهان اتفاقی افتاد که گفتن هرکس آماده ست بره، چی کار میکنی؟
پسرم (با خونسردی و مطمئن): خب معلومه که میرم جبهه. دفاع از کشور بهتر و مهم تره!
@hejrat_kon
تو کی انقد بزرگ شدی🥺 مرد شدی 🥰
@hejrat_kon
پینوشت:
مادر باید بچه خودشو بشناسه و مکالمات رو براساس شخصیت و محیط و فضای ذهنیش جلو ببره.
آیا میشه به هر بچهای گفت «اگر بری جبهه #شهید بشی، چی؟» ؟
نه! بستگی داره به بچه!
ممکنه اصصلا درست نباشه و یهو هنگ کنه و اذیت بشه.
ممکنم هست خیلییی براش عادی باشه😌😎
لازم به ذکر است وی تحت تاثیر سریال مرحمت (درباره شهید مرحمت بالازاده) میباشد 😅
همونجور که خیلی بچههای دیگه تحت تاثیر انیمیشن های خارجی و قهرمان های خیالی و تخیلی و غیرواقعی ان
این يعنی مهمه که حواسمون به خوراک بصری و شنیداری و فکری بچهها باشه.
چون بچهها تأثیر میپذیرن و محتوا، وارد لایههای عمقی وجودشون میشه. مخصوصاً با تکرار.
و بله این وظیفه والدین ه
والدین باید محیط طیب تربیتی فراهم کنن
تا یک سنی محیط رو کنترل کنن،
ورودی ها رو کنترل کنن،
بچهها رو با رسانه تنها نگذارن،
روابط رو مدیریت کنن.
و از یک سن به بعد، دیگه بچهها وارد جامعه آزاد میشن و این کنترل ها دیگه ممکن نیست.
حالا اگر اون سالهای اولیه پایهها درست گذاشته شده باشه، رابطه عاطفی خوبی هم بین والدين و فرزندان باشه، بچهها خودشون انتخابگرهای خوبی خواهند بود، انشاءالله.
بله استثنا هم هست! از پسر نوح نبی و جعفر کذاب بگیر تا آدم های معاصر. اما کلیت تربیت همینه. و والدین هم تا حدی مسئول عاقبت و آینده بچهها هستن نه صددرصد!
@hejrat_kon
#ارسالی_شما
نظر شما درباره صوت کلاس بلوغ دختران
الحمدلله 🌸
@hejrat_kon
فایل کلاس موجوده میتونید تهیه کنید.
«دامن مادر بهترین مکتب است از برای اولاد.
مسئولیت دارید نسبت به فرزندان خود، مسئولیت دارید نسبت به کشور خودتان.
و شما میتوانید بچههایی تربیت کنید که یک کشور را آباد کنند. شما می توانید بچه هایی را تربیت کنید که حفاظت از انبیا بکنند؛ حفاظت از آمال انبیا بکنند .... آنها را تربیت کنید. خانههای شما باید خانه تربیت اولاد باشد. منزل تربیت علمی، تربیت دینی، تهذیب اخلاق ...... مادرها اشرف هستند. شرافت مادری از شرافت پدری بیشتر است. تأثیر مادر هم در روحیه اطفال از تأثیر پدر بیشتر است.»
#امام_خمینی
صحیفه امام، ج ۷، ص ۵۰۴
@hejrat_kon
#شرافت_مادری
#تربیت_فرزند
#مادرم_باافتخار
🔻رهبر انقلاب:
آخرین صحبت امروز من این است: من میگویم رزمندگان ما، مجاهدان ما برای اینکه #پرچم_دشمن در مرزهای ما برافراشته نشود، جان خودشان را قربانی کردند، فداکاری کردند.
جوانان مبارز و مجاهد خانوادههای خودشان را داغدار کردند برای اینکه پرچم دشمن در مرزهای این کشور بالا نرود.
نمیشود ملت ایران قبول کند که
همان پرچمها به وسیله افراد نفوذی، به وسیله انسانهای فریبخورده در داخل کشور برافراشته بشود.
این پرچم،
پرچم #نفوذ_فرهنگی و #سبک_زندگی دشمن و وسوسههای خصمانه دشمن
نباید در داخل کشور در دستگاههای مختلف ما برافراشته شود.
باید مراقبت کرد،
همه موظفند.
در وزارت #آموزش_و_پرورش باید مراقبت کرد،
در #صداوسیما باید مراقبت کرد،
در مطبوعات باید مراقبت کرد،
در وزارت #علوم و #وزارت_بهداشت
که محل تربیت جوانهاست باید مراقبت کرد.
آنجا دشمن به وسیله رزمندگان ما شکست خورد نباید گذاشت آن دشمن شکست خورده در داخل کشور با انحاء حیلهها و ترفندها کار خودش را دنبال کند و انجام دهد.
امیدواریم خدای متعال همه مسئولین ما، همه مردان و زنان ما، همه فعالان بخشهای مختلف ما را با هوشیاری کامل در مقابل توطئه دشمن نگه دارد.
#بیانات ۱۴۰۳/۷/۴
@hejrat_kon
امر واضح بود:
ملت نباید بگذارد و قبول کند...
مسئله نفوذ، جدی است!
مسئله فرهنگ و سبک زندگی جدی است! حیاتی است! نیاز به #دفاع_مقدس دارد!
#همه_مسئولیم
چه جالب...
اینو اتفاقی دیدم الان
از استاد آیت الله حائری شیرازی
@hejrat_kon
سفرنامه اربعین ۰۳
منزل آخر
تا به استراحتگاه برگردم ساعت حدود سه بود. شب جمعه، شب آخر...
سکوت نسبی برقرار بود اما جو خواب حاکم نبود. دخترها کم کم خسته شدند و خوابیدند. پسر کوچک هم. پسر وسطی اما نه. مشغول بازی.
اذان که گفتند و دقایقی که گذشت، نماز صبح را خواندم و بعد از بیدار کردن دخترم برای نماز، دراز کشیدم. پسرم هم کنارم دراز کشید. به این فکر کردم که تمام این چند روز من هیچ صبح زودی اینحا بیدار نبوده ام. آن شیرهای داغ هل دار چه میشود؟! درست است شیر هل دار نچشیده از اینجا برگردم؟ 😅 خب حالا که تا الان بیدار بوده ام، بروم بیرون و...
اما با خودم موافقت نکردم. گفتم همین مانده که برای شکم همچین اراده ای از خود نشان بدهی!
لازم نکرده!
و چشم هایم را روی هم گذاشتم که بخوابم. آمد گرم شود که ناگهان یک زمزمه آرام گفت: مامان جیش دارم!
ای خدا...
البته باز هم الحمدلله که وقتی عمیق تر غرق خواب نبودم نگفت.
بلند که شدم با خودم گفتم حالا که بلند شدم، بگذار یک سر هم برویم بیرون! خرجش یک چادر و روسری و جوراب پوشیدن است!
و اینگونه شد که بعد از دستشویی راه را کج کردیم به سمت جاده مشایه
از خم کوتاه ورودی استراحتگاه که گذشتیم و چشممان به مسیر افتاد، حالم عوض شد!
چقققدر در این ساعت جاده زنده بود!
چه بساطی
چه شلوغی ای
چه برو بیایی
تو گویی مثل این چند صبح ما مثل کبک بوده و برف!
با شوق سمت مشایه روان شدیم.
حالا میدیدم موکب هایی که در تمام این چند روز در نگاه من تعطیل و سوت و کور بوده اند، الان با چه شوری مشغول مهمان داری اند و پذیرایی! نگو که موکب های صبحانه بودهاند...
وای که دنیای صبح جاده چقدر انرژی داشت. پذیرایی صبحانه چه جذاب و رنگارنگ و متنوع بود.
انواع تخم مرغ، انواع املت، پنیر و گوجه و خیار، مرباها، چایها و.... شیر هل دار 😎
با پسرم رفتیم عقب تر تا حدود موکب کویتی ها و یک استکان گرفتم. الحمدلله، ولی راستش... آنقدری هم خوشمزه نبود🙄 انگار شیرخشک بود.
پسرم دلش نیمرو خواست. برایش گرفتم. خودم نمیخواستم چیزی بگیرم. چون الان قصد خوردن نداشتم (چون میخواستم بلافاصله بخوابم و خب برای گوارش و معده انتخاب جالبی نیست) ولی ته لقمه پسرم را خوردم. چقدر چسبید.
گوشی را همراه نیاورده بودم و هیچ عکسی از این صحنه ها نگرفتم.
فکرم پیش پسر کوچکم بود که هر لحظه ممکن بود بیدار شود و سراغ مرا بگیرد.
از آن جاده رَوَنده، دل کندیم و برگشتیم.
همه خواب بودند. خوشحال از اینکه صبح جاده را هم دیدم، چشمها را بستم و خوابیدیم.
قبل ظهر بیدار شدم. دخترها بیدار بودند، پسرها خواب.
جمعه بود. رفتم و غسل جمعه را با همان آب کم زور، به جا آوردم.
بندهای رخت را بررسی کردم و هرچه لباس بود برداشتم. باید کوله ها را میبستم و آماده میکردم.
بلیت برگشت ما ساعت ۱۱:۵۰ تو بگو ۱۲ شب بود ولی همسر اصرار داشت ساعت ۴ عصر راه بیفتیم. واقعا دوست نداشتم زیر بار بروم ولی با آن سابقه خرابم (جا ماندن از پرواز نجف-تهران در سفر دی ماه و خسارت چندمیلیونی🤭) خیلی وجاهت مخالفت نداشتم🙄😅.
نهار خوردیم و من تقريبا کوله ها را آماده کرده بودم. مانده بود شسته شدن چادرهای من و دخترها محض آبروداری در فرودگاه و پرواز😁
زن دایی لطف کرد و چادرهای ما را برد و تحویل رختشورخانه (لاندری) داد. خودم نمیتوانستم، فقط یک چادر داشتم.
میشد امانت بگیرم و بروم اما لطف زن دایی، سبقت گرفت.
سفارش ما را هم کرده بود که زود آماده شود.
عصر چادرها آمد و من رفتم تا خبر آماده بودن را به همسر بدهم و خیالش را راحت کنم.
پیدایش کردم و گفتم که آماده ایم. لباس های پسر بزرگم را هم گرفتم که جا بدهم.
برگشتم استراحتگاه. کوله دخترها را هم بستیم. ساعات آخر ما بود. اما بقیه خدام نه. دو روز دیگر هم با هم بودند. خواستم بروم در این آخرین ساعات پیاز پوست بکنم که گفتند آخرین وعده کباب هم تمام شده.
گفتم بروم درمانگاه.
آنجا هم کم کم داشت جمع میشد. آن ساعت داغ روز هم مراجع زیادی نبود.
فردا، شنبه، یک روز مانده به اربعین، آخرین روز فعالیت موکب بود و بخشهای مختلف کم کم داشت جمع میشد. نیروهای پشتیبان به سختی مشغول کار بودند....
برگشتم استراحتگاه و پسرها را برداشتم و رفتیم نشستیم بغل جاده به تماشا
به ذخیره سازی صدا و تصویر
به خوردن آخرین شربت های جاده عشق
بچهها هم هرکدام برای خودشان مشغول. دخترها هنوز ملی بسته نداده داشتند و رفتند که توزیع کنند. من هم آخرین یادگاری را سپردم دست یک خواهر دینی. یک تسبیح با رنگبندی تداعی کننده پرچم فلسطین. با جمله «لا ننسی الغزة» (غزه را فراموش نمیکنیم)
همسرم را دیدم. خواستم بسپارم که برای شب و تا ساعت پرواز، کباب فراموشش نشود. دیدم حواسش بوده و گرفته.
گفت همه وسایل را بار کالسکه کنم و بیاورم بیرون.
رفتم استراحتگاه. کوله ها ۹۰% آماده بود. برای خدام یک هدیه فرهنگی آماده کرده بودم. توزیع کردم. یک کیسه خرید پارچهای با طرح «ایران جوان بمان» (قبل سفر سفارش داده بودم چاپخانه ای طرح اختصاصی بزند) و جزوه «سهم من از جهاد» (این را هم با هزینه گروه مردمی مان قبل سفر چاپ کرده بودم. چندتایی اش را هم شب اول روضه، در خروجی خیمه، توزیع کرده بودم).
خانم ها دوست داشتند و با شوق گرفتند.
به خانم مربی قرآن که در شهر خودش هم جلسه قرآن میرفت، چندتایی بیشتر دادم. بدهد دست بقیه.
خداحافظی کردم و کوله ها را سوار کالسکه کردم و رفتم پیش همسر.
شکرخدا خود به خود ساعت حدود ۵ شده بود. خواستیم عازم شویم که همسر -که مدام در رفت و آمد بود- آمد و گفت برویم داخل خیمه برای عکس یادگاری، دارند عکس میگیرند.
چه خوب. خوشحال شدم.
بچهها را جمع کردم و رفتیم داخل.
کوله ها را گذاشتیم گوشه خیمه و شدیم سوژه عکاسی.
یکی از خانم ها گوشی خودم را هم گرفت و عکس انداخت. عکس موکب مان هم همانجا پرینت گرفته شد و دادند دستمان.
داشتیم جمع و جور و خداحافظی میکردیم که یکهو شلوغ شد.
فهمیدیم جمعی از مسئولین دارند نزول اجلال میفرمایند 😉
گویا نماینده های مجلس در کمیسیون بهداشت، که به موکب های دارای درمانگاه میرفتند برای سرکشی و نظارت و بررسی اوضاع.
بچههای درمانگاه هم داخل خیمه بودند.
میخواستیم مهمانان که وارد شدند، ما خارج شویم که من یک آشنا دیدم. خانم دکتر محمدبیگی مجلس را میشناختم. جلو رفتم و سلام کردم و خوشحال شدیم از دیدن هم. دکتر محمدبیگی مرا به یکی دو همکار نزدیک خودش معرفی کرد و دیگر ایستادیم به عکاسی!
یک نیمساعتی شاید وقت در آنجا گذشت. تا بالاخره خداحافظی کردیم و بیرون زدیم.
غروب نزدیک بود که ما با پاهایی که جلو نمیرفتند و دل هایی که کنده نمیشدند و چشم هایی که جدا نمیشدند، کالسکه را هل دادیم سمت جاده اصلی که برویم آن طرف و ماشین بگیریم سمت نجف.
از همسرم خواستم یک بطری بزرگ شربت هم بگیرد برای طول راه و مسیر. با عصبانیت ناشی از دیر شدن و عقب افتادن از برنامه (🫰🤭😅) چشم غره ای رفت و گفت بریییییم😠
و بدون شربت وداع، ☹️😒 رفتیم.
رد شدن از این جاده چقدر ترسناک است. آن هم در این ساعت و در این روزهای آخر شلوغ.
ماشین قطع نمیشد!
بالاخره با صلوات و ذکر، و مدیریت همزمان ۴ بچه، رد شدیم.
ما عقب ایستادیم و همسر جلو رفت که ماشین بگیرد. راستش با پایین تر رفتن خورشید و نزدیک شدن غروب آفتاب در دل من هم یک ولوله ریزی افتاد؛ اگر نرسیم... 😥🫠
خیلی زود یک ماشین نگه داشت. از همان لوکس ها. همسر رفت برای مذاکره. گفتم ای خدا چه میشود این هم صلواتی ببرد 😁
همسر آمد و گفت که سوار شویم. با امیدواری گفتم: چند؟ بلافاصله جواب آمد که ۳۵ دینار (۳۵ هزار)
گفتم تا داخل فرودگاه دیگه؟؟ طی کردی؟
گفت آره، زودتر سوار شید.
تا همسر و راننده وسایل را بگذارند ما نشستیم. پسرها دوست داشتند پیش بابا بنشینند. من هم اجازه دادم هردو بروند جلو. ولی دیدم جا تنگ شد و یکی را فراخوان زدم عقب. دعوا شد. که چرا من؟ میخواهم پیش بابا باشم. همسر و راننده که سوار شدند بلافاصله گفت که آن یکی پسرم هم برود عقب. واه! عراقی ها که این حرفها را نداشتند😒
بهرحال ما فوری اطاعت کردیم. پسرم با گریه زیاد آمد عقب. اما رحم راننده برانگیخته نشد. و اشاره کرد که پلیس و کمرا (دوربین) و...
همسرم هم تایید کرد که بله درست میفرمایید و به بچهها هم توضیح داد.
بلافاصله بعد از حرکت، راننده اشاره کرد به کمربند و از همسر خواست فورا کمربند را ببندد! 😮 این چیزها کمی در رانندگی عراق عجیب است😉
بعد هم که راه افتاد، در حالی که پسرم همچنان ضجه میزد، یک ادکلن برداشت و پیس پیس زد در هوا 😅
ای خدا
گیر عجب راننده سوسولی افتاده بودیم!
پسرم را آرام کردم. بچهها شروع کردند با هم و با بابا حرف زدن. و کمی هم بگومگو. پسر بزرگم بیش از همه حرف میزد. درواقع بعد از چند روز به خواهرها رسیده بود.
همسرم سرش را تکیه داد و میخواست چرت بزند. یکهو راننده که اسم پسرها را پرسیده بود باز با اشاره به پسر بزرگم، با خنده تاکید کرد که ایشان چقدر حرف میزند و به همسرم گفت که در این سروصدا چطور میخواهد بخوابد!
خنده مان گرفته بود. سروصدایی نبود که🤪 همه چیز عادی بود 🙄😅 راننده گوشهایش حساس است! 😌😉
یاد راننده آن ون روز اول هم افتاده بودیم. چه زود گذشت و اول و آخر سفر به هم دوخته شد……
در مسیر بودیم که اذان مغرب شد. نماز اول وقتمان از دستمان رفت.
طولی نکشید که رسیدیم به مطار (فرودگاه).
پسر کوچکم خواب بود. یکهو یادم افتاد به ایست و بازرسی عجیب مطار نجف.
همه ماشین ها باید توقف کنند، همه مسافرین خود را پیاده کنند، مسافرین بروند داخل یک سالن، و ده پانزده دقیقه بعد، بعد از بازرسی ماشین ها و بارها، دوباره سوار شوند.
داشتن فکر میکردم که «وای، سخت است با بچهها»، که دیدیم این ماشین از سمت دیگری رفت و صف را دور زد!
قبل از سؤال ما خودش شروع کرد به توضیح که گویی کارت مخصوصی دارد و ماشینش اعتبار ویژه ای دارد و میتواند بدون گذر از این مرحله، وارد فرودگاه شود 😍 به به. خیلی هم خوب! (همه مکالمات به عربی بود و ما سعی میکردیم یک جوری بفهمیم و بفهمانیم که فهمیده ایم! و دست و پا شکسته هم جواب بدهیم)
آخر مسیر بودیم که همسر در ادامه همین بحث امتیاز ویژه او در رفت و آمد به فرودگاه، از او پرسید که چند فرزند دارد. گفت دوتا.
و بعد با حالتی خاص گفت که دو تا بچه کافیه!
عجب!!
پس شعارهای دهه شصت و هفتاد ما به اینجا هم رسیده...
همسر خندید و گفت چرا؟
و راننده اشاره کرد به سختی ها. و گفت که واقعا لازم نیست و چرا بیشتر؟ و همین دوتا پسری که دارد بس است.
برایم تعجب آور بود. لذا نتوانستم ساکت بمانم. خواستم یواش به همسرم بگویم که به او بگوید اما صدایم بلند شد و گفتم: «قال رسول الله صلی الله علیه و آله تَناكَحوا تناسلوا تَكْثُروا فَإِنّي أُباهي بکم الْأُمَمَ يوم القبامَة»
در حالی که اصلا انتظارش را نداشت که چنین پاسخی بشنود، لابد آن هم از یک زن، با شگفتی و حرکات دست، شروع کرد به «احسنت ای ولله احسنت»
در میان احسنت هایش، برای حفظ امانت حدیث، ادامه دادم: «و لَوْ بالسقط»
حتما این فرد با یک حدیث ولو از رسول خدا و پیامبر اسلام - مثل هزاران ایرانی مسلمان شیعه - قانع نمیشد، اما همینکه سوال «چرا»یش بی جواب نماند برایم کافی بود.
خنده ام هم گرفته بود! همین کم بود روی یک مرد عراقی هم بخواهیم کار تبلیغی فرزندآوری بکنیم! 😅
ولی ته دلم غنج رفت. چه پایان جالبی بود برای این سفر یا اباعبدالله…
رسیدیم و کرایه را حساب کردیم و رفتیم سمت ورودی.
کوله ها را روی نوار نقاله گذاشتیم و وارد شدیم. این بخش فرودگاه خلوت بود. برای بچهها همه چیز میتواند رنگ بازی بگیرد. به جای عبور از مارپیچ میله های آهنی، با خنده و سرحال، از زیر میلهها میانبر میزدند.
آن طرف گیت اول، دوتا دوتا یک چرخ برداشتند و با چرخها مشغول بازی شدند. ساعت حدود ۸ بود. ۴ ساااعت تا پرواز مانده بود😒خبری هم از اعلان پرواز ما روی تابلو نبود.
روی صندلی ها مستقر شدیم و من و دخترم رفتیم نماز. برگشتیم و همسر رفت نماز. بچهها مشغول بازی و بدوبدو.
گرسنه شدند. کباب ها را آوردیم و خوردیم. تشنه شدند. جای شربت خالی بود. متذکر شدم که کاش شربت هم بود و باز همسر پشت چشم نازک کرد که یعنی دست بردار.
ولی واقعا جای شربت خالی بود 😌 گرفتنش ۵دقیقه کار داشت. چی بهتر از شربت آبلیمو-زعفران-تخم شربتی بعد از کباب؟ از دست این مردها…😌
بچهها بعد از کمی بازی، حوصلهشان سررفت. ازطرفی این چند روز با گوشی بازی نکرده بودند (دخترها و پسر وسطی. پسر بزرگم که معلوم نبود چه کرده😡)
لذا اجازه دادم کمی گوشی بازی کنند. من و همسر هم خودمان را مشغول کردیم به گوشی و نینی.
بالاخره بعد از کلی انتظار، دریافت کارت پرواز اعلام شد. وسایل لازم را در یک کوله تجمیع کردیم و بقیه را دادیم بار.
در صف قرار گرفتیم و گذرنامه ها مهر خروج خورد.
خروج از سرزمین حسین…
بهش فکر نباید بکنی، تلخ است. در حد یک قرارداد بینالمللی بیشتر، معنا ندارد این مهر، انشاءالله
به سالن بعدی که رسیدیم حجم جمعیت بیشتر به چشم آمد. اشکالی نداشت. دو ساعت را هرجور هست تحمل میکنیم.
بهسختی جا برای پنج نفر پیدا کردیم و نشستیم. بچهها همچنان مشغول گوشی بودند.
یکی یکی پروازها خوانده میشد. ساعت به موعد پرواز ما نزدیک میشد اما خبری نبود. گمانه «تأخیر» به ذهنمان آمد. با خوش خیالی دورش میکردیم اما اصرار داشت بماند.
و ماند.
و تاخیر داشت؛ حداقل دو ساعت!...
کلافگی بچهها ،سرمای فرودگاه، گرسنگی، بهانه گیری، سررفتن حوصله حتی باوجود گوشی که بابا برایشان انیمشین جدید ریخته بود، سفتی صندلی ها، خوابآلودگی، نگرانی از چطور و کی رسیدن به محل کار در روز شنبه، خستگی، انتظار، انتظار...
ساعت حدود ۲ بود که بالاخره انتظار پایان یافت و پرواز ما اعلام شد. مثل همه انتظارها که سر میآیند.
۶ ساعتِ سختی بود اما سختی اش هرگز به سفر زمینی نمیرسد. از من بپرسی، مسافران زمینی چند واحد بیشتر اجر دارند! 😅
۶ ساعت سختی بود اما مثل همه سختیهایی که میگذرند...
قبل از اینکه وارد کابین هواپیما شویم، بچهها طبق عادتی که برای ماشین دارند، شروع کردند به تقسیم صندلی ها😅 من گوشه کنار پنجره، من کنار مامان، من اون گوشه، من...
به ردیف صندلی هایمان که رسیدیم اما، دلخوری پیش آمد. دو نفر همزمان میخواستند کنار یک پنجره باشند. و خب نمیشد.
نشستیم و یکی از آن دونفر مثل ابر بهار شروع کرد به گریه کردن و اوقات تلخی. در حدی که مسافران عقبی برای آرام کردنش یم هدیه کوچک بهش دادند. اما افاقه نکرد و اوقات تلخی ادامه داشت.
هواپیما حرکت کرد و هیجان اوج گرفتن لحظاتی سرگرم شان کرد. بعد هم از بالا، از آسمان شب، گشتیم و حرم امیرالمؤمنین را پیدا کردیم و خداحافظی. و بعد هم جاده روشن مشایه را که مثل یک خط نور در تاریکی زمین، از نجف به سمت کربلا کشیده شدهبود.
عکس گرفتم و نجوایی کردم.
کمی حرف زدیم اما حال بچهها خوش نبود. خستگی و کلافگی و گرسنگی اذیتشان میکرد و ناخودآگاه در رفتارشان اثر داشت. و بالعکس این وسط پسر کوچکم بیدار و شنگول و در حال جنب و جوش در آن جای تنگ.
در حال مدد خواستن از صاحب صبر بودم که مدد الهی رسید! غذا!
بچهها با ذوق میزهای جلویشان را باز کردند. خودم هم. خیلی گرسنه بودم.
مهماندار بسته های پذیرایی را که گذاشت ذوق بچهها دوچندان شد و خوشحالی جای همه بدعنقی ها را گرفت. با حال خوش و البته مثل ندیده ها (😒😅 واقعا قضاوت بقیه چه اهمیتی دارد؟! بله اصلاً فکر کنند بچههای من تا به حال آبمیوه و نان همبرگر و پوره سیب زمینی و کارد و چنگال ندیده اند😅 بچه اند ها!) کمی درباره خوراکی ها صحبت کردند و شروع کردند به باز کردن بستهها.
من هم از این فرصت خوش اخلاقی حسن استفاده را برده و از فردی که کنار پنجره بود خواهش کردم دقایقی جایش را به فرد دیگر بدهد و او را خوشحال نماید. قبول کرد و نرمی و مهربانی فضا بیشتر شد. چه معجزه ای میکند غذا در وقت گرسنگی 😎
به رسم خواهر برادری و خانواده های چندفرزندی، یکی دو قلم از خوراکی ها معامله شد. اغلب بساط داد و ستد جالبی بین خواهر و برادرها در این سن و سال، برقرار است.
نوشابه ها هم باز نشده به من تحویل داده شد. من هم گذاشتم توی کیف تا به عنوان سوغات، برای یخچالمان ببریم 😅
با وجود نینی پر جنب و جوش، مثل همیشه لذتی که من از غذا بردم با بقیه متفاوت و کمتر بود. اما مهم رفع گرسنگی بود که حاصل شد. لذت فانی به چه کار.
بعد از غذا و جمع کردن بساط پذیرایی، بچهها آرام گرفتند. پسرم پرسید کی میرسیم؟ و وقتی گفتم حدود یک ربع نیم ساعت دیگر، برآشفته شد و گفت «هواپیما خیلیی بده! چرا انقد زود میرسیم! نمیشه بخوابیم که اصلاً»
چقدر خندهام گرفت. سعی کردم فلسفه وجودی هواپیما و مزیت رقابتی اش نسبت به سایر روشهای حمل و نقل را برایش بگویم اما یک دنده، معتقد بود هواپیما مسخره ست چون زود میرسیم و فرصت خواب نداریم 😅
با این حال خیلی زود، چشمهایش بسته شد و خوابید. همه خوابیدند. همسر هم حتی. من هم دلم خواب میخواست اما ترجیح دادم یک نفر بیدار بماند.
خیلی نگذشت که خلبان اعلام کرد دقایقی دیگر فرود خواهیم آمد.
بچهها را کم کم بیدار کردم. خیلی سختشان بود. گیج بودند. اما چاره چه بود. با بچههای خوابآلود، تا رسیدن به ساختمان فرودگاه و نشستن روی صندلی ها، زمان سختی گذشت.
ولی باز هم این عبور از مرز کجا و عبور زمینی کجا.
گذرنامه ها مهر ورود خورد. ورود به... نمیدانم... یک سال خوب که با سفرالحسین آغاز شده است؛ مثلاً...
اذان صبح شد. بچهها دستشویی رفتند و ما وضو گرفتیم و نماز خواندیم.
ماشین (تاکسی اینترنتی) گرفتیم اما خیلی دور از ورودی ایستاده بود. جلوتر نمیتوانست بیاید. با بچههای خوابآلود این مسیر را هم پیاده رفتیم تا ورودی پارکینگ. سوار که شدیم، همه آرام گرفتند و دوباره خوابیدند. همسر هم. بنده خدا با این تأخیر پرواز باید بلافاصله بعد از رسیدن به خانه میرفت سرکار. من اما نه. آن روز خدا را هزار هزار مرتبه شکر، کلاس نداشتم.
هوای صبحگاهی خنک بود. من بیدار ماندم و آسمان را نگاه میکردم. و جاده را. یاد همین دیروز صبح همین موقع و آسمان و جاده...
دلتنگی حس آشکاری بود اما تشکر و قدردانی و شکرگزاری بابت این مهمانی و بنده نوازی، غالب و پررنگ تر...
خورشید طلوع کرده بود که رسیدیم.
پایان
سفرنامه اربعین ۰۳
✍ هـجرٺــــ | د. موحد
بله و ایتا @hejrat_kon
اینستاگرام @dr.mother8
ره آسمان درون است، پَر عشق را بجنبان
پَر عشق چون قَوی شد، غم نردبان نماند
مولانا