eitaa logo
هجرت | مامان دکتر |موحد
22هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
302 ویدیو
22 فایل
مادرانگی هایم… (پزشکی، تربیتی) 🖊️هـجرتــــــــ / مادر-پزشک / #مامان_پنج_فرشته @movahed_8 تصرف در متن‌ها و نشر بدون منبع (لینک) فاقد رضایت شرعی و اخلاقی (در راستای رعایت سنت اسلامی امانت داری+حفظ حق‌الناس💕) تبلیغ https://eitaa.com/hejrat_tabligh
مشاهده در ایتا
دانلود
ازین جهت که نمیذارن بخوابن و مدام با چوب پر بیدار میکنن. ازون طرف ترسیدم تا برسیم حسینیه جا پر شده باشه. گفتم مامان شما جای خودتون بمونید ما میریم جای خودمون. اگر خوب و خلوت بود میگم بیاید. رفتیم که با بابام برگردیم. دیدم بابام نیست. نگاه کردم دیدم پیام داده که من رفتم… 😰😢 البته حق داشت😞 حدود دو ساعت همین ملاقات طول کشیده بود و بابا با کالسکه اونجا ایستاده بود… همون دو ساعتی که تمام برنامه ریزی من بود برا حرم قمرالعشیرة… برا زیارت… ساعت حدود 10:30 بود، ساعتی که گفته بودن در حسینیه رو میبندن و دیگه کسی رو راه نمیدن. دلم میخواست گریه کنم. آخه قرار گذاشتن و تجدید دیدار خانوادگی چه معنی داره تو سفر فشرده سخت😭 اگر بحث پدر و مادر و خواسته اونها نبود هرگز زیر بارش نمیرفتم 😭 باز هم بچه به بغل (تمام مدت بغل. دریغ از چند قدم راه) راه افتادیم سمت حسینیه. ولی این بار با ماشین‌های زائربر. بچه‌ها خوشحال بودند. کلا خوشحالند از همه چیز! از دیدن مامان جون، از ون سواری، از رسیدن به حرم های روشن و خنک، از… رسیدیم به حسینیه. دیدم بابا آشفته و عصبانی دم دره. منو که دید گفت الان باید نجف می‌بودیم 😡😞 گفت آخه مگه من گفتم بمونیم؟! حالا چی شده؟ گفت حسینیه از 10:30 تا صبح بسته است! توی دلم گفتم بفرما! گفتم درست بپرسین که برا همه میبندن یا برا عدم ورود مجدد! شما مردها چه مشکلی با سؤال پرسیدن دارید آخه! یه نفس عمیق برا آرامش کشیدم و گفتم خیل خب طوری نیست. من میرم وسایل رو بردارم. گفت کجا بریم حالا. گفتم نمیدونم. فعلا بریم سمت حرم… هیچ جایی نداشتیم، ساعت ۱۱ شب… @hejrat_kon ادامه دارد
ادامه من و بابا کاملا بی تجربه بودیم. هیچ قصدی هم برای موندن زیاد تو کربلا (البته تازه شده بود یک شبانه روز!) نداشتیم. هم من هم بابام معتقد به «زُر فٱنصرف» (زیارت کن و برگرد) هستیم. اما اینکه بابا میخواست با مامانم اینا همراه باشیم برای من اذیت کننده بود. میدونم چرا. حس میکرد با این همراهی، بار مسئولیت من و بچه‌هام براش، تقسیم میشه. که به نظرم اصلا جایگاهی نداشت. ما اذیت خاصی نداشتیم 😞 ما همسفرهای بی دردسر و مطیع و بی گلایه و سبک بار… بابام خودش هم همه‌ش میگفت خانوادگی خیلی سازگارید. نزدیک حرم، موکب هایی رو پرس و جو کردیم. یا پر بودن یا راه نیفتاده بود اسکانشون. بابام خیلی ناراحت بود. من نه. همونجا پیام همسر رو دیدم: موکب ما هم داره پر پر میشه. خانمها شاید جا باشه اما تو آقایون برا بابات… خب، تبریک به من، تبریک به شما، تبریک به همه! همین رو کم داشتیم! با خونسردی به بابام گفتم. که خیلی هم ناراحت ازینکه عصر موکب نرفتیم، نباشه! هیچی نگفت. اما میدونم آشفته تر شد. و اگر جا داشت میگفت همین الان برگردیم تهران! 😅 رسیدیم باب الرأس. گفتم بابا اصلا ما میریم تو خود حرم. شما هم برید. کالسکه و ساک ها مانع بود. گفتم خب امانات! بابا گفت نه، من همین بیرون تو صحن عقیله میمونم. قرارمون ساعت ۹، اینجا. گفتم باشه و جدا شدیم. رفتیم حرم. ورودی به نسبت خلوت بود؛ بچه‌ها خوشحال بودن. اما طبقه اول، پر پر طبقه دوم، پر پر خب معلومه، اون ساعت شب!! برای اسکان شب باید از غروب اونجا باشی. راحت و عالی. پله‌های زیرزمین مسدود بود. به خادم گفتم خب آقا از کجا بریم زیرزمین پس؟ گفت سرداب. رفتیم. از بالای پله‌ها، جادار بودنش مشخص شد. نور امید به دلم اومد🥹 الحمدلله جا بود، فراخ. بچه‌ها تو اون خنکی با شادی مستقر شدن. سُکنی گزیدیم نزدیک ضریح سرداب، پیش خود امام حسین علیه السلام😍 خسته بودن. من خسته جسمی نبودم اصلاً و ابداً (کمردرد و پادرد و تاول و عرق سوز و این چیزا) اما خیلی خواب به چشم و مغز داشتم. بچه‌ها دراز کشیدن که بخوابن. اما خیلی زود مشکلی خودش رو نشون داد، سرما! سرمای زیاد! همه سردشون بود نه فقط بچه‌های من. چادر نمازم همراهم بود، انداختم روشون. زیر چادر، رو پسر بزرگم به طور ویژه یک چفیه عربی بزرگی هم انداختم چون پوششش کمتر بود. زود خواب رفتن. پسر کوچکم اما شاد و پرانرژی! تا غروب کلی خوابیده بود! من که اومدم دراز بکشم، متوجه شدم خب، خب، خب! اینجا استراحت ممنوع! 🤪 همه رو بیدار میکرد با چوب پر. البته که خیلی موفق نبود؛ جدی نبود مثل خدام حرم رضوی! 😏 یه نگاه به ضریح سرداب کردم… گفتم خب، نبایدم این یک شب رو بخوابم! کنار شما هستم 😍 امشب تو گویی، شب قدر من...🥹 چشمام خیلی خسته بود اما قرآن برداشتم تا کمی بخونم. پسرم با خنده و بازی دورمون میگشت. گوشیمو برداشت و چندتا عکس همینجوری گرفت. بعد که نگاه کردم دیدم از من خسته هم گرفته. مدام با پسرم میرفتیم کنار ضریح (همون سرداب) و برمیگشتیم. کمی با هم نماز خوندیم. کمی انرژیش کم شد. دلم میخواست بخوابه، اما مشکلی خودش رو نشون داد؛ گرسنگیش! خب معلومه، هیچی تو دهنش نکرده بود! «مامان من چی بخولم؟» چی داشتم جز مغزیجات و نخود کشمش و شکلات؟ دادم، نخورد. بهونه میگرفت. یه کم پاستیل همراهم داشتم که رو نکرده بودم. بهش دادم. خوشحال شد. دوسه تا تکه کوچک بیشتر ندادم. گذاشتم رو پام، نمیخوابید؛ «من پلو میخوام، با ماست» گفتم خب مادر میخوردی سرشب 😢 من الان پلو (اونم کاملا سفید) از کجا بیارم؟! آروم نمیشد. گفتم بیا برا بابایی صوت بده بگو پلو و ماست برات بخره. صوت داد، کمی آروم شد. گفتم بخواب فردا بابایی جواب میده. میخواست کنارش دراز بکشم. نگاه کردم دیدم سراسر سرداب، خانمها خوابیدن. گفتم خب منم یکیشون 😢 و تخلف نموده و دراز کشیدم کنارش. خوابید. بلند شدم. پوشش روی بچه‌ها رو چک کردم. چیزی برا این پسرم نمونده بود. لباس های بقیه بچه‌ها رو از کیف درآوردم دادم روش. گوشیمو برداشتم چند دقیقه برم بالا. پایین آنتن نداشتم. گفتم شاید پیام ضروری ای اومده باشه. رفتم بالا، پیام خاصی نبود. بعد اون، اولین کاری که کردم، جست و جوی بلیت برگشت بود! بلیت مون برا جمعه است ولی واقعا چه دلیلی داره تا اون موقع بمونیم؟ کجا اصلا؟ نجف هم حتما همینه. موکب همسر هم که پر! اصلا لزومی هم نداره! زر فانصرف! همون پارسال چه خوب بود سه روزه! الحمدلله بلیت (قطار از خرمشهر) بود، از همین فرداش تا پنجشنبه. اما نگرفتم. گفتم فردا مشورت کنم با بابا، بعد. ضمن اینکه بچه‌ها شوق خادمی تو موکب باباشونو داشتن. ما برای موندن تو مسیر مشایه، سفر رو طولانی درنظر گرفته بودیم نه برا موندن تو شهرها.
حالا که بالا بودم، رفتم سمت ضریح. صف، خلاف تصورم خیلی طولانی بود. نگاهی از همون دور، به ضریح انداختم و روضه ای خوندم و نجوایی. خستگی ها از جانم رفت. نیمه شب بود اما برای اینستایی های بیدار، یک لایو گرفتم. برگشتم پیش بچه‌ها. زیارت عاشورا که خوندم، چشمهام بی طاقت شد. از ترس قضا شدن نماز، نمیتونستم بخوابم. اما گفتم صدای اذان اینجا بلنده. ساعتم رو هم کوک کردم. دم اذان بیدار شدم. بچه‌ها رو به خانم همسایه (😊) سپردم برم وضو. اما پله برقی این سمت مسدود و بقیه مسیر خیلی شلوغ بود. میدونستم استرسِ رفتنِ طولانیِ مادر، برای غریبه ای که مسئولیت بچه‌ها رو قبول میکنه چقد زیاد و اذیت کننده است. دلم راضی نشد خانم همسایه اذیت روحی بشه. سریع برگشتم. نماز اول وقت ازم گرفته شد. گفتم نیم ساعت دیگه که خلوت تر شد میخونم. خوابیدم. یک ساعت بعد بیدار شدم. همه جا خلوت تر بود. خیلی‌ها بخاطر سرما، رفته بودن. می‌شنیدم که میگن. دخترم رو بیدار کردم: پاشو مادر، نماز. بریم با هم وضو بگیریم. بی غر و نق بلند شد. اما یهو گفت وای تا دسشویی؟! گفتم نههه وضوخونه همین بالای پله هاست. الحمدلله. رفتیم بالا. یه کم گرم شدیم😁 اومدیم و تو سرداب خلوت تر شده، نماز خوندیم. دخترم اومد بخوابه ،گفتم این طرف بخواب که چادرت رو بکشم رو برادرت، خواهر بزرگ، مامان کوچولو 😊 خوابید. من نه. نشستم روبروی ضریح. تسبیح برداشتم. یک دور صلوات به نیت خاص، یک دور به نیت دیگه. بعد دعای عالیة المضامین. دلم ضریح میخواست، علاوه بر این، زیارت اصحاب نرفته بودم. خیلیی تو دلم بود. ضریح اصحاب برام خیلی خاصه؛ کِشنده، رشک برانگیز، پر از حس تشکر و قدردانی، بابت یاری امام غریبم… حدود ۶ بود. پسر بزرگم بیدار شد، با گریه. مشخصاً یعنی جیش دارم. آرومش کردم گفتم بدو بریم. اما…… متوجه شدم کمی خیسه 😰😭 چفیه رواندازش هم… سرما کار خودش رو کرده بود… هیچ وا ندادم. با آرامش گفتم طوری نیست مامان، همه چیز (لباس زیر و شلوارک) هست. بریم دسشویی آب بکشم و لباسات رو عوض کنم. با ناراحتی گفت از بس سرد بود. گفتم میدونم. راست می‌گفت، بچه ای که این مسئله براش معمول باشه، نبود؛ از همون بچگی. لباس ها و یک نایلون برداشتم، چادرنماز روی دختر کوچک و چادر دخترم روی پسر کوچک رو مرتب کردم. کیف ها رو نزدیک تر کردم به بچه‌ها، «فالله خیر حافظا» ای خوندم و با آرامش تمام رفتیم و تمیز و طاهر، برگشتیم. خوابوندمش اون طرف تر که کمی گرم تر بود. زود خواب رفت. یک خانم همسایه ایرانی بچه دار کنارم بود. چشمم برق زد. دلم کنار شش گوشه بود. گفتم من برم یه زیارت خیلی کوتاه؟ اینها خوابن، بیدارم نمیشن. گفت باشه. مهربون. سریع بلند شدم. صف شش گوشه خیلی شلوغ و طویل بود. ازش گذشتم. رفتم که برم سمت دیگه، گفتم شاید سمت ضریح اصحاب صف نباشه. اما راهی به اونجا باز نبود، فقط مسیر خروج بود. رفتم تو مسیر خروج. خدام خانم جلوی ورد رو میگرفتن. با التماس گفتم «زیارة اصحاب فقط» قبول نکرد. گفتم «حاجیه، زیارة اصحاب فقطط، لطفاً، أنا حامل🥺» با تعجب گفت: «حامل؟!» و سریع رفت کنار! پرواز کردم 😍 کوچولوی عزززیزم... بایدم منو بخاطرت راه میدادن! 🥺 داشتم میرفتم که تو رو ببرم با اصحاب امامم آشنا کنم، از خدا بخوام تو رو به اون ها ملحق کنه…😭 رفت کنار. پرواز کردم 🥺😍 از در که وارد شدم از دور دیدم کلا ضریح اصحاب در ایام اربعین از قسمت خانمها بسته است 😭 رفته بود داخل بخش مردانه😭 اما نزدیک تر که شدم، از آن گوشه دنج و خلوت، چشمم که به شش گوشه افتاد، غصه‌ها از دلم رفت. این بار زیارت علی اکبر و علی اصغر حسین علیهم السلام رو نکرده بودم درست؛ قسمت امروز، این زیارت بود! با فاصله کم، کنار شش گوشه بودم. حسابی روضه خوندم برای خودم؛ برای در و دیوار اونجا، برای ملائک، برای همه زائرهای نادیدنی و عنایت کننده ها به اینجا. عجب شیرین بود، یک زیارت خیلی کوتاه اما بی حد دلچسب.... 😭 به سختی جدا شدم. خانم همسایه حتماً اذیت میشد اگه طول میکشید. برگشتم. خانم همسایه آماده شده بود بره، درست به موقع رسیده بودم. همه چیز مرتب بود. بچه‌ها در آرامش خواب، من در فراغت روبروی ضریح. هندزفری گذاشتم به گوش. چند روضه حسابی گوش دادم. بهترین لحظات زندگی یک آدم، چیه جز گریه بر حسین در حرم حسین، در سرداب رأس الحسین؟ انگار اجر همه سختی‌های دیروز و دیشب یکجا داده شده بود.....😭 این سفر سختی داره، ولی سختیش مثل یک غبار ناچیز سبکه که با یه «ها» کردن بلند میشه و میره. با یک نگاه، با یک «السلام علیک»، با یک نسیم حرم… @hejrat_kon
دوستانی که اذیت میشن، نخونن لطفاً سفرنامه رو خب. مخصوصاً اونا که تا حالا نرفتن اربعین و تصورشون از این سفر، فقط همون تصاویر شوق انگیز مسیر با مداحی میثم مطیعیه… یا کسایی که با پرواز رفتن و اونجا هتل پنج ستاره مستقر شدن یا اونایی که با کلی همراه حامی و تجربه چندساله و اطلاع از مواکب و مسیرها و... رفتن. دیگه این شکلک های 😐 و 👎 چیه؟ (تو اپ بله، امکان ارسال واکنش وجود داره زیر متن ها) تو خصوصی جواب برخی رو هم باید بدم که چرا انقد جابجا میشید (؟!🤔)، چرا زیاد(!!!) موندید کربلا، چرا شوهرتون نیست، چرا چرا ببخشید شما 🙄 والا که تا همینجاشم نه ذره ای پشیمونم نه این سختی ها به جون میشینه؛ خیلی زود در میره. نه از شوهرم ناراحتم نه هیچی. الانم جامون خیلی راحته الحمدلله. کبابمونم خوردیم. والاع 😌😅
و البته قدردان همممه دوستایی که مدام انرژی مثبت میفرستن هستم😊 خدایی صدبرابر بیشترن این دوستان🌷 مخصوصاً این افراد، کسایی ان که خودشون رفتن و میدونن اینا همه‌ش بخشی از سفر ما مردم معمولیه. تازه با همسر و همراه هم همین حدوده چه برسه بی همسر! از طرفی من نمیتونم مدیریت کامل سفر رو به دست بگیرم. چون نمیتونم نظرمو به پدرم تحمیل کنم. چون ممکنه کاملا خلاف میلش باشه اما بپذیره، مدلش اینجوریه. خب بهش فشار میاد. از طرف دیگه، ایشونم میخواد نظر منم تأمین بشه و خیلی منو قبول داره. اما من نمیتونم قاطع بگم فلان کنیم. اصلاً یه دوگانگی و حیرانی ناجوریه برام😅 حالا که رسیدیم موکب همسر(مینویسم)، بهشون گفتم شما آزاد و رها. برید نجف و سامرا و هرجا دوس دارین. ما اینجا هستیم. البته که همچنان نظر من برگشت روز سه‌شنبه یا نهااایتا چهارشنبه است.
عکسی که پسرم گرفته بود. نخوابیدم ها. چشمم رو قرآنه 😅 نمیدونم شایدم یه لحظه بستم.
سحر مذکور، سرداب رأس الحسین، یک دور تسبیح صلوات به نیابت از شما دوستان، و همه شهداء، صلحاء، اصفیاء، اولیاء، ذوی الحقوق هدیه به ارباب فقط به نیت تعجیل فرج و یک دور تسبیح صلوات فقط به نیت حفظ نظام و انقلاب اسلامی @hejrat_kon
شب مذکور و بچه‌ها 😅 منهای کوچیکه‌ی مشغول بازی
زاویه دید از جایی که اون شب ما رو اسکان دادن ارباب ❤️
ای عشق اول و آخر من❤️ @hejrat_kon
خیمه گاه جلوتر از همه، خیمه قمر بنی هاشم، علمدار حسین، امید و پناه حرم 😭😭😭 @hejrat_kon
و چک بلیت 😎
لایو مذکور
زیارت صبحگاهی مذکور ضریح اصحاب همونه که اول تصویر پشت دیواره است
وای خیلی باحالید😅 الانم برخی دوستان دارن میگن با اینهمه سختی و مشغله و بچه، چرا داری مینویسی، چجوری داری مینویسی، به زیارتت برس و... 😅 الان تو یه موکب راحت، تو طریق، در حال استراحتم. جایی هم نیست برم زیارت😅😞 تازه داستان رسیده به ۷ و نیم صبح دیروز. بقیه‌شم میگم 👻🤭
عه عه چرا اینو یادم رفت؟ اون شب که جا نداشتیم و قرار شد بریم حرم، تو چشم بچه‌ها ناراحتی و نارضایتی میدیدم. ناراحتشون بودم. گفتم بچه‌ها، بریم با هم آبمیوه بخوریم؟ خیلی خوشحال شدن. رفتیم و بستنی خواستن. روبروی ورودی کشوانیه سلطانیه نشستیم و خوردن و رفتیم تو. الحمدلله @hejrat_kon
ساعت حدود ۸ صبح شد. خیلیی خوابم میومد. دیگه ذکر و دعا هم نمیتونستم🙈 از کم ظرفیتی ما آدم های معمولیِ در اسارت فیزیولوژی😔 همون موقع خادم اومد و با مهربونی گفت بچه‌ها رو هم بیدار کن، دیگه اینجا نمیشه استراحت کنن. از خدا خواستم! حتما طبقه های بالا که منم میتونستم بخوابم، جایی خالی شده بود… گفتم بچه‌ها پاشید بریم همونجا که دوست داشتین، شاید گرم ترم باشه! راه افتادن. پسر کوچکم هم که طبق معمول، بغل. جا گیر اومد، جایی کمتر سرد! همه دوباره خوابیدن. ساعتم رو کوک کردم، کمی مونده به ۹، قرارم با بابا. و خوابیدم. با زنگش بیدار که شدم، در خودم هیییچ توان بلند شدن ندیدم. به شدت محتاج ادامه خواب بودم. نگاه به بچه‌ها کردم اونام غرررق خواب. واقعا توان بیدار کردن اونا رو هم نداشتم. چندبار صداشون میکردم خودم خواب میرفتم! به بابام پیام دادم بابا بچه‌ها غرق خوابن (خودمو نگفتم دیگه، چون توضیح میخواست که چرا بی خوابی کشیدم)، ما ۱۰ تا ۱۰ و نیم میایم. و بدون اینکه جوابی رو بتونم بخونم، خواب رفتم! ساعت ده به زور بیدار شدم. ای خدا… دلم میخواست تا ۱۲-۱ تو اون بهشت بخوابم 😩 ولی دیگه نمیشد. قرار بود صبح بریم سمت موکب،تو راه نجف. همین الانم دیر شده بود😞 به خودم انرژی دمیدم، طوری که انگار تمام شب رو خوابیدم! 😢 و بچه‌ها رو بیدار کردم. الحمدلله راحت بیدار شدن سه تاشون (نه بیا و بیدار نشن با ۱۰ ساعت خواب!). پسر کوچکم غر زد، بغلش کردم. خوابید. نگاهی به گوشی انداختم. دیدم بابام همون موقع با ناراحتی یه پیام خشمگين فرستاده که همین الان بیاید بریم😡 😰 حالم خیلی گرفته شد. چرا بدون دیدن جواب، خوابیده بودم😞😭 رفتیم سر قرار. از روبرو شدن با بابام خجالت و ناراحتی داشتم، اما کلا بابا اهل واکنش های شدید نیست. و خب این، گاهی بدتره… نشسته بود سر قرار، تو گرما، با کالسکه و کوله ها. خجالتم چندبرابر شد😞 اما وقتی دیدم برادرم، کنارشه، از ناراحتیم کم شد. اتفاقی هم رو دیده بودن. به بابا گفتم که ببخشید، آخه تا صبح نخوابیده بودم تقریبا. احتمالا همونجا و زود، ازم گذشت کرد. این ویژگی‌ش رو به منم داده؛ سریع الرضا… (بعلاوه خونسردی و سهل گیری زیاد🙃) نشستیم به برنامه ریزی ادامه سفر. برادرم و مامان قصد داشتن بعدازظهر برن سمت نجف. بابا باز میخواست با اونها همسفر شه😠 اینجا دیگه کوتاه نیومدم گفتم ولی ما الان میریم! کجا بمونیم آخه؟! داشتیم حرف میزدیم که یه خانم اومد بالاسرمون. چیزی گفت. با خستگی و از سرباز کنی، گفتم نمیفهمم چی میگین (به عربی دست و پا شکسته، تا حد کمی میتونستم منظور برسونم. لا ادری ما تقول، یا لا افهم، یا لا ادری شیت قول) برادرم اما نسبتا خوب می‌فهمید و خوب حرف می‌زد. خانم حرفش رو تکرار کرد. گفتم چی میگه؟ برادرم گفت میگه میاین بریم خونه ما؟ وای🥹 چشمام برق زد! با ذوق زدگی بچگانه و ساده‌ای به خانمه گفتم مبیت؟ 🥹😍 گفت ها ها نعم اصلا منتظر نظر بابا نموندم! گفتم بگو آره. برادرم تعلل کرد. پرسیدم کجاست؟ نزدیکه؟ (همون عربی ساده ) گفت بالسیارة. يعنی با ماشین میریم. گفتم بابا بریم، چرا نریم؟! بابا هم موافقت کرد. جواب مثبت دادیم. خیلی خوشحال شد. ما هم🤪 بلافاصله بلند شدیم. پسرش (؟) اومد نزدیک. با برادرم گفت و گویی داشتن. برادرم گفت نه من نمیام. ناراحت شد. اصرار کرد. گفت با مادرمم نمیتونم. گفت مادرتم بیار. گفتیم نمیدونیم کجاست و موبایل آف (قاتی پاتی حرف زدیم 😅) قبول کرد. گفتم ما هم فقط یک شب میمونیم. بهش برخورد! یک شب؟! با دست گفت حداقل ۵ شب باید بمونید. خندیدم. راه افتادیم سمت انتهای خیابون؛ منتظر دیدن یک ماشینِ طبق معمول اونجا، لوکس. رفتیم و رفتیم. سر ظهر و آفتاب. خبری نبود. رسیدیم به گاراژ 🤪 فهمیدیم خب گویا باید با ون بریم. بابا کمی زیر لب… «ای بابا، کاش نمیومدیم، معلوم نیست چقد دوره، چطور برگردیم برای زیارت.» من اما خوشحال بودم. کمی طول کشید تا ماشین پیدا شد. سوار شدیم. نه ون کولردار شیک، از همون معمولی های گرم! ده دقیقه رفت حدودا. پیاده شدیم و خوشحال که رسیدیم. اما باز هم نه 😢 @hejrat_kon ادامه دارد
منتظر تاکسی واستادیم 🤪 سمندی (!) اومد و اون همه جمعیت، جا دادیم خودمون رو توش! حس میکردم بابا و بچه‌ها تو دلشون دارن یه چیزی بهم میگن😢😅 خیلی زود رسیدیم. وارد اتاق خنک و مرتب پذیرایی که شدیم، سختی ها رنگ باخت. دلم فقططط خواب میخواست، اما با بچه‌هایی گرسنه و نیازمند رتق و فتق امور، خواب کجا بود. پسر کوچکم خیلییی تشنه بود و بیشتر راه رو گریه کرده بود: آبِ یخ😭 آخر مسیر هم یادش اومده بود بهونه شیر سرد بگیره! از صاحبخونه اول ماء بارد (آب سرد) خواستم. تا وقتی که بیارن، عکس«نیمرو» تو نت جست و جو کردم. آب رو که دادن، گوشی رو نشون دادم و گفتم بچه‌ها گرسنه ان، میشه....؟😢 و با پر رویی، حلیب بارد هم خواستم 😔😔 آخه پسرم مدام میگفت شیر سرد، و آروم نمیشد… با مهربونی و لبخند و رضایت گفت: نعم، الآن! 😍🥰 و تا ما مستقر شیم و کش و قوسی به بدن ها بدیم، یک سینی پر از عشق و محبت و سخاوت، جلوی ما گذاشته شد… فقط خدا میدونه چه اجری داشت سیر کردن چند بچه خیلی گرسنه با مطلوب ترین غذا براشون! نیمرو تو نون صَمون! با شای عراقي 😍 خودم اندازه بچه‌ها گرسنه بودم. همه با هم در اوج راحتی، با لذت غذا رو خوردیم و مدام برای صاحبخونه دعا کردیم.... بابا اول صبح دو پیاله عدسی خورده بود و فقط چای خورد. بچه‌ها با ذوق، هدیه‌هایی که آماده کرده بودن رو درآوردن و دادن به بچه‌های بامزه صاحبخونه. خیلی خوشحال شدن. بابا گفت اون مسواک و شونه هایی که تو قطار دادن (قطار لاکچری فدک😅) رو هم بدیم. خودم رو گذاشتم جای اون بچه‌ها؛ منم بچه بودم خیلی ازین چیزا خوشم میومد. گفتم باشه. از اونم خیلی خوشحال شدن. اذان شد و نماز خوندم، حالا فقط خواب میخواستم. یادم اومد باید لباس های نجس شده رو آب بکشم. رفتم به شست و شو و تطهیر. سخت نبود. برگشتم. بچه‌ها شارژ شارژ بودن، من دشارژ. اجازه دادم با گوشی سرگرم بشن اما خودم بخوابم. یک خواب خیلی شیرین… بابا هم خوابید. چندباری البته سر بگومگوهای الکی‌شون بیدارم کردن. که با «من نمیدونم خودتون یه کارش کنین یا فلانی بس کن، فلانی نکن»، سر و تهشو هم میاوردم. بعد از یک ساعت، بلند شدم دیدم تو یک اتاق خنک ساکت کم نور (خاموش کرده بودن چراغو) بچه‌ها هم خوابشون برده. بهترین سکوت دنیا. همه خوابیدیم تا حدود ۶ عصر! بیدار که شدیم و رفتم برای تجدید وضو، خانم صاحبخونه یک چیزهایی گفت، وسطش طعام! یعنی نهارتون آماده ست ها. با اشتیاق گفتم ممنوووون😍 لباس های خشک شده رو جمع کردم و رفتم به جمع خبر دادم. و بعد از دقایقی، یک سفره رنگین جلوی ما پهن شد… با افتخار به بچه‌ها گفتم: دیدین گفتم! گفتم که اگر اگر حتی فقیر هم باشن، بهترین سفره رو برا زائر امام حسین پهن میکنن‌! برای بچه‌ها خیلی جالب بود. یکی از غذاها هزار الحمدلله باب میل بچه‌ها بود. برنج سفید خوش پخت، با مرغ ساده (بی رب. که اینم جزو بدغذاییشونه) و کلی میوه و سبزی. و خورشت بادمجون. و خیلی زیاد… -البته برا خانواده کم خوراک ما- سفره که جمع شد، بسته زعفران رو گذاشتم گوشه سینی، گفتم مِن مشهد الرضا علیه السلام ☺️ با خوشحالی بوسیدش و بخ عربی گفت مشهد رفتید ما رو دعا کنید. آرزو کردم کاش مشهدی بودم و نشانی خونه‌مون رو میدادم بهشون… گفتیم میخوایم بریم حرم. گفت باشه ماشین آماده میشه. زود برگردید. گفتیم نه ممنون. ناراحت شدن. اصرار که باید بمونید. من گفتم همسرم تو موکب های بین راه خادمه، منتظر ماست، باید بریم. راضی شدن. شماره‌شون رو اما بهمون دادن. با هزار تشکر از ما، و اهلا و سهلا از اونها، خداحافظی کردیم. یک تاکسی پراید (🤪) منتظر بود ما رو ببره همونجا که ماشین های گاراژ وامیستن. اون آقا باهامون اومد. سوار ون که شدیم، کرایه مون رو حساب کرد و مارو راهی… و ما رفتیم سمت حرم ابی عبدالله ❤️ @hejrat_kon ای به فدای شیرخواره عطشانت بانو رباب 😭
سینی صبحانه 😊
سفره نهار 🥺 @hejrat_kon
از نظر موقعیت مکانی… خط بنفش، بین الحرمین نشانه قرمز، مبیت
دورتادور اتاق موکت و کناره پهنه، وسطش خالیه، موزاییک یا سرامیکه. دوستم میگفت خیلی از خونه ها همینجوریه بچه‌ها خوششون میاد 😅
اینجا یادم رفت بگم که چون پسر کوچکم از خواب بیدار شده بود و نمی‌خواست غذا بخوره، من تو یه ظرف در دار براش کمی برنج و مرغ برداشتم. اما خود خانواده هم یک تکه بزرگ مرغ که از سفره اضافه اومده بود رو لای نون گذاشتن و به علاوه مقداری میوه، همراهمون کردن.