eitaa logo
هجرت | مامان دکتر |موحد
22هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
302 ویدیو
22 فایل
مادرانگی هایم… (پزشکی، تربیتی) 🖊️هـجرتــــــــ / مادر-پزشک / #مامان_پنج_فرشته @movahed_8 تصرف در متن‌ها و نشر بدون منبع (لینک) فاقد رضایت شرعی و اخلاقی (در راستای رعایت سنت اسلامی امانت داری+حفظ حق‌الناس💕) تبلیغ https://eitaa.com/hejrat_tabligh
مشاهده در ایتا
دانلود
و چک بلیت 😎
لایو مذکور
زیارت صبحگاهی مذکور ضریح اصحاب همونه که اول تصویر پشت دیواره است
وای خیلی باحالید😅 الانم برخی دوستان دارن میگن با اینهمه سختی و مشغله و بچه، چرا داری مینویسی، چجوری داری مینویسی، به زیارتت برس و... 😅 الان تو یه موکب راحت، تو طریق، در حال استراحتم. جایی هم نیست برم زیارت😅😞 تازه داستان رسیده به ۷ و نیم صبح دیروز. بقیه‌شم میگم 👻🤭
عه عه چرا اینو یادم رفت؟ اون شب که جا نداشتیم و قرار شد بریم حرم، تو چشم بچه‌ها ناراحتی و نارضایتی میدیدم. ناراحتشون بودم. گفتم بچه‌ها، بریم با هم آبمیوه بخوریم؟ خیلی خوشحال شدن. رفتیم و بستنی خواستن. روبروی ورودی کشوانیه سلطانیه نشستیم و خوردن و رفتیم تو. الحمدلله @hejrat_kon
ساعت حدود ۸ صبح شد. خیلیی خوابم میومد. دیگه ذکر و دعا هم نمیتونستم🙈 از کم ظرفیتی ما آدم های معمولیِ در اسارت فیزیولوژی😔 همون موقع خادم اومد و با مهربونی گفت بچه‌ها رو هم بیدار کن، دیگه اینجا نمیشه استراحت کنن. از خدا خواستم! حتما طبقه های بالا که منم میتونستم بخوابم، جایی خالی شده بود… گفتم بچه‌ها پاشید بریم همونجا که دوست داشتین، شاید گرم ترم باشه! راه افتادن. پسر کوچکم هم که طبق معمول، بغل. جا گیر اومد، جایی کمتر سرد! همه دوباره خوابیدن. ساعتم رو کوک کردم، کمی مونده به ۹، قرارم با بابا. و خوابیدم. با زنگش بیدار که شدم، در خودم هیییچ توان بلند شدن ندیدم. به شدت محتاج ادامه خواب بودم. نگاه به بچه‌ها کردم اونام غرررق خواب. واقعا توان بیدار کردن اونا رو هم نداشتم. چندبار صداشون میکردم خودم خواب میرفتم! به بابام پیام دادم بابا بچه‌ها غرق خوابن (خودمو نگفتم دیگه، چون توضیح میخواست که چرا بی خوابی کشیدم)، ما ۱۰ تا ۱۰ و نیم میایم. و بدون اینکه جوابی رو بتونم بخونم، خواب رفتم! ساعت ده به زور بیدار شدم. ای خدا… دلم میخواست تا ۱۲-۱ تو اون بهشت بخوابم 😩 ولی دیگه نمیشد. قرار بود صبح بریم سمت موکب،تو راه نجف. همین الانم دیر شده بود😞 به خودم انرژی دمیدم، طوری که انگار تمام شب رو خوابیدم! 😢 و بچه‌ها رو بیدار کردم. الحمدلله راحت بیدار شدن سه تاشون (نه بیا و بیدار نشن با ۱۰ ساعت خواب!). پسر کوچکم غر زد، بغلش کردم. خوابید. نگاهی به گوشی انداختم. دیدم بابام همون موقع با ناراحتی یه پیام خشمگين فرستاده که همین الان بیاید بریم😡 😰 حالم خیلی گرفته شد. چرا بدون دیدن جواب، خوابیده بودم😞😭 رفتیم سر قرار. از روبرو شدن با بابام خجالت و ناراحتی داشتم، اما کلا بابا اهل واکنش های شدید نیست. و خب این، گاهی بدتره… نشسته بود سر قرار، تو گرما، با کالسکه و کوله ها. خجالتم چندبرابر شد😞 اما وقتی دیدم برادرم، کنارشه، از ناراحتیم کم شد. اتفاقی هم رو دیده بودن. به بابا گفتم که ببخشید، آخه تا صبح نخوابیده بودم تقریبا. احتمالا همونجا و زود، ازم گذشت کرد. این ویژگی‌ش رو به منم داده؛ سریع الرضا… (بعلاوه خونسردی و سهل گیری زیاد🙃) نشستیم به برنامه ریزی ادامه سفر. برادرم و مامان قصد داشتن بعدازظهر برن سمت نجف. بابا باز میخواست با اونها همسفر شه😠 اینجا دیگه کوتاه نیومدم گفتم ولی ما الان میریم! کجا بمونیم آخه؟! داشتیم حرف میزدیم که یه خانم اومد بالاسرمون. چیزی گفت. با خستگی و از سرباز کنی، گفتم نمیفهمم چی میگین (به عربی دست و پا شکسته، تا حد کمی میتونستم منظور برسونم. لا ادری ما تقول، یا لا افهم، یا لا ادری شیت قول) برادرم اما نسبتا خوب می‌فهمید و خوب حرف می‌زد. خانم حرفش رو تکرار کرد. گفتم چی میگه؟ برادرم گفت میگه میاین بریم خونه ما؟ وای🥹 چشمام برق زد! با ذوق زدگی بچگانه و ساده‌ای به خانمه گفتم مبیت؟ 🥹😍 گفت ها ها نعم اصلا منتظر نظر بابا نموندم! گفتم بگو آره. برادرم تعلل کرد. پرسیدم کجاست؟ نزدیکه؟ (همون عربی ساده ) گفت بالسیارة. يعنی با ماشین میریم. گفتم بابا بریم، چرا نریم؟! بابا هم موافقت کرد. جواب مثبت دادیم. خیلی خوشحال شد. ما هم🤪 بلافاصله بلند شدیم. پسرش (؟) اومد نزدیک. با برادرم گفت و گویی داشتن. برادرم گفت نه من نمیام. ناراحت شد. اصرار کرد. گفت با مادرمم نمیتونم. گفت مادرتم بیار. گفتیم نمیدونیم کجاست و موبایل آف (قاتی پاتی حرف زدیم 😅) قبول کرد. گفتم ما هم فقط یک شب میمونیم. بهش برخورد! یک شب؟! با دست گفت حداقل ۵ شب باید بمونید. خندیدم. راه افتادیم سمت انتهای خیابون؛ منتظر دیدن یک ماشینِ طبق معمول اونجا، لوکس. رفتیم و رفتیم. سر ظهر و آفتاب. خبری نبود. رسیدیم به گاراژ 🤪 فهمیدیم خب گویا باید با ون بریم. بابا کمی زیر لب… «ای بابا، کاش نمیومدیم، معلوم نیست چقد دوره، چطور برگردیم برای زیارت.» من اما خوشحال بودم. کمی طول کشید تا ماشین پیدا شد. سوار شدیم. نه ون کولردار شیک، از همون معمولی های گرم! ده دقیقه رفت حدودا. پیاده شدیم و خوشحال که رسیدیم. اما باز هم نه 😢 @hejrat_kon ادامه دارد
منتظر تاکسی واستادیم 🤪 سمندی (!) اومد و اون همه جمعیت، جا دادیم خودمون رو توش! حس میکردم بابا و بچه‌ها تو دلشون دارن یه چیزی بهم میگن😢😅 خیلی زود رسیدیم. وارد اتاق خنک و مرتب پذیرایی که شدیم، سختی ها رنگ باخت. دلم فقططط خواب میخواست، اما با بچه‌هایی گرسنه و نیازمند رتق و فتق امور، خواب کجا بود. پسر کوچکم خیلییی تشنه بود و بیشتر راه رو گریه کرده بود: آبِ یخ😭 آخر مسیر هم یادش اومده بود بهونه شیر سرد بگیره! از صاحبخونه اول ماء بارد (آب سرد) خواستم. تا وقتی که بیارن، عکس«نیمرو» تو نت جست و جو کردم. آب رو که دادن، گوشی رو نشون دادم و گفتم بچه‌ها گرسنه ان، میشه....؟😢 و با پر رویی، حلیب بارد هم خواستم 😔😔 آخه پسرم مدام میگفت شیر سرد، و آروم نمیشد… با مهربونی و لبخند و رضایت گفت: نعم، الآن! 😍🥰 و تا ما مستقر شیم و کش و قوسی به بدن ها بدیم، یک سینی پر از عشق و محبت و سخاوت، جلوی ما گذاشته شد… فقط خدا میدونه چه اجری داشت سیر کردن چند بچه خیلی گرسنه با مطلوب ترین غذا براشون! نیمرو تو نون صَمون! با شای عراقي 😍 خودم اندازه بچه‌ها گرسنه بودم. همه با هم در اوج راحتی، با لذت غذا رو خوردیم و مدام برای صاحبخونه دعا کردیم.... بابا اول صبح دو پیاله عدسی خورده بود و فقط چای خورد. بچه‌ها با ذوق، هدیه‌هایی که آماده کرده بودن رو درآوردن و دادن به بچه‌های بامزه صاحبخونه. خیلی خوشحال شدن. بابا گفت اون مسواک و شونه هایی که تو قطار دادن (قطار لاکچری فدک😅) رو هم بدیم. خودم رو گذاشتم جای اون بچه‌ها؛ منم بچه بودم خیلی ازین چیزا خوشم میومد. گفتم باشه. از اونم خیلی خوشحال شدن. اذان شد و نماز خوندم، حالا فقط خواب میخواستم. یادم اومد باید لباس های نجس شده رو آب بکشم. رفتم به شست و شو و تطهیر. سخت نبود. برگشتم. بچه‌ها شارژ شارژ بودن، من دشارژ. اجازه دادم با گوشی سرگرم بشن اما خودم بخوابم. یک خواب خیلی شیرین… بابا هم خوابید. چندباری البته سر بگومگوهای الکی‌شون بیدارم کردن. که با «من نمیدونم خودتون یه کارش کنین یا فلانی بس کن، فلانی نکن»، سر و تهشو هم میاوردم. بعد از یک ساعت، بلند شدم دیدم تو یک اتاق خنک ساکت کم نور (خاموش کرده بودن چراغو) بچه‌ها هم خوابشون برده. بهترین سکوت دنیا. همه خوابیدیم تا حدود ۶ عصر! بیدار که شدیم و رفتم برای تجدید وضو، خانم صاحبخونه یک چیزهایی گفت، وسطش طعام! یعنی نهارتون آماده ست ها. با اشتیاق گفتم ممنوووون😍 لباس های خشک شده رو جمع کردم و رفتم به جمع خبر دادم. و بعد از دقایقی، یک سفره رنگین جلوی ما پهن شد… با افتخار به بچه‌ها گفتم: دیدین گفتم! گفتم که اگر اگر حتی فقیر هم باشن، بهترین سفره رو برا زائر امام حسین پهن میکنن‌! برای بچه‌ها خیلی جالب بود. یکی از غذاها هزار الحمدلله باب میل بچه‌ها بود. برنج سفید خوش پخت، با مرغ ساده (بی رب. که اینم جزو بدغذاییشونه) و کلی میوه و سبزی. و خورشت بادمجون. و خیلی زیاد… -البته برا خانواده کم خوراک ما- سفره که جمع شد، بسته زعفران رو گذاشتم گوشه سینی، گفتم مِن مشهد الرضا علیه السلام ☺️ با خوشحالی بوسیدش و بخ عربی گفت مشهد رفتید ما رو دعا کنید. آرزو کردم کاش مشهدی بودم و نشانی خونه‌مون رو میدادم بهشون… گفتیم میخوایم بریم حرم. گفت باشه ماشین آماده میشه. زود برگردید. گفتیم نه ممنون. ناراحت شدن. اصرار که باید بمونید. من گفتم همسرم تو موکب های بین راه خادمه، منتظر ماست، باید بریم. راضی شدن. شماره‌شون رو اما بهمون دادن. با هزار تشکر از ما، و اهلا و سهلا از اونها، خداحافظی کردیم. یک تاکسی پراید (🤪) منتظر بود ما رو ببره همونجا که ماشین های گاراژ وامیستن. اون آقا باهامون اومد. سوار ون که شدیم، کرایه مون رو حساب کرد و مارو راهی… و ما رفتیم سمت حرم ابی عبدالله ❤️ @hejrat_kon ای به فدای شیرخواره عطشانت بانو رباب 😭
سینی صبحانه 😊
سفره نهار 🥺 @hejrat_kon
از نظر موقعیت مکانی… خط بنفش، بین الحرمین نشانه قرمز، مبیت
دورتادور اتاق موکت و کناره پهنه، وسطش خالیه، موزاییک یا سرامیکه. دوستم میگفت خیلی از خونه ها همینجوریه بچه‌ها خوششون میاد 😅
اینجا یادم رفت بگم که چون پسر کوچکم از خواب بیدار شده بود و نمی‌خواست غذا بخوره، من تو یه ظرف در دار براش کمی برنج و مرغ برداشتم. اما خود خانواده هم یک تکه بزرگ مرغ که از سفره اضافه اومده بود رو لای نون گذاشتن و به علاوه مقداری میوه، همراهمون کردن.
نزدیک حرم ترافیک بود. لذا حدود اذان مغرب رسیدیم. برادرم و مامانم بعد نماز جلو کشوانیه سلطانیه قرار داشتن که برن نجف. مامانم البته تنها نبود، به همراه سه تا از دوستای صمیمی قدیمی‌ش اومده بود مشایه. ما هم، طبق خواسته بابام، گفتیم میایم که با هم بتونیم راحت یک ون بگیریم. از اذان رفتیم سر قرار 🙄 درست جایی که شب قبل بستنی خریده بودیم. گفتم خب بریم نماز و بیایم. بابا گفت نه، نمیشه! قرار داریم. من زود میرم و میام، بعد تو برو. گفتم بعد نماز قرار دارن ها. شما برید نماز من خودم یه کاریش میکنم. میدم کالسکه و ساکها رو امانات، با بچه‌ها میرم. گفت نه. یعنی چی😠 لازم نیست (خوشش نمیاد از بعضی مستقل بازی های من😅) گفتم باشه برین نماز شما و بیاید. گفت نه! گفتم دیگه چرااا؟! گفت من برم تو میری همون کاری که گفتی میکنی! خنده‌م گرفت. گفتم باشه بابا اصلا نمیرم. همینجا وامیستم با بچه‌ها تا بیاین. رفت. دقایقی نگذشته، پسرم که تو کالسکه بود بی حوصله شد و گفت بغلم کن. کردم. دو دقیقه بعد پسر بزرگم که نگاهش به فلافلی افتاده بود، گفت گشنمه. گفتم سکوووت!😡 اونجا که نعمت فراوون بود خودتو با خیار و هندونه سیر کردی، اون چهارتا لقمه رو هم من به زور بهت دادم. الان هیچی نگو. چند دقیقه بعد: مامااان، گشنمه! گفتم عه؟ عزیزم غذا تو ساک داریم. هم برنج هم مرغ هم نون. بدم؟ 😒😌 میدونستم فلافل میخواد ولی نمیخواستم براش بخرم. چون عادت کرده به نخوردن غذا و خوردن چیزای به دردنخور یا دلبخواه هوسکی. و اگر نبود، لب نزدن به غذا! درست یا غلط، من آدم اینجور لوس کردن ها نیستم. با وول خوردن هاش و مامان مامان گفتن هاش رو مغزم رژه میرفت. ولی منم کوتاه نیومدم (اون رگ لجبازی) تو دلم گفتم آخه پدرجان کی گفته باچندتا بچه یه جا واستادن و منتظر بودن، راحت تر از حرکت کردنه؟ انقد که حوصله شدن سر میره و بهونه میگیرن😩 اگر الان رفته بودم بین الحرمین یا حرم، اینجوری نبود. آقای میانسالی اونجا بود، دلش به حالم سوخته بود یا چی، گفت: سخته با چهارتا بچه... گفتم نه حاج‌آقا،«بچه» سخت نیست، طفلکا چه کار دارن؟! سخت اینه که من با چهارتا بچه باید با بقیه هماهنگ بشم، من باید منتظر و معطل بقیه واستم. به جای اینکه دیگران مراعات منو بکنن😤😒 نمیدونم چرا الکی شلوغش کردم😅 خودم خنده‌م گرفت. در حال سر و کله زدن با پسرم بودم درحالی که میترسیدم با وول خوردن هاش، آخرش بیفته تو کثیفی های کنار جدول که دو قدم اون طرف تر، یه آقا شروع کرد نذری دادن؛ ساندویچ فلافل تو نون صمون! پسرم با چشم‌هاش، چشمهای برق زده‌ش، ازم اجازه گرفت. و من با یک ضایع شدگی خاص توأم با خوشحالی، گفتم برو بگیر 😒🙄 گرفت و خوشحال برگشت! خنده‌م گرفت از خوشحالیش و سرعت اجابت خواسته‌ش. قربون مهربونیتون یا امام حسین که نذاشتین جلو حرمتون، یه فلافل به دل بچه بمونه 😞🥲 دخترها هم دلشون میخواست اما نمیخواستن برن جلو و بگیرن. آروم گفتم از ساندویچت به خواهری ها هم بده. گفت باشه. همون موقع خود اون آقا اومد و به دخترها و من هم داد. بچه‌ها طوری خوردن که انگار نه انگار همین یک و نیم ساعت پیش نهار-شام میل فرموده بودن! بابام رسید و گفت بچه رو بده و برو. گفتم من میرم بین الحرمین ها. گفت نه دیر میشه. گفتم پدرجان! امکااان نداره اونا زودتر از ۹ بیان، ساعت هنوز ۸ هم نیست! من میرم! پسرمو دادم بغلش و به دخترم (که مکلفه و می‌خواست نماز بخونه) گفتم بریم. پسرک شروع کرد به ضجه و کج کردن خودش سمت من!! بابام نگهش داشت اما من بی معطلی و حرف، از بغل بابام گرفتمش. دردسر و سختی حمل بچه کمتر از اضطراب و تشویش خاطر بود که: وای دیر شد، وای بچه بابامو هلاک کرد، وای بابام الان حتماً کلافه شده دیگه و...! از باب السدره که رد شدیم، بین الحرمین و کمی بعد گنبد قمر بنی هاشم نمایان شد🥺😭 بغضم وا شد؛ آقاجان ممنونم نذاشتین بی زیارتتون برم، منت گذاشتین 😭 @hejrat_kon ادامه دارد
بین الحرمین شلوغ بود. گفتم حالا که اینجام شلوغه خب پس بریم حرم! هرچند که دوستام گفته بودن ضریح رو برا خانمها بستن و فقط از دور میشه دید و زیارت کرد😭😭 قدم ها رو تندتر کردیم اما حسابی نگران ورودی بودم. میگفتن حرم حضرت عباس خیلییی شلوغ تره. ناامید بودم اما مشتاق. رسیدیم به کفشداری. خلوت خلوت! ورودی هم خلوت خلوت! خدایا، ممنونتم 😭 وارد که شدیم رفتیم سرداب، گفتم حالا که نمیشه بریم ضریح اصلی، بریم ضریح سرداب و اونجا نماز بخونیم 😔 رفتیم. اونجام شلوغ بود نسبتا. اما کنار ضریح عقده دلی باز کردم و بوسه های نیابتی و دعا… برا نماز جا نبود، رفتیم بالا. جای خوبی نماز خوندیم. دلم بی تاب بود. به دخترم گفتم میشه سرگرمش کنی من برم ضریحو ببینم و بیام؟ میگن بسته است، فقط میتونم از دور نگاه کنم، زود میام😭 بی منت گفت باشه. رفتم. نگاهم که به ضریح سقای علمدار ابی عبدالله که افتاد، قلبم پر از شاپرک نورانی شد😭😭 حس حرم حضرت عباس، حس خیلی خاصیه. بعد از عرض سلام و ادبی، چشم چرخوندم ببینم حائل بین زن ها و ضریح کجاست😞 دیدم نیست‌! باز بود… گفتم خدایا، فقط کمی برم جلوتر 🥺 روضه خوان شدم «پاشو بریم برادرم، داره خواهرت میمیره😭... بلند شو عباسم، بلند شو همه لشکرم، بلند شو پناه خیمه گاه😭» رفتم جلو؛ راحت و روان. نگاه کردم دیدم چقدر نزدیکم، بی هیچ فشار و سختی! گفتم آقاجان، تا همین جا منت دار شمام😭 همنقدر هم، من روسیاه کجا اینجا کجا😭 میخواستم در ادامه بگم جلوتر هم منو نبرید، من حرفی ندارم آقا 😭 اما در لحظه کلامم چرخید؛ واقعا چرا باید به خاندان کرم اینطور گفت؟! 😭 به جای اون حرف، گفتم: منت دار شمام ولی اجازه بدید دستم به شبکه‌های ضریح تون هم برسه😭 درست همون موقع، یک موج مُقَرِّب از اون دریای عشق عشاق، منو سوار کرد و برد جلو؛ درست مثل نسیمی که قاصدکی رو سوار میکنه😭 به لحظه، دستم متصل شد به ضریح سقای آب و ادب😭😭 مویه و اشک و دعا و نجوا در هم شد. بوسه امانتی ضریح علی بن موسی الرضا علیه السلام رو با سرانگشتان دست منتقل کردم به ضریح عموجان. و باز هم مثل همیشه، رسیدم به عذرخواهی… برای رفتن… ببخشید مولاجان، باید برم، به بچه‌ها گفتم زود برمی.... ساکت! این کلمه رو اینجا، در محضر ساقی کربلا، امید خیمه ها، پناه حرم حسین علیه السلام نباید گفت 😭😭😭😭 با چند خط روضه جلو رفته بودم، با چند خط روضه عقب برگشتم. با دلی تفتیده، مثل تشنه ای که فقط جرعه ای آب به لب خشکیده زده… به دخترم که رسیدم بوسیدمش و تشکر کردم. گفتم ممنونم ازت، همه بدقلقی ها و بدغذایی هات به این همراهیت در... با عجله برگشتیم. برادرم و مادرم و دوستش اومده بودن. اما دو نفر دیگه نه. حدود یک ساعت نشستیم... خم به ابرو نیاوردیم هیچکدوم. هیچی نگفتیم، گفتیم و خندیدیم، بچه‌ها خوشحال بودن با مامان جون هستن اما به بابام گفتم خب ما بری چرا نشستیم😢 مقصدمونم یکی نیست! اونا میرن نجف، ما وسط راه پیاده میشیم و راحت میریم موکب. گفت نه حالا که اینجاییم با هم باشیم 😢 تو دلم میگفتم آخه مگه ما با هم همسفر بودیم، چرا آخه باید اییینهمه معطل بشیم؟ با چهارتا بچه که وقت خوابشونه… حدود دو ساعت کنار خیابون… بالاخره اومدن. کیف و مدارک و... رو گم کرده بودن و معطل اون بودن. الحمدلله پیدا شده بود. طفلک ها خسته شده بودن. از ما خسته تر و اذیت تر. سلام و احوالپرسی کردیم و راه افتادیم. کاروان مون بزرگ شده بود، قشنگ بود. رفتیم سمت گاراژ و سوار ون شدیم. سال گذشته با ما که میخواستیم وسط راه پیاده بشیم، کرایه رو نصف حساب کرده بودن اما امسال همه گاراژی ها متحدالقول میگفتن کرایه کامل. منصفانه نبود اما همین بود که بود! سوار شدیم و حدود نیم ساعت بعد، عمود ۷۰۰ و خردی، موکب همسر، پیاده شدیم. بچه‌ها ذوق دیدن بابا رو داشتن؛ من هم. باز هم گشتیم و به این و اون سپردیم تا بابا بین کارهای موکب پیدا شد. مارو راهنمایی کرد سمت اسکان خانمها. رفتم تو. گرم و شلوغ. باب میلم نبود. جاری‌م از یکی دو روز قبل اونجا بود و باتجربه تر. گفت دوتا موکب اون طرف تر، موکب خود عراقی ها، یه سالن بزرگ و راحت هست. ما برای خواب میریم اونجا. رفتیم موکب بغل، یک جای راحت و بزرگ و خنک. بچه‌ها بعد از کمی گشت و گذار با بابا در موکب های اطراف و گرفتن دو سه ظرف شیربرنج داغ خوششششمزه، خوابیدن؛ در یک شب پر از آرامش و راحتی در ❤️ @hejrat_kon
چرا باز یادم رفت از بستنی بگم😁 مامانم براشون گرفت وقتی منتظر نشسته بودیم. چرا آبمیوه رو انتخاب نکردن؟ 😒 حتماً باید اون حجم از رنگ مصنوعی رو میخوردن؟ 😒 لااقل آبِ میوه رو جلو چشم خودمون می‌گرفت 😌😢
غروب موکب… عمود ۷۴۳
پشمک شب اول رو نگفتم! پشمک آخه 🤪😅
اینم یادم رفت بگم که چرا به این اشاره کردم چون همین غذا به داد همسفرهای مامانم رسید که گرسنه و خسته به هم رسیده بودن. میوه ها رو هم تو ماشین و بعد تو موکب دادم به بچه‌ها و با لذت خوردن. الحمدلله رزقشون در جنت و رضوان الهی، افزون
چندتا عکس ببینیم
اینجا کسی تشنه نمی‌ماند؛ در ❤️ @hejrat_kon
نذر ظهورت مولاجان ❤️ @hejrat_kon
هدایایی که آماده کرده بودن، با عشق
🤭😋 کباب موکب