فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ورود به حائر🥺😍
حرم امیرالمؤمنین
@hejrat_kon
صلی الله علیک یا یعسوب الدین ❤️
السلام علی الثمر الجنی
السلام علی ابالحسن علی
@hejrat_kon
نایبالزیاره و دعاگوی همگی
برا شما صبح بخیر
برای من شب بخیر
دوتا پسرا تازه الان دارن میخوابن
و نذاشتن من چشم هم بذارم....
هجرت | مامان دکتر |موحد
ویژه نمیدونم یعنی کی باید برم ته و توشو درآرم
خب اینو متوجه شدم😎
👈 هر زائر غیر ایرانی و غیر عراقی
میان تو خیمه، باهاشون گفت و گو میشه، اگر دوست داشته باشن VR تماشا میکنن، راه ارتباط مستمر و بیشتر برقرار میشه و عکس یادگاری میگیرن
🏴 #کربلا_طریق_الاقصی 🇵🇸
خیمه موکب «حسین نماد وحدت»
@hejrat_kon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نشستم بغل جاده
به تماشا
و حال دلم
گریه است
حسین جان
از اینجا کجا بروم؟ 😭
مگر نمیگویند «فرّوا الي الحُسَین» ؟ 😭
حسین جان
شما نیازی نداری به همچون منی نگاه کنی حتی
اما
میشه سال دیگه هم..... ؟ 😭
@hejrat_kon
وقت خداحافظی، به خانمهای خادم در موکب این کیسه و این بروشور رو هدیه دادم...
کیسه رو دادم یه چاپخانه این طرح رو زده. از جای خاصی نخریدم.
جزوه هم فایلش رو میذارم. اونم خودمون تدوین و تهیه کردیم.
@hejrat_kon
سلام از ایران...
راستی، همراه داشتن پاوربانک در پرواز مشکلی ایجاد نکرد.
ما هرسال زمینی میرفتیم و برمیگشتیم.
امسال زمینی رفتیم و به علت کار و تمام شدن مرخصی همسر، هوایی برگشتیم.
خدایی سختی زمینی کجا راحتی هوایی کجا.
غير قابل مقایسه!
همه مسافران زمینی، حسااابی مأجورید انشاءالله
@hejrat_kon
سفرنامه اربعین ۰۳
منزل چهارم
صبحِ بعد از زیارت، صبح شنبه اول هفته رو چطور آغاز کردم؟
بله
با آبکشی تشک و پتو!
چرا؟ چون اتاق خالی حسابی سرد شده بود و بچه یخ کرده بود و…
نهار که خوردیم، خانم های تیم هلال احمر آمدند به این محل اسکان. اعصاب خرد و خسته. گویا دو بار جایشان عوض شده بود.
خدای من
چه بار و بندیلی! چمدان های بزرگ!
گفتم بار اولشان باید باشد. و معلوم شد که همین است. آدم هر سال که سفر اربعین میآید، قادر است کوله اش را کوچکتر کند! سفر الحسين سبک بار بودن و کندن از زوائد را خوب یاد میدهد...
خب حالا با آن حال، بیایند و ببینند هم اتاقی یک زن و پنج بچه شده اند!
وقتی که قرار است شیفتهای ۶-٧ ساعته بدهند…
نشستند و یکی از خانم ها که بعداً مشخص شد یکی از پزشکان است، از همان اول شروع کرد به قربان صدقه رفتن پسرم و بغل کردن و بازی. بچههای این سنی هم که عاشق این مدل ارتباطات.
هوای اتاق - مثل سالن- هرچقدر که شب سرد بود، ظهرها گرم میشد. اذیت بودند و گرمشان بود.
بینمان گفت و گو شکل گرفت و گفتم که همکارشان هستم و قرار است گاهی کمک بدهم. آنها هم با تعجب از من پرسیدند و بچهها و فاصله سنی شان و…
با چاشنی آفرین و خوب کردی و معلومه خیلی هم صبور و مهربونی (🙄🤭🤐🫣یا ستار العیوب) و…
خانم دکتری که حسابی با بچه خوش بود میگفت عاشق بچه است اما بچه مردم! و هرگز نمیخواهد بچه دار شود و با همسرش هم شرط کرده…
خانم دکترِ تشک روبرویی شباهت خاصی به مادرم داشت.
لابد شیمی درمانی میشد که شبیه مادرم شده بود😞💔
بعد که دخترها آمدند، آنها هم متوجه شدند. دلمان گرفت…
اگر برای آنها، بودن با ما سخت بود، برای من سخت تر بود. چون باید مدام به بچهها تذکر رعایت سکوت میدادم.
لذا بیشتر مدت خودم هم در اتاق نمیماندم چه برسد به بچهها.
هوا خنک تر که شد با پسرها زدیم بیرون. کمی جلوتر، شیرینی بامیه خوردیم. از هرجایی که قابلیت یادگاری شدن داشت عکس میگرفتم. از آشپزخانه و دیگی که روی آتش قل میزد، از کبابخانه و دستگاه کباب زن، از پیازها، از موکب باقلوای سر کوچه استراحتگاه، از دخترهایم که شربت میدادند، از میوه هایی که برای خدام موکب شسته میشد، از خدام مسئول یخ، از شتری که میخواست خوشبخت شود، از غرفه کودک موکب (صبایا الحسین)، از پفک هندی، از مخلفات ساندویچ کباب موکب کناری،…
پسر کوچکم که در استراحتگاه به سختی خواب میرفت، در این چرخ زدن ها راحت میخوابید. من هم اغلب انقدر بیرون میماندم تا خوابش کامل شود و سیرخواب شود.
اذان شد و روی همان موکت جلوی مانیتور، نماز جماعت خواندیم. بعد هم مراسم روضه برقرار شد.
امشب نمیتوانستم به درمانگاه بروم. چون قرار بود ساعتی که من میروم شیفت، جاری جان بچه را نگه دارد. و امشب قرار بود جاری و بچههایش بروند کربلا زیارت.
موکب برای خدام سرویس هماهنگ کرده بود و هرشب تعدادی از خدام را حدود ساعت ۱۱ میفرستاد کربلا تا بعد نماز صبح.
ما هم به محض رسیدن اسم نوشته بودیم و گفته بودند شنبه. اما من گفتم بگذارند یکشنبه چون شب قبلش نجف بودیم و همسر استراحت نکرده بود. البته بعد فهمیدم خودش هم به مسئول آقایان همین را گفته.
بعد از روضه باز هم چند عمود رفتیم جلو.
دوستم گفته بود میآید پیش ما. اما با نت ضعیف و پیام های پس و پیش و اطلاعات نادرست بچههای درمانگاه (گفته بودند رفته کربلا)، از عمود ما گذشته بود. گفته بود چند عمود جلوتر اسکان پیدا کرده اند. من هم داشتم میرفتم پیدایش کنم و ببینمش. اما چندتایی که رفتم پیامش را دیدم که رفته اند.
من هم خواستم دور بزنم که برگردم که دیدم صحنهای برپاست و روضه مجلس یزید، مصور، برقرار است. چنددقیقه ای نشستم به ضیافت اشک. اما پسرک در جمعیت و گرما بی تاب شد و برگشتیم.
رفتیم استراحتگاه. با خانمها دور یک سفره بزرگ شام خوردیم.
مسئول خانمها من رو کناری کشید و گفت: بچههای درمانگاه معترض بودن گفتن شما رو که بچه داری، با چند نفر دیگه جایگزین کنم.
من: 😟😶
ولی هیچ نگفتم. منطقاً حق داشتند. مهم نبود.
گفتم «باشه، اینجا برای من جا جور کنید من میام»
گفت «باشه. ببخشید دیگه. همکارای خودتونن... همین امشب بیاید. جا جور میکنم»
در حالی که هیچ جایی نبود و به محض رفتن ما، همسر آقای نانوای موکب و یک نفر دیگر، در جای سابق کوچک ما مستقر شده بودند.
جاری و زائرین آن شب کربلا، خداحافظی کردند و رفتند.
ما هم رفتیم بیرون. بسته بندی صبحانه و...
شب از نیمه گذشته بود که برگشتیم.
در سالن هیچ جایی برای ما خالی نشده بود. گفتم حالا که جاری و بچههایش تا صبح نیستند، جای آنها بخوابیم. اما صبح زود برمیگشتند و خودشان به جای خواب احتیاج داشتند.
بچهها خیلی خسته بودند و یقیناً، خیلی زود خواب میرفتند.
من هم دستشان را گرفتم و رفتیم به همان اتاق تاریک و ساکت. بی سروصدا جاگیر شدیم و بچهها خیلی زود و بی اذیت خوابیدند.
@hejrat_kon