#پندانه
آدم هایِ بی معرفتی هستیم !
زود برایِ هم تکراری می شویم
زود از هم خسته می شویم .
انگار عاشق شدن را یادمان نداده اند
پایِ حرف ماندن را ،
وفاداری را ؛
یادمان نداده اند .
اولش برای به دست آوردنِ هم ، به هر دری می زنیم
به هم که رسیدیم ؛
مقایسه می کنیم ،
دنبالِ عیب هایِ هم می گردیم ،
و راحت از هم سیر می شویم .
انصافا که آدم هایِ بی اراده و سر درگمی هستیم ،
به حرف و قول هایمان هیچ اعتباری نیست .
ما یک مشت بازنده ایم
که انتقامِ نداشته هایمان را ؛
از رابطه ها و آدم هایِ بی گناه می گیریم .
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#مناجات
✍خدایا! توبه و استغفار میکنم برای تمام لحظات عمرم که گذشت و تو منتظر بودی با نیت پاک و عمل صالح خود را برای تو عزیز کنم و در دیدگان تو بیارایم، ولی مرا هوای نفسم به سمت دنیا برد تا با تجملات دنیا (پوشاک و ماشین و مبل و...) خود را برای بندگانت بیارایم.
خدایا تو را استغفار و توبه میکنم بر تمام شکوه و شکایتهای جاهلانهام در زندگی از تو، نزد بندگانت سزای من آتش است که در لحظات نعمت و خوشی، شیطان مرا از شکر نعمتت در نزد بندگانت لال کرده بود و زمان شکایت بسان بلبل احمق گویا!
خدایا استغفار و توبه میکنم برای لحظات ارزشمندی از حیات والدین درگذشتهام که شرم کاذب یا تکبرم اجازه نداد بر دست و پای والدینم بوسه زنم که گویی پایه عرش تو را بوسه میزدم.
خدایا تو را استغفار و توبه میکنم برای تمام لحظاتی که بر قبرستان بر خاک اقوام و دوستانم حاضر شدم و مرگ و روز وصل خویش را ندیدم.
خدایا به عزت و جلالتات قسم، ما را توفیق درک و فهم گناه، توفیق درک حضور شیطان، توفیق تضرع در برابر تو و اعتذار از بندگانات را عنایت فرما!
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
دوست شاهزاده
روزي عارف پيري با مريدانش از کنار قصر پادشاه گذر ميکرد.
شاه که در ايوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را ديد و بهسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پير را به قصر آورند.
عارف به حضور شاه شرفياب شد.
شاه ضمن تشکر از او خواست که نکتهاي آموزنده به شاهزاده جوان بياموزد که در آينده او تأثيرگذار شود.
استاد دستش را به داخل کيسه فروبرد و سه عروسک از آن بيرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: بيا اينان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپري کن.
شاهزاده با تمسخر گفت: من که دختر نيستم با عروسک بازي کنم!
عارف اولين عروسک را برداشته و تکه نخي را از يکي از گوشهاي آن عبور داد که بلافاصله از گوش ديگر خارج شد.
سپس دومين عروسک را برداشته و اين بار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد.
او سومين عروسک را امتحان نمود.
تکه نخ درحاليکه در گوش عروسک پيش ميرفت، از هيچيک از دو عضو يادشده خارج نشد.
استاد بلافاصله گفت: جناب شاهزاده، اينان همگي دوستانت هستند.
اولي که اصلاً به حرفهايت توجهي نداشته، دومي هر سخني را که از تو شنيده، همهجا بازگو خواهد کرد و سومي دوستي است که همواره بر آنچه شنيده لب فروبسته.
شاهزاده فرياد شادي سر داده و گفت: پس بهترين دوستم همين نوع سومي است و من هم او را مشاور امورات کشورداري خواهم نمود.
عارف پاسخ داد: نه و بلافاصله عروسک چهارم را از کيسه خارج نمود و آن را به شاهزاده داد و گفت: اين دوستي است که بايد به دنبالش بگردي شاهزاده تکه نخ را برگرفت و امتحان نمود. با تعجب ديد که نخ همانند عروسک اول از گوش ديگر اين عروسک نيز خارج شد، گفت: استاد اينکه نشد.
عارف پير پاسخ داد: حال مجدداً امتحان کن. براي بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد. شاهزاده براي بار سوم نيز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقي ماند.
استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: شخصي شايسته دوستي و مشورت توست که بداند کي حرف بزند، چه موقع به حرفهايت توجهي نکند و کي ساکت بماند.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
مٌردَم از درد و نمےآیے به بالینم هنوز
مرگِ خود مےبینم و رویت نمےبینم هنوز
بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم
شمع را نازم که مےگرید به بالینم هنوز
#رهی_معيری
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#ضرب_المثل
تاریخچه ضرب المثل سر و کیسه کردن !! یا سرکیسه کردن .
این ضرب المثل که در زبان عوام "سرکیسه کردن" گفته می شود، در معنی استعاره ای کنایه از این است که همه ی موجودی و دارایی کسی را از او گرفته اند.
امروز در بیش تر خانه ها حمام وجود دارد و مردم در خانه نظافت می کنند و دست کم ماهی یک بار به آرایشگاه می روند و موهای خود را نیز اصلاح می کنند. اما در روزگار گذشته که وسایل نظافت و آرایش تا این اندازه وجود نداشت، کیسه کشی و سر تراشی در حمام های عمومی انجام می شد. یعنی دلاک حمام نخست سر حمام کننده را کامل می تراشید، او را کیسه می کشید و سپس صابون می زد تا همه ی موهای اضافی و چرک های بدن او به کلی زدوده شود و شستشوی کامل انجام بگیرد.
از این رو سر و کیسه کردن (یعنی اصلاح کردن موی سر و کیسه کشیدن بدن) نزد مردم شستشوی کامل به شمار می رفت و هر کس این دو کار را با هم انجام می داد، آن چنان پاک می شد که به گمان خودش تا یک هفته نیاز به نظافت دوباره نداشت.
امروزه اگر چه عمل "سر و کیسه کردن" دیگر مورد استعمال ندارد، ولی معنی استعاره ای آن باقی مانده است و در مورد کسی به کار می رود که دیگری چیزی پیش او باقی نگذاشته اند.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
❄️
الهی ! 🤲
کدام درد از این بیش باشد
که معشوق توانگر بود و عاشق درویش.
#خواجه_عبدالله_انصاری
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#ضرب_المثل
تاریخچه ضرب المثل شست كسی خبردار شدن*
حتماً خوانده و شنيدهايد كه كسي وقتي ميخواهد بگويد از جايي خاص و الهامبخش از امري مهم باخبر شده است ميگويد: «شستم خبردار شد كه ...» اما ريشه اين تركيب از كجاست؟
در باور عوام است كه اگر كسي مُردهاي را بخواب ببيند و ضمن سخن گفتن با او بتواند به ناگاه شست دست ميت را بگيرد، هر چه از ميت بپرسد، او از عالم غيب ناگزير به پاسخ خواهد بود و حتماً پاسخش كاملاً صحيح و قابل استناد است و اگر مِيّت انگشت شست او را گرفته باشد، تمام علم ميت به او رسيده و او از اسرار مخفي باخبر ميشود. بر اساس همين باور قديمي است كه وقتي كسي از سِرّي خبر ميآورد ميگويند: « چيه؟ شستت خبردار شده؟» يعني مردهاي را به خواب ديده و شست دست به او دادهاي كه از اسرار با خبري؟ يا خود فرد ميگويد :« شستم خبردار شده كه فلان و بهمان»
از همين ريشه است اصطلاح «شستت محكم». وقتي كسي وعدهي انجام كاري را به كسي داده يا بخواهد خبري پنهاني را به اطلاع او برساند و اطمينان دهد كه اين خبر عين واقعيت است و يا آن وعده حتماً رخ خواهد داد ميگويد: « شستت محكم كه فلان كار ميشه!» و منظورش اين است كه درست مانند زماني كه در خواب شست دستت را به مِيّتي ميدهي و اخباري كه از او ميگيري حتماً رخ خواهد داد، الان نيز بر اين وعده حساب كن كه حتمي خواهد بود .
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
ناخدا و پيراهن قرمز
يه کشتي داشت رو دريا ميرفت، ناخداي کشتي يکهو از دور کشتي دزداي دريايي رو ديد.
سريع به خدمهاش گفت: براي نبرد آماده بشين، ضمناً اون پيراهن قرمز من رو هم بيارين.
خلاصه پيراهنه رو تنش کرد و درگيري شروع شد و دزداي دريايي شکست خوردن.
کشتي همينطوري راه شو ادامه ميداد که دوباره رسيدن به يه سري دزد دريايي ديگه!
باز دوباره ناخدا گفت واسه جنگ آماده بشين و اون پيراهن قرمز منم بيارين تنم کنم!
خلاصه، زدن دخل اينيکي دزدا رو هم آوردن و باز به راهشون ادامه دادن.
يکي از ملوانا که کنجکاو شده بود از ناخدا پرسيد: ناخدا، چرا هر دفعه که جنگ مي شه پيراهن قرمزتو ميپوشي؟
ناخدا ميگه: خوب براي اينکه توي نبرد وقتي زخمي ميشم، پيراهن قرمزم نميذاره خدمه زخماي من و خونريزي مو ببينن درنتيجه روحيهشون حفظ مي شه و جنگ رو ميبريد
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
💙#حرف_خوب
یک درخت میتواند شروع یک جنگل باشد
یک لبخند میتواند آغازگر یک دوستی باشد
یک دست میتواند یاری گر یک انسان باشد
یک واژه میتواند بیانگر هدف باشد
یک شمع میتواند پایان تاریکی باشد
یک خنده میتواند فاتح دلتنگی باشد
یک کلام امیدبخش میتواند رافع روحتان باشد
یک نوازش میتواند راوی مهرتان باشد
یک زندگی میتواند خالق تفاوت باشد
💙بیایید همیش آن " #یک " باشیم☺️ ...
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#داستان_کوتاه
دستهگلي براي مادر
مردي مقابل گلفروشي ايستاد.
او ميخواست دستهگلي براي مادرش که در شهر ديگري بود سفارش دهد تا برايش پست شود.
وقتي از گلفروشي خارج شد، دختري را ديد که در کنار درب نشسته بود و گريه ميکرد.
مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد: دختر خوب چرا گريه ميکني؟
دختر گفت: ميخواستم براي مادرم يک شاخه گل بخرم ولي پولم کم است.
مرد لبخندي زد و گفت: با من بيا، من براي تو يک دستهگل خيلي قشنگ ميخرم تا آن را به مادرت بدهي.
وقتي از گلفروشي خارج ميشدند دختر درحاليکه دستهگل را در دستش گرفته بود لبخندي حاکي از خوشحالي و رضايت بر لب داشت.
مرد به دختر گفت: ميخواهي تو را برسانم؟
دختر گفت: نه، تا قبر مادرم راهي نيست.
مرد ديگر نميتوانست چيزي بگويد، بغض گلويش را گرفت و دلش شکست. طاقت نياورد، به گلفروشي برگشت، دستهگل را پس گرفت و 200 کيلومتر رانندگي کرد تا خودش آن را به دست مادرش هديه بدهد.
شکسپير ميگويد: بهجاي تاج گل بزرگي که پس از مرگم براي تابوتم ميآوري، شاخهاي از آن را همين امروز به من هديه کن.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#پندانه
گذشته هایت را ببخش
زیرا آنان همچون کفش های کودکیات نه تنها برایت کوچکاند
بلکه تورا از برداشتن گام های بزرگ باز میدارند
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#داستان_کوتاه
مداد و پدربزرگ
پسرک: پدربزرگ، درباره چه مينويسيد؟
پدربزرگ: درباره تو پسرم، اما مهمتر ازآنچه مينويسم، مدادي است که با آن مينويسم. ميخواهم وقتي بزرگ شدي، مثل اين مداد بشوي.
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چيز خاصي در آن نديد و گفت: اما اين هم مثل بقيه مدادهايي است که ديدهام.
پدربزرگ گفت: بستگي دارد چطور به آن نگاه کني، در اين مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بياوري، براي تمام عمرت با دنيا به آرامش ميرسي.
صفت اول: ميتواني کارهاي بزرگ کني، اما هرگز نبايد فراموش کني که دستي وجود دارد که هر حرکت تو را هدايت ميکند. اسم اين دست خداست، او هميشه بايد تو را در مسير ارادهاش حرکت دهد.
صفت دوم: بايد گاهي ازآنچه مينويسي دست بکشي و از مدادتراش استفاده کني. اين باعث ميشود مداد کمي رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تيزتر ميشود (و اثري که از خود بهجا ميگذارد ظريفتر و باريکتر) پس بدان که بايد رنجهايي را تحملکني، چراکه اين رنج باعث ميشود انسان بهتري شوي.
صفت سوم: مداد هميشه اجازه ميدهد براي پاک کردن يک اشتباه، از پاککن استفاده کنيم. بدان که تصحيح يک کار خطا، کار بدي نيست، درواقع براي اينکه خودت را در مسير درست نگهداري، مهم است.
صفت چهارم: چوب يا شکل خارجي مداد مهم نيست، زغالي اهميت دارد که داخل چوب است. پس هميشه مراقب باش درونت چه خبر است.
و سرانجام پنجمين صفت مداد: هميشه اثري از خود بهجا ميگذارد. پس بدان هر کار در زندگيات ميکني، ردي بهجا ميگذارد و سعي کن نسبت به هر کار ميکني، هشيار باشي و بداني چه ميکني.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org