eitaa logo
حکایت های آموزنده
12.5هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
0 فایل
‹ ﷽ › متولـد :¹⁴⁰³.³.¹³ { #کیفیتی‌که‌لمس‌می‌کنید } ‌ آن‌که را ارزش دهی، انسان بماند آرزوست . 🌔ادمین تبلیغات: @Yazahraft 🌔تعرفه تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/2880635157Cda2e57c40b
مشاهده در ایتا
دانلود
کسی که بهت تلخی واقعیتو میگه از کسی که بهت دروغ دوست داشتنی میگه خیلی بهتره کسی که خیلی مستقیم بهت میگه ازت متنفره از کسی که به ظاهر دوست داره خیلی بهتره کسی که باهات دشمنه از کسی که دنبال نقشس تا سرنگونت کنه خیلی بهتره میبینی؟ خیلی جاه ها تو زندگی تیر خلاص خوردن از سر بریدن با پنبه بهتره! 📚@Hekayat_org
🔻پادشاه بیدار حکایت کرده اند که روزی مردی به خدمت پادشاه آمد و شکایت کرد که من مردی تاجرم و دزدان دارایی مرا برده اند. پادشاه پرسید: وقتی دزدان اموال تو را می بردند چه کار می کردی؟ مرد جواب داد خفته بودم. پادشاه گفت: چرا خفتی؟ مرد جواب داد: می پنداشتم که تو بیدار هستی. پادشاه از شنیدن این سخن آب در چشم بگردانید و دستور داد مال آن شخص را از خزانه دادند و اموال را از دزدان باز گرفتند. 📚@Hekayat_org
موفق ترین انسانها آنهایی نیستند که به ثروت یا قدرت رسیده اند، بلکه کسانی اند که هیچگاه دیگران را نرنجانده اند، دل کسی را نشکسته اند و باعث غم و اندوه هیچکس نشده اند 📚@Hekayat_org
آدم‌ها دو تکه دارند. یک تکه از آدم‌ها دلت را به دست می‌آورد، تکه دیگرشان دلت را می‌شکند. یک تکه از آدم‌ها لبخند به لبت می‌آورد، یک تکه‌شان اشکت را درمی‌آورد. یک تکه از آدم‌ها دست‌ودل‌باز است‌‌، تکه دیگرشان حساب همه‌چیز را دارد. یک تکه از آدم‌ها دلگرمت می‌کند، یک تکه‌شان پشیمانت می‌کند. یک تکه از آدم‌ها خاطره خوش می‌سازد، تکه دیگرشان ساخته‌ها را ویران می‌کند. آدم‌ها را به‌خاطر تکه روشن‌شان دوست داریم، به‌خاطر تکه تاریکشان از آنها بیزار می‌شویم. گاهی به‌خاطر یک تکه، تکه‌ی دیگر را می‌پذیریم، گاهی قیدش را می‌زنیم... 📚@Hekayat_org
محاکمه دزد ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺷﻬﺮﻫﺎﯼ ﮐﺎﻧﺎﺩﺍ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺍﺩﮔﺎﻩ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺩﺯﺩﯾﺪﻥ ﻧﺎﻥ. ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﺶ ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ ﮐﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭا ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺗﻮﺟﯿﻪ ﮐﺮﺩ: «ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻮﺩ ﺑﻤﯿﺮﻡ!» ﻗﺎﺿﯽ ﮔﻔﺖ: «ﺗﻮ ﺧﻮﺩﺕ می‌دانی ﮐﻪ ﺩﺯﺩ ﻫﺴﺘﯽ ﻭ ﻣﻦ ﺩﻩ ﺩﻻﺭ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺟﺮﯾﻤﻪ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ می‌دانم ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ آن را ﻧﺪﺍﺭﯼ، ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺗﻮ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ می‌کنم.» ﺩﺭ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﻤﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﻗﺎﺿﯽ ﺩﻩ ﺩﻻﺭ ﺍﺯ ﺟﯿﺐ ﺧﻮﺩ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩ ﺑﺎﺑﺖ ﺣﮑﻢ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﺷﻮﺩ. ﺳﭙﺲ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﺎﺿﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﻫﻤﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﺤﮑﻮﻡ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﻭ باید ﺩﻩ ﺩﻻﺭ ﺟﺮﯾﻤﻪ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﮐﻨﯿﺪ ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺷﻬﺮﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ می‌کنید ﮐﻪ ﻓﻘﯿﺮﯼ ﻣﺠﺒﻮﺭ می‌شود ﯾﮏ ﻧﺎﻥ ﺩﺯﺩﯼ ﮐﻨﺪ.» ﺩﺭ ﺍﻭﻥ ﺟﻠﺴﻪ ﺩﺍﺩﮔﺎﻩ حدود پانصد ﺩﻻﺭ ﺟﻤﻊ ﺷﺪ که ﻗﺎﺿﯽ آن را ﺑﻪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺨﺸﯿﺪ. 📚@Hekayat_org
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"یا رَبَّ" پر از نیازم و اجابت آن را در «آمینِ» تو می جویم خدای من بی نیازم کن و خالی از هر نیاز که جز به روزیِ آسمانی تو نیازم نیست "آميــن یا رَبّ" 📚@Hekayat_org
صبح بخیر عزیزان 😍🤍 📚@Hekayat_org
اگر آرامش میخواهی مراقب مردم نباش. اگر ادب میخواهی در کار کسی دخالت نکن. اگر پند زندگی می خواهی در برابر آدمهای احمق سکوت کن. گذشته فراموش نمیشه مگر اینکه آینده‌ت اون چیزایی باشه که تو گذشته میخواستی بهش برسی... 📚@Hekayat_org
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دانی که پس از عمر چه ماند باقی؟ مهر است ومحبت است وباقی همه هیچ 📚@Hekayat_org
🌸🍃🌸🍃 ✍مردی ساده در روستایی دور، خدا پسری به او داد که اسمش را زورالله گذاشته بود. این پسر وقتی بزرگ شد از اسم خود بدش می آمد. روزی به پدرش گفت: 🔸پدر بین این همه اسم زیبا و قشنگ چرا اسم مرا زورالله گذاشتی؟ پدرش کشیده ای در گوش پسر زد و گفت: ای پسر احمق ، من زمانی که این اسم را برای تو پیدا می کردم ده ها روستای اطراف را گشتم ، کسی این اسم را نگذاشته بود این اسم کمیاب ترین اسم در منطقه است تو باید از من تشکر کنی!!! 🔹گاهی برخی از ما فکر می کنیم هر چیزی کمیاب باشد پس ارزش بیشتری دارد در حالی که هرگز چنین نیست چنانچه هوا از بس زیاد است ، دلیل نیست که بی ارزش باشد. ✍ارزش یک چیز در ماهیت آن است در کمیابی یا فراوانی آن نیست. 📚@Hekayat_org
بزرگ فکر کن و بزرگ بخواه نه خدا بخیله نه تو لیاقت چیزای کم رو داری... ‌‎‌‌‎‎‌‌ 📚@Hekayat_org
همیشه باید فاصله‌ات را با بعضی آدم ها حفظ کنی آن ها وقتی توی ویترین‌اند جذاب‌ترند تو وقتی پشت شیشه باشی در امان تری... اگر سعی کنی نزدیک‌شان شوی خیلی چیزها می‌فهمی... در مورد جنس‌شان قد و اندازه‌شان، هویت‌شان و... آنوقت ضربه میخوری، دلخور میشوی، نا امید میشوی... یادت باشد بعضی آدم ها فقط به دردِ از دور تماشـا شدن می‌خورند... 📚@Hekayat_org
❣ یک دقیقه مطالعه ستارخان در خاطراتش میگوید: من هیچوقت گریه نکردم، چون اگر گریه میکردم آذربایجان شکست میخورد و اگر آذربایجان شکست میخورد ایران شکست میخورد. اما در زمان مشروطه یک بار گریستم. و آن زمانی بود که ۹ ماه در محاصره بودیم بدون آب و بدون غذا. از قرارگاه آمدم بیرون، مادری را دیدم با کودکی در بغل، کودک از فرط گرسنگی به سمت بوته علفی رفت و به دلیل ضعف شدید بوته را با خاک ریشه میخورد، با خودم گفتم الان مادر کودک مرا فحش میدهد و میگوید لعنت به ستارخان. اما مادر، فرزند را در آغوش گرفت و گفت: "اشکالی ندارد فرزندم، خاک میخوریم، اما خاک نمیدهیم." آنجا بود که اشک از چشمانم سرازیر شد... زنده و جاویدان باد نام کسانی که بخاطر عزت این مملکت و آب و خاک، جانانه ایستادند... 📚@Hekayat_org
در میثاق ما ، شکست مفهومی ندارد ...! چون شیشه ایم بشکنیم تیزتر میشویم... 📚@Hekayat_org
✨زيبا ترين آرايش برای لبان شما"راستگويی" ✨زيباترين آرايش براى چشمان شما"شرم وحیا" ✨زيباترين آرايش براى دستان شما"بخشش" ✨زيباترين آرايش برای قلب شما "دعا" 📚@Hekayat_org
🔅 ✍️ آنچه خدا به تو داده امانتی‌ست که روزی آن را پس می‌گیرد 🔹پیرمردی که ۸٠سالگی خود را پشت‌سر گذاشته، بیمار می‌شود. دست‌هایش لرزش عصبی گرفته و دیگر قادر به برداشتن درست اشیا نیست. 🔸از آن روز غذاخوردنش هم دچار مشکل شده است. چشم‌هایش هم بر اثر آب‌مروارید و کهولت‌سن بسیار کم‌سو شده و عینک هم درمانش نمی‌کند. 🔹یک روز صبح که از خواب برمی‌خیزد می‌بیند پاهایش هم دیگر برای همیشه از او قبل از مرگش خداحافظی کرده‌اند و او دیگر قادر به راه‌رفتن هم نیست و برای بیرون‌رفتن در روستا، پسرش باید او را روی کول خود سوار کند. 🔸برای بار اول که پسرش او را سوار بر کول خود می‌کند تا برای رفع دلتنگی از خانه بیرون رود، پیرمرد شدید گریه‌اش می‌گیرد. 🔹پسرش از او می‌پرسد: پدرجان! چرا گریه می‌کنی؟ 🔸می‌گوید: پسرم! قاعده دنیا بر آن است که آدمی را در ابتدای تولدش دست‌ها را قادر به برداشتن اشیا می‌کند و سپس پاها را قادر به حرکت‌کردن در سن کودکی کرده و به او برای ورود به دنیا و حرکت در آن خوش‌آمد می‌گوید. 🔹من دیدم که در پیری هم، همه آن‌ها را به‌ترتیب از من گرفت. ابتدا قدرت از دست‌هایم و اکنون که قدرت راه‌رفتن را از پاهای من گرفت یعنی به من هشدار می‌دهد که از روی زمین من بلند شو، بر پای دیگران باید راه بروی و به‌سوی خانه قبر و آخرتت حرکت کنی. 📚@Hekayat_org
آدم ها به دو شکل در خاطر ما می‌مانند. نخست آن هایی که دیده‌ایم و می‌شناسیم و از آن‌ها خاطره‌ای داریم. این آدم‌ها با مرگ‌شان و مرگ کسانی که آن‌ها را می‌شناخته‌اند در تاریکی عدم ناپدید می‌شوند. ولی گروه اندکی هستند که ما آن ها را هرگز ندیده‌ایم اما می‌شناسیم. درک و شناختن آن ها محدود به پیکر انسانی شان نیست و ما ندیده آن ها را به یاد می‌آوریم. بودن این آدم‌ها فراتر از زندگی جاری ست. بودن آن ها وابسته به بودن هیچ کسی نیست و از نسلی به نسل دیگر زنده می‌مانند. آن‌ها کسانی هستند که به کاخ درخشان جاودانگی قدم می‌گذارند. 📕 جاودانگی 👤 📚@Hekayat_org
نیکی به پدر و مادر داستانی است که تو آن را می نویسی وفرزندانت آن را برایت حکایت می کنند، پس خوب بنویس... 📚@Hekayat_org
همیشه نسبت به کسانى که بیشتر دوست داریم سخت گیر تر میشویم، چون توقع انجام خیلى کار ها را از آنها نداریم... 📚@Hekayat_org
زن سالم شباهت فراوانی با گرگ دارد؛ قوی، استوار، سرشار از نیروی زندگی، حیات‌بخش، واقف به قلمرو خویش، ابداع گر، وفادار، پرجنبش و فعال. 📕 ✍🏻 📚@Hekayat_org
نــاب بخشنده و غلام وفادار ✍درويشي كه بسيار فقير بودو در زمستان لباس و غذا نداشت. هرروز در شهر هرات غلامان حاكم شهر را مي‌ديد كه جامه‌های زيبا و گرانقيمت بر تن دارند و كمربندهاي ابريشمين بر كمر مي‌بندند. روزي با جسارت رو به آسمان كرد و گفت خدايا! بنده نوازي را از رئيس بخشندة شهر ما ياد بگير. ما هم بندة تو هستيم. زمان گذشت و روزي شاه خواجه را دستگير كرد و دست و پايش را بست. مي‌خواست بيند طلاها را چه كرده است؟ هرچه از غلامان مي‌پرسيد آن ها چيزي نمي‌گفتند. يك ماه غلامان را شكنجه كرد و مي‌گفت بگوييد خزانة طلا و پول حاكم كجاست؟ اگر نگوييد گلويتان را مي‌برم و زبانتان را از گلويتان بيرون مي‌كشم. اما غلامان شب و روز شكنجه را تحمل مي‌كردند و هيچ نمي‌گفتند. شاه انها را پاره پاره كرد ولي هيچ يك لب به سخن باز نكردند و راز خواجه را فاش نكردند. شبي درويش در خواب صدايي شنيد كه مي‌گفت: ای مرد! بندگي و اطاعت را از اين غلامان ياد بگير. 📚@Hekayat_org
اگه وقت مُردنه برو و بمیر ...! اما اگه وقت زندگی کردنه زندگی کن. با شک و تردید زندگی نکن، نترس، اونجوری که دوست داری زندگی کن ... 📚 زندگی اسرارآمیز 👤سومانک کید 📚@Hekayat_org
شاد زندگی کن و به هیچکس نگو آدما چیزای زیبا رو خراب میکنن... 📚@Hekayat_org
*┄━═✿♡﷽♡✿═━┄ هیتلر در جنگ جهانی دوم به تنها قشری که اجازه وارد شدن به جنگ در کشورش نداد معلمین بودند و دستور داد معلمین را در سنگرهای زیرزمینی محبوس کنند دلیلش را از او پرسیدند او گفت اگر در جنگ پیروز شویم برای جهانگشایی به آنها نیاز داریم و اگر شکست بخوریم برای ساختن کشور به آنها نیاز داریم 📚@Hekayat_org
. عمو فیروز گدا نیست...!!! عمو فیروز در فرهنگ باستانی ما کسی بود که در آتشکده نگهبان آتش بود و نمیذاشت آتیش خاموش بشه. روی سیاه اون به خاطر دود ناشی از آتیش بود نه چیز دیگه ای، در ضمن گدایی نمی کنه بلکه اون با عجله پیش تر از همه می اومد به کوچه و خیابونها و شروع به جار زدن این موضوع که مردم آگاه باشید که بهار چند روز دیگه میرسه در واقع نوید بخش اومدن بهار بود و مردم به خاطر این خبر خوش به اون مژدگانی میدادند، اگه لباسش قرمزه بخاطر اینه که در فرهنگ میترایسم نگهبان آتش لباسی قرمز داشت. 📚@Hekayat_org
💫 ﺍﺯ ﺭﻭﺯﮔـﺎﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ : ﺑﺎ ﺁﻧﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺯﻧﺪﮔـﯽ ﺍﺣﺴﺎﺳـﺎﺗﻢ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩند ﭼـﻪ ﮐﻨﻢ؟؟ گفــﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣـﻦ ﻭﺍﮔـﺬﺍﺭ ﮐﻦ ﮐﻪ ﭼـﺮﺥ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺑـﺎلا و پایین ﺩﺍﺭد 📚@Hekayat_org
دوستــے که معناے اشک هاے شما را میفهمد ارزشش خیلے بیشتر از هزاران دوستے است که فقط لبخندتان را می شناسند... 📚@Hekayat_org
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاهی چه بی گناه،دلت پیر میشود اینجا همان دمیست که زود دیر میشود... گاهی به رغم تشنگی عشق، عاقبت با حسرتی فقط، عطشت سیر میشود.... گاهی همان دو چشم که رامت نموده بود بی رحم چون کمان ،کمانگیر میشود.... گاهی همان گلی که به دل پروراندیش خارش به سینه ات چه نفس گیر میشود.... گاهی نیایشت که فقط بهر وصل بود چون نیست قسمتت،به دلت تیر میشود.... گاهی صدای بارش باران که دلرباست باچتر خاطراتت چه دلگیر میشود.... گاهی مسیر عشق، ز پیکارعقل ودل از تیزی وخطر،چو شمشیر میشود.... گاهی که منطقت ندهد پاسخی به دل باید نشست ودید، چه تقدیر میشود..... 📚@Hekayat_org
✍بازرگانی را شنیدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتکار. شبی در جزیرهٔ کیش مرا به حجره خویش در آورد. 🔸همه شب نیارمید از سخنهای پریشان گفتن که : فلان انبازم به ترکستان و فلان بضاعت به هندوستان است و این قبالهٔ فلان زمین است و فلان چیز را فلان ضمین. 🔹گاه گفتی :‌خاطر اسکندریه دارم که هوایی خوش است. باز گفتی: نه! که دریای مغرب مشوش است. 🔸سعدیا! سفری دیگرم در پیش است، اگر آن کرده شود بقیت عمر خویش به گوشه بنشینم. گفتم: آن کدام سفر است؟ 🔹گفت: گوگرد پارسی خواهم بردن به چین که شنیدم قیمتی عظیم دارد و از آنجا کاسهٔ چینی به روم آرم و دیبای رومی به هند و فولاد هندی به حلب و آبگینهٔ حلبی به یمن و برد یمانی به پارس، و زآن پس ترک تجارت کنم و به دکانی بنشینم. انصاف از این ماخولیا چندان فرو گفت که بیش طاقت گفتنش نماند! 🔸گفت : ای سعدی! تو هم سخنی بگوی از آنها که دیده‌ای و شنیده. گفتم: آن شنیدستی که در اقصای غور بارسالاری بیفتاد از ستور گفت چشم تنگ دنیادوست را یا قناعت پر کند یا خاک گور 📚 📚@Hekayat_org
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب فرصتی ست تا به رؤیاهایمان فکر کنیم شاید صبحِ فردا محال ترین آرزویمان برآورده شود 🌙⭐️ شبتون خوش روياتون شيرين 📚@Hekayat_org