eitaa logo
حکایت های آموزنده
12.2هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
0 فایل
‹ ﷽ › متولـد :¹⁴⁰³.³.¹³ { #کیفیتی‌که‌لمس‌می‌کنید } ‌ آن‌که را ارزش دهی، انسان بماند آرزوست . 🌔ادمین تبلیغات: @Yazahraft 🌔تعرفه تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/2880635157Cda2e57c40b
مشاهده در ایتا
دانلود
گوینـد بین صـلاح الـدین ایوبی و برادرش، مسـعود اختلاف بود. هنگـامی که مسـعود درگـذشت، ملـک و مـال فراوانی براي فرزندش، باقی گذاشت. صلاح الدین متعرض میراث او شد و بیشتر آن را مصادره کرد. یک سال بعد وقتی که صلاح الـدین، فرزند مسعود را دیـد، به قصـد دل جویی از او پرسـید: تا کجاي قرآن پیش رفته اي؟ گفت: تا این آیه: «إِنَّ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوَالَ الْيَتَامَىٰ ظُلْمًا إِنَّمَا يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ نَارًا» آنان که اموال یتیمان را به سـتم می خورنـد، شـکم خویش را پر از آتش می کنند.(نساء ۱٠) حاضران و صلاح الدین از هوش و حاضرجوابی اش شگفت زده شدند. 📚@Hekayat_org
📚ابوعلی سینا می‌گوید سه نکته را اگر رعایت کنید زنـدگی آرامـی خواهید داشت: ✔️خوشحال هستید ندهید ✔️عصبانـی هستید ندهید ✔️ناراحـت هستید نگیرید 📚@Hekayat_org
آنکه بیشتر می داند رنج بیشتری می کشد تنهایی عمیق تری را تجربه می کند تفاوت رنج می آورد تو را وا می دارد زخم را پنهان کنی درد را نگه داری برای خودت تنها تر شوی ..... 📚@Hekayat_org
📙 بزرگواری پیرزنی برای سفیدکاری منزلش کارگری را استخدام کرد. وقتی کارگر وارد منزل پیرزن شد، شوهر پیر و نابینای او را دید و دلش برای این زن و شوهر پیر سوخت. اما در مدتی که در آن خانه کار می کرد متوجه شد که پیرمرد انسانی بسیار شاد و خوش بین است. او درحین کار با پیرمرد صحبت می کرد و کم کم با او دوست شد. در این مدت او به معلولیت جسمی پیرمرد اشاره ای نکرد. پس از پایان سفیدکاری وقتی که کارگر صورت حساب را به همسر او داد، پیرزن متوجه شد که هزینه ای که در آن نوشته شده خیلی کمتر از مبلغی است که قبلا توافق کرده بودند. پیرزن از کارگر پرسید که شما چرا این همه تخفیف به ما می دهید؟ کارگر جواب داد: «من وقتی با شوهر شما صحبت می کردم خیلی خوشحال می شدم و  از نحوه برخورد او با زندگی متوجه شدم که وضعیت من آنقدر که فکر می کردم بد نیست. پس نتیجه گرفتم که کار و زندگی من چندان هم سخت نیست. به همین خاطر به شما تخفیف دادم تا از او تشکر کنم.» پیرزن از تحسین شوهرش و بزرگواری کارگر منقلب شد و گریه کرد. زیرا او می دید که کارگر فقط یک دست دارد. 📚@Hekayat_org
👈 آموخته ام که با پول میتوان خانه خرید ولی آشیانه نه رختخواب خرید ولی خواب نه ساعت خرید ولی زمان نه مقام خرید ولی احترام نه کتاب خرید ولی دانش نه میتوان آدم خرید ولی دل نه 📚@Hekayat_org
حق الناس همیشہ پول نیست! گاهے "دل" است! دلے ڪہ باید بہ دست مےآوردیم و نیاوردیم! دلے ڪہ باید مےدادیم و ندادیم! دلے ڪہ شڪستیم و رها ڪردیم! خدا از هر چہ بگذرد از"حق الناس"نمےگذرد! حواسمان باشد! 📚@Hekayat_org
پادشاهی به عارفی گفت: چه چیز تو را از آمدن نزد من باز می دارد؟ عارف گفت: خداوند سـبحان ما را از شـما باز داشـته است؛ زیرا می فرمایـد: وَلَا تَرْكَنُوا إِلَى الَّذِينَ ظَلَمُوا فَتَمَسَّكُمُ ؛ شـما مؤمنـان هرگز نبایـد بـا ظالمـان هم دست و دوسـت باشید، وگرنه آتش کفر آنان شما را نیز خواهد گرفت. 📚@Hekayat_org
🍁 درجهان غصه کوتاهی دیوار مخور حسرت کاخ رفیق و زر بسیار مخور گردش چرخ نگردد به مراد دل کس غم بی مهری این مردم بی عار مخور 📚@Hekayat_org
از دردهای کوچک است که ؛ آدم ها می نالند ضربه اگر سهمگین باشد درد اگر بزرگ باشد آدم خودش لال می شود...! 📚@Hekayat_org
✅️ در زمان گذشته مردم براي اينکه نشان دهند نامه يا دست خطي که نوشته اند متعلق به انهاست، انتهاي آن را مهر مي کردند. در روي اين مهر ها اسم شخص صاحب نامه نوشته شده بود که مثلا اگر شخص حاکم بود در بالاي آن لفظ "الملک الله "و شعري که حاکي نام شاه بود بر روي مهر کنده مي شد.مردم عادي و طبقات فرودست فقط نام خود بر روي مهر ذکر مي کردند. در برخي دهات مردم آنقدر فقير بودند که مهر را نه از آهن يا چوب بلکه از صابون و يا کشک درست مي کردند و وقتي در انتهاي نامه اي چنين مهري بود، معلوم مي شد که شخص صاحب نامه فرد معتبري نيست و مي گفتند :"مهرش کشکي است. " از آنجا اصطلاح "کشکي حرف مي زند "در ميان مردم رايج شد، که منظور آن است حرف هاي گوينده، آن بي پايه و اساس است و اعتبار چنداني ندارد. 📚@Hekayat_org
✨ زندگیت رو با کسانی بگذرون که تو رو خوشحال میکنن!👌 📚@Hekayat_org
-مردن ملانصرالدین: روزي ملا از زنش پرسيد: از كجا معلوم مي شود كه يك نفر مرده است؟ زنش جواب داد: اولين علامت اين است كه دست و پاي او سرد مي شود. چند روز بعد كه ملا براي آوردن هيزم به جنگل رفته بود هوا خيلي سرد بود، دست و پايش يخ كرد.ناگهان به ياد گفته زنش افتاد و با خود گفت: نكند كه من مرده باشم و خودم خبر ندارم.براثر اين فكر خودش را به زمين انداخت و مانند مردگان دراز به دراز خوابيد. اتفاقا" يك دسته گرگ گرسنه از راه رسيدند و اول به سراغ خر رفته و آن حيوان زبان بسته را از هم دريده و مشغول خوردن شدند. ملا آهسته سر خود را بلند كرد و گفت: حيف كه مرده ام و گر نه به شما حالي مي كردم كه خوردن خر مردم اين قدر ها هم بي حساب نيست! 📚@Hekayat_org