eitaa logo
حکایت های آموزنده
12هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
0 فایل
‹ ﷽ › متولـد :¹⁴⁰³.³.¹³ { #کیفیتی‌که‌لمس‌می‌کنید } ‌ آن‌که را ارزش دهی، انسان بماند آرزوست . 🌔ادمین تبلیغات: @Yazahraft 🌔تعرفه تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/2880635157Cda2e57c40b
مشاهده در ایتا
دانلود
همیشه نسبت به کسانى که بیشتر دوست داریم سخت گیر تر میشویم، چون توقع انجام خیلى کار ها را از آنها نداریم... 📚@Hekayat_org
زن سالم شباهت فراوانی با گرگ دارد؛ قوی، استوار، سرشار از نیروی زندگی، حیات‌بخش، واقف به قلمرو خویش، ابداع گر، وفادار، پرجنبش و فعال. 📕 ✍🏻 📚@Hekayat_org
نــاب بخشنده و غلام وفادار ✍درويشي كه بسيار فقير بودو در زمستان لباس و غذا نداشت. هرروز در شهر هرات غلامان حاكم شهر را مي‌ديد كه جامه‌های زيبا و گرانقيمت بر تن دارند و كمربندهاي ابريشمين بر كمر مي‌بندند. روزي با جسارت رو به آسمان كرد و گفت خدايا! بنده نوازي را از رئيس بخشندة شهر ما ياد بگير. ما هم بندة تو هستيم. زمان گذشت و روزي شاه خواجه را دستگير كرد و دست و پايش را بست. مي‌خواست بيند طلاها را چه كرده است؟ هرچه از غلامان مي‌پرسيد آن ها چيزي نمي‌گفتند. يك ماه غلامان را شكنجه كرد و مي‌گفت بگوييد خزانة طلا و پول حاكم كجاست؟ اگر نگوييد گلويتان را مي‌برم و زبانتان را از گلويتان بيرون مي‌كشم. اما غلامان شب و روز شكنجه را تحمل مي‌كردند و هيچ نمي‌گفتند. شاه انها را پاره پاره كرد ولي هيچ يك لب به سخن باز نكردند و راز خواجه را فاش نكردند. شبي درويش در خواب صدايي شنيد كه مي‌گفت: ای مرد! بندگي و اطاعت را از اين غلامان ياد بگير. 📚@Hekayat_org
اگه وقت مُردنه برو و بمیر ...! اما اگه وقت زندگی کردنه زندگی کن. با شک و تردید زندگی نکن، نترس، اونجوری که دوست داری زندگی کن ... 📚 زندگی اسرارآمیز 👤سومانک کید 📚@Hekayat_org
شاد زندگی کن و به هیچکس نگو آدما چیزای زیبا رو خراب میکنن... 📚@Hekayat_org
*┄━═✿♡﷽♡✿═━┄ هیتلر در جنگ جهانی دوم به تنها قشری که اجازه وارد شدن به جنگ در کشورش نداد معلمین بودند و دستور داد معلمین را در سنگرهای زیرزمینی محبوس کنند دلیلش را از او پرسیدند او گفت اگر در جنگ پیروز شویم برای جهانگشایی به آنها نیاز داریم و اگر شکست بخوریم برای ساختن کشور به آنها نیاز داریم 📚@Hekayat_org
. عمو فیروز گدا نیست...!!! عمو فیروز در فرهنگ باستانی ما کسی بود که در آتشکده نگهبان آتش بود و نمیذاشت آتیش خاموش بشه. روی سیاه اون به خاطر دود ناشی از آتیش بود نه چیز دیگه ای، در ضمن گدایی نمی کنه بلکه اون با عجله پیش تر از همه می اومد به کوچه و خیابونها و شروع به جار زدن این موضوع که مردم آگاه باشید که بهار چند روز دیگه میرسه در واقع نوید بخش اومدن بهار بود و مردم به خاطر این خبر خوش به اون مژدگانی میدادند، اگه لباسش قرمزه بخاطر اینه که در فرهنگ میترایسم نگهبان آتش لباسی قرمز داشت. 📚@Hekayat_org
💫 ﺍﺯ ﺭﻭﺯﮔـﺎﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ : ﺑﺎ ﺁﻧﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺯﻧﺪﮔـﯽ ﺍﺣﺴﺎﺳـﺎﺗﻢ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩند ﭼـﻪ ﮐﻨﻢ؟؟ گفــﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣـﻦ ﻭﺍﮔـﺬﺍﺭ ﮐﻦ ﮐﻪ ﭼـﺮﺥ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺑـﺎلا و پایین ﺩﺍﺭد 📚@Hekayat_org
دوستــے که معناے اشک هاے شما را میفهمد ارزشش خیلے بیشتر از هزاران دوستے است که فقط لبخندتان را می شناسند... 📚@Hekayat_org
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاهی چه بی گناه،دلت پیر میشود اینجا همان دمیست که زود دیر میشود... گاهی به رغم تشنگی عشق، عاقبت با حسرتی فقط، عطشت سیر میشود.... گاهی همان دو چشم که رامت نموده بود بی رحم چون کمان ،کمانگیر میشود.... گاهی همان گلی که به دل پروراندیش خارش به سینه ات چه نفس گیر میشود.... گاهی نیایشت که فقط بهر وصل بود چون نیست قسمتت،به دلت تیر میشود.... گاهی صدای بارش باران که دلرباست باچتر خاطراتت چه دلگیر میشود.... گاهی مسیر عشق، ز پیکارعقل ودل از تیزی وخطر،چو شمشیر میشود.... گاهی که منطقت ندهد پاسخی به دل باید نشست ودید، چه تقدیر میشود..... 📚@Hekayat_org
✍بازرگانی را شنیدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتکار. شبی در جزیرهٔ کیش مرا به حجره خویش در آورد. 🔸همه شب نیارمید از سخنهای پریشان گفتن که : فلان انبازم به ترکستان و فلان بضاعت به هندوستان است و این قبالهٔ فلان زمین است و فلان چیز را فلان ضمین. 🔹گاه گفتی :‌خاطر اسکندریه دارم که هوایی خوش است. باز گفتی: نه! که دریای مغرب مشوش است. 🔸سعدیا! سفری دیگرم در پیش است، اگر آن کرده شود بقیت عمر خویش به گوشه بنشینم. گفتم: آن کدام سفر است؟ 🔹گفت: گوگرد پارسی خواهم بردن به چین که شنیدم قیمتی عظیم دارد و از آنجا کاسهٔ چینی به روم آرم و دیبای رومی به هند و فولاد هندی به حلب و آبگینهٔ حلبی به یمن و برد یمانی به پارس، و زآن پس ترک تجارت کنم و به دکانی بنشینم. انصاف از این ماخولیا چندان فرو گفت که بیش طاقت گفتنش نماند! 🔸گفت : ای سعدی! تو هم سخنی بگوی از آنها که دیده‌ای و شنیده. گفتم: آن شنیدستی که در اقصای غور بارسالاری بیفتاد از ستور گفت چشم تنگ دنیادوست را یا قناعت پر کند یا خاک گور 📚 📚@Hekayat_org
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب فرصتی ست تا به رؤیاهایمان فکر کنیم شاید صبحِ فردا محال ترین آرزویمان برآورده شود 🌙⭐️ شبتون خوش روياتون شيرين 📚@Hekayat_org