#رمضان_هدیه_آسمانی
🔸تا حالا قبض موبایلتونو قبل از بیستم ماه پرداخت کردید تا از یک روز مکالمه رایگان درون شبکه بهرمند بشید؟! دیدید وقتی یک روز مکالمه تموم میشه چه پیامی میاد رو گوشی؟
🔸"مشترک محترم مهلت استفاده هدیه یک روز مکالمه رایگان شما به پایان رسید از این پس مکالمات با نرخ عادی محاسبه خواهد شد.
🔸داستان ما و شماست.. مهلت استفاده ما از یک ماه هدیه آسمانی مضاعف و ثوابهای چندین برابر در ضیافت الهی درون شبکه و برون شبکه تا چند وقت دیگه به پایان میرسه و عبادات با نرخ واقعی محاسبه خواهد شد.
🔸ثواب خوندن یک آیه برابر همان آیه نه یک ختم قرآن، خواب یعنی خواب نه عبادت، نفس یعنی نفس نه تسبیح...
🔸مشترکین عزیز تا رسیدن پیام پایانی فقط چند روز دیگر فرصت دارید چون "کم کم غروب ماه خدا داره دیده میشود".
بسم الله..
#ماه_رمضان
#قرآن
حکایتی ودرسی؛ داستان اتوبوس مدرسه:
مدرسهی دانشآموزان را با اتوبوس به اردو میبرد، درمسیر حرکت اتوبوس به یک تونل نزدیک میشود که نرسیده به آن، تابلویی با این مضمون دیده میشد: حداکثر ارتفاع سه متر، ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود، ولی چون راننده قبلاً این مسیر را آمده بود با کمال اطمینان وارد تونل میشود، اما سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده میشود و پس از به وجود آمدن صدایی وحشتناک در اواسط تونل توقف میکند.
پس از آرام شدن اوضاع مسئولین و راننده پیاده شده و از دیدن این صحنه ناراحت میشوند.
پس از بررسی اوضاع، مشخص می شود که یک لایه آسفالت جدید روی جاده کشیدهاند، که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند؛ یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و …. اما هیچ کدام چارهساز نبود، تا اینکه پسربچهای از اتوبوس پیاده شد و گفت: راه حل این مشکل را من میدانم! یکی از مسئولین اردو به پسر میگوید: برو بالا پیش بچهها و از دوستانت جدا نشو!.
پسربچه با اطمینان کامل میگوید: به خاطر سن کم مرا دست کم نگیرید، و یادتان باشد که سر سوزن به این کوچکی چه بلایی سر بادکنک به آن بزرگی میآورد.
مرد از حاضرجوابی کودک تعجب کرد و راه حل را از او خواست، بچه گفت: پارسال در یک نمایشگاه معلممان یادمان داد، که از یک مسیر تنگ چگونه عبور کنیم، و گفت: برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم، باید درونمان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم، و در این صورت میتوانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم.
مسئول اردو از او پرسید: خب این چه ربطی به اتوبوس دارد؟. پسربچه گفت: اگر بخواهیم این مسئله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیک های اتوبوس را کم کنیم، تا اتوبوس از این مسیر تنگ و کم ارتفاع عبور کند، پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد.
نکته:
خالی کردن درون از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت رمز عبور از مسیر های تنگ زندگی است.
تسلط بر هوای نفس، واولین قدم در کنترل نفس، تسلط ودر اختیار گرفتن فزون طلبیهای نفس است، میل نفس و خواهش دل، به کامرانی و شهوات را هوی و هوس نامند، منظور از نفس شانی ازروح انسان است، که مدیریت قوای نفسانی مانند شهوت و غضب، و... جنبه های طبیعی انسان را به عهده دارد، اما دراغلب موارد به دلیل افزون خواهی نیروهای نفسانی و تمایل به افراطی گری، آدمی دچار شهوت و غضب مفرط و خواسته های افراطی در راستای کامیابی و لذت طلبی، و راحت خواهی می شود، که به آن هوای نفس اطلاق می گردد.
هوی در میل های مذموم و ممدوح هر دو به کار می رود، اما در قرآن بیشتر در خواهش های مذموم به کار می رود، کسانی که از هوی و هوس پیروی نمی کنند، مورد ستایش و تشویق پروردگار متعال قرار گرفته اند: وَأَمّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوی فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِیَ الْمَأْوى. و اما کسى که از ایستادن در برابر پروردگارش هراسید، و نفس خود را از هوس باز داشت، پس جایگاه او همان بهشت است. سوره نازعات، آیه ۴۱.
#ماه_رمضان
#حکایتهای_شنیدنی
#حکایت
کانال حکایت ها و داستان های شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
💠 آموزنده 💠
✍مادرى قبل از فوتش به دختر خود گفت: این ساعت را مادر بزرگت به من هدیه داده است ، تقریبا 200 سال از عمرش میگذرد. پیش از اینکه به تو هدیه بدهم ، به فروشگاه جواهرات برو و بپرس که آن را چه مقدار میخرند.دختر به جواهر فروشی رفت و برگشت، به مادرش گفت:صد و پنجاه هزار تومان قیمت دادند.
مادرش گفت: به بازار کهنه فروشان برو ، دختر رفت و برگشت و به مادرش گفت: ده هزار تومان قیمت کردند و گفتند بسیار پوسیده شده است. مادر از دخترش خواست اینبار به موزه برود و ساعت را نشان دهد. دختر به موزه رفت و برگشت و به مادرش گفت: مسئول موزه گفت که پانصدمیلیون تومان این ساعت را میخرد و گفت موزه من این نوع ساعت را کم دارد و آن را در جمع اشیای قیمتی موزه میگذارد.
مادر گفت: میخواستم این را بدانی که جاهای مناسب ارزش تو را میدانند.هرگز خود را در جاهای نامناسبت جستجو مکن و اگر ارزشت را هم پیدا نکردی خشمگین نشو.کسانی که برایت ارزش قائل میشوند ، از تو قدردانی میکنند، در جاهایی که کسی ارزشت را نمیداند حضور نداشته باش ؛ ارزش خودت را بدان!
📚گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی/ صبر کن پیدا شود گوهر شناس قابلی
#ماه_رمضان
#حکایتهای_شنیدنی
#حکایت
کانال حکایت ها و داستان های شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
حکایت
حکایت کردهاند که مردى در بازار دمشق، گنجشکى رنگین و لطیف،
به یک درهم خرید تا به خانه آورد و فرزندانش با آن بازى کنند.
در بین راه، گنجشک به سخن آمد و مرد را گفت:
«در من فایدهاى براى تو نیست. اگر مرا آزاد کنى،
تو را سه نصیحت مىگویم
که هر یک، همچون گنجى است.
دو نصیحت را وقتى در دست تو اسیرم مىگویم و پند سوم را،
وقتى آزادم کردى و بر شاخ درختى نشستم، مىگویم.
مرد با خود اندیشید که سه نصیحت از پرندهاى که همه جا را دیده و همه را از بالا نگریسته است، به یک درهم مىارزد.
پذیرفت و به گنجشک گفت: «پندهایت را بگو.»
گنجشک گفت: «نصیحت اول آن است که اگر نعمتى را از کف دادى،
غصه مخور و غمگین مباش زیرا اگر آن نعمت، حقیقتاً و دائماً از آن تو بود، هیچ گاه زایل نمىشد.
دیگر آن که اگر کسى با تو سخن محال و ناممکن گفت به آن سخن هیچ توجه نکن و از آن درگذر.»
مرد، چون این دو نصیحت را شنید، گنجشک را آزاد کرد.
پرنده کوچک پر کشید و بر درختى نشست .
چون خود را آزاد و رها دید، خندهاى کرد.
مرد گفت: «نصیحت سوم را بگو!»
گنجشک گفت:
«نصیحت چیست!؟ اى مرد نادان، زیان کردى.
در شکم من دو گوهر هست که هر یک بیست مثقال وزن دارد.
تو را فریفتم تا از دستت رها شوم.
اگر مىدانستى که چه گوهرهایى نزد من است به هیچ قیمت مرا رها نمىکردى.»
مرد، از خشم و حسرت، نمىدانست که چه کند. دست بر دست مىمالید و گنجشک را ناسزا مىگفت.
ناگهان رو به گنجشک کرد و گفت:
«حال که مرا از چنان گوهرهایى محروم کردى، دست کم آخرین پندت را بگو.»
گنجشک گفت: «مرد ابله! با تو گفتم که اگر نعمتى را از کف دادى، غم مخور اما اینک تو غمگینى که چرا مرا از دست داده اى.
نیز گفتم که سخن محال و ناممکن را نپذیر اما تو هم اینک پذیرفتى که در شکم من گوهرهایى است که چهل مثقال وزن دارد.
آخر من خود چند مثقالم که چهل مثقال گوهر با خود حمل کنم!؟
پس تو لایق آن دو نصیحت نبودى و پند سوم را نیز با تو نمىگویم که قدر آن نخواهى دانست. این را گفت و در هوا ناپدید شد.»
#ماه_رمضان
#حکایتهای_شنیدنی
#حکایت
کانال حکایت ها و داستان های شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
حکایت
🔴ذهنت را آرام کن 🤓
✍کشاورزى ساعت گرانبهایش را در انبار علوفه گم کرد. هرچه جستوجو کرد، آن را نيافت.
از چند کودک کمک خواست و گفت:
هرکس آن را پيدا کند، جايزه میگيرد.
کودکان گشتند اما ساعت پيدا نشد. تا اینکه پسرکى بهتنهايى درون انبار رفت و بعد از مدتى بههمراه ساعت از انبار خارج شد.
کشاورز متحير از او پرسيد:
چگونه موفق شدى؟
کودک گفت:
من کار زيادى نکردم، فقط آرام روى زمين نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صداى تيکتاک ساعت را شنيدم. به سمتش حرکت کردم و آن را يافتم.
حل مشکلات، نیازمند یک ذهن آرام است...🌿
#ماه_رمضان
#حکایتهای_شنیدنی
#حکایت
کانال حکایت ها و داستان های شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
15.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ #مادر_شهید
گروه سرود نجم الثاقب تهران...
مدیون مادران شهدا و خانواده های شهدا هستیم💔
🌷 شهیدمهدی زین الدین:
✍هر کس در شب جمعه شهدا را یاد کند، شهدا هم او را نزد حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام یاد می کنند...
⚡️شهدا را یاد کنیم با ذکر شریف صلوات
اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم🌸
#شهدا
#شب_جمعه
#ماه_رمضان
📚حکایت
مرد بزّازی بود که برای فروش پارچه به دهات اطراف میرفت و آنها را می فروخت. یک روز بزّازِ ، داشت از یک ده به ده دیگر میرفت، وقتی از آبادی خارج شد و به راه بیابانی رسید، سواری را دید که آهسته آهسته میرفت.
مرد بزّاز که بستهی پارچه ها را به دوش داشت، بسیار خسته بود پس به سوار گفت: "آقا، حالا که ما هر دو از یک راه میرویم، اگر این بسته را روی اسب خودت بگذاری از جوانمردی تو سپاسگزار خواهم بود ."
سوار جواب داد:"حق با تو است که کمک کردن ، کار پسندیده ای است امّا از این متأسّفم که اسب من دیشب، کاه و جو نخورده و تاب و توان راه رفتن ندارد."
مرد بزّاز گفت: "بله، حق با شماست." و چند قدم دیگر پیش رفتند که ناگهان از کنار جاده، خرگوشی بیرون دوید و پا به فرار گذاشت. اسب سوار وقتی خرگوش را دید، شروع کرد دنبال خرگوش تاختند.
مرد بزّاز وقتی دویدن اسب را دید به فکر فرو رفت و با خود گفت:"چه خوب شد که سوار،کوله بار مرا نگرفت وگرنه ممکن بود به فکر بدی بیفتد و پارچه های مرا بِبرد و دیگر دستم به او نرسد".
اسب سوار هم پس از اینکه مقداری رفته بود به همین فکر افتاد و با خود گفت:"اسبی به این خوبی دارم که هیچ سواری هم نمیتواند به او برسد، خوب بود بستهی بار بزّاز را میگرفتم و میزدم به بیابان و میرفتم".
سپس سوار، اسب را برگردانید و آرام آرام برگشت تا به بزاز رسید و به او گفت: "راستی هنوز تا آبادی خیلی راه داریم، خدا را خوش نمیآید که تو پیاده و خسته باشی و من هم اسب داشته باشم و به تو کمک نکنم، حالا بستهی پارچه را بده تا برایت بیاورم."
مرد بزّاز گفت : "برو ، آنچه که تو به آن اندیشیده ای ، من هم از آن غافل نبودهام."
#ماه_رمضان
#حکایتهای_شنیدنی
#حکایت
کانال حکایت ها و داستان های شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
حکایت
فلمینگ، یک کشاورز فقیراسکاتلندی بود.
یک روز در حالی که به دنبال امرار معاش خانواده اش بود، از باتلاقی در آن نزدیکی صدای درخواست کمک را شنید،
وسایلش را بر روی زمین انداخت و به سمت باتلاق دوید. پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فریاد می زد و تلاش می کرد تا خودش را آزاد کند.
فلمینگ او را از مرگی تدریجی و وحشتناک نجات می دهد.
روز بعد، کالسکه ای مجلل به منزل محقر فارمر فلمینگ رسید. مرد اشراف زاده خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فارمر فلمینگ نجاتش داده بود. اشراف زاده گفت:
" می خواهم جبران کنم شما زندگی پسرم را نجات دادی".
کشاورز اسکاتلندی جواب داد:
" من نمی توانم برای کاری که انجام داده ام پولی بگیرم".
در همین لحظه پسر کشاورز وارد کلبه شد.
اشراف زاده پرسید:
" پسر شماست؟"
کشاورز با افتخار جواب داد: "بله"
با هم معامله می کنیم.
اجازه بدهید او را همراه خودم ببرم تا تحصیل کند. اگر شبیه پدرش باشد، به مردی تبدیل خواهد شد که تو به او افتخار خواهی کرد.
پسر فارمر فلمینگ از دانشکده پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصیل شد و همین طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سر الکساندر فلمینگ کاشف پنسیلین مشهور شد.
سال ها بعد، پسر اشراف زاده به ذات الریه مبتلا شد.
چه چیزی نجاتش داد؟
پنسیلین...
#ماه_رمضان
#حکایتهای_شنیدنی
#حکایت
کانال حکایت ها و داستان های شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
6.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اصالت بهتره یا تربیت خانوادگی؟
#ماه_رمضان
#حکایتهای_شنیدنی
#حکایت
کانال حکایت ها و داستان های شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
9.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ
از یُمن دعای شب و وِرد سحری بود ✨
💠 امام صادق عليه السلام :
🔸مقصود خداوند از «باقياتِ صالحات» در قرآن، برخاستن در پايان شب براى نماز شب و دعا كردن در سحرگاهان است.
📚تبيان طوسى، ج 7، ص146
🕊 نماز شب را به نیت ظهور بخوانیم 🕊
#ماه_رمضان
#سحر
🕊🕊🥀🥀🥀🥀🕊🕊
انسان سه گونه میمیرد:
مرگ روح
مرگ وجدان
مرگ جسم
مرگ روح یعنی :
شکستن وقار و غرور یک انسان به
دست دیگری...
مرگ وجدان :
یعنی استفاده از انسانها برای
مقاصد شخصی بدون هیچ گونه
پشیمانی و ترحمی...
مرگ جسم :
یعنی ایستادن نفس و تپش قلب...
دردناکترین مرگ ها، مرگ روح است
وحشتناک ترین مرگ ها، مرگ وجدان
و آسان ترین مرگ ها مرگ جسم
آدمهای چرب زبون خطرناک ترین
موجودات روی زمین هستند...
چه خوبه
کلید باشیم نه قفل
نوازش باشیم نه سیلی
با هم بخندیم نه به هم
راه باشیم نه سد
درک کنیم نه ترک
نمک لحظه ها باشیم
نه نمک زخمها
💠 ﻋﺒﺪ خدا ﺑﺎﺵ!
ﺷﯿﻄﺎﻥ ۶۰۰۰ ﺳﺎﻝ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩ ﻋﺎﺑﺪ ﺷﺪ، ﺍﻣﺎ ﻋﺒﺪ ﻧﺸﺪ؛ﺗﺎ ﻋﺒﺪ ﻧﺸﻮﯼ،ﻋﺒﺎﺩﺗﺖ ﺳﻮﺩﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﻧﺪﺍﺭﺩ؛ﻋﺒﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺒﯿﻦ ﺧﺪﺍﯾﺖ ﭼﻪ میﺧﻮﺍﻫﺪ،ﻧﻪ دلت.
👤علامه حسنزاده آملی
#حسنزاده_آملی
#شیطان
#عبد
#ماه_رمضان
حکایت
«قارون» هرگز نمی دانست
که روزی، کارت عابر بانکی که در جیب ما هست
از آن کلیدهای خزانه وی که مردهای تنومند عاجز از حمل آن بودند ما را به آسانی مستغنی میکند.
و «خسرو» پادشاه ایران نمی دانست که مبل سالن خانه ما از تخت حکومت وی راحت تر است.
و «قیصر» که بردگان وی با پر شترمرغ وی را باد میزدند،
کولرها و اسپلیتهایی که درون اتاقهایمان هست را ندید.
و «هرقل» پادشاه روم که مردم به وی بخاطر خوردن آب سرد از ظرف سفالین حسرت میخوردند
هیچگاه طعم آب سردی را که ما می چشیم نچشید...
و «خلیفه منصور» که بردگان وی آب سرد و گرم را باهم می آمیختند تا وی حمام کند،
هیچگاه در حمامی که ما براحتی درجه حرارت آبش را تنظیم میکنیم حمام نکرد
بگونه ای زندگی میکنیم که حتی پادشاهان عصر هم اینگونه نمی زیستند اما باز شانس خود را لعنت میکنیم !
و هر آنچه دارائیمان زیاد میشود تنگدست تر میشویم !
خدایا قدرت شکرگوئی در حرف و عمل را به ما عنایت فرما.
#ماه_رمضان
#حکایتهای_شنیدنی
#حکایت
کانال حکایت ها و داستان های شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•