eitaa logo
📚 حکایت و داستان های شنیدنی 📚
3.7هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
840 ویدیو
2 فایل
حکایت و داستان های شنیدنی و جذاب😍 #فرهنگی #آموزشی #مذهبی #طنز #اجتماعی و.... کپی: آزاد ادمین : @rezazadeh_joybari تبلیغات: @tablighatch 🌺 🌺🌺 🌺🌺🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
نعمت سلامتی ❣️فردى در پيش حكيمى از فقر خود شكايت مى‌كرد و سخت مى‌ناليد. حكيم گفت: خواهى كه ده‌هزار درهم داشته باشى و چشم نداشته باشى؟ ❣️گفت: البته كه نه. دو چشم خود را با همه دنيا عوض نمى‌كنم گفت: عقلت را با ده‌هزار درهم، معاوضه مى‌كنى؟ گفت: نه گفت: گوش و دست و پاى خود را چطور گفت: هرگز... ❣️گفت: پس هم اكنون خداوند، صدها‌هزار درهم در دامان تو گذاشته است. باز شكايت دارى و گله مى‌كنى؟! بلكه تو حاضر نخواهى بود كه حال خويش را با حال بسيارى از مردمان عوض كنى و خود را خوش‏‌تر و خوش‌بخت ‏تر از بسيارى از انسان‌‏هاى اطراف خود مى‌‏بينى. ❣️پس آن‌چه تورا داده‏‌اند، بسى بيش‌‏تر از آن است كه ديگران را داده‌‏اند و تو هنوز شكر اين همه را به جاى نياورده، خواهان نعمت بيش‏‌ترى هستى...!!! •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
📘 موشی که صد من آهن خورد!! آورده‌اند بازرگانی بود اندک مایه که قصد سفر داشت. صد مَن آهن داشت که در خانه دوستی به رسم امانت گذاشت و رفت. اما دوست این امانت را فروخت و پولش را خرج کرد. بازرگان، روزی به طلب آهن نزد وی رفت. مرد گفت: آهن تو را در انبار خانه نهادم و مراقبت تمام کرده بودم، اما آنجا موشی زندگی می‌کرد که تا من آگاه شوم همه را بخورد. بازرگان گفت: راست می‌گویی! موش خیلی آهن دوست دارد و دندان او برخوردن آن قادر است. دوستش خوشحال شد و پنداشت که بازرگان قانع گشته و دل از آهن برداشته. پس گفت: امروز به خانه من مهمان باش. بازرگان گفت: فردا باز آیم. رفت و چون به سر کوی رسید پسر مرد را با خود برد و پنهان کرد. چون بجستند از پسر اثری نشد. پس ندا در شهر دادند. بازرگان گفت: من عقابی دیدم که کودکی می‌برد. مرد فریاد برداشت که دروغ و محال است، چگونه می‌گویی عقاب کودکی را ببرد؟ بازرگان خندید و گفت: در شهری که موش صد من آهن بتواند بخورد، عقابی کودکی بیست کیلویی را نتواند گرفت؟ مرد دانست که قصه چیست، گفت: آری موش نخورده است! پسر باز ده و آهن بستان. هیچ چیز بدتر از آن نیست که در سخن، کریم و بخشنده باشی و در هنگام عمل سرافکنده و خجل. 🔻 برگرفته از کلیله و دمنه •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
: اگر نگاه به نامحرم را کنترل کنی، نگاه خدا روزیت می شود.🥰 @Tired_miind
🌴در روزگاران قدیم مردی ثروتمند و غنی وجود داشت که با وجود بی نیازی اش از مال و منال دنیا همیشه پر از اضطراب و دلواپسی بود. با اینکه از همه ثروت های دنیا بهره مند بود هیچ گاه شاد و خوشحال دیده نمی شد. 🌴او خدمتکار جوانی داشت که ایمان درونش موج می زد. و همیشه تنها کسی که به او امید به زندگی می داد همین خدمتکار جوان و مومن بود. 🌴روزی خدمتکار وقتی دید مرد تا حد مرگ نگران است به او گفت: ارباب آیا حقیقت دارد که خداوند پیش از به دنیا آمدن شما این جهان را اداره می کرد؟ او پاسخ داد: بله همین گونه بوده که می گویی… 🌴خدمتکار جوان دوباره پرسید: آیا درست است که خداوند پس از آنکه شما دنیا را ترک کردید آنرا همچنان اداره می کند؟ ارباب ثروتمند پاسخ داد: بله همینطور خواهد بود… 🌴خدمتکار با لبخندی زیبا بر روی لبانش گفت: پس چطور است به خدا اجازه بدهید وقتی شما در این دنیا هستید او آنرا اداره کند؟ 👌یا عماد من لا عماد له ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
روزی فیل،با سرعت از جنگل می گریخت، او را پرسیدند؛ گفت؛ جناب شیر دستور داده که تمام زرافه ها را گردن بزنند ! گفتند؛ تو را چه به زرافه،تو که فیل هستی! پس برای چه نگرانی؟ گفت؛ بله میدانم که فیل هستم،اما جناب شیر، الاغ را مامور پیگیری این موضوع کرده است...! •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
مردی از کنار جنگلی رد می شد، شیری را دید که برای شغالی خط و نشان می کشد. شغال به خانه رفت و در را بست ولی شیر همچنان به حرکات رزمی اش ادامه داد و شغال را به جدال فرا خواند . مرد سرگرم تماشای آنان بود که کلاغی از بالای درخت از او پرسید چه چیز تو را این چنین متعجب کرده است؟ مرد گفت: به خط و نشانهای شیر فکر می کنم ،شغال هم بی توجه به خانه اش رفته بیرون نمی آید! کلاغ گفت ای نادان آنها تو را سرگرم کرده اند تا روباه بتواند غذایت رابخورد! مرد دید غذایش از دستش رفته از کلاغه پرسید روباه غذایم را برد شیر و شغال را چه حاصل؟ کلاغه چنین توضیح داد: روباه گرسنه بود توان حمله نداشت، غذایت را خورد و نیرو گرفت، شیرهم بدنش کوفته بود خودش را گرم کرد تا هنگام حمله آماده باشد و شغال هم خسته بود رفت خانه تا نیرویی تازه کند تا آن زمان که جلوتر رفتی هرسه به تو حمله کنند و تو را بخورند!؟ مردپرسید: از اطلاعاتی که به من دادی تو را چه حاصل؟ کلاغ گفت: آنها کیسه زر تو را به من وعده داده بودند تا تو را سرگرم کنم... •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﻋﻠﻴﻪ ﺳﻼﻡ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪﺍﻱ ﭘﺮﺳﻴﺪ : ﺩﺭ ﻣﺪﺕ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺭﻱ؟ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﭘﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﺍﻱ ﻛﺮﺩ .. ﻭ ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﻧﻬﺎﺩ. ﺑﻌﺪﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ... ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺟﻌﺒﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻳﻚ ﻭﻧﻴﻢ ﺩﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻩ !! ﭘﺲ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﺮﺍ ؟ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﭼﻮﻥ ﻭﻗﺘﻴ ﻜﻪ ﻣﻦ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﻭﺯﻱ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﻴﻜﻨﺪ ... ﻭﻟﻲ ﻭﻗﺘﻲ ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﻧﻬﺎﺩﻱ ، ﺑﻴﻢ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵﻛﻨﻲ،، ﭘﺲ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻧﻢ ﺍﺣﺘﻴﺎﻁ ﻛﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﻳﻜﺴﺎﻝ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﺁﻥﺗﻐﺬﻳﻪ ﻛﻨﻢ " ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﯽ ﻓﺮﻣﺎﯾﺪ : ﻫﻴﭻ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﻱ ﺑﺮ ﺭﻭﻱ ﺯﻣﻴﻦ ﻧﻴﺴﺖ ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺑﺮﺧﺪﺍﺳﺖ ﺭﻭﺯﯼ ﺁﻥ. ﻣﺎﻫﻴﺎﻥ ﺍﺯﺁﺷﻮﺏ ﺩﺭﻳﺎ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺷﻜﺎﻳﺖ ﺑﺮﺩﻧﺪ، ﺩﺭﻳﺎﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪ ﻭﺁﻧﻬﺎﺻﻴﺪ ﺗﻮﺭ ﺻﻴﺎﺩﺍﻥ ﺷﺪﻧﺪ. ﺁﺷﻮﺑﻬﺎﻱ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺣﻜﻤﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ. ﺍﺯﺧﺪﺍ،ﺩﻝ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺨﻮﺍﻫﻴﻢ، ﻧﻪ ﺩﺭﻳﺎﻱ ﺁﺭﺍﻡ. * ﺩﻟﺘﺎﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺁﺭﺍﻡ *.... •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
عارفی ۴۰ شبانه روز چله گرفته بود تا خدا را زیارت کند تمام روزها روزه بود. در حال اعتکاف. از خلق الله بریده بود. صبح به صیام و شب به قیام. زاری و تضرع به درگاه او شب ۳۶ ام ندایی در خود شنید که می‌گفت: ساعت ۶ بعدازظهر، بازار مسگران، دکان فلان مسگر برو خدا را زیارت خواهی کرد عارف از ساعت ۵ در بازار مسگران حاضر شد و در کوچه های بازار از پی دکان می‌گشت. می‌گوید: پیرزنی را دیدم دیگ مسی به دست داشت و به مسگران نشان می‌داد، قصد فروش آنرا داشت. به هر مسگری نشان می‌داد، وزن می‌کرد و می‌گفت: ۴ ریال و ۲۰ شاهی پیرزن می‌گفت: نمیشه۶ریال بخرید؟ مسگران می‌گفتند: خیر مادر، برای ما بیش از این مبلغ نمیصرفد. پیرزن دیگ را روی سر نهاده و در بازار می‌چرخید و همه همین قیمت را می‌دادند. بالاخره به مسگری رسید که دکان مورد نظر من بود. مسگر به کار خود مشغول بود که پیرزن گفت: این دیگ را برای فروش آوردم به ۶ریال می‌فروشم، خرید دارید؟ مسگر پرسید چرا به ۶ ریال؟ پیرزن سفره دل خود را باز کرد و گفت: پسری مریض دارم، دکتر نسخه‌ای برای او نوشته است که پول آن ۶ ریال می‌شود مسگر دیگ را گرفت و گفت: این دیگ سالم و بسیار قیمتی است. حیف است بفروشی، امّا اگر اصرار داری من آنرا به ۲۵ریال می‌خرم! پیرزن گفت: مرا مسخره می‌کنی؟! مسگر گفت: ابدا" دیگ را گرفت و ۲۵ ریال در دست پیرزن گذاشت پیرزن که شدیدا متعجب شده بود، دعاکنان دکان مسگر را ترک کرد و دوان دوان راهی خانه خود شد. من که ناظر ماجرا بودم و وقت ملاقات فراموشم شده بود، در دکان مسگر خزیدم و گفتم: عمو انگار تو کاسبی بلد نیستی؟! اکثر مسگران بازار این دیگ را وزن کردند و بیش از ۴ ریال و ۲۰ شاهی ندادند، آنگاه تو به ۲۵ ریال می‌خری؟! مسگر پیر گفت: من دیگ نخریدم من پول دادم نسخه فرزندش را بخرد، پول دادم یک هفته از فرزندش نگهداری کند، پول دادم بقیه وسایل خانه‌اش را نفروشد، من دیگ نخریدم. از حرفی که زدم بسیار شرمسار شدم در فکر فرو رفته بودم که ندایی با صدای بلند گفت:👇👇 فقط با چله گرفتن و عبادت کردن کسی به زیارت ما نخواهد آمد دست افتاده‌ای را بگیر و بلند کن، ما خود به زیارت تو خواهیم آمد! •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
از عارف کاسبی پرسیدند: چگونه دراین کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟! گفت: آن خدایی که فرشته مرگش، مرا در هرسوراخی که باشم پیدامیکند چگونه فرشته روزیش مرا گم میکند.... •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
. 📜 حکایت شرط بندی ملانصرالدین !! 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 در نزدیکی ده ملانصرالدین مکان مرتفعی بود که شب ها باد می آمد و فوق العاده سرد می شد. دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی، ما یک سور به تو می دهیم و گرنه تو باید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی. ملا نصرالدین قبول کرد، شب در آنجا رفت و تا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید. گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ ملا گفت: نه، فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است. دوستان گفتند: همان آتش تو را گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی. ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند، اما خبری از ناهار نبود. گفتند: ملا، انگار نهاری در کار نیست. ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده. دو سه ساعت دیگر هم گذشت باز ناهار حاضر نبود. ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشپزخانه رفتند ببینند چگونه آب به جوش نمی آید. دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده، چند متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده. گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند! ملا گفت: چطور شمعی از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟ شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود!! •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
به اطلاع حافظان محترم قرآن کریم می رساند: نتایج کنکور کارشناسی ارشد در سایت سنجش اعلام شد. افرادی که مایل هستند در این خصوص مشاوره بگیرند، می توانند به آیدی زیر پیام مکتوب یا صوتی ارسال نمایند. بهتر است تصویر کارنامهٔ خود را ارسال کنند، تا مشاوره لازم به آنان داده شود. آیدی @rezazadeh_joybari 🔴 به کانال جامع دونور بپیوندید 👇🏻👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3059417097C5e699522ce
📜 حکایت زیبایی از تغییر سرنوشت بواسطه دعا زن پاک سرشتی نزد حضرت موسی (ع) آمد و به او گفت: ای پیامبر خدا برای من دعا کن که خدا فرزند صالحی به من عطا کند تا قلبم شاد شود. حضرت موسی دعا کرد، ندا آمد: ای موسی آن زن را عقیم آفریدیم. حضرت موسی به زن گفت: خداوند فرمودند که تو را عقیم آفریده. زن گفت ولی خدا رحیم است و رفت. زن یکسال بعد آمد و مجددا از حضرت موسی خواست که دعا کند تا خداوند متعال به او فرزند صالح عطا کند. حضرت موسی دوباره دعا کرد. خداوند مجددا فرمود: ما این زن را نازا آفریده ایم. زن دوباره گفت خدا رحیم است و رفت. بعد از یکسال حضرت موسی زن را دید که کودکی را در آغوش دارد. از اوپرسید: این فرزند کیست؟ آن زن گفت: فرزند من است. حضرت موسی به خدا عرض کرد: بارالها، چگونه این زن فرزند دارد در حالیکه تو او را عقیم آفریده بودی؟ خداوند فرمود: ای موسی، هر بار که به او گفتم: عقیم، او مرا رحیم خواند. پس رحمت من بر تقدیر و سرنوشتش پیشی گرفت و به او فرزند عطا کردم. (سبحانك ربي أرحمك)، پاک و منزه است پروردگار رحیم و مهربان، تنها اوست که به ندای ما گوش می دهد. •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
📜 حکایت چوپان و مار بی‌صفت چوپانی ماری را از میان بوته های آتش گرفته نجات داد و در خورجین گذاشته و به راه افتاد. چند قدمی که گذشت مار از خورجین بیرون آمده و گفت: به گردنت بزنم یا به لبت؟ چوپان گفت : آیا سزای خوبی این است ؟ مار گفت : سزای خوبی بدی است ... و قرار شد تا از کسی سوال بکنند؛ به روباهی رسیدند و از او پرسیدند. روباه گفت: من تا صورت واقعه را نبینم نمی توانم حکم کنم. روباه به همراه چوپان برگشتند و مار را دوباره درون بوته های آتش انداختند. مار به استمداد برآمد؛ روباه گفت : بمان تا رسم خوبی از جهان برافکنده نشود. 👌🌼 🔸 برگرفته از "کلیله و دمنه" نصرالله منشی •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
📜 حکایت سیلی ابلیس به فرعون فرعون خوشه ای انگور در دست داشت و تناول می کرد. ابلیس نزدیک او آمد و گفت: "هیچ کس تواند این خوشه انگور تازه را مروارید سازد؟" فرعون گفت: "نه." ابلیس به لطایف سِحر آن خوشه انگور را خوشه مروارید ساخت. فرعون تعجب کرد و گفت: "عجب استاد مردی هستی!" ابلیس سیلی بر گردن او زد و گفت: "مرا با این استادی به بندگی قبول نکردند، تو با این حماقت دعوی خدایی چگونه می کنی؟" 🔸 برگرفته از "جوامع الحکایاتِ" محمد عوفی •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
پادشاهي تصمیم گرفت پسرش را جای خود بر تخت بنشاند، اما بر اساس قوانین کشور پادشاه می بایست متاهل باشد. پدر دستور داد یکصد دختر زیبا جمع کنند تا برای پسرش همسری انتخاب کند. آنگاه همه دخترها را در سالنی جمع کرد و به هر کدام از آنها بذر کوچکی داد و گفت: طی سه ماه آینده که بهار است، هر کس با این بذر زیباترین گل را پرورش دهد عروس من خواهد شد. دختران از روز بعد دست به کار شدند و در میان آنها دختر فقیری بود که در روستا زندگی می کرد. او با مشورت کشاورزان روستایش بذر را در گلدان کاشت، اما در پایان 90 روز هیچ گلی سبز نشد. خیلی ها گفتند که دیگر به جلسه نهایی نرو، اما او گفت: نمی خواهم که هم ناموفق محسوب شوم و هم ترسو! روز موعود پادشاه دید که 99 دختر هر کدام با گلهایی زیبا آمدند، سپس از دختر روستایی دلیل را پرسید و جواب را عیناً شنید. آنگاه رو به همه گفت عروس من این دختر روستایی است! قصد من این بود که صادق ترین دختر بيابم! تمام بذر گل هایی که به شما داده بودم عقیم و نابارور بود، اما همه شما نیرنگ زدید و گلهایی دیگر آوردید، جز این دختر که حقیقت را آورد. ‎‎‌‌‎‌‌‎‎‌‌‎‎‌‎‎‌ •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
ابوایوب مرزبانی وزیر منصور خلیفه عباسی بود، خلیفه هرگاه ابوایوب را به نزد خویش می خواند حال وزیر دگرگون شده و رنگ از رخسارش می پرید و چون از نزد خلیفه بیرون می آمد، حالش نیکو می شد و رنگ به چهره اش باز می گشت. روزی جمعی از نزدیکان به او گفتند: تو که به خلیفه از همه ی ما نزدیک تر هستی، علت چیست که وقتی به حضورش می رسی این چنین تو را ترس و وحشت فرا می گیرد! ابو ایوب گفت : حکایت شما و من همانند داستان خروس و باز است بگذارید برایتان نقل کنم. «روزی بازی دست آموز رو به خروسی می کند و می گوید: تو به راستی موجود بی وفایی هستی آدمیان تو را از کودکی بزرگ می کنند و به تو با دست خویش غذا می دهند، اما چون بزرگ شدی هر گاه که فرصت کنی از دیوار خانه ی صاحبت بیرون می پری و دیگر باز نمی گردی، اما مرا که در بزرگسالی از صحرا می گیرند و به سختی تربیت می کنند، در هنگام شکار بعد از صید باز به نزد شان باز می گردم. خروس که تا حال با صبر به این سخنان گوش می داد گفت : ای رفیق شفیق، اگر تو هم روزی، بازی کباب شده را بر سفره ی آدمیان ببینی دیگر به نزدشان باز نمی گشتی، من بسیار خروس بریان دیده‌ام از این رو از ایشان می گریزم. » چون حکایت به اینجا رسید، ابوایوب گفت :من نیز برخلاف شما چون به خلیفه نزدیک هستم می دانم وقتی خلیفه عصبانی شود دیگر دوست و دشمن نمی شناسد، از این رو در نزد او این چنین با ترس و وحشت حاضر می شوم. •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
کریم‌خان زند پس از آنکه به پادشاهی رسید، شیراز را به پایتختی انتخاب کرد و از چنان محبوبیتی برخوردار شد که نامش به‌عنوان سرسلسله زندیه در سراسر ایران پیچید. روزی عموی او برای دیدنش به پایتخت آمد. کریم‌خان دستور داد از وی پذیرای کنند و لباس‌های فاخر به او بپوشانند. چند روزی از اقامتش نگذشته بود که در یکی از جلسات مهم مملکتی شرکت کرد. با دیدن قدرت و منزلت برادرزاده‌اش بادی به غبغب انداخت و گفت: کریم‌خان، دیشب خواب پدرت را دیدم که در بهشت کنار حوض کوثر ایستاده بود و حضرت علی (علیه‌السلام) جامی از آب کوثر به او می‌داد. کریم‌خان اخم‌هایش را درهم کشید و دستور داد وی را از مجلس اخراج و سپس از شهر بیرون کنند. رؤسای طوایف از او علت این رفتار خشونت‌آمیز را جویا شدند. کریم‌خان گفت: من پدر خود را می‌شناسم. او مردی نیست که لایق گرفتن جامی از آب کوثر از دست حضرت علی باشد. این مرد می‌خواهد با تملّق و چاپلوسی مورد توجه قرار گیرد و اگر تملّق و چاپلوسی به‌صورت عادت درآید، پادشاه دچار غرور و بدبینی می‌شود و کار رعیت هرگز به سامان نمی‌رسد. •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
مرد بیسوادی قرآن میخواند ولی معنی قرآن را نمیفهمید. روزی پسرش از او پرسید: چه فایده ای دارد قرآن میخوانی، بدون اینکه معنی آن را بفهمی؟ پدر گفت: پسرم! سبدی بگیر و از آب دریا پرکن و برایم بیاور. پسر گفت: غیر ممکن است که آب در سبد باقی بماند. پدر گفت: امتحان کن پسرم. پسر سبدی که در آن زغال میگذاشتند گرفت و به طرف دریا رفت. سبد را زیر آب زد و به سرعت به طرف پدرش دوید ولی همه آبها از سبد ریخت و هیچ آبی در سبد باقی نماند. پسر به پدرش گفت؛ که هیچ فایده ای ندارد. پدرش گفت: دوباره امتحان کن پسرم. پسر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب را برای پدر بیاورد. برای بار سوم و چهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد و به پدرش گفت؛ که غیر ممکن است...! پدر با لبخند به پسرش گفت: سبد قبلا چطور بود؟ پسرک متوجه شد سبد که از باقیمانده های زغال، کثیف و سیاه بود، الان کاملاً پاک و تمیز شده است. پدر گفت: این حداقل کاری است که قرآن برای قلبت انجام میدهد. دنیا و کارهای آن، قلبت را از سیاهی ها و کثافتها پرمیکند؛ خواندن قرآن همچون دریا سینه ات را پاک میکند، حتی اگر معنی آنرا ندانی...!! •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
📔من می‌خواهم زنده بمانم سه بیمار جواب آزمایش‌هایشان را در دست داشتند. دکتر به هر سه گفته بود که بر اساس آزمایش‌های انجام‌شده، به بیماری‌های لاعلاجی مبتلا شده‌اند، به صورتی که دیگر امیدی به ادامه زندگی برای آن‌ها وجود ندارد و در آینده‌ای نزدیک عمرشان به پایان می‌رسد. آن‌ها داشتند در این باره صحبت می‌کردند که می‌خواهند باقی‌مانده عمرشان را چه کار کنند. نفر اول می‌گفت: من در زندگی‌ام همیشه مشغول کسب و تجارت بوده‌ام و حالا که نگاه می‌‌کنم، حتی یک روز از زندگی‌ام را به تفریح و استراحت نپرداخته‌ام. اما حالا که متوجه شده‌ام بیش از چند روز از عمرم باقی نمانده، می‌خواهم تمام ثروتم را در این چند روز خرج کامجویی و لذّت از دنیا کنم. می‌خواهم جاهایی بروم که یک عمر خیال رفتنش را داشتم. چیزهایی را بپوشم که دلم می‌خواسته اما نپوشیده‌ام. کارهایی را انجام دهم که به‌علت مشغله زیاد انجام نداده‌ام و چیزهایی را بخورم که تا به حال نخورده‌ام. نفر دوم می‌گفت: من نیز یک عمر درگیر تجارت بوده و از اطرافیانم غافل شده بودم. اولین کاری که می‌کنم این است که می‌روم سراغ پدر و مادرم و آن‌ها را به خانه‌ام می‌آورم تا این چند روز باقی‌مانده را کنار آن‌ها و همراه با همسر و فرزندانم سپری کنم. در این چند روز می‌خواهم به تمام دوستان و فامیل‌هایم سر بزنم و از بودن با آن‌ها لذت ببرم. در این چند روز باقی‌مانده می‌خواهم نصف ثروتم را صرف کارهای خیرخواهانه و عام‌المنفعه کرده و نیمی دیگر از آن را برای خانواده‌ام بگذارم تا پس از مرگ من دچار مشکلات مالی نشوند. نفر سوم با شنیدن سخنان دو نفر اول، لحظه‌ای ساکت ماند و اندیشید و سپس گفت: من مثل شما هنوز ناامید نشده‌ام، و امیدم را به زندگی از دست نداده‌ام، من می‌خواهم سال‌های سال عمر کنم و از زنده‌بودنم لذت ببرم. اولین کاری که من انجام می‌دهم این است که دکترم را عوض می‌کنم. می‌خواهم سراغ دکترهای باتجربه‌تر بروم. من می‌خواهم زنده بمانم و زنده هم می‌مانم! •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
قصه هابیل و قابیل بر اساس آیات 27 تا 34 سوره مائده محمد! قصه واقعی دو پسر آدم، هابیل و قابیل را برای یهودیان بیان کن! همان هنگام که پدرشان از طرف خدا مأمور شد پسر کوچکترش هابیل را به عنوان وصیّ خود تعیین کند؛ اما قابیل عصبانی شد. لذا آدم پیشنهاد داد هر کدامشان کار خیری انجام دهند؛ تا کار هر کدام بهتر بود، وصی پدر شود. پس هابیل بهترین گوسفندش را تقدیم کرد و قابیل، یک محصول زراعی پَست را. در نتیجه از هابیل پذیرفته شد و از قابیل، نه. به همین دلیل هابیل وصی آدم شد. اینجا بود که قابیل با خشم و حسادت، هابیل را تهدید کرد: «شک نکن تو را می کشم!» و هابیل پاسخ داد: «خدا فقط اعمال متّقین را قبول می کند. قطعاً اگر به قصد کشتن من حتی دستت را به سمت من دراز کنی، من دستم را به قصد کشتنت بلند هم نمی کنم؛ چون خدا این کار را حرام کرده و من از نافرمانی او که مولای همه اهل جهان است، می ترسم. قصد من از اینکه حتی دستم را به سمت تو بلند نمی کنم، این است که تو در آخرت، هم با بار گناه کشتن من و هم با بار گناهان قبلی‌ات زنده شوی و در نتیجه اهل جهنم گردی. مجازات ظالمان همین است.» سرانجام، نفْس قابیل، کشتن برادر را برای عقل او کاری ساده جلوه داد و عقلش را رامِ خود کرد. در نتیجه او هابیل را کشت. به همین دلیل او از زیانکارانی شد که سرمایه عمرشان بر باد رفته. پس از آن خدا کلاغی را که زمین را برای مخفی کردن چیزی می کَنَد، فرستاد تا به قابیل نشان دهد جسد برادرش را چگونه مخفی کند. قابیل که عمل کلاغ را دید، با خودش گفت: «وای به حال من! آیا من نمی توانم مثل این کلاغ باشم و جسد برادرم را مخفی کنم؟ من از کلاغ عاجزترم؟» او برادرش را دفن کرد؛ اما به خاطر اینکه پدرش از او اظهار تنفّر کرد و او را به خاطر بی‌تقوایی‌اش وصی خود نکرد، از این کارش پشیمان شد. به خاطر همین جنایت بود که ما در تورات بر یهودیان که در معرض این خطر بودند، حکم کردیم که هر کس انسانی (مثل جانشین پیامبر خدا) را بکشد ـ بدون آنکه مقتول، کسی را کشته یا مرتکب فسادی در زمین شده باشد ـ انگار همه انسانها را کشته است و از آن طرف، هر کس انسانی را از مرگ نجات دهد و به او حیاتی دوباره بخشد، انگار به همه انسانها زندگی داده است. شکی نیست که پیامبران ما با دلایل روشن و معجزات قطعی به سراغ یهودیان آمده‌اند و آنها را از آدم‌کشی و فساد در زمین برحذر داشته‌اند؛ اما پس از آن، بسیاری از یهودیان از حدود واجب الهی تجاوز کرده و افراطی شدند. مجازات کسانی که با اقدام علیه امنیت مسلمانان به جنگ با خدا و پیامبرش می روند و از طریق کشتن وصیّ رسول خدا اقدام به ایجاد و گسترش فساد در جامعه می کنند، فقط این است که کشته شوند یا به دار آویخته شوند یا دست و پایشان بر خلاف یکدیگر قطع گردد یا از این سرزمین تبعید شوند. کانال حکایت ها و داستان های شیرین •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
عارفی به شاگردانش گفت: بر سر دنیا کلاه بگذارید (دنیا را فریب دهید) پرسیدند : چگونه؟ فرمود: نان دنیا را بخورید ولی برای آخرت کار کنید. کانال حکایت ها و داستان های شنیدنی •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
عارفی معروف به نانوایی رفت و چون لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد رفت. مردی که آنجا بود عابد را شناخت، به نانوا گفت این مرد را می شناسی؟ گفت: نه. مردگفت: فلان عابد بود. نانوا گفت: من از مریدان اویم، دوید دنبالش و گفت می خواهم شاگرد شما باشم، عابد قبول نکرد. نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم، عابد قبول کرد. وقتی همه شام خوردند، نانوا گفت: سرورم دوزخ یعنی چه؟ عابد پاسخ داد : "دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به بندۀ خدا ندادی ولی برای رضایت دل بندۀ خدا یک آبادی را نان دادی." کانال حکایت ها و داستان های شنیدنی •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علت کاندید شدن بعضیا! به کانال خبری صدای مردم بپیوندید. 🛑‍ مردم @sedayemardm
دوشنبه روز دحو الارض روزه ان مثل روزه هفتاد سال و کفاره هفتاد سال واگر شبش را بعبادت به سر برد برای او عبادت صد سال نوشته شود وهرچه در میان اسمان وزمین است برای او استغفار کند 💠 ارتباط با کعبه شریف 🔻 [در جریان دحوالارض] اهتمام به کعبه است، دحوالارض را به این جهت اهمیت می‌دهند؛ 🔸 ۲۵ ذی القعده در جوار ماه ذی‌الحجه قرار گرفته و بعد از ماه ذی‌القعده ذی‌الجحه و موسم حج در مکه است. 🔹 زمین و بسط زمین و کوه‌ها از مکۀ معظمه شروع شد. کعبه صاحب دارد. از اول، خدا متولی بنای کعبه و مسجد‌الحرام شده است، و این شرافت کعبه است. 🔸 در ابتدا، جبرئیل نازل شد و بنای کعبه را مختصرا حضرت آدم شروع کردند. سپس حضرت ابراهیم علیه‌السلام آن را کامل ساختند. تا روزگاری که مسلمانان [به زیارت آن] می‌رفتند. 🔹 زمانی قبل از اسلام، کعبه، بت‌خانه شده بود؛ ولی به دستور خدا، امیرالمؤمنین علیه السلام، بت‌ها را از بین بردند. پیش از اسلام، ابرهه نیز برای همین جهت آمد چون می‌دانست کعبه مرکز است. اما خداوند از کعبه دفاع کرد. کد ۷۱۴۰ ‌ ‌ ┄┅═✧❁ااا❁✧═┅┄ التماس دعا ┄┅═✧❁ااا❁✧═┅┄ •✾📚 @Hekayat_shenidani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ویژگی‌های رئیس‌جمهور آینده از زبان رهبر انقلاب: فعال، پرکار، آگاه و معتقد به مبانی انقلاب ⭕️ حماسه ، مکمل حماسه است!