#حکایات_منبر
#موضوعی
#امام_هادی #عنایت
#داستان۶۷
✅ داستان شیعه شدن مرد اصفهانی
قطب راوندى (ره) از جماعتى از مردم اصفهان نقل می كند كه گفتند:
در اصفهان مردى بود به نام عبد الرّحمن و شيعه شده بود [با اينكه در آن وقت شيعيان در اصفهان، بسيار كم بودند]، به او گفته شد، علّت چيست كه شيعه شده و به امامت حضرت هادى عليه السّلام اعتقاد دارى، و امامت افراد ديگر را قبول ندارى؟».
او گفت:
سرگذشتى، با امام هادى عليه السّلام دارم كه موجب شيعه شدن من شده است، و آن اينكه:
من فقير بودم، ولى در سخن گفتن و جرئت، قوى بودم، در آن سالى كه جمعى از مردم اصفهان براى دادخواهى نزد متوكّل (دهمين خليفه عبّاسى) عازم شهر سامرّاء شدند، و مرا با خود بردند، سرانجام به در خانه متوكّل رسيديم.
@hekayatemenbari
روزى در كنار در قلعه متوكّل بوديم، ناگاه شنيدم متوكّل فرمان احضار امام هادى عليه السّلام را داده است، از بعضى از حاضران پرسيدم: «اين شخصى را كه متوكّل، فرمان احضارش را داده كيست؟»
او گفت: «اين شخص، مردى از آل على عليه السّلام است، رافضيان به امامت او اعتقاد دارند، سپس گفت: «ممكن است متوكّل او را احضار كرده تا بكشد».
من تصميم گرفتم در آنجا بمانم تا ببينم كار به كجا می کشد، و اين (امام هادى عليه السّلام) كيست؟!
ناگاه ديدم امام هادى عليه السّلام سوار بر اسب وارد شد، همه حاضران به احترام او، در جانب راست و چپ او به راه افتادند و آن حضرت در ميان دو صف قرار گرفت، و مردم به تماشاى سيماى او پرداختند.
همين كه چشمم به چهره او افتاد، محبّتش در قلبم جاى گرفت، پيش خود دعا مى كردم تا خداوند وجود او را از گزند متوكّل حفظ كند، او كم كم در ميان مردم آمد، در حالى كه به يال اسبش نگاه مى كرد، و به طرف راست و چپ نمى نگريست، و من همچنان پيش خود دعا مى كردم.
@hekayatemenbari
وقتى كه آن بزرگوار به مقابل من رسيد به من رو كرد و فرمود:
«خداوند دعاى تو را به استجابت رسانيد، بدان كه عمر تو طولانى می شود و اموال و فرزندانت زياد می گردند».
از هيبت و شكوه او، لرزه بر اندام شدم و با اين حال به ميان دوستانم رفتم، آنها گفتند: «چه شده، چرا مضطرب هستى؟».
گفتم: خير است و ماجراى خود را به هيچ كس نگفتم، تا به اصفهان بازگشتيم، خداوند در پرتو دعاى آن حضرت، به قدرى ثروت به من داد كه اكنون قيمت اموالى كه در خانه دارم- غير از اموالم در بيرون خانه- معادل هزار هزار درهم است، و داراى ده فرزند شده ام، و اكنون عمرم به هفتاد و چند سال رسيده است، من به امامت او اعتقاد يافتم به دليل آنكه او بر افكار پنهان خاطرم، آگاهى داشت، و دعايش در مورد من به استجابت رسيد.
📚 نگاهی بر زندگی چهارده معصوم؛ شیخ عباس قمی؛ص433
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#موضوعی
#امام_هادی #معجزه
#داستان۶۸
✅ شیری که شعبده باز نابکار را بلعید.
متوکل فکر همه جا را کرده بود و می خواست به گونه ای ماهرانه آبروی امام را بریزد.
به شعبده باز هندی گفت: می توانی کاری بکنی که علی بن محمد کنف شود؟!
- چه جور کاری؟
- نمی دانم! هر کاری که می توانی انجام بده تا سرافکنده شود. اگر چنین کنی، هزار دینار به تو می دهم.
شعبده باز از شنیدن پاداش «هزار دینار» دست و پای خود را گم کرد. پول چنان او را سرمست کرده بود که سر از پا نمی شناخت.
نقشه اش را به متوکل گفت.
متوکل قهقهه سر داد و گفت: آفرین، آفرین بر تو! ببینم چه می کنی!
@hekayatemenbari
به دستور شعبده باز نان های سبکی پختند و سر سفره ی ناهار گذاشتند.
از امام دعوت کرد برای صرف ناهار به قصر بیاید.
وقتی امام وارد شد و سر سفره نشست، شعبده باز کنار امام نشست و منتظر ماند. بفرمایید. بخورید. بسم الله.
امام به محض این که دست به سوی نان دراز کرد، شعبده باز با حرکاتی عجیب و تکان دادن دست هایش، نان را به عقب پرتاپ کرد. حضرت دست به سمت نان دیگری دراز کرد. دوباره نان به هوا بلند شد و عقب تر افتاد. این کار سه بار تکرار شد.
حاضران که از درباریان و دوستان متوکل بودند، از خنده روده بر شده بودند و نیششان تا بنا گوش باز بود. امام فهمید هدف چیست.
@hekayatemenbari
آن گاه برخاست و همه را از نظر گذراند.
آن گاه به شیر نری که یال و کوپال مهیبی داشت و روی پشتی(یا پرده) نقش بسته بود، اشاره کرد و گفت: او را بگیر و امام به شعبده باز اشاره کرد.
شیری واقعی و خشمناک از پشتی(یا پرده) بیرون جهید و به شعبده باز حمله کرد.
این کار به قدری با سرعت انجام شد که امکان حرکتی به هیچ کس نداد. شیر درنده او را درید و خورد. سپس به جای اولش بازگشت و دوباره به پشتی(یا پرده) نقش بست!
@hekayatemenbari
برخی از حاضران از دیدن صحنه ی وحشتناک خورده شدن شعبده باز توسط شیر، نزدیک بود قالب تهی کنند. چند نفری غش کرده بودند.
گروهی زبانشان بند آمده بود و نمی دانستند چه بگویند.
اصلا انتظارش را نداشتند و آنچه را دیده بودند، باور نمی کردند.
متوکل که اوضاع را خراب دید، برخاست و به حضور حضرت آمد و عرض کرد:
ای علی بن محمّد! حقا که تو از او شعبده بازتری! آفرین! خواستیم مزاح کرده باشیم. حال بنشین غذایمان را بخوریم. واقعا که دست بالای دست بسیار است!
- به خدا قسم! شعبده بازی نبود. این، قدرت خدا بود و دیگر هیچگاه شعبده باز را نخواهید دید. وای بر متوکل! آیا دوستان خدا را به دشمنانش می فروشی؟ آیا دشمنان را بر ما ترجیح می دهی؟!
امام این سخنان را گفت و رفت.
خون شعبده باز روی زمین ریخته بود و حاضران هنوز به حال عادی باز نگشته بودند؛ حتی از نزدیک شدن به عکس بی جان شیر وحشت داشتند.
📚بحارالانوار، ج 50، ص 147 - 146
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#موضوعی
#امام_هادی #عفو
#داستان۶۹
✅ جزای خیانت
شخصی به نام بُریحه عباسی از طرف متوکل، مسئولیت امامت نماز جمعه شهر مدینه و مکه را بر عهده داشت و جیره خوار او بود.
جهت تقرب به دستگاه، نامه ای بر علیه امام هادی (علیه السلام) به متوکل نوشت که مضمون آن چنین بود:
«چنانچه مردم و نیز اختیارات مکه و مدینه را بخواهی، باید امام هادی (علیه السلام) را از مدینه خارج گردانی، چون که او مردم را برای بیعت با خود دعوت کرده است و عده ای نیز اطراف او جمع شده اند»
@hekayatemenbari
بُریحه چندین نامه با مضامین مختلف برای دربار فرستاد.
متوکل با توجه به این سخن چینی ها و گزارشات دروغین و اینکه شخص متوکل نیز، دشمن سرسخت امام علی (علیه السلام) و فرزندانش بود، لذا یحیی فرزند هرثمه را خواست و به او گفت هر چه سریع تر به مدینه می روی و علی بن محمد (علیه السلام) را از مسیر بغداد به سامرا می آوری.
یحیی می گوید در سال ۲۴۳ به مدینه رسیدم و چون آن حضرت آماده حرکت و خروج از مدینه شد، عده ای از مردم و بزرگان مدینه به عنوان مشایعت، امام را همراهی کردند که از آن جمله همین بُریحه عباسی بود.
@hekayatemenbari
مقداری راه که رفتیم، بُریحه جلو آمد و به امام عرضه داشت فهمیده ام که می دانی من با بدگویی و گزارشات کذب نزد متوکل، سبب خروج تو از مدینه شده ام.
چنانچه نزد متوکل مرا تکذیب نمایی و از من شکایتی کنی، تمام باغات و زندگی تو را آتش می زنم و بچه ها و غلامانت را نابود می کنم.
آن حضرت در جواب، با آرامش و متانت فرمود من همانند تو آبرو ریز و هتاک نیستم، شکایت تو را به کسی می کنم که من و تو و خلیفه را آفریده است.
@hekayatemenbari
در این هنگام، بُریحه با خجالت و شرمندگی روی دست و پای حضرت افتاد و ملتمسانه عذرخواهی و تقاضای بخشش کرد.
امام هادی (علیه السلام) اظهار نمود من تو را بخشیدم و سپس به راه خود ادامه داد.
📚اعیان الشیعه، جلد ۲، صفحه ۳۷
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#موضوعی
#امام_هادی #مرگ
#داستان۷۰
✅ ترس از مرگ
یکی از یاران امام هادی علیه السلام در حال احتضار بود و به شدت بی تابی می کرد. حضرت به عیادت او رفتند و چون او را در آن حال دیدند فرمودند:
ای بنده خدا، چون مرگ را نمی شناسی از آن می ترسی!
آیا اگر بدنت کثیف باشد یازخمی شده باشد، دوست داری به حمام بروی وکثافتها و زخمها را شستشو دهی؟
@hekayatemenbari
عرض کرد: بلی فرزند رسول خدا.
حضرت فرمودند: مرگ همان حمام است.
و چون از آن بگذری، از هر همّ و غمّی راحت می شوی و به خوشیهائی که در انتظار توست می رسی.
📚 شگفتیهای عالم برزخ، علی غضنفری؛ ص: 14
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#موضوعی
#امام_هادی #عنایت
#داستان۷۱
✅ فقط لب بجنبان
در زمان امام هادي علیه السلام شخصى از يکي از شهرهاي دور، نامهاي نوشت که آقا من دور از شما هستم. گاهي حاجاتي دارم، مشکلاتي دارم، به هر حال چه کنم؟
@hekayatemenbari
حضرت در جواب ايشان نوشتند:
«إِنْ كَانَتْ لَكَ حَاجَةٌ فَحَرِّكْ شَفَتَيْك » لبت را حرکت بده، حرف بزن. بگو. ما دور نيستيم.
📚بحارالانوار/ج53/ص306
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#موضوعی
#امام_هادی #نذر #عنایت
#داستان۷۲
✅ عنایت امام هادی علیه السلام به مرد مسیحی
«هبة الله بن ابی منصور» نقل می کند که مردی بود به نام «یوسف بن یعقوب» اهل فلسطین، روستای «کفرتوثا» که بین او و پدرم رفاقت و دوستی بود.
روزی یوسف به دیدار پدرم به «موصل» آمد و چنین گفت:
متوکل مرا به «سامره» احضار نموده و من برای نجات از شرِّ او یکصد دینار طلا برای امام هادی علیه السلام نذر کرده ام.
پدرم نیز کار و نذر او را تحسین کرد؛ آن گاه به سوی سامرا حرکت کرد.
@hekayatemenbari
یوسف که مردی نصرانی (مسیحی) بود، با خود گفت: اوّل پول نذری را به علی بن محمد الهادی علیه السلام برسانم، آن گاه نزد متوکل روم اما مشکلش این بود که آدرس منزل حضرت را نمی دانست و از سراغ گرفتن نشانی خانه آن حضرت نیز می ترسید؛ چون احساس می کرد اگر متوکل از این امر باخبر شود، او را بیشتر آزار می دهد.
ناگهان بر دلش گذشت که مرکب خود را آزاد گذارد، شاید به خانه آن حضرت دست یابد.
مرکب او همین طور در کوچه های سامرا می رفت تا سرانجام در کنار خانه ای ایستاد. هر کاری کرد حیوان حرکت کند، از جایش تکان نخورد!
در این میان، جوانی سیاه پوست از داخل خانه خارج شده، خطاب به او گفت: تو یوسف بن یعقوب هستی؟
او با تعجب به غلام نگاه کرد و گفت: بلی!
آن گاه غلام به درون خانه برگشت.
@hekayatemenbari
یوسف می گوید: من با خود گفتم که دو نشانه به دست آمد:
یکی اینکه مرکب، مرا به خانه این مرد خدا راهنمایی کرد و دیگر اینکه در این شهر غربت آن غلام با نام مرا صدا زد.
در همین فکر بودم که غلام دوباره در را باز کرد و گفت: یکصد دینار را در کاغذی در آستینت قرار داده ای؟!
با تعجب گفتم: بلی!
با خود گفتم: این هم نشانه سوم.
پول را به آن جوان داده، با اجازه امام هادی علیه السلام وارد خانه شدم و راز آمدنم را به سامرا و خدمت آن حضرت بیان کردم و اضافه کردم که مولای من! تمام نشانه ها برای من ثابت گردیده و حجت بر من تمام شده و حقیقت آشکار گشته است.
حضرت هادی علیه السلام فرمود: «ای یوسف! [با این حال] تو مسلمان نمی شوی!
ولی از تو پسری به دنیا می آید که او از شیعیان ما می باشد! و این را بدان که ولایت و دوستی ما به شما سودی می رساند...
تو از متوکل نگران مباش، او دیگر نمی تواند به تو ضرری برساند... .»
@hekayatemenbari
یوسف نزد متوکل رفت و بدون کوچک ترین آسیبی از نزد متوکل برگشت، و طبق خبر حضرت هادی علیه السلام بدون ایمان از دنیا رفت، ولی خداوند پسری به او داد که از دوستان اهل بیت علیهم السلام بود، و همیشه افتخار می کرد که مولایم امام هادی علیه السلام از تولد و آمدن من خبر و بشارت داده است.
📚اثبات الهداة؛ج 3؛ص 371؛ح 37 _محجة البیضاء؛ص 313؛ ح 4
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#موضوعی #ماه_رجب
#داستان۷۳
✅استجابت دعا در ماه رجب
مردى گذرش به نابیناى زمینگیر افتاد و گفت:
چرا این شخص از خداوند متعال نمىخواهد که او را عافیت داده و تندرست بگرداند؟
به او پاسخ دادند: آیا این شخص را نمىشناسى؟
این همان کسى است که «بریق عیاض» بر او مباهله و لعنت کرده است.
گفت: «عیاض» را صدا کنید.
او را صدا کردند.
آن مرد خطاب به «عیاض» گفت: ماجراى «بنى ضیعاء» را براى من بازگو کن.
«عیاض» پاسخ داد: آن ماجرا به زمان جاهلیت مربوط است، نه به دوران پس از ظهور اسلام.
آن مرد گفت: اتفاقاً سزاوارتر است که بازگو کنى.
«عیاض» ماجرا را چنین تعریف کرد:
«بنى ضیعاء» ١٠ تن برادر بودند و خواهرى داشتند که همسر من بود.
آنان تصمیم گرفتند که او را بهزور از من بگیرند و من آنان را به خدا و حق خویشاوندى و قرابت سوگند دادم که چنین نکنند؛ ولى آنان تصمیم گرفته بودند که حتماً او را از من بگیرند.
@hekayatemenbari
من نفرین بر آنان را به تأخیر انداختم تا اینکه ماه «رجب»، ماه حرام خدا فرارسید و آنگاه به درگاهگ
«خدایا، همانند کسى که سخت گرفتار است به درگاه تو بر بنی ضیعاء نفرین مىکنم. پس (همهى آنان را نابود کن و) فقط یکى از آنان را باقى بگذار درحالیکه پاى او را شکسته و زمینگیر و نابینا شده و او را نیازمند به عصا کش گردانیدهاى!»
و در اثر آن نفرین، همهى آنها بهجز این شخص نابود شدند.
شخصى که از او ماجرا را پرسیده بود گفت: به خدا سوگند داستانى شگفتتر از ماجرایى که امروز شنیدم، نشنیده بودم.
@hekayatemenbari
مردى از آن میان گفت: آیا مىخواهى ماجرایى شگفتتر از این را بازگو کنم؟
گفت: بگو تا همه بشنوند.
آن مرد گفت:
من جزو قبیلهاى از عرب هستم که همهى آنها مردند و تنها من باقى ماندم و لذا همهى اموال آنها را به ارث بردم و در جستوجوى یکى از قبایل عرب برآمدم که «بنو مؤمّل» نامیده مىشد به آنان پیوستم و زمانى طولانى در نزد آنها بودم، تا اینکه زمانى آنها تصمیم گرفتند مال مرا از من بگیرند.
من آنان را بهحق خداوند متعال سوگند دادم که چنین نکنند؛ ولى آنان تصمیم گرفته بودند که حتماً مال مرا بگیرند.
در میان آنها مردى بود که «رباح» نامیده مىشد. او خطاب به قوم خود گفت: اى بنى مؤمّل، این شخص همسایهى شما است و به شما پناه آورده است. بنابراین، براى شما شایسته نیست که مال او را بگیرید.
ولى آنان به سخن او گوش ندادند و اموال مرا گرفتند.
من نفرین بر آنان را به تأخیر انداختم تا اینکه ماه رجب، ماه حرام خدا فرارسید و آنگاه به درگاه خدا عرض کردم: «خداوند، اموال مرا از بنى مؤمّل بگیر و همهى آنان را با حوادث سخت، یا صخره، یا سپاه فراوان نابود کن، بهجز «رباح» را که او به من بدى نکرد.»
پسازآن، زمانى که آنها در پاى کوه یا در کوهى حرکت مىکردند، کوه بر سر آنها ریخت و همگى نابود شدند، بهجز «رباح» که خداوند متعال او را نجات داد.
آن مرد گفت: «به خدا سوگند داستانى شگفتتر از ماجرایى که امروز شنیدم، نشنیده بودم.»
@hekayatemenbari
مردى دیگری از آن میان گفت: آیا مىخواهى ماجرایى شگفتتر از آن را بازگو کنم؟
گفت: بگو تا همه بشنوند.
آن مرد گفت:
پدر و عموی من از پدر خود اموالی را به ارث برده بودند.
(پس از فوت پدرم) عمویم در اموال مشترک میان من و خودش تصرف کرد. پسران عمویم تصمیم گرفتند اموال را از من بگیرند.
من آنان را به خدا و حق خویشاوندى و قرابت سوگند دادم که چنین نکنند. ولى آنان تصمیم گرفته بودند که حتماً او را از من بگیرند.
من نفرین بر آنان را به تأخیر انداختم تا اینکه ماه رجب، ماه حرام خدا فرارسید و آنگاه به درگاه خداوند عرض کردم: خداوندا، ای پروردگار انسانهای ایمن و بیمناک و شنوندۀ ندای همۀ صداها، آیا فرزندان خناعه را که حق من را از من گرفتند و انصاف را رعایت نکرده و مال را نصف نکردند، خرد و نابود نمیکنی؟! همۀ دوستان مهرورز آنها را با آنها در یک جای بد گرد آور و نابودشان کن.
پسازآن زمانی که 10 پسرعموی من در چاهی بودند، چاه بر روی آنها ریخت و همگی مردند و چاه قبر آنان گردید.
آن مرد گفت: «به خدا سوگند داستانى شگفتتر از ماجرایى که امروز شنیدم، نشنیده بودم.»
📚 اقبال الاعمال سیّد بن طاووس؛ ج3؛ ص181
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#موضوعی #ماه_رجب
#عنایت #روزه
#داستان۷۴
✅ روزه ماه رجب و دفع عذاب قبر
در حکایتی دل نشین از پیامبر گرامی اسلام از زبان شخصی به نام ثوبان این چنین آمده است که:
با رسول خدا(ص) در قبرستان بودیم.
حضرت ایستاد و گذشت و دوباره ایستاد.
عرض کردم: یا رسول الله، چرا این گونه رفتار می کنید؟
پس آن حضرت گریه شدیدی کرد، ما هم گریه کردیم. آن گاه فرمود:
ای ثوبان، صدای ناله اهل عذاب را شنیدم؛ بر آنها رحم کردم، دعا کردم و خداوند عذاب آنها را تخفیف داد.
@hekayatemenbari
سپس فرمود:
ای ثوبان! اگر کسانی از اهل این قبرستان، که در عذابند، یک روز از ماه رجب را روزه گرفته بودند و یک شب را تا صبح قیام می کردند و به عبادت می پرداختند، در قبرها معذب نمی شدند.
📚 بحارالانوار، ج97، ص26.
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#موضوعی #ماه_رجب
#روزه
#داستان۷۵
✅ داستان ثواب روزه آخر ماه رجب
شخصي به نام سالم كه از صحابه حضرت صادق(علیه السّلام) بود، ميگويد:
چند روزي از ماه رجب باقي مانده بود كه خدمت آن حضرت مشرف شدم.
فرمود: اي سالم، آيا چيزي از اين ماه را روزه گرفتهاي؟
- عرض كردم: خير.
- حضرت فرمودند: آنقدر ثواب از تو فوت شده كه مقدار آن را تنها خدا ميداند!
- سپس فرمود:
همانا رجب، ماهي است كه خداوند او را فضيلت داده و بسيار احترام كرده و كرامت آن را براي روزهداران واجب ساخته است.
@hekayatemenbari
سالم گويد: عرض كردم: يابن رسولالله، اگر چند روزي باقي مانده از اين ماه راه روزه بدارم، به مقداري از ثوابهاي آن ميرسم؟!
حضرت فرمودند:
اي سالم! هر كه يك روز از آخر اين ماه را روزه بدارد، خدا ايمن ميگرداند او را از سختي سكرات مرگ و هول قيامت، و عذاب قبر.
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#موضوعی #ماه_رجب
#داستان۷۶
✅ داستان محاسن بغل دستی
جنگ با همه خشونتش مثل هر موقعیت دیگری برای خودش طنز داشت. گاهی ناخواسته و به طور اتفاقی جریانی اتفاق میافتاد ؛ گاهی نیز افرادی برای دادن روحیه نشاط به رزمندگان به خلق اتفاقات طنز میپرداختند.
@hekayatemenbari
ایام رجب المرجب بود و هر روز دعای «یا من ارجوه لکل خیر» را می خواندیم.
حاج آقا قبل از مراسم برای آن دسته از دوستان که مثل ما توجیه نبودند، توضیح می داد که وقتی به عبارت "یا ذوالجلال و الاکرام "رسیدید، که در ادامه آن جمله "حرّم شیبتی علی النار " می آید، با دست چپ محاسن خود را بگیرید و انگشت سبابه دست دیگر را به چپ و راست تکان دهید.
هنوز حرف حاجی تمام نشده ، یکی از بچه های تخس بسیجی از انتهای مجلس برخاست و گفت: اگر کسی محاسن نداشت ،چه کار کند؟
برادر روحانی هم که اصولا در جواب نمی ماند گفت: محاسن بغل دستی اش را بگیرد .چاره ای نیست، فعلا دوتایی استفاده کنند تا بعد!
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57