#حکایات_منبر
#موضوعی #ظلم
#امام_کاظم
#داستان۹۲
✅ داستان تصمیم ناگهانی
وقتی كه به هارون الرشید خبر دادند كه صفوان جمّال «كاروانچی» كاروان شتر را یكجا فروخته است و بنابراین برای حمل خیمه و خرگاه خلیفه در سفر حج باید فكر دیگری كرد سخت در شگفت ماند؛ در اندیشه فرو رفت كه فروختن تمام كاروان شتر، خصوصا پس از آنكه با خلیفه قرارداد بسته است كه حمل و نقل وسائل و اسباب سفر حج را به عهده بگیرد، عادی نیست؛ بعید نیست فروختن شتران با موضوع قرارداد با ما بستگی داشته باشد.
@hekayatemenbari
صفوان را طلبید و به او گفت:
- شنیده ام كاروان شتر را یكجا فروخته ای.
- بلی یا امیرالمؤمنین! .
- چرا؟!
- پیر و ازكارمانده شده ام، خودم كه از عهده برنمی آیم، بچه ها هم درست در فكر نیستند، دیدم بهتر است كه بفروشم».
- راستش را بگو چرا فروختی؟!
- همین بود كه به عرض رساندم.
- اما من می دانم چرا فروختی.
حتما موسی بن جعفر از موضوع قراردادی كه برای حمل و نقل اسباب و اثاث ما بستی آگاه شده و تو را از این كار منع كرده، او به تو دستورداده شتران را بفروشی؛ علت تصمیم ناگهانی تو این است.
هارون آنگاه با لحنی خشونت آمیز و آهنگی خشم آلود گفت:
«صفوان! اگر سوابق و دوستیهای قدیم نبود، سرت را از روی تنه ات برمی داشتم».
هارون خوب حدس زده بود.
صفوان هرچند از نزدیكان دستگاه خلیفه به شمار می رفت و سوابق زیادی در دستگاه خلافت خصوصا با شخص خلیفه داشت، اما او از اخلاص كیشان و پیروان و شیعیان اهل بیت بود.
@hekayatemenbari
صفوان پس از آنكه پیمان حمل و نقل اسباب سفر حج را با هارون بست، روزی با امام موسی بن جعفر علیه السلام برخورد كرد، امام به او فرمود:
«صفوان! همه چیز تو خوب است جز یك چیز».
- آن یك چیز چیست یا ابن رسول اللّه؟!
- اینكه شترانت را به این مرد كرایه داده ای!
- یا ابن رسول اللّه من برای سفر حرامی كرایه نداده ام.
هارون عازم حج است، برای سفر حج كرایه داده ام؛ بعلاوه خودم همراه نخواهم رفت، بعضی از كسان و غلامان خود را همراه می فرستم.
- صفوان! یك چیز از تو سؤال می كنم.
- بفرمایید یا ابن رسول اللّه.
- تو شتران خود را به او كرایه داده ای كه آخر كار كرایه بگیری.
او شتران تو را خواهد برد و تو هم اجرت مقرر را از او طلبكار خواهی شد. این طور نیست؟!
- بله یا ابن رسول اللّه.
- آیا آن وقت تو دوست نداری كه هارون لااقل این قدر زنده بماند كه طلب تو را بدهد؟!
- چرا یاابن رسول اللّه.
- هركس به هر عنوان دوست داشته باشد ستمگران باقی بمانند جزء آنها محسوب خواهد شد، و معلوم است هركس جزء ستمگران محسوب گردد در آتش خواهد رفت.
بعد از این جریان بود كه صفوان تصمیم گرفت یكجا كاروان شتر را بفروشد،هرچند خودش حدس می زد ممكن است این كار به قیمت جانش تمام شود.
📚سفینة البحار ، ج2، ماده ی «ظلم»
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#موضوعی #کار_کردن
#امام_کاظم
#داستان۹۳
✅ عرقِ کار
امام كاظم در زمینی كه متعلق به شخص خودش بود مشغول كار و اصلاح زمین بود.
فعالیت زیاد عرق امام را از تمام بدنش جاری ساخته بود.
@hekayatemenbari
علی بن ابی حمزه ی بطائنی در این وقت رسید و عرض كرد:
«قربانت گردم، چرا این كار را به عهده ی دیگران نمی گذاری؟!»
- چرا به عهده ی دیگران بگذارم؟ افرادِ از من بهتر همواره از این كارها می كرده اند.
- مثلا چه كسانی؟
- رسول خدا و امیرالمؤمنین و همه ی پدران و اجدادم.
اساسا كار و فعالیت در زمین از سنن پیغمبران و اوصیای پیغمبران و بندگان شایسته ی خداوند است.
📚بحارالانوار ، ج /11ص 266، و وسائل ، ج /2ص 531.
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#موضوعی #اخلاق
#امام_کاظم
#داستان۹۴
✅برخورد با بدگويان
يكى از فرزندان عمربن خطاب كه در مدينه زندگى مى كرد امام كاظم عليه السلام را آزار مى داد و هر گاه به او مى رسيد بدگوئى مى كرد و اميرالمومنين عليه السلام را نيز مورد قرار مى داد.
بعضى از ياران حضرت عرض كردند اجازه دهيد ما اين فاسق را بكشيم ، اما امام عليه السلام به شدت آنها را نهى كرد و آدرس محل كار و مزرعه آن مرد را سوال كرد.
نقل شده حضرت در ناحيه اى از مركب خود پياده شد و نزد او نشست و بارويى گشاده با او صحبت كرد و خنديد.
آنگاه سوال كرد: چقدر براى زراعت خود خرج كرده اى ؟
او در جواب گفت : صد دينار
حضرت فرمود: اميد دارى چقدر سود نصيب تو گردد؟
@hekayatemenbari
گفت : علم غيب نمى دانم .
حضرت فرمود: گفتم : اميد دارى چه اندازه سود ببرى ؟
گفت : اميداوارم دويست دينار سود ببرم .
امام عليه السلام كيسه اى به او داد كه سيصد دينار در آن بود فرمود: زراعت هم مال خودت باشد و خداوند آنچه اميد دارى نصيب مى كند.
آن مرد سر امام عليه السلام را بوسيد و از او خواست كه از خطايش در گذرد.
امام عليه السلام بر او لبخندى زد و بازگشت .
وقتى امام عليه السلام به مسجد رفت آن مرد را ديد كه نشسته است ، وقتى چشمش به امام عليه السلام افتاد: گفت :
اللّه اعلم حيث يجعل رسالته خداوند داناتر است كه رسالتش را در چه كسى قرار دهد.
@hekayatemenbari
اصحاب آن حضرت تعجب کردند که قضيه چيست ؟!
وقتى امام عليه السلام به منزل خود رفت به يارانش كه از اوخواسته بودند اجازه دهد آن مرد را بكشند فرمود: كداميك بهتر بود آنچه شما مى خواستيد انجام دهيد يا آنچه من مى خواستم انجام دهم ؟
من با مبلغى او را اصلاح كردم و با اين کار شرِّ او را از خود دور كردم .
📚بحارالانوار، ج 48، ص 102 و 103.
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#موضوعی #شکر
#امام_کاظم
#داستان۹۵
✅سجده شكر
هشام بن احمر گويد: همراه امام كاظم عليه السلام در اطراف مدينه حركت مى كردم كه ناگاه از بالاى مركب زانوان خود را خم كرد و بر روى زمين به سجده افتاد و مدتى طول داد سربلند كرد و سوار شد.
عرض كردم : فدايت شوم چه سجده طولانى كردید ؟!
حضرت فرمودند: به ياد نعمتى افتادم كه خدا به من عطا فرموده است ، دوست داشتم پروردگارم را شكر نمايم.
📚اصول کافی؛ باب الشکر
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#موضوعی #نهی_از_منکر #توبه
#امام_کاظم
#داستان۹۶
✅ توبه بشر حافی
روزى امام كاظم عليه السلام از در خانه بشر در بغداد مى گذشت كه شنيد صداى ساز و آواز و ازخانه او بلند است و كنيزى براى ريختن خاكرو به در خانه آمده است .
امام عليه السلام به او فرمود: اى كنيز! صاحب اين خانه آزاد است يا بنده مى باشد؟
كنيز گفت : آزاد است .
امام عليه السلام فرمود: راست گفتى آزاد است كه اين چنين گناه مى كند، اگر بنده بود از مولاى خود مى ترسيد.
وقتی كنيز برگشت مولاى او بشر بر سفره شراب بود، از او پرسيد چرا دير آمدى ؟!
كنيز ماجراى صحبت خود با امام عليه السلام را براى او بيان كرد.
@hekayatemenbari
بُشر كه سخن امام عليه السلام را از زبان كنيز شنيد پاى برهنه دويد و يه خدمت امام كاظم عليه السلام رسيد و ضمن عذرخواهى واظهار شرمندگى و گريه ازكار خود توبه كرد.
به حرمت این روز که با مای برهنه محضر امام رسید و توبه کرد دیگر کفش به ما نکرد و به بشر حافی(پابرهنه) معروف شد.
📚منتهى الامال ، باب نهم ، ص 782.
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#موضوعی #کمک
#امام_کاظم
#داستان۹۷
✅ كمك مشروط
مرد فقير و مومنى به محضر امام كاظم عليه السلام رسيد و از او خواست تا گرفتاريش را برطرف سازد.
@hekayatemenbari
امام عليه السلام در چهره او خنديد و فرمود: سوالى از تو مى كنم اگر جواب آن را دادى دو برابر آنچه را طلب كردى به تو خواهم داد اما اگر جواب سوال مرا ندادى همان اندازه كه در خواست كردى را به تو مى دهم و البته او ۱۰۰درهم در خواست كرده بود كه با آن كار كند تا زندگى خود را اداره نمايد.
مرد فقير عرض كرد: بپرسید .
امام عليه السلام سوال كرد: اگر آرزوى چيزى در دنيا به تو واگذار شود چه چيزى را آرزو مى كنى ؟
او در پاسخ عرض كرد: آرزو مى كنم كه تقيه در دينم نصيبم گردد و بتوانم حقوق برادران دينى ام را كه بر عهده دارم انجام دهم .
@hekayatemenbari
امام عليه السلام فرمود: چرا ولايت ما اهلبيت را در خواست نمى كنى ؟
او گفت : اين را كه دارم ، آن را كه ندارم خواستم و من خدا را بر آنچه دارم شكر مى گويم و از آنچه ندارم در خواست مى نمايم .
امام عليه السلام فرمود: احسنت ، دو هزار درهم به او بدهيد.
📚 اصول كافى ، باب الطاعة والتقوى .
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#موضوعی #حیوانات
#امام_کاظم
#داستان۹۸
✅ ارادت کبوتر به امام کاظم علیه السلام:
علی بن ابوحمزه ثمالی حکایت می کند:
روزی یکی از دوستان حضرت ابوالحسن امام موسی کاظم علیه السلام به دیدار آن حضرت آمد و حضرتش را به میهمانی در منزل خود دعوت کرد.
@hekayatemenbari
امام دعوت دوست خود را پذیرفت و به همراه آن شخص حرکت کرد تا به منزل او رسید.
همین که حضرت وارد منزل شد میزبان تختی را مهیا نمود و امام کاظم بر ان تخت جلوس فرمود
چون صاحب منزل به دنبال آوردن غذا رفت حضرت متوجه شد که یک جفت کبوتر زیر تخت در حال بازی و معاشقه با یکدیگر می باشند..
وقتی صاحب منزل با ظرف غذا نزد حضرت وارد شد امام علیه السلام را در حال خنده و تبسم مشاهده کرد
؛ از روی تعجب اظهار داشت یا ابن رسول الله این خنده و تبسم برای چیست؟
@hekayatemenbari
حضرت فرمود برای این یک جفت کبوتری است که زیر تخت مشغول شوخی و بازی هستند ،کبوتر به همسر خود می گوید:
ای انیس و مونس من! ای عروس زیبای من!
قسم به خداوند یکتا! بر روی زمین موجودی محبوبتر و زیباتر از تو نزد من نیست مگر این شخصیتی که روی تخت نشسته است.
صاحب منزل با تعجب عرضه داشت :آِیا شما زبان حیوانات و سخن کبورتان را هم می فهمید.
امام فرمود:بله ما اهل البیت رسالت،سخن حیوانات و پرندگان را می دانیم و بلکه تمام علوم اولین و آخرین به ما داده شده است.
📚 چهل داستان و چهل حدیث از امام موسی کاظم(ع)،عبدالله صالحی،صص35-36
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#موضوعی #گره_گشایی
#امام_کاظم
#داستان۹۹
✅ گره گشایی از کار دیگران
علی بن طاهر صوری از یکی از اهالی ری نقل می کند که می گفت:
یکی از نویسندگان «یحیی بن خالد» به حکومت ری منصوب شد.
من مقداری از مالیات بدهکار بودم و می ترسیدم که اگر آن را از من مطالبه کند تهیدست شوم.
عده ای گفتند: او طرفدار مذهب اهل بیت است ولی من همچنان از رفتن پیش او بیمناک بودم.
@hekayatemenbari
سرانجام تصمیم گرفتم به مکه روم و مولایم موسی بن جعفر علیه السلام را در جریان بگذارم.
پس از اینکه خدمت امام علیه السلام رسیدم، آن حضرت نامه ای بدین مضمون به والی ری نوشت:
«إعلَمْ أَنّ لِلّهِ تَحتَ عَرشِهِ ظلاًّ لاَ یسکنُهُ إلاّ مَن أسْدَی إلی أخیهِ مَعْروفاً أو نَفَّسَ عَنهُ کربَهً أو أدخَلَ عَلی قَلبِهِ سُروراً، و هذا أخوک والسلامُ»
به نام خداوند بخشنده مهربان
بدان! برای خداوند در زیر عرشش سایه ای است که از آن بهره ای نمی گیرد مگر کسی که به برادرش نیکی کند، یا او را از غم و اندوهی رهایی بخشد و یا او را خوشحال سازد؛ حامل نامه برادر توست. و السلام.
پس از بازگشت به نزد والی رفتم و گفتم: فرستاده امام «صابر» (امام کاظم) هستم.
@hekayatemenbari
والی، با پای برهنه تا در خانه آمد و مرا در بغل گرفت و بوسید و از حال امام علیه السلام پرسید و پس از مشاهده دستخط امام (علیه السلام) نیمی از اموال خود را به من داد.
آنگاه دفتر مالیات را خواست و روی اسم من قلم کشید و نسبت به بدهی هایم قبض رسید داد…
📚منتهی الآمال، جلد ۲، صفحه ۲۴۵؛ _ بحارالانوار، جلد ۴۸، صفحه ۱۷۴
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#موضوعی #امامت
#امام_کاظم
#داستان۱۰۰
✅داستان درون آتش نشستن امام کاظم علیه السلام
مرحوم شیخ حرّ عاملى و راوندى و دیگران بزرگان آورده اند:
پس از آن که امام جعفر صادق علیه السلام به شهادت رسید، یکى از فرزندانش به نام عبداللّه - که بزرگ ترین فرزند حضرت بود - ادّعاى امامت کرد.
@hekayatemenbari
امام موسى کاظم علیه السلام دستور داد تا مقدار زیادى هیزم وسط حیاط منزلش جمع کنند؛ و سپس شخصى را به دنبال برادرش عبداللّه فرستاد تا او را نزد حضرت احضار نماید.
چون عبداللّه وارد شد، دید که جمعى از اصحاب و شیعیان سرشناس نیز در آن مجلس حضور دارند.
و چون عبداللّه کنار برادر خود امام کاظم علیه السلام نشست ، حضرت دستور داد تا هیزم ها را آتش بزنند؛ و با سوختن هیزم ها، آتش زیادى تهیه گردید.
تمامى افراد حاضر در مجلس ، در حیرت و تعجّب فرو رفته بودند و از یکدیگر مى پرسیدند که چرا امام موسى کاظم علیه السلام چنین کارى را در آن محلّ و مجلس انجام مى دهد.
@hekayatemenbari
آن گاه حضرت از جاى خود برخاست و جلو آمد و در وسط آتش نشست ؛ و با افراد حاضر مشغول صحبت و مذاکره گردید.
پس از گذشت ساعتى بلند شد و لباس هاى خود را تکان داد و آمد در جایگاه اوّلیه خود نشست و به برادرش عبداللّه فرمود: اگر گمان دارى بر این که تو بعد از پدرت امام جعفر صادق علیه السلام امام و خلیفه هستى ، بلند شو و همانند من در میان آتش بنشین .
عبداللّه چون چنان صحنه اى را دید و چنین سخنى را شنید، رنگ چهره اش دگرگون شد و بدون آن که پاسخى دهد با ناراحتى برخاست و مجلس را ترک کرد.
📚 اثبات الهداة : ج 3، ص 196، _ بحارالا نوار: ج 48، ص 67، ح 69.
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#موضوعی
#حضرت_ابوطالب
#داستان۱۰۱
✅ حضرت ابوطالب و راهب مسیحی
حضرت ابوطالب علاقه شدیدی به حضرت محمد(ص) داشت و در خانه خود او را بر فرزندان و سایر اهل خانه ترجیح می داد.
اتفاقی پیش آمد که بر علاقه اش نسبت به پیامبر افزود و سعی خود را در حفاظت و مراقبت از جان او دو چندان کرد و آن اتفاق، سفر تجارتی حضرت ابوطالب به شام بود.
هنگام حرکت، حضرت محمد(ص) که هنوز ۱۲بهار از عمر او نگذشته بود زمام شتر عمو را گرفت و در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: «عمو جان، مرا به که می سپاری؟!»
حضرت ابوطالب از این جمله اندوهگین شد و تصمیم گرفت برادرزاده اش را همراه خود ببرد.
@hekayatemenbari
او را بر روی شتری که خود سوار بود جای داد و با خود به شام برد، در طول مسیر به محلی به نام «بصری » رسیدند.
دیری در آن جا بود و راهبی نصرانی در آن سکونت داشت؛ رهبانان دیگر برای دیدار ازراهب بزرگ به آنجا می آمدند.
هر سال قافله ای از قریش از آن محل می گذشت و راهب به آنها اعتنایی نمی کرد.
در آن سال بر خلاف گذشته، راهب از اهل قافله دعوت به عمل آورد و آنها را اطعام داد.
راهب متوجه ابری شد که بر فراز قافله قریش سایه افکنده است؛ دانست کسی در میان این جمع مورد عنایت خدای بزرگ است.
اهل قافله پس از آن که به دعوت راهب وارد صومعه شدند، راهب دید ابر از حرکت باز ایستاده است.
سؤال کرد: «آیا کسی از قافله بیرون مانده است؟»
گفتند: «کودکی نزد شتران و بارها مانده است.»
راهب گفت: «بگویید او هم داخل شود.»
حضرت محمد(ص) وارد شد؛ راهب قامت او را به دقت نظاره کرد.
یکی از اهل کاروان خطاب به راهب گفت:
«در گذشته از ما پذیرایی نمی کردی، آیا پی آمدی روی داده است که ما را به حضور پذیرفته ای؟»
راهب در پاسخ گفت: «آری چنین است. شما اینک میهمان من هستید»
@hekayatemenbari
پس از آن که اهل کاروان غذا خوردند و متفرق شدند، راهب با حضرت ابوطالب و حضرت محمد (ص) در خلوت به گفتگو نشستند.
راهب خطاب به حضرت محمد(ص) گفت:
«ای پسر، تو را به لات و عزی - دو بت بزرگ در مکه - قسم می دهم که هر چه را می پرسم پاسخ گویی.»
حضرت محمد فرمود: «لا تسالنی باللات و العزی فوالله ما ابغضت شیئا قط بغضهما; با سوگند به بت لات و عزی از من چیزی سؤال نکن؛ به خدا قسم به هیچ چیزی مانند آنها بغض و عداوت ندارم.»
راهب گفت: «پس تو را به خدا قسم می دهم سؤالات من را پاسخ گویی.»
حضرت محمد(ص) گفت: «از هر چه می خواهی سوال کن.»
سپس راهب مطالبی درباره حالات حضرت، از خواب و بیداری و سایر کارهایش پرسید.
حضرت همه را همانگونه که راهب فکر می کرد و در انجیل و سایر کتابها درباره پیغمبر خاتم خوانده بود، پاسخ داد.
سپس تقاضا کرد که بین دو شانه او را ببیند؛ راهب مهر نبوت را میان دو شانه حضرت مشاهده کرد. بعد سؤالاتی از حضرت ابوطالب کرد.
از او پرسید: «این پسر با تو چه نسبتی دارد؟
گفت: «فرزند من است »
راهب گفت: «او فرزند تو نیست » حضرت ابوطالب فرمود: «او فرزند برادر من است »
راهب پرسید:«پدرش کجاست؟» حضرت ابوطالب فرمود: «پدرش در هنگامی که مادرش او را آبستن بود از دنیا رفت.»
راهب کلام ابوطالب را تصدیق کرد و گفت: «او را به مکه بازگردان و در حفظ او از دست یهود کوشا باش.
«فوالله لئن راوه و عرفوا منه ما عرفت لیبغنه شرا فانه کائن لابن اخیک هذا شان عظیم فاسرع به الی بلده;
به خدا سوگند، اگر یهود به او دست یابند و آنچه من درباره او دانستم بدانند، با وی دشمنی خواهند کرد و او را می کشند. این کودک آینده بسیار روشن و درخشانی دارد، سریع او را به شهرش برگردان.»
📚سیره حلبی، ج 1، ص 191 _ طبقات الکبری لابن سعد، ج 1، ص 129 _ تاریخ طبری، ج 2، ص 32 _ الغدیر، ج 7، ص 342
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#موضوعی
#حضرت_ابوطالب
#داستان۱۰۲
✅ حجت خدا کامل شد.
وقتى مادر بزرگوار حضرت على (عليه السلام ) وارد كعبه شدند؛ در بين مردم سخن فقط از ميهمان كعبه بود.
همه متوجه حضرت ابوطالب (عليه السلام ) بودند در اين انتظار، ناگاه آن حضرت بيرون آمد و در گذرگاهها و بازارهاى مكه به راه افتاد و اين اعلام را براى مردم آورد كه :
يا ايها الناس ، تمت حجة الله اى مردم حجت خدا كامل شد!
@hekayatemenbari
مردم كه از اين مطلب چيزى نمى فهميدند، درباره علت نورانى شدن آسمان و ازدياد نور ستارگان از او سؤ ال مى كردند حضرت ابوطالب در جواب آنها مى فرمود:
،《بشارت باد شما را! در اين شب ولي از اولياى خدا ظاهر شده كه خدا صفات نيك را در او كامل نموده و با او جانشينان ختم مى شوند او امام متقين ، و يارى دهنده دين ، و ريشه كن كننده مشركين ، و باعث غيظ منافقين ، و زينت عبادت كنندگان ، و جانشين رسول رب العالمين است ، اوست امام هدايت ، و ستاره بلند مرتبه ، و چراغ تاريكيها، و نابودكننده شرك . او ريشه يقين و رئيس دين است .》
حضرت ابوطالب(ع) تا صبح در كوچه هاى مكه مى گرديد
. مردمى كه در هر محله دور او جمع مى شوند اين اعلام را از او مى شنيدند.
📚 بحارالانوار، جلد 35
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57