eitaa logo
حکمت و حکایت
435 دنبال‌کننده
305 عکس
867 ویدیو
17 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
👈 گريه امام حسن عليه السلام در هنگام مرگ 🌴هنگامى كه وفات امام حسن عليه السلام فرا رسيد، ديدند گريه مى كند. گفتند: يابن رسول الله ! گريه مى كنى؟ با اينكه فرزند پيامبر خدا هستى و آن حضرت در شاءن مقام تو سخن بسيار فرموده است، و بيست و پنج بار پياده از مدينه تا مكه به زيارت خانه خدا رفته اى و سه مرتبه مال خود را در راه خدا بين فقرا تقسيم نموده اى ، حتى كفش هاى خود را به مستمندان داده اى در عين حال گريه مى كنى. (تو بايد خوشحال باشى كه با آن همه مقام از دنيا مى روى) 🌴فرمود: (انما ابكى لخصلتين: لهول المطلع و فراق الاحبه) من براى دو موضوع ؛ از ترس مطلع و جدايى از دوستان، گريه مى كنم. 👌علامه مجلسى (رحمة الله عليه) مى فرمايد: منظور حضرت از ترس مطلع، گرفتارى هاى گوناگون پس از مرگ و ايستادن انسان، روز قيامت، در پيشگاه عدل الهى است. 📚 بحار ج 44، ص 160 🖋https://eitaa.com/hekmat66☕️
👈 ولادت و مراسم نامگذارى امام حسين عليه السلام 🌴اسماء مى گويد: يكسال از تولد حسن عليه السلام گذشته بود، حسين به دنيا آمد. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود: اسماء فرزندم را بياور! من حسين را در حالى كه به پارچه اى سفيد پيچيده بودم به رسول خدا تقديم نمودم. حضرت به گوش راست حسين اذان و به گوش چپش اقامه گفت. آنگاه حسين را در كنار خود نشانيد و گريان شد. 🌴من گفتم: پدر و مادرم به فدايت ! چرا گريان شدى؟ فرمود: براى اين فرزندم گريستم. گفتم: اين نوزاد تازه به دنيا آمده. فرمود: او را گروهى ستمگر خواهند كشت، خداوند شفاعت مرا نصيب آنان نكند. 🌴سپس فرمود: اى اسماء! اين مطلب را به فاطمه مگو! زيرا فاطمه تازه اين كودك را به دنيا آورده است و سپس به اميرالمؤمنين فرمود: نام اين كودك را چه نهاده ايد؟ عرض كرد: يا رسول الله ! من در نامگذارى او بر تو پيشى نخواهم گرفت. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود: من هم در نامگذارى او از پروردگارم سبقت نخواهم گرفت. 🌴جبرئيل نازل شد و گفت: يا محمد! خداوند سلامت مى رساند و مى فرمايد: چون على براى تو مانند هارون است براى حضرت موسى ، بنابراين پسر خود را همنام پسر هارون كن ! پيامبر صلى الله عليه و آله: نام پسر هارون چه بود؟جبرئيل: شبير. پيامبر صلى الله عليه و آله: زبان من عربى است. جبرئيل: نام او را حسين بگذار! 🌴بدين جهت پيامبر گرامى نام آن حضرت را حسين گذاشت. روز هفتم كه ولادت حسين كه فرا رسيد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله دو قوچ ابلق (سياه و سفيد) عقيقه (قربانى ) كرد. يك ران گوسفند را با يك دينار اشرفى به قابله داد. و سر آن بزرگوار را تراشيد، آنگاه به وزن موى سرش نقره صدقه داد سپس سر حضرت را با حلوق خوشبو نمود. 📚 بحار ج 43، ص 239
🔰 کی تو را گرسنه گذاشتم؟! 💠 علامه طباطبایی در زمینه مکاشفات خود حکایت می کند که: 🔸... من در نجف که بودم، هزینه زندگی ام از تبریز می رسید، دو سه ماه تأخیر افتاد و هر چه پس انداز داشتم خرج کردم و کارم به استیصال کشید. 📖 روزی در منزل نشسته بودم و کتابم روی میز بود، مطالب هم خیلی باریک و حساس بود، دقیق شده بودم در درک این مطالب، ناگهان فکر رزق و روزی و مخارج زندگی افکار مرا پاره کرد و با خود گفتم تا کی می توانی بدون پول زندگی کنی؟ 💥به محض اینکه مطلب علمی کنار رفته و این فکر [ تهیه رزق و روزی] به نظرم رسید، شنیدم که، کسی محکم در خانه را می کوبد، پاشدم رفتم، در را باز کردم و با مردی روبه رو شدم، که دارای محاسن حنایی و قد بلند و دستاری بر سر بسته بود که، نه شبیه عمامه بود و نه شبیه مولوی، (دستار خاصی بود، با فرم مخصوص) به محض اینکه در باز شد، ایشان به من سلام کرد و گفتم: علیکم السلام ⚡️گفت: من شاه حسین ولیّ هستم، خدای تبارک و تعالی می فرماید: ⁉️در این هجده سال (از سالی که معمم شدم و به لباس خدمتگزاری دین درآمدم) کی تو را گرسنه گذاشتم که، درس و مطالعه را رها کردی و به فکر روزی افتادی، خداحافظ شما! ⭕️در را بستم و آمدم، پشت میز مطالعه، آن وقت تازه سرم را از روی دستم برداشتم، در نتیجه سؤالی برای من پیش آمد و اینکه آیا من با پاهایم رفتم دم در و برگشتم؟! ⚪️ اگر اینجور بود، پس چرا الآن سرم را از روی دستم برداشتم؟! و یا خواب بودم، ولی اطمینان داشتم که، خواب نبودم، بیدار بودم، معلوم شد که، یک «حالت کشفی» برای من رخ داده بود.
👈 شاگرد بزاز جوانك شاگرد بزاز، بی خبر بود كه چه دامی در راهش گسترده شده. او نمی دانست این زن زیبا و متشخص كه به بهانه ی خرید پارچه به مغازه ی آنها رفت و آمد می كند، عاشق دلباخته ی اوست و در قلبش طوفانی از عشق و هوس و تمنا برپاست. یك روز همان زن به در مغازه آمد و دستور داد مقدار زیادی جنس بزازی جدا كردند. آنگاه به عذر اینكه قادر به حمل اینها نیستم، به علاوه پول همراه ندارم، گفت: «پارچه ها را بدهید این جوان بیاورد و در خانه به من تحویل دهد و پول بگیرد.». مقدمات كار قبلا از طرف زن فراهم شده بود. خانه از اغیار خالی بود. جز چند كنیز اهل سِر كسی در خانه نبود. محمدابن سیرین كه عنفوان جوانی را طی می كرد و از زیبایی بی بهره نبود- پارچه ها را به دوش گرفت و همراه آن زن آمد. تا به درون خانه داخل شد، در از پشت بسته شد. ابن سیرین به داخل اطاقی مجلل راهنمایی گشت. او منتظر بود كه خانم هرچه زودتر بیاید، جنس را تحویل بگیرد و پول را بپردازد. انتظار به طول انجامید. پس از مدتی پرده بالا رفت. خانم در حالی كه خود را هفت قلم آرایش كرده بود، با هزار عشوه پا به درون اطاق گذاشت. ابن سیرین در یك لحظه ی كوتاه فهمید كه دامی برایش گسترده شده است. فكر كرد با موعظه و نصیحت یا با خواهش و التماس خانم را منصرف كند، دید خشت بر دریا زدن و بی حاصل است. خانم عشق سوزان خود را برای او شرح داد، به او گفت: «من خریدار اجناس شما نبودم، خریدار تو بودم.» ابن سیرین زبان به نصیحت و موعظه گشود و از خدا و قیامت سخن گفت، در دل زن اثر نكرد. التماس و خواهش كرد، فایده نبخشید. گفت چاره ای نیست؟ باید كام مرا برآوری. و همینكه دید این سیرین در عقیده ی خود پافشاری می كند، او را تهدید كرد، گفت: «اگر به عشق من احترام نگذاری و مرا كامیاب نسازی، الآن فریاد می كشم و می گویم این جوان نسبت به من قصد سوء دارد. آنگاه معلوم است كه چه بر سر تو خواهد آمد.» موی بر بدن ابن سیرین راست شد. از طرفی ایمان و عقیده و تقوا به او فرمان می داد كه پاكدامنی خود را حفظ كن. از طرف دیگر سر باز زدن از تمنای آن زن به قیمت جان و آبرو و همه چیزش تمام می شد. چاره ای جز اظهار تسلیم ندید. اما فكری مثل برق از خاطرش گذشت. فكر كرد یك راه باقی است؛ كاری كنم كه عشق این زن تبدیل به نفرت شود و خودش از من دست بردارد. اگر بخواهم دامن تقوا را از آلودگی حفظ كنم، باید یك لحظه آلودگی ظاهر را تحمل كنم. به بهانه ی قضای حاجت از اطاق بیرون رفت، با وضع و لباس آلوده برگشت و به طرف زن آمد. تا چشم آن زن به او افتاد، روی درهم كشید و فورا او را از منزل خارج كرد. بدین ترتیب، ابن سیرین با استمداد از خداوند متعال، خود را با یک لحظه آلودگی ظاهری، برای همیشه از آلودگی معنوی نجات داد. خداوند به سبب این عملِ عفیفانه ی او، علم تعبیر خواب را به او آموخت و او در این علم به مقامی رسید که پس از معصومان علیهم السلام، هیچ کس بدان نرسید. 📗 جلد 2 ✍ علامه شهید مرتضی مطهری 🖋https://eitaa.com/hekmat66☕️
👈 چه کنم با شرم؟ مردی از اهل حبشه نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله آمد وگفت: یا رسول الله! گناهان من بسیار است. آیا در توبه به روی من نیز باز است؟ پیامبر (ص) فرمود: آری، راه توبه بر همگان، هموار است. تو نیز از آن محروم نیستی. مرد حبشی از نزد پیامبر (ص) رفت. مدتی نگذشت که بازگشت و گفت: یا رسول الله! آن هنگام که معصیت می کردم، خداوند، مرا می دید؟ پیامبر (ص) فرمود: آری می دید، مرد حبشی، آهی سرد از سینه بیرون داد و گفت: توبه، جرم گناه را می پوشاند؛ چه کنم با شرم آن؟ در دم نعره ای زد و جان بداد. 📗 ✍ ابوحامد محمد غزالی 🖋https://eitaa.com/hekmat66☕️
👈 قیمت چشم و گوش و دست و پا ... یکی، در پیش بزرگی از فقر خود شکایت می کرد و سخت می نالید. گفت: «خواهی که ده هزار درهم داشته باشی و چشم نداشته باشی؟» گفت: «البته که نه، دو چشم خود را با همه دنیا عوض نمی کنم.» گفت: «عقلت را با ده هزار درهم، معاوضه می کنی؟» گفت: «نه.» گفت: «گوش ودست و پای خود را چطور؟» گفت: «هرگز.» گفت: «پس هم اکنون خداوند، صدها هزار درهم در دامان تو گذاشته است. باز شکایت داری و گله می کنی؟! تو حاضر نخواهی بود که حال خویش را با حال بسیاری از مردمان عوض کنی و خود را خوش تر و خوش بخت تر از بسیاری از انسان های اطراف خود می بینی. پس آنچه تو را داده اند، بسی بیش تر از آن است که دیگران را داده اند و تو هنوز شکر این همه را به جای نیاورده، خواهان نعمت بیش تری هستی!» 📗 ، ج 2 ،ص 380 ✍ ابوحامد محمد غزالی 🖋https://eitaa.com/hekmat66☕️
👈 كيفر كمترين بى احترامى به پدر يوسف عليه السلام پس از مشكلات زياد فرمانرواى مصر شد. پدرش يعقوب سالها با رنج و مشقت، دورى و فراق يوسف را تحمل كرده و توان جسمى را از دست داده بود. هنگامى كه باخبر شد يوسف، زمامدار كشور مصر است، شاد و خرم با يك كاروان به سوى مصر حركت كرد. يوسف نيز با شوكت و جلال در حالى كه سوار بر مركب بود، به استقبال پدر از مصر بيرون آمد. همين كه چشمش به پدر رنج كشيده افتاد، مى خواست پياده شود، شكوه سلطنت سبب شد كه به احترام پدر پياده نشد و كمى بى احترامى در حق پدر كرد. پس از پايان مراسم ديدار، جبرئيل از جانب خداوند نزد يوسف آمد و گفت: يوسف! چرا به احترام پدر پياده نشدى؟ اينك دستت را باز كن! وقتى يوسف دستش را گشود ناگاه نورى از ميان انگشتانش برخاست و به سوى آسمان رفت. يوسف پرسيد: اين چه نورى است كه از دستم خارج گرديد؟ جبرييل پاسخ داد: اين نور نبوت بود كه از نسل تو، به خاطر كيفر پياده نشدن براى پدر پيرت (يعقوب) خارج گرديد و ديگر از نسل تو پيغمبر نخواهد بود. 📗 ، ج 12، ص 251 ✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى 🖋https://eitaa.com/hekmat66☕️
👈 توبه نصوح نصوح مردی بود شبیه زنها، صدایش نازک بود، صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت. او با سوء استفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار دلاکی میکرد و کسی از وضع او خبر نداشت. او از این راه، هم امرار معاش میکرد و هم برایش لذت بخش بود. گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست. روزی دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد. از قضا گوهر گرانبهایش همانجا مفقود شد. دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه را تفتیش کنند. وقتی نوبت به نصوح رسید او از ترس رسوایی، خود را در خزینه حمام پنهان کرد. وقتی دید مأمورین برای گرفتن او به خزینه آمدند، به خدای تعالی رو آورد و از روی اخلاص و به صورت قلبی همانجا توبه کرد. ناگهان از بیرون حمام آوازی بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد و مأموران او را رها کردند. و نصوح خسته و نالان شکر خدا را به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص شد و به خانه خود رفت. او عنایت پروردگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و از گناه کناره گرفت. چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد و نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم و دیگر هم به حمام نرفت. هر مقدار مالی که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و از شهر خارج شد و در کوهی که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید. در یکی از روزها همانطور که مشغول کار بود، چشمش به میشی افتاد که در آن کوه چرا میکرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از آن کیست؟ عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعا از شبانی فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستی من از آن نگهداری کنم تا صاحبش پیدا شود. لذا آن میش را گرفت و نگهداری نمود، پس از مدتی میش زاد و ولد کرد و نصوح از شیر آنها بهره مند میشد. روزی کاروانی راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگی مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جای آب به آنها شیر داد، به طوری که همگی سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند. او راهی نزدیک به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانی کردند و او در آنجا قلعه ای بنا کرده و چاه آبی حفر نمود و کم کم آنجا منازلی ساخته و شهرکی بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا می آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگی به چشم بزرگی به او می نگریستند. رفته رفته آوازه خوبی و حسن تدبیر او به گوش پادشاه رسید که پدر همان دختر بود. از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وی را از طرف او به دربار دعوت کنند. همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیرفت و گفت: من کاری دارم و از رفتن به نزد سلطان عذر خواست. مأمورین چون این سخن را به شاه رساندند، بسیار تعجب کرد و اظهار داشت: حال که او نزد ما نمی آید ما میرویم او را ببینیم. با درباریانش به سوی نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد. بنا بر رسم آن روزگار و به خاطر از بین رفتن شاه در استقبال دیدار نصوح، نصوح را بر تخت سلطنت بنشاندند. نصوح چون به پادشاهی رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و با همان دختر پادشاه ازدواج کرد. روزی در بارگاهش نشسته بود، شخصی بر او وارد شد و گفت: چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را از عدالت تو طالبم. نصوح گفت: میش تو پیش من است و هر چه دارم از آن میش توست. وی دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند. آن شخص به دستور خدا گفت: بدان ای نصوح! نه من شبانم و نه آن، یک میش بوده است، بلکه ما دو فرشته، برای آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت، اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد. و از نظر غایب شد. به همین دلیل به توبه واقعی و راستین، (توبه نصوح) گویند. 📗 ✍ محمدحسین شهرابی‌ اردستانی 🖋https://eitaa.com/hekmat66☕️
👈 سخی تر از حاتم از حاتم طائی سئوال كردند: از خود كريم تر ديده ای؟ گفت: آری ديده ام. گفتند: كجا ديده ای؟ گفت: وقتی در بيابان می رفتم به خيمه ای رسيدم، پيرزنی در آن بود و بزغاله ای پشت خيمه بسته بود. پيرزن نزد من آمد و مرا خدمت كرد و افسار اسبم را گرفت تا فرود آمدم. مدتی نگذشت كه پسرش آمد و با خوشحالی تمام از احوال من سئوال كرد. پيرزن پسرش را گفت: برخيز و برای ميهمان وسايل پذيرايی را آماده كن، آن بزغاله را ذبح كن و طعام درست نما. پسر گفت اول بروم هيزم بياورم، مادرش گفت تا تو به صحرا بروی و هيزم بياوری دير می شود و ميهمان گرسنه می ماند و اين از مروت دور باشد. پس دو نيزه داشت آن دو را شكست و آن بزغاله را كشت و طعام ساخت و نزدم بياورد. چون تفحص از حال ايشان كردم جز آن بزغاله چيز ديگری نداشت و آن را صرف من كرد. پيرزن را گفتم: مرا می شناسی گفت: نه، گفتم: من حاتم طائی هستم، بايد به قبيله ما بيايی تا در حق شما پذيرايی كامل كنم و عطايا به شما بدهم! آن زن گفت: پاداش از ميهمان نگيريم و نان به پول نفروشيم ؛ از من هيچ قبول نكرد؛ از اين سخاوت بی نظير دانستم كه ايشان از من كريم ترند. 📗 ✍ سدیدالدین محمد عوفی 🖋https://eitaa.com/hekmat66☕️
مردی در کنار چاه زن زیبایی را دید
مردی در کنار چاه زن زیبایی را دید ازاو پرسید : زیرکی زنان به چیست ؟ زن داد و فریاد کرد ومردم را فراخواند مرد بسیار وحشت کرد و پرسید : چرا داد میزنید ؟ من قصد اذیت کردن شما را نداشتم ، دیدم خانم محترم و زیبا رویی هستی ، خواستم ازشما سوالی بپرسم . در این هنگام تا قبل از رسیدن مردم ، زن سطل آبی ازچاه بیرون کشید وآن را برسرخود ریخت، مرد با تعجب پرسید : چرا این کار را کردی ؟ زن خطاب به مردمی که برای کمک آمده بودند گفت : ای مردم من درچاه افتاده بودم . این مرد جان مرا نجات داد ، مردم از مرد تشکرکرده و متفرق شدند . دراین هنگام زن خطاب به مرد گفت : این است زیرکی ما زنان . اگر آزارمان دهید ، شما مردان را به کام مرگ میکشیم و اگر بر ما احترام گذارید ، خوشبخت تان میسازیم
👈 دزد اموال نه دزد عقاید رئیس گروهی از دزدان، اموال قافله ای را غارت نمود در میان کاروانیان شخصی بود که بر روی طاقه های پارچه خود جمله بسم الله الرحمن الرحیم را نوشته بود (در میان تجار سابق برای محفوظ ماندن اموالشان از دست راهزنان این عمل مرسوم بوده است) وقتی که چشم رئیس راهزنان به این جمله شریفه افتاد فوراً دستور داد که این اموال را به صاحبانش برگردانید. برخی از دزدها به او اعتراض نموده و علت این کار را جویا شدند رئیسشان گفت: آخر ما دزد اموال مردم هستیم نه دزد عقیده آنها، چون اگر به آن نوشته ترتیب اثر ندهیم آنها بی اعتقاد خواهند شد. 📗 ✍ محمود قاری ‌زاده‌ کاشانی 🖋https://eitaa.com/hekmat66☕️
👈 حکایت پدر و پسران او آورده اند که مردی کاسب و پیشه ور، پسری چند داشت که با هم خصومت و منازعت می کردند. مرد کهنسال، یک بسته چوب طلب کرد و پسران را گفت از شما هر یک به قوتی که او دارد، در شکستن بسته چوب ها سعی کند. کسی از آنان، آن بسته را خم کردن نتوانست تا چه رسد به شکستن. پس پدر به فرزندان خطاب کرد و گفت اکنون بسته چوب ها را از هم جدا کرده، هر چوب را جداگانه بشکنید. هر یک از پسرانش با اطاعت کردن امر پدر و با کمال سهولت، چوب را جداگانه بشکستند. پدر ناصح فرمود آنچه شما مشاهده کردید، نمونه احوال شما است. یعنی تا مادامی که متفق باشید، عافیت و سلامت نصیب شما باشد و چون از دیگر بریده و جدا شوید، تباهی و هلاکت عاید حال شما گردد. 👌 تا افراد قومی با هم متفق باشند، بر دشمن غالب و مسلط شوند و چون خلاف و نفاق در میان آنها پیدا شود، موجب فتح و پیروزی دشمن گردد. 📗 ✍ محمدمهدی واصف 🖋https://eitaa.com/hekmat66☕️
🔸مردی به پیامبر خدا ،حضرت سلیمان ، مراجعه کرد و گفت: ای پیامبر میخواهم، به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی. سلیمان گفت: توان تحمل آن را نداری. 🔸اما مرد اصرار کرد سلیمان پرسید، کدام زبان؟ جواب داد: زبان گربه ها، چرا که در محله ما فراوان یافت می شوند. 🔸سلیمان در گوش او دمید و عملا" زبان گربه ها را آموخت روزی دید دو گربه با هم سخن میگفتند. 🔸یکی گفت: غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم. دومی گفت: نه، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد، آنگاه آن را میخوریم. 🔸مرد شنید و گفت: به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید، آنرا خواهم فروخت، فردا صبح زود آنرا فروخت گربه امد و از دیگری پرسید: آیا خروس مرد؟ گفت: نه، صاحبش فروختش، اما، گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد. 🔸صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت. گربه گرسنه آمد و پرسید: آیا گوسفند مرد؟ گفت: نه! صاحبش آن را فروخت. 🔺اما صاحب خانه خواهد مرد، و غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم! مرد شنید و به شدت برآشفت نزد پیامبر رفت و گفت: گربه ها میگویند امروز خواهم مرد! خواهش میکنم کاری بکن! 🔺پیامبر پاسخ داد: خداوند خروس را فدای تو کرد اما آنرا فروختی، 🔺سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی، پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن! . 🔅خداوند الطاف مخفی دارد، ما انسانها آن را درک نمی کنیم. او بلا را از ما دور میکند، و ما با نادانی خود آن را باز پس میخوانیم !!
👈 شيطان و عابد در بنی اسرائيل عابدی بود به او گفتند: در فلان مكان درختی است كه قومی آن را می پرستند. خشمناك شد و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را قطع كند. ابليس به صورت پير مردی در راه وی آمد و گفت: كجا می روی؟ عابد گفت: می روم تا درخت مورد پرستش مردم را قطع كنم، تا مردم خدای را نه درخت را بپرستند. ابليس گفت: دست بدار تا سخنی باز گويم. گفت: بگو، گفت: خدای را رسولانی است اگر قطع اين درخت لازم بود خدای آنان را می فرستاد. عابد گفت: ناچار بايد اين كار انجام دهم. ابليس گفت: نگذارم و با وی گلاويز شد، عابد وی را بر زمين زد. ابليس گفت: مرا رها كن تا سخن ديگری برايت گويم، و آن اين است كه تو مردی مستمند هستی اگر ترا مالي باشد كه بكارگيری و بر عابدان انفاق كنی بهتر از قطع آن درخت است. دست از اين درخت بردار تا هر روز دو دينار در زير بالش تو گذارم. عابد گفت: راست می گويی، يك دينار صدقه می دهم و يك دينار بكار برم بهتر از اين است كه قطع درخت كنم؛ مرا به اين كار امر نكرده اند و من پيامبر صلي الله عليه و آله نيستم كه غم بيهوده خورم؛ و دست از شيطان برداشت. دو روز در زير بستر خود دو دينار ديد و خرج می نمود، ولی روز سوم چيزی نديد و ناراحت شد و تبر برگرفت كه قطع درخت كند. شيطان در راهش آمد و گفت: به كجا می روی؟ گفت: می روم قطع درخت كنم، گفت: هرگز نتوانی و با عابد گلاويز شد و عابد را روی زمين انداخت و گفت: بازگرد و گرنه سرت را از تن جدا كنم. گفت: مرا رها كن تا بروم؛ لكن بگو چرا آن دفعه من نيرومندتر بودم؟ ابليس گفت: بار اول تو برای خدا و با اخلاص قصد قطع درخت را داشتی لذا خدا مرا مسخر تو كرد و اين بار برای خود و دينار خشمگين شدی، و من بر تو مسلط شدم. 📗 🖋https://eitaa.com/hekmat66☕️
👈 می بیند و می شنود علی بن الحسین (ع) چون طهارت می کرد و وضو می ساخت، روی وی زرد می شد. می گفتند: ای پسر رسول خدا! این زردی از چیست؟ می گفت: آیا نمی دانید که پیش که خواهم ایستاد. و چون زلیخا، یوسف (ع) را به خویشتن دعوت کرد، پیش تر برخاست و آن بت که وی را می پرستید، روی پوشانید. یوسف گفت: تو از سنگی شرم می داری، من از آفریدگار هفت آسمان و زمین شرم ندارم که می بیند و می شنود؟ و رسول (ص) گفت: خدای را چنان پرست که گویی تو وی را پیش رو می بینی، و اگر این نتوانی، باری به حقیقت بدان که وی تو را می بیند؛ چنان که خود فرموده است: «ان الله کان علیکم رقیبا» همانا خدا شما را مراقب است و می نگرد. (سوره نساء، آیه 1) 📗 🖋https://eitaa.com/hekmat66☕️
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷حکایت شنیدنی توبه مصطفی دیوونه 🖋https://eitaa.com/hekmat66☕️ 👤|
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 تشرف راننده کامیون خدمت امام زمان (عج) 🖋https://eitaa.com/hekmat66☕️ 👤|
دستگاه سونوگرافی ما دقیقتر است یا پیشگویی آن عالِم ! 🔻یکی از مریدان آیت الله کشمیری حدودا ۱۷ سال بچه دار نمیشد 🙏خدمت آیت الله کشمیری عرض کرد دعا کنید خداوند متعال به من فرزندی عطا کند ✔️ایشان هم فرمودند: انشاالله به زودی خدای تعالی به شما پسری عطا می فرماید 🔰طولی نکشید که همسرش باردار شد . پس از چند ماه که به سونوگرافی رفت گفتند فرزند شما دختر است . ❗️تعجب کرد که دعا و پیشگویی آقای کشمیری در اصل فرزنددار شدن درست بود ولی نوع فرزند معکوس شد لذا به تهران رفت و دوباره آزمایش داد و گفتند فرزند شما دختر است ! ❓خدمت آیت الله کشمیری آمد و گفت اگر بچه به دنیا بیاید اسمش را چه بگذارم؟ ⚜فرمود: علی با شنیدن این پاسخ فهمید پیشگویی آقای کشمیری تغییر نکرده است ⭕️ دوباره به تهران رفت و به دکتر گفت دستگاه شما اشتباه کرده ، فرزند پسر است 🖐دکتر به او میگوید : دستگاههای ما دقیق است ، شما از کجا میگویید پسر است؟! 〽️سپس پیشگویی آیت الله کشمیری را برای دکتر نقل کرده بود ❌دکتر میگوید : دستگاه های امروزی آن قدر دقیق است که انسان را از این پیشگویی ها بینیاز میکند و حتماً پیشگویی این آقا اشتباه است . دوست دارم زایمان خانم شما در بیمارستان ما باشد که بدانید آیا دستگاه سونوگرافی ما دقیقتر پیشبینی میکند یا عالِم شما ! ☀️ زمان زایمان همسرش را به همانجا برده بود وقتی بچه به دنیا می آید میبیند که پسر است دکتر تعجب میکند و میگوید : این آقا کیست که دید باطنی او از تمام دستگاههای ما قوی تر و دقیق تر است ⁉️ 🙏 و به دیدن آیت الله کشمیری اظهار تمایل می کند .(1) 📚 1- سر دلبران (خاطرات عرفانی حضرت آیت الله مبشر کاشانی) صفحه ۱۴۳.
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
😱 مرتاض هندی که شش ماه خواب و شش ماه بیدار است با عمری بیش از 900 سال 🌹عنایت خاص حضرت رضا علیه السلام به او به خاطر ادبش در مجلس مناظره ی مامون 📚منبع : آیت الله وحید خراسانی درس خارج اصول سال 81 جلسه 51
👈 خدمتکار پدر و مادر همنشین انبیا است روزی حضرت موسی علیه السلام در ضمن مناجات به پروردگار خود عرض کرد خدایا می خواهم همنشینی که در بهشت دارم ببینم چگونه شخصی است. جبرئیل بر او نازل شد و عرض کرد یا موسی فلان قصاب در محله فلانی همنشین تو خواهد بود. حضرت موسی به درب دکان قصاب آمده، دید جوانی شبیه شبگردان مشغول فروختن گوشت است. شامگاه که شد جوان مقداری گوشت برداشت و بسوی منزل روان گردید. موسی از پی او تا درب منزلش آمد و به او گفت مهمان نمی خواهی؟ جوان گفت خوش آمدید. او را به درون برد. حضرت موسی دید جوان غذائی تهیه نمود، آنگاه زنبیلی از سقف به زیر آورد و پیرزنی فرتوت و کهنسال را از درون زنبیل خارج کرد. او را شستشو داده غذایش را با دست خویش به او خورانید. موقعی که خواست زنبیل را به جای اول بیاویزد زبان پیرزن به کلماتی که مفهوم نمی شد حرکت نمود. بعد از آن جوان برای حضرت موسی غذا آورد و خوردند. حضرت پرسید حکایت تو با این پیرزن چگونه است؟ عرض کرد این پیرزن مادر من است چون مرا بضاعتی نیست که جهت او کنیزی بخرم ناچار خودم کمر به خدمت او بسته ام. حضرت موسی پرسید آن کلماتی که به زبان جاری کرد چه بود؟ جوان گفت هر وقت او را شستشو می دهم و غذا به او می خورانم می گوید: «غفر الله لک و جعلک جلیس موسی یوم القیمة فی قبته و درجته» خداوند ترا ببخشد و همنشین حضرت موسی در بهشت باشی به همان درجه جایگاه. موسی علیه السلام فرمود ای جوان بشارت می دهم به تو که خداوند دعای او را درباره ات مستجاب گردانیده، جبرئیل به من خبر داد که در بهشت تو همنشین من هستی.
از سلمان پرسیدند ریش تو بهتر است یا دم سگ؟ سلمان در پاسخ فرمود: اگر ریش من از پل صراط عبور کند ریش من بهتر است اگر عبور نکند دم سگ بهتر خواهد بود ...
❌ چرا پیش او نشستی ؟! ❇️ عارف فرزانه مرحوم کربلایی احمد میرزا حسینعلی تهرانی ماجرایی را بیان کردند و فرمودند : ✔️زمانی که در کربلا بودم یکی از دوستان قدیم خود را کنار ضریح امام حسین علیه السلام دیدم 🔻فرصتی دست داد تا از او از احوال شهر و محله مان سوال کنم ⭕️پس از گذشت لحظاتی شروع به غیبت کردن کرد و من همان لحظه درخواست کردم غیبت نکند و موضوع بحث را عوض کردم 🔵درست لحظاتی بعد از این جریان حضرت سید الشهدا جلوه ای عنایت کرد و فرمود : 👈به جهت کفاره ی این عصیان برخیز و انفاق کن 🖐من عرض کردم من که غیبت نکردم و بلکه مانع غیبت او نیز شدم 🔆حضرت فرمود : ⭕️درست است که غیبت نکردی اما تو که از قبل میدانستی او اهل غیبت است چرا پیش او نشستی ؟!! 📚 منبع :تندیس عشق صفحه 122
✅ دعای حضرت رضا (علیه السلام) به کوهی که امروزه در خراسان از آن دیگ سنگی درست میکنند : ✔️« ابو الصّلت هروى نقل كرد: وقتى كه علىّ بن موسى الرضا (عليهما السّلام) بسوى مأمون رهسپار شد در بين راه به قريه حمراء رسيد... 🔻حضرت از مركب فرود آمد و فرمود: آبى برايم بياوريد 🔻 گفتند: يا ابن رسول اللَّه آبى با ما نيست 👈 حضرت با دست خويش زمين را زیر و رو کرد آبى پديد آمد كه خود و اصحابش كه با او بودند بدان وضو ساختند، و آثار آن آب اكنون و تا اين روزگار باقى است 🔵 و چون به سناباد(قريه سناباد اکنون در جنوب غربي مشهد و جزء شهر است) وارد شد تكيه بكوهى [كه امروزه از آن ديگ سنگى ميسازند] كرده و گفت: 🙏 « اللَّهُمَ انْفَعْ بِهِ وَ بَارِكْ فِيمَا يُجْعَلُ فِيمَا يُنْحَتُ مِنْه » (خداوندا! اين كوه را آن طور قرار ده كه از آن نفع برند، و بركت ده آنچه در آن مينهند و آنچه از آن ميسازند) 🔷 سپس دستور داد كه براى حضرت از سنگ آن كوه چند ديگ ساختند، ♻️ و ميفرمود: در ظرف ديگر براى من چيزى نپزيد مگر در همين ظرفهاى سنگى . 👈و از اين رو مردم بسوى حضرت هدايت يافته و بركت دعاى حضرت در آن كوه ظاهر شد.... »(1) ✍ پ ن : ♻️همین دعای مستجاب، باعث برکت و فوائد زیادی در این سنگ شده که علم امروزی هم همین فوائد (سرشار از آهن و منیزیم) و ضرر نداشتنش را تایید میکند . ⛔️ لذا به حرف های اشتباهی که در برخی سایتها گفته میشود اعتنا نکنید 📚 1-عيون أخبار الرضا عليه السلام ؛ ج2 ؛ ص136
👈 هنگامى كه حسن عليه السلام به دنيا آمد اسماء بنت عميس مى گويد: وقتى ولادت حسن و حسين من قابله حضرت فاطمه عليهاالسلام بودم، وقتى كه حسن به دنيا آمد، پيامبر صلى الله عليه و آله تشريف آورد و فرمود: اسماء پسرم را نزد من بياور! من حسن عليه السلام را در ميان پارچه زرد رنگى پيچيدم و نزد آن حضرت بردم، رسول خدا صلى الله عليه و آله آن پارچه زرد رنگ را به دور انداخت و فرمود: اسماء! مگر من به شما نگفتم كه نوزاد را به پارچه زرد نپيچيد!من همان لحظه حسن عليه السلام را در ميان پارچه سفيدى پيچيدم و خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله بردم. پيامبر صلى الله عليه و آله در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه گفت. سپس به على عليه السلام فرمود: نام پسرم را چه گذاشته اى؟ على عليه السلام عرض كرد: يا رسول الله! من در نامگذارى او از شما سبقت نمى گيرم. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: من نيز در نامگذارى او از پروردگارم پيشى نمى گيرم. هماندم جبرئيل نازل شد و گفت: يا محمد! خداوند به تو سلام مى رساند و مى فرمايد: چون على براى تو مانند هارون است براى موسى، ولى بعد از تو پيامبر نخواهد بود. بنابراين پسرت را با پسر هارون همنام كن! رسول خدا عليه السلام فرمود: نام پسر هارون چه بود؟ جبرئيل گفت: نام او شبر بود. پيامبر فرمود: زبان من عربى است. جبرئيل: نام او را حسن بگذار! لذا پيامبر صلى الله عليه و آله او را حسن ناميد. روز هفتم تولد حسن عليه السلام، پيامبر صلى الله عليه و آله دو قوچ ابلق (سياه و سفيد) عقيقه (قربانى) كرد، يك ران آن را با يك دينار طلا به قابله داد، و موى سر حسن را تراشيد و به وزن آن صدقه داد و سپس سر نوزاد را با حلوق (بوی خوش قرمز يا زرد رنگ كه از زعفران و غيره می گيرند) خوشبو نمود، آنگاه به اسماء فرمود: ماليدن خون از كارهاى مردمان جاهليت است. (در جاهليت بر سر نوزاد اندكى خون مى ماليدند). 📗 ، ج 43، ص 238