eitaa logo
حکمت و حکایت
433 دنبال‌کننده
305 عکس
870 ویدیو
18 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
👈 تا شب گویند: صاحب دلی، برای اقامه نماز به مسجدی رفت. نمازگزاران، همه او را شناختند؛ پس، از او خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و پند گوید. پذیرفت. نماز جماعت تمام شد. چشم ها همه به سوی او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست. بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آن گاه خطاب به جماعت گفت: مردم! هر کس از شما که می داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد! کسی برنخاست. گفت: حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد! باز کسی برنخاست. گفت: شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید؛ اما برای رفتن نیز آماده نیستید! 📗 ✍️ عطار نیشابوری
✍️رفع گرفتاری با توسل به علیه السلام 🔸عبدالله به دیواره ی سخت صخره ی کوچک تکیه داد . دلش پر از غصه شد . دور و بر خود چشم چرخاند . دلش می خواست با ناله ی بلند، عقده هایش را بیرون بریزد . چه کسی بود که پای درد دلش بنشیند و غصه هایش را بروبد! چشم به آسمان کشاند و به خدا شکایت کنان گفت: «فقط خودت به دادم برس; تنهایم، خدا!» یاد طیس و دوستانش افتاد . در نظرش، طیس چه قدر پست شده بود! دیگر کم مانده بود که آن ماجرا را از همه جای شهر جار بزند . حالا خیلی ها به موضوع پی برده بودند . همان ماجرای پول مختصری که عبدالله به «طیس » بدهکار بود . 🔹آخرین بار، همین چند دقیقه ی پیش بود که طیس، سر راه او سبز شد و زبان پشت لب های درشت و سیاهش چرخاند که: «آهای عبدالله! دوباره که دست خالی هستی، نکند باز هم گرفتاری و شرمنده ... هان؟!» عبدالله هم با رویی سرخ، اما دلی خشمگین گفت: «نه! باور کن هنوز در تلاش هستم تا هر طور شد، بیست و هشت دینارت را برایت جور کنم; کمی صبر داشته باش مسلمان!» ناگهان دوستان «طیس » دور عبدالله جمع شدند و او را به باد خنده های مسخره آمیزشان گرفتند . - آهای آهای عبدالله گدا! آهای آهای عبدالله بی پول! عبدالله گرسنه! همان دم بود که عبدالله از دست آن ها گریخت . «طیس » هم پشت سرش عربده کشید که: «تا فردا مهلت داری پولم را پس بیاوری; وگرنه، هر چه دیدی از چشم خودت دیدی . می دهم نوچه هایم از پا به نخل های نخلستانم آویزانت کنند، آن وقت ... !» حالا عبدالله آرام آرام می گرید . 🔸- خدایا! از کجا بیست و هشت دینار طلا جور کنم . برای من پول زیادی ست . کاش محتاج نبودم و از او قرض نمی گرفتم! کاش می مردم و دست به دامان او نمی شدم! فکری به خاطرش رسید . - بروم دست به دامان او بشوم . نه ... بهتر نیست؟! او خیلی کریم است . خیلی هم با گذشت و راز دار! 🔹فوری به عریض، در نزدیکی مدینه رفت . چون اهل خانه ی امام رضا ( علیه السلام) گفته بودند که حضرت به آن جا رفته است . به طرف کلبه ی امام راه افتاد . امام را از دور دید، تا آمد پا تند کند، دید امام فوری اسبش را به سمت او راند و خیلی زود به او رسید . هر دو گرم سلام و احوال پرسی شدند . عبدالله تا آمد حرفی بزند، امام رضا ( علیه السلام) پرسید: «چه خواسته ای داری عبدالله!» - قربانت گردم مولای من! «طیس » از من طلبی دارد و چند روزی ست که در گرفتن آن پافشاری می کند . من نتوانسته ام پولش را تهیه کنم; اما او با حرف ها و اعمال خود مرا در کوچه و بازار، رسوای مردم کرده است! صورت امام رنگ به رنگ شد . عبدالله فکر کرد شاید امام به «طیس » خواهد گفت که باز هم به عبدالله مهلت بده و دیگر او را آزار نده! اما چنین نشد . امام رضا ( علیه السلام) با جمله ی کوتاه گفت: «همین جا باش تا برگردم!» او بر روی زیلویی ساده در بیرون کلبه نشست . ماه رمضان بود . عبدالله هم مثل امام روزه دار بود . دقایقی گذشت، امام نیامد . عبدالله نگران شد . برخاست تا به مدینه برگردد و روزی دیگر به سراغ امام بیاید . چون وقت افطار شده بود . تا آمد راه بیفتد، امام را در برابر خود دید . امام رضا ( علیه السلام) با مهربانی او را به درون کلبه برد . عبدالله در کنار امام رضا ( علیه السلام) و خدمت کارش افطار کرد . بعد از خوردن غذا، امام با خوش رویی به عبدالله گفت: «تشکی را که رویش نشسته ای بلند کن . هر چه زیر آن است، برای توست!» عبدالله تعجب کنان، لبه ی تشک را بالا زد . دستش به کیسه ای کوچک خورد . با خوشحالی آن را برداشت . داخل آن پر از سکه بود . آن را تکان داد و سپس از امام تشکر کرد و برای رفتن برخاست . عبدالله خداحافظی کرد و با شعف و شوق راه افتاد . دوستان امام تا جایی که از دید یاران ابن مسیب دور بود او را همراهی کرند . سپس به نزد امام بازگشتند . عبدالله، بی قرار و باعجله وارد خانه شد و ماجرا را برای همسرش باز گفت . بعد بند از دور گلوی کیسه باز کرد و سکه های طلای آن را یکی یکی شمرد . 48 سکه ی طلا بود . شگفت زده شد . ناگهان نگاهش به نوشته ی روی یکی از سکه ها گره خورد: «28 دینار طلب آن مرد است و بقیه هم برای توست!» عبدالله به گریه افتاد . همسرش که با بهت و ناباوری نگاهش می کرد، پرسید: «چرا گریه می کنی مرد، چه شده عبدالله؟!» صدای عبدالله بریده بریده از ته حلقش بیرون آمد . ☀️- است; معجزه ی امام رضا علیه السلام. سوگند به خدا من به امام نگفته بودم که طلب «طیس » چه قدر است . اما انگار او همه چیز را فهمید . خدایا، او چه قدر به دل دوستانش نزدیک است! 📜🖋https://eitaa.com/hekmat66☕️📜
نقل نمود طبیب معتمد امین الحاج محمد جواد مذکور که: در سال هزار و سیصد شصت و چیزی قمری مشرف شدیم به زیارت و عتبه بوسی ائمه عراق و در هنگام مراجعت به شوشتر در قطار بغداد و بصره ملاقات نمودم سیّد جلیل مقدس و متدین یعنی آن کسی که نماینده و معتمد تهرانی ها بود در اقامه مجلس عزاداری و روضه خوانی ایشان در کربلا در دهه عاشورا که با اصطلاح خودشان تشکیل تکیه باشد. ✨💫✨ حاجی طبیب می گوید: از او پرسیدم که چند سفر است که به کربلا آمده ای؟ قریب بیست سفر را گفت. مؤلف گوید: تردید از من است. به هر حال حاج طبیب گفت: از او پرسیدم که در این سفر های کثیر خود آیا معجزه ای مشاهده نموده ای؟ فرمود بلی در یکی از سفرهای خود ساعت دو تقریبا از شب گذشته از حرم بیرون می آمدم. نزدیک کفش کن در میان صحن مطهر سیدی را دیدم با عمامه سبز و لباس مقطع (لباس شیک و مرتب) به شکل عرب قدم می زد. ✨💫✨ از شکل و هیئتش خوشم آمد به او سلام کردم و با او انس گرفتم. از جمله کلمات نوازش اثری که فرمود این بود که فرمود: ای سیّد، به زیارت جدّت آمدی، خوب کردی، بسیار کار خوبی نمودی، خوش به حال تو! و از این گونه کلمات مکرر فرمود و پس از صحبت عرض کردم: اگر ممکن است به منزل ما تشریف بیاورید و صرف شام نمایید. اجابت کرد. او را به منزل خود برده غذایی ساده که برای خود تهیه می نمودم حاضر کردم. چون سیّد مشغول خوردن شد در خجلت فرو رفتم که این غذا مناسب حال سیّد نبوده و عذر خواهی نمودم. پس از صرف غذا فرمود: حالا من از تو وعده شام فرداشب را می گیرم؛ باید فردا شب به مهمانی من بیایی و وعده گاه من و تو در همین ساعت مثل امشب در همان جا از صحن مطهر. قبول کردم. چون فردا شب در همان وقت از حرم بیرون آمدم سیّد را همان جا یافتم که قدم می زد. مرا با خود از یکی از بابهای شریفه بیرون برد و پس از چند قدم داخل بازارچه دری پیدا شد آن را کوبید. جوانی آمد در را باز کرد. پله ای بود از پله بالا رفتیم اطاق مفصل و مجلسی با فرش ها و پرده های ملوکانه پیدا شد. در میان آن نشستیم. من از وضع آن مجلس و پذیرایی شب گذشته بر خجلتم افزوده شد. ✨💫✨ مؤلف گوید که خاطرم نیست قبل از غذا آیا صرف میوه و یا چیز دیگر مثل آن نقل شده یا خیر؟ به هر حال سیّد فرمودند: آفتابه لگن بیاورید. آوردند. آفتابه لگنی که به خوبی آن ندیده بودم. پس فرمود غذا بیاورید. آوردند. غذایی که مثل آن نخورده بودم و همه را از پشت پرده ها حاضر میکردند. پس از صرف غذا من تصمیم گرفتم که وقت دیگر از سیّد دعوت کنم و غذایی که مناسب مقام او باشد به او بدهم، پس برخاسته از خدمتش مرخص شدم. چون صبح شد برای وعده خواهی در همان محل از خیابان رفته خانه هایی دیدم که اصلاً و ابداً شبیه به آن خانه نبود. ✨💫✨ هرچه بالا و پایین را ملاحظه کردم آن را نیافتم آخرالامر مجبور شدم که درِ یکی از آن خانه ها را کوبیدم. آوازی ناشناس به گوشم رسید که کیست؟ گفتم: منم سیّدی که اینجا تشریف داشته میخواهم ملاقات کنم. گفت: این خانه فلان فلّاح یا فلان حمال است مثلاً و این مطلبی که می گویی بسیار دور است از وضع ما. گفتم: در این نزدیکی خانه چنین سیّد یا فردی که احتمال آن باشد که چنین سیّدی بر ایشان وارد باشد نیست؟ گفتند: خیر. و اصلاً وابداً در آن حوالی خبری از آن خانه و آن سیّد بدست نیامد. 📗ملاقات با امام زمان در کربلا ص ٨٨
حضرت آیت اللّه آقای آیت الهی نقل کرده‌اند: در سفر چهارم که در سال ١٢۵٩ شمسی به اتفاق عده‌ای از دوستان به حج مشرف شده بودیم، پس از رسیدن به جده، نشسته بودیم که دیدم خانمی صدا می‌زند: آقای علامه... آقای علامه! نزد او رفتم و پرسیدم: چکار دارید؟ گفت: من از اهالی اطراف کرمانشاه هستم چند سال است که قصد داشته‌ام به مکه مشرف شوم، آقا امسال به من اجازه داده و توصیه کرده‌اند که مناسک و اعمال را با شما و به راهنمایی شما انجام دهم. پرسیدم: پدرتان هم همراهتان هستند!؟ گفت: آقا که می‌گویم منظورم امام زمان ارواحنافداه هستند و مژده داده‌اند که ان شاء الله در این سفر خدمتشان می‌رسیم. ✨💫✨ وقتی که بیشتر با ایشان آشنا شدم متوجه شدم خانمی است که ارادت بسیار فراوانی به حضرت دارد و در مسیر رضایت امام زمان ارواحنافداه زندگی می‌کند و بدلیل علاقه زیاد به آن حضرت به او فاطمه صاحب الزمانی می‌گفتند. از اینکه حضرت چنین مژده‌ای داده‌اند بسیار خوشحال شدم، لذا تمامی اعمال حج بیاد حضرت بودم، اعمال تمام شد و خبری نشد. باتفاق دوستان و همین خانم به مسجد تنعیم رفتیم و برای عمره مفرده مُحرم شدیم و به مسجدالحرام برگشتیم. پس از طواف و نماز طواف، سعی صفا و مروه، طواف نساء را شروع کردیم. در حین انجام طواف نساء می‌دیدم که این خانم آرام آرام راه می‌رود و با حال بسیار خوشی حضرت را صدا می‌زند و مرتب اشک می‌ریزد، منهم منقلب شده و حضرت را صدا می‌زدم و اشک می‌ریختم. ✨💫✨ در شوط آخر کنار حجر اسماعیل ناگهان آقایی را دیدم که جلوی من آمد و مرا در بغل گرفت و فرمود: «مرحبا و بک ابغی» احسنت برتو. سپس پیشانی مرا بوسید، منهم او را بوسیدم ولی دقیقا ایشان را نشناختم، در عین حال مواظب بودم که طوافم بهم نخورد. پس از طواف نساء نماز را خواندیم و حرکت کردیم. این خانم به من گفت: حاج آقا! وعده آقا امام زمان امشب تحقق پیدا کرد. گفتم: چطور؟! گفت: از اول طواف نساء تا پایان طواف حضرت همراه ما بودند و من دیدم در شوط هفتم در کنار حجر اسماعیل شما را بغل گرفتند. و در این موقع بود که متوجه شدم آن آقا امام زمان ارواحنافداه بوده‌اند و از اینکه همان موقع حضرت را نشناخته بودم بسیار متأثر شدم. 📗تشرف بانوان خدمت امام زمان علیه‌السلام ص ٢٠٩ 📜🖋https://eitaa.com/hekmat66☕️📜
👈 رضايت خدا، نه رضايت خلق لقمان عليه السلام به پسرش چنين وصيت كرد: پسرم! قلبت را به خشنودى مردم و تعريف و تكذيب آنها وابسته نكن، چرا كه چنين چيزى هر چند انسان كوشش فراوان كند به دست نمى آيد. پسر گفت: مى خواهم در اين مورد، مثال يا نمونه عملى بنگرم تا موضوع را به روشنى دريابم. لقمان عليه السلام فرمود: برخيز از خانه بيرون برويم، تا موضوع را به تو نشان دهم. لقمان و پسرش از خانه خارج شدند، الاغى نيز داشتند، لقمان سوار بر آن شد، پسرش پياده به دنبال او به راه افتاد، تا به گروهى رسيدند، آن گروه تا اين منظره را ديدند گفتند: اين پيرمرد را ببين چقدر سنگدل و نامهربان است، خود سوار بر مركب شده و پسرش پياده به دنبالش حركت مى كند، به رسايت كه اين كار، بدكارى است. لقمان به پسرش گفت: آيا سخن آنها را شنيدى؟ پسر گفت: آرى. لقمان گفت: اينك من پياده مى شوم و تو سوار شو، لقمان پياده شد و پسرش سوار گرديد و حركت كردند، تا به گروهى رسيدند، آن گروه وقتى اين منظره را ديدند، گفتند: اين پدر و پسر هر دو پدرِ بد و پسرِ بد هستند، پدر از اين رو بد است كه پسرش را تربيت نكرده به گونه اى كه پسر بر مركب سوار شده، و پدر پيرش پياده حركت مى كند، پسر نيز بد است از اين رو كه با اين بى رحمى، به پدرش جفا نموده است، زيرا پدر شايسته تر است كه احترام شود و سوار گردد. لقمان به پسرش گفت: سخن آنها را شنيدى، پسر گفت: آرى. لقمان فرمود: اين بار هر دو سوار مى شويم. آنها هر دو سوار بر مركب شدند و حركت نمودند تا به گروهى رسيدند، آن گروه تا اين منظره را ديدند، گفتند: در دل اين دو سوار يك ذره رحم نيست، دو نفرى سوار بر اين حيوان زبان بسته شده اند، كمر اين حيوان را شكستند، چرا بيش از توان اين حيوان به او تحميل كرده اند؟ بهتر اين بود، كه يكى سوار گردد و ديگرى پياده حركت كند. لقمان به پسرش گفت: سخن آنها را شنيدى؟ پس گفت: آرى. لقمان فرمود: بيا اين بار هر دو پياده شويم و به دنبال الاغ حركت كنيم، آنها هر دو پياده شدند، و به دنبال الاغ حركت نمودند، اين بار به گروهى رسيدند، آن گروه گفتند: به راستى اين دو نفر عجب آدمهاى جاهلی هستند، خود پياده حركت مى كنند و الاغ را بدون سواره رها كرده اند، چقدر بى فكر هستند. لقمان عليه السلام به پسرش فرمود: سخن آنها را شنيدى؟ او عرض كرد: آرى. لقمان عليه السلام فرمود: آيا ديگر هيچگونه چاره اى براى كسب رضايت مردم وجود دارد؟ اكنون كه چنين است رضايت آنها را محور قرار نده بلكه رضايت خدا را محور و هدف قرار بده تا به سعادت و رستگارى دنيا و آخرت نايل شوى. 📗 ، ج 13، ص 433 📜🖋https://eitaa.com/hekmat66☕️📜
👈 تو گناه را ترک کن، خدا تربیتت می کند رجبعلی خیاط می گوید: «در ایّام جوانی دختری رعنا و زیبا از بستگان، دلباخته مَنْ شد و سرانجام در خانه ای خلوت مرا به دام انداخت، با خود گفتم: «رجبعلی! خدا می تواند تو را خیلی امتحان کند، بیا یک بار تو خدا را امتحان کن! و از این حرام آماده و لذّت بخش به خاطر خدا صرف نظر کن. سپس به خداوند عرضه داشتم: «خدایا! من این گناه را برای تو ترک می کنم، تو هم مرا برای خودت تربیت کن!» آن گاه یوسف گونه پا به فرار می گذارد و نتیجه این ترک گناه، باز شدن دیده برزخی او می شود؛ به گونه ای که آنچه را که دیگران نمی دیدند و نمی شنیدند، می بیند و می شنود و برخی اسرار برای او کشف می شود. 📗 ، ص79
🔹حضرت عیسی بن مریم علیه السلام با جمعی در جائی نشسته بود، مردی هیزم شکن از آن راه با خوشحالی و خوردن نان می گذشت، حضرت عیسی علیه السلام به اطرافیان خود فرمود: شما تعجب ندارید از این که این مرد بیش از یک ساعت زنده نیست ولی آخر همان روز آن مرد را دیدند که با بسته ای هیزم می آید تعجب کردند و از حضرت علت نمردن او را پرسیدند. او بعد از احوالپرسی از مرد هیزم شکن، فرمود: هیزمت را باز کن، وقتی که باز کرد مار سیاهی را در لای هیزم او دید، حضرت علیه السلام فرمود: این مار باید این مرد را بکشد ولی تو چه کردی که از این خطر عظیم نجات یافتی؟ 🔹🔹گفت: نان می خوردم فقیری از مقابل من گذشت، قدری به او دادم و او درباره من دعا کرد. حضرت علیه السلام فرمود: در اثر همان دستگیری از مستمند خداوند این بلای ناگهانی را از تو برداشت و پنجاه سال دیگر زنده خواهی بود تفسیر نمونه، ج 3، ص 223
تو آمریکا مراسم روضه بود شب اول یه سیاه پوست هم اومدمراسم،براش یه مترجم گذاشتیم..... شبای بعد همینجور هی تعداد سیاه پوست ها زیاد میشد تا مجبور شدیم یه جای دیگه را هم مراسم بگیریم شب آخر ۱۵۰ تا سیاه پوست گفتن که میخان شیعه بشن... پرسیدم برای چی میخایید شیعه بشید؟!!! همه نگاه کردن به سیاه پوستی که شب اول اومده بود روضه ! ازش پرسیدم برای چی شیعه؟ گفت شب اول یه تیکه از روضه ی جوانی را خوندی!!!! غلام سیاه امام حسین (علیه السلام)....همونی که وقتی امام حسین سر جوان را گذاشت رو پای خودش جوان سه بار سرش رو انداخت و گفت جایی که سر علی اکبر(ع) بوده جای سر غلام سیاه نیست!!! ولی امام حسین(علیه السلام ) سرش رو گذاشت رو پاهاش و جوان شهید شد.... من رفتم و گفتم بیاید که دینی را پیدا کردم که توش سیاه و سفید فرقی نداره... ▪️✨▪️✨▪️
انسان سرمایه داری در شهری زندگی میکرد اما به هیچ کسی ریالی کمک نمیکرد فرزندی هم نداشت وتنها با همسرش زندگی میکرد در عوض قصابی در آن شهر به نیازمندان گوشت رایگان میداد روز به روز نفرت مردم از این شخص سرمایه دار بیشتر میشد مردم هر چه اورا نصیحت میکردند که این سرمایه را برای چه کسی میخای در جواب میگف نیاز شما ربطی به من نداره بروید از قصاب بگیرید تااینکه او مریض شد احدی به عیادت او نرفت این شخص در نهایت تنهایی جان داد هیچ کس حاضر نشد به تشییع جنازه او برود همسرش به تنهایی او را دفن کرد اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد دیگر قصاب به کسی گوشت رایگان نداد اوگفت کسی که پول گوشت رامیداد دیروز از دنیا رفت!! ❌زود قضاوت نکنیم
فقیری به ثروتمندی گفت: اگر من در خانه ی تو بمیرم، با من چه می کنی؟ ثروتمند گفت: تو را کفن میکنم و به گور می سپارم. فقیر گفت: امروز که هنوز هم زنده ام، مرا پیراهن بپوشان، و چون مُردم، بی کفن مرا به خاک بسپار ..
هدایت شده از معارف
🌹اهمیت رفتن سر قبر اموات ✔️ بهترین زمان زیارت اموات عصر پنجشنبه است که پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) فرموده است، شاید بهتر از آن صبح جمعه بین الطلوعین باشد. 👈 از امام صادق (علیه السلام) سؤال شد که اگر شخصی سر قبر کسی برود، آیا اینکارِ او ، فایده ای برای آن شخص دارد؟ 🌷 امام فرمودند بله. این مثل هدیه ای است که به زنده‌ها می‌دهید و او را کاملاً خوشحال می‌کنید. 🔸یکی از نزدیکان رجبعلی خیاط می‌گفت ما با ایشان به قبرستان ابن‌بابویه رفته بودیم و قبر مادر من هم آنجا دفن بود. من سر قبر مادرم نرفتم. سر چند تا قبر فاتحه خواندیم. وقتی می‌خواستیم از قبرستان بیرون بیاییم، ایشان گفتند که مادر شما اینجا دفن است؟ گفتم بله. گفت مادر شما در عالم برزخ داشت از شما گله می‌کرد. برگشتیم و سر قبر مادرم رفتیم. ❓اگر کار خیری که می‌کنیم، به تعدادی از اموات هدیه کنیم آیا از ثواب آن کم می‌شود؟ خیر. اگر شما یک صلوات به کل اموات مؤمنین و مؤمنات هدیه کنید به خاطر کار ارزشمندی که شما کردید و همه را در نظر گرفتید و بخل نورزیدید، خدا ثوابش را به همه می‌دهد و از هیچ کس هم ثوابی کم نمی‌شود. 🌼پیامبر اسلام(ص) می‌فرمایند: وقتی انسان آیت الکرسی را بخواند و ثوابش را برای همه‌ی اهل قبور مومنین و مؤمنات بفرستد خدا ثواب را به هر کدام از اموات می‌دهد.