eitaa logo
حکمت و حکایت
443 دنبال‌کننده
305 عکس
871 ویدیو
17 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
👈 امام صادق عليه السلام و ترك مجلس شراب هارون پسر جهم نقل می كند: هنگامی كه حضرت صادق عليه السلام در (حيره) منصور دوانيقی را ملاقات نمود، من در خدمت ايشان بودم. يكی از سران سپاه منصور پسر خود را ختنه كرده بود. عده زيادی از اعيان و اشراف را برای وليمه دعوت كرد. امام صادق عليه السلام نيز از جمله دعوت شدگان بودند. سفره آماده شد و مهمانان بر سر سفره نشستند و مشغول غذا شدند. در اين ميان، يكی از مهمانان آب خواست. به جای آب، جامی از شراب به دستش دادند. جام كه به دست او داده شد، فورا امام صادق عليه السلام نيمه كاره از سر سفره حركت كرد و از مجلس بيرون رفت. هر چه خواستند امام را دوباره برگردانند، برنگشت. فرمود: از رحمت الهی بدور و ملعون است آن كس كه بر كنار سفره ای بنشيند كه در آن شراب باشد. 📗 ، ج 47، ص 39
👈 اطاعت از دستور پدر آیت الله قوچانی نقل می کنند: همان موقع که آقای بهجت در نجف مشغول تحصیل و تهذیب نفس هستند عده ای که مطالب عرفانی را قبول نداشتند نامه ای برای پدر آقای بهجت می فرستند و در مورد ایشان بدگویی می کنند و می گویند ممکن است فرزندت از درس و بحث، خارج شود. پدر بزرگوار ایشان نامه ای برای آقای بهجت می نویسد که من راضی نیستم جز واجبات، عمل دیگری انجام دهی، حتی راضی نیستم نماز شب بخوانی. آقای بهجت می فرماید: وقتی نامه ی پدرم به دستم رسید، خدمت آقای قاضی (ره) رسیدم و نامه را به ایشان نشان دادم. ایشان فرمودند: شما مقلد چه کسی هستید؟ گفتم : من مقلد آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی (ره) هستم. ایشان فرمودند: باید بروی از مرجع تقلیدتان بپرسید. آقای بهجت می فرماید: من نزد آقا سید ابوالحسن اصفهانی (ره) رفتم و از ایشان کسب تکلیف کردم، ایشان فرمودند: باید حرف پدرت را اطاعت کنی. از آن موقع به بعد آقای بهجت سکوت می کنند و چیزی نمی گویند. در سکوت مطلق فرو می روند و حتی برای خرید، از خادم مدرسه تقاضا می کنند تا این کار را برای ایشان انجام دهد؛ چرا که سخن گفتن از واجبات نیست و کار و فعل مباحی می باشد. ایشان گاهی اوقات اجناس مورد نیاز خود را روی کاغذ می نوشتند و به مغازه دار می دادند. ایشان خیلی کم در کوچه و خیابان رفت و آمد می کردند و تمام این کارها به خاطر این بود که می خواستند از یک دستور پدرشان اطاعت کنند؛ اما خداوند راه را کوتاه می کند چون برای خدا حرف پدر را اطاعت می کند. دیگر بزرگان نیز نقل می کنند که آقای بهجت، بهجت نشد مگر این که عبا را سر می کشیدند و به درس می رفتند و بر می گشتند تا مبادا با کسی برخورد کنند و حرف بزنند؛ چون دستور پدرش این بود. 📗
👈 نه مال جاوید ماند و نه فرزند لقمان حکیم به فرزندش می گفت: فرزندم! پیش از تو مردم برای فرزندانشان اموالی گِرد آوردند. ولی نه، اموال ماند و نه فرزندان آنها و تو بنده مزدوری هستی. دستور داده اند کار بکنی و مزد بگیری! بنابراین کارت را به خوبی انجام بده و اجرت بگیر! در این دنیا مانند گوسفند مباش که میان سبزه زار مشغول چریدن است تا فربه شود و زمان مرگش هنگام فربهی اوست. بلکه دنیا را مانند پل روی نهری حساب کن که از آن گذشته و آن را ترک می کنی که دیگر به سوی آن برنمی گردی... بدان چون فردای قیامت در برابر خداوند توانا بایستی از چهار چیز سوأل می شود: 1⃣ جوانیت را در چه راهی از بین بردی؟ 2⃣ عمرت را در چه راهی نابود نمودی؟ 3⃣ مالت را از چه راهی به دست آوردی؟ 4⃣ در چه راهی خرج کردی؟ فرزندم! آماده آن مرحله باش و خود را برای پاسخگویی حاضر کن! 📗 ، ج 13، ص 413
👈 تو گناه را ترک کن، خدا تربیتت می کند رجبعلی خیاط می گوید: «در ایّام جوانی دختری رعنا و زیبا از بستگان، دلباخته مَنْ شد و سرانجام در خانه ای خلوت مرا به دام انداخت، با خود گفتم: «رجبعلی! خدا می تواند تو را خیلی امتحان کند، بیا یک بار تو خدا را امتحان کن! و از این حرام آماده و لذّت بخش به خاطر خدا صرف نظر کن. سپس به خداوند عرضه داشتم: «خدایا! من این گناه را برای تو ترک می کنم، تو هم مرا برای خودت تربیت کن!» آن گاه یوسف گونه پا به فرار می گذارد و نتیجه این ترک گناه، باز شدن دیده برزخی او می شود؛ به گونه ای که آنچه را که دیگران نمی دیدند و نمی شنیدند، می بیند و می شنود و برخی اسرار برای او کشف می شود. 📗 ، ص79 ✍ محمد محمدی ری شهری
👈 کودکی در دهان گرگ در بنی اسرائیل قحطی شدیدی پیش آمد (آذوقه نایاب شد) زنی لقمه نانی داشت آن را به دهان گذاشت که میل کند، ناگاه گدایی فریاد زد، ای بنده خدا گرسنه ام! زن با خود گفت: در چنین موقعیت سزاوار است این لقمه نان را صدقه بدهم و به دنبال آن، لقمه را از دهانش بیرون آورد و آن را به گدا داد. زن طفل کوچکی داشت، همراه خود به صحرا برد و در محلی گذاشت تا هیزم جمع کند، ناگهان گرگی جهید و کودک را به دهان گرفت و پا به فرار گذاشت. فریاد مردم بلند شد، مادر طفل سراسیمه به دنبال گرگ دوید ولی هیچ کدام اثر نبخشید. همچنان گرگ طفل را در دهان گرفته، به سرعت می دوید. خداوند ملکی را فرستاد کودک را از دهان گرگ گرفت و به مادرش تحویل داد. سپس به زن گفت: آیا راضی شدی لقمه ای به لقمه ای؟ یکی لقمه (نان) دادی، یک لقمه (کودک) گرفتی! 📗 ، ج 14، ص 188
👈 تا شب گویند: صاحب دلی، برای اقامه نماز به مسجدی رفت. نمازگزاران، همه او را شناختند؛ پس، از او خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و پند گوید. پذیرفت. نماز جماعت تمام شد. چشم ها همه به سوی او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست. بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آن گاه خطاب به جماعت گفت: مردم! هر کس از شما که می داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد! کسی برنخاست. گفت: حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد! باز کسی برنخاست. گفت: شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید؛ اما برای رفتن نیز آماده نیستید! 📗
👈 گناهان خود را کوچک نشمارید! پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله در یکی از مسافرت ها همراه جمعی از اصحاب خود در سرزمین خالی و بی آب و علفی فرود آمدند و به یاران خود فرمودند: هیزم بیاورید تا آتش روشن کنیم. اصحاب عرض کردند: یا رسول الله! اینجا سرزمینی خالی است و هیچ گونه هیزمی در آن وجود ندارد. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: بروید هر کس هر مقدار می تواند هیزم جمع کند و بیاورد. یاران به صحرا رفتند و هر کدام هر اندازه که توانستند، ریز و درشت، جمع کردند و با خود آوردند. همه را در مقابل پیغمبر صلی الله علیه و آله روی هم ریختند. مقدار زیادی هیزم جمع شد. در این وقت رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: گناهان کوچک هم مانند این هیزمهای کوچک است. اول به چشم نمی آید، ولی وقتی که روی هم جمع می گردند، انبوه عظیمی را تشکیل می دهند. آنگاه فرمود: یاران! از گناهان کوچک نیز بپرهیزید. اگر چه گناهان کوچک چندان مهم به نظر نمی آیند؛ هر چیز طالب و جستجو کننده ای دارد. جستجو کنندگان! آن چه را در دوران زندگی انجام داده اید و هر آن چه بعد از مرگ آثارش باقی مانده است، همه را می نویسد و روزی می بینید که همان گناهان کوچک، انبوه بزرگی را تشکیل داده است. 📗 ، ج 73، ص 346
👈 رضايت خدا، نه رضايت خلق لقمان عليه السلام به پسرش چنين وصيت كرد: پسرم! قلبت را به خشنودى مردم و تعريف و تكذيب آنها وابسته نكن، چرا كه چنين چيزى هر چند انسان كوشش فراوان كند به دست نمى آيد. پسر گفت: مى خواهم در اين مورد، مثال يا نمونه عملى بنگرم تا موضوع را به روشنى دريابم. لقمان عليه السلام فرمود: برخيز از خانه بيرون برويم، تا موضوع را به تو نشان دهم. لقمان و پسرش از خانه خارج شدند، الاغى نيز داشتند، لقمان سوار بر آن شد، پسرش پياده به دنبال او به راه افتاد، تا به گروهى رسيدند، آن گروه تا اين منظره را ديدند گفتند: اين پيرمرد را ببين چقدر سنگدل و نامهربان است، خود سوار بر مركب شده و پسرش پياده به دنبالش حركت مى كند، به رسايت كه اين كار، بدكارى است. لقمان به پسرش گفت: آيا سخن آنها را شنيدى؟ پسر گفت: آرى. لقمان گفت: اينك من پياده مى شوم و تو سوار شو، لقمان پياده شد و پسرش سوار گرديد و حركت كردند، تا به گروهى رسيدند، آن گروه وقتى اين منظره را ديدند، گفتند: اين پدر و پسر هر دو پدرِ بد و پسرِ بد هستند، پدر از اين رو بد است كه پسرش را تربيت نكرده به گونه اى كه پسر بر مركب سوار شده، و پدر پيرش پياده حركت مى كند، پسر نيز بد است از اين رو كه با اين بى رحمى، به پدرش جفا نموده است، زيرا پدر شايسته تر است كه احترام شود و سوار گردد. لقمان به پسرش گفت: سخن آنها را شنيدى، پسر گفت: آرى. لقمان فرمود: اين بار هر دو سوار مى شويم. آنها هر دو سوار بر مركب شدند و حركت نمودند تا به گروهى رسيدند، آن گروه تا اين منظره را ديدند، گفتند: در دل اين دو سوار يك ذره رحم نيست، دو نفرى سوار بر اين حيوان زبان بسته شده اند، كمر اين حيوان را شكستند، چرا بيش از توان اين حيوان به او تحميل كرده اند؟ بهتر اين بود، كه يكى سوار گردد و ديگرى پياده حركت كند. لقمان به پسرش گفت: سخن آنها را شنيدى؟ پس گفت: آرى. لقمان فرمود: بيا اين بار هر دو پياده شويم و به دنبال الاغ حركت كنيم، آنها هر دو پياده شدند، و به دنبال الاغ حركت نمودند، اين بار به گروهى رسيدند، آن گروه گفتند: به راستى اين دو نفر عجب آدمهاى جاهلی هستند، خود پياده حركت مى كنند و الاغ را بدون سواره رها كرده اند، چقدر بى فكر هستند. لقمان عليه السلام به پسرش فرمود: سخن آنها را شنيدى؟ او عرض كرد: آرى. لقمان عليه السلام فرمود: آيا ديگر هيچگونه چاره اى براى كسب رضايت مردم وجود دارد؟ اكنون كه چنين است رضايت آنها را محور قرار نده بلكه رضايت خدا را محور و هدف قرار بده تا به سعادت و رستگارى دنيا و آخرت نايل شوى. 📗 ، ج 13، ص 433
👈 شاگرد بزاز جوانك شاگرد بزاز، بی خبر بود كه چه دامی در راهش گسترده شده. او نمی دانست این زن زیبا و متشخص كه به بهانه ی خرید پارچه به مغازه ی آنها رفت و آمد می كند، عاشق دلباخته ی اوست و در قلبش طوفانی از عشق و هوس و تمنا برپاست. یك روز همان زن به در مغازه آمد و دستور داد مقدار زیادی جنس بزازی جدا كردند. آنگاه به عذر اینكه قادر به حمل اینها نیستم، به علاوه پول همراه ندارم، گفت: «پارچه ها را بدهید این جوان بیاورد و در خانه به من تحویل دهد و پول بگیرد.». مقدمات كار قبلا از طرف زن فراهم شده بود. خانه از اغیار خالی بود. جز چند كنیز اهل سِر كسی در خانه نبود. محمدابن سیرین كه عنفوان جوانی را طی می كرد و از زیبایی بی بهره نبود- پارچه ها را به دوش گرفت و همراه آن زن آمد. تا به درون خانه داخل شد، در از پشت بسته شد. ابن سیرین به داخل اطاقی مجلل راهنمایی گشت. او منتظر بود كه خانم هرچه زودتر بیاید، جنس را تحویل بگیرد و پول را بپردازد. انتظار به طول انجامید. پس از مدتی پرده بالا رفت. خانم در حالی كه خود را هفت قلم آرایش كرده بود، با هزار عشوه پا به درون اطاق گذاشت. ابن سیرین در یك لحظه ی كوتاه فهمید كه دامی برایش گسترده شده است. فكر كرد با موعظه و نصیحت یا با خواهش و التماس خانم را منصرف كند، دید خشت بر دریا زدن و بی حاصل است. خانم عشق سوزان خود را برای او شرح داد، به او گفت: «من خریدار اجناس شما نبودم، خریدار تو بودم.» ابن سیرین زبان به نصیحت و موعظه گشود و از خدا و قیامت سخن گفت، در دل زن اثر نكرد. التماس و خواهش كرد، فایده نبخشید. گفت چاره ای نیست؟ باید كام مرا برآوری. و همینكه دید این سیرین در عقیده ی خود پافشاری می كند، او را تهدید كرد، گفت: «اگر به عشق من احترام نگذاری و مرا كامیاب نسازی، الآن فریاد می كشم و می گویم این جوان نسبت به من قصد سوء دارد. آنگاه معلوم است كه چه بر سر تو خواهد آمد.» موی بر بدن ابن سیرین راست شد. از طرفی ایمان و عقیده و تقوا به او فرمان می داد كه پاكدامنی خود را حفظ كن. از طرف دیگر سر باز زدن از تمنای آن زن به قیمت جان و آبرو و همه چیزش تمام می شد. چاره ای جز اظهار تسلیم ندید. اما فكری مثل برق از خاطرش گذشت. فكر كرد یك راه باقی است؛ كاری كنم كه عشق این زن تبدیل به نفرت شود و خودش از من دست بردارد. اگر بخواهم دامن تقوا را از آلودگی حفظ كنم، باید یك لحظه آلودگی ظاهر را تحمل كنم. به بهانه ی قضای حاجت از اطاق بیرون رفت، با وضع و لباس آلوده برگشت و به طرف زن آمد. تا چشم آن زن به او افتاد، روی درهم كشید و فورا او را از منزل خارج كرد. بدین ترتیب، ابن سیرین با استمداد از خداوند متعال، خود را با یک لحظه آلودگی ظاهری، برای همیشه از آلودگی معنوی نجات داد. خداوند به سبب این عملِ عفیفانه ی او، علم تعبیر خواب را به او آموخت و او در این علم به مقامی رسید که پس از معصومان علیهم السلام، هیچ کس بدان نرسید. 📗 جلد 2
👈 در تنگنای سخت ابو هاشم می گوید: یک وقت از نظر زندگی در تنگنای شدید قرار گرفتم. به حضور امام هادی رفتم، اجازه ورود داد. همین که در محضرش نشستم، فرمود: ای ابو هاشم! کدام از نعمتها را که خداوند به تو عطا کرده می توانی شکرانه اش را به جای آوری؟ من سکوت کردم و ندانستم در جواب چه بگویم. سپس فرمود: خداوند ایمان را به تو مرحمت کرده به خاطر آن بدنت را بر آتش جهنم حرام کرد و تو را عافیت و سلامتی داد و بدین وسیله تو را بر عبادت و بندگی یاری فرمود و به تو قناعت بخشید که با این صفت آبرویت را حفظ نمود. آنگاه فرمود: ای ابو هاشم! من در آغاز این نعمتها را به یاد تو آوردم، چون می دانستم به جهت تنگدستی از آن کسی که این همه نعمتها را به تو عنایت کرده به من شکایت کنی. اینک دستور دادم صد دینار به تو بدهند آن را بگیر و به زندگی ات سامان بده! و شکر نعمتهای خدا را بجای آور! 📗 ، ج 50، ص 129 🖋https://eitaa.com/hekmat66☕️
👈 زیارت امام رضا علیه السلام بعد از رحلت از حضرت آیت الله مرعشی نجفی (ره) نقل است که چون مرحوم آقای حائری از دنیا رفتند؛ شب اول قبرش نماز لیلة الدّفن خواندم و یک سوره ی یاسین هم قرائت نمودم. بعد از چند روز به خوابم آمد. پرسیدم: آقای حائری اوضاع چطور است؟ گفت: وقتی بدنم را وارد قبر کردند، روح من مثل اینکه لباس را از تن درآوری از بدنم جدا شد. به طوری که بدنم را می دیدم. در حالت بهت و حیرت نشسته بودم. ناگهان متوجه شدم از طرف پایین پایم صدایی بلند شد، نگاه کردم دیدم دو نفر که همه ی وجودشان آتش است به سمت من می آیند. چشم هایشان تشخیص داده نمی شد. ولی فهمیدم که دو نفر هستند. ترسی وجودم را فرا گرفت. در همان جا در حالت بی کسی و غربت به خدا توجه کردم. در این هنگام متوجّه صدایی از بالای سرم شدم. دیدم نوری به طرف من می آید، هر چه این نور بیشتر به به طرفم می آمد آن دو نفر آتشین به عقب می رفتند. این کار ادامه داشت تا حدّی که از آن دونفر اثری نماند. بالای سرم آقایی نوارنی را دیدم که تبسّمی به لب داشت، گفتند: آقای حائری ترسیدی؟ گفتم: آقا بله، چه ترسی؟ شما چه کسی هستید؟ آقا فرمودند: من علی بن موسی الرضا هستم، آقای حائری شما 38 مرتبه به زیارت من آمدید، 38 مرتبه به بازدیدت می آیم. این اولینش است. 37 مرتبه دیگر نیز می آیم. 📗 ، ص 144 ✍ محمدتقی مقدم 🖋https://eitaa.com/hekmat66☕️
👈 چگونه خدا را شناختی سقائی برای مرحوم حکیم بزرگ آب می آورد (قبلا لوله کشی نبود، سقا با مشک آب را به منزل حکیم می آورده) روزی حکیم از سقا باشی پرسید: خدا را چطور شناختی؟ گفت: از این مشکی که روی دوشم هست. حکیم پرسید: چطور؟ سقا گفت: این مشکی که الان روی دوش دارم یک سوراخ بیشتر ندارد همان دهانی که آب داخلش می کنند و خالی می کنند. یک دهان بیشتر ندارد و من سر مشک را می پیچانم. علاوه بر این با بند می بندم. مع الوصف از آن آب می چکد. اما نگاه به خود می کنم بالا و پائین چند سوراخ.شکمم پر از آب و خوراک است اما نه از بالا می چکد نه از پائین. بگو تبارک الله احسن الخالقین. 📗 ، ج1 ✍ شهید احمد و قاسم میرخلف زاده 🖋https://eitaa.com/hekmat66☕️
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 ویژه حضرت زهرا(س) به
👈 پند پیر دانا پیری برای جمعی سخن میراند، لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند...بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند....او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید. او لبخندی زد و گفت: وقتی که نمی توانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید، پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه می دهید؟ 👌امام علی علیه السلام می فرماید: غصه های گذشته را بر قلب خود باز نکن، زیرا تو را از آینده و آماده شدن برای زندگی نو مشغول می سازد.
👈 از گوسفند کمترم!! ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺷﺨﺼﯽ ﺍﺵ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﻬﺮ، ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪ ﺍﯼ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﭼﺮﺍ. ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ. ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ. ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻧﻢ ﻧﯽ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﺁﻧﻬﺎ ﮔﺮﺩ ﻣﻦ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ. ﺣﺎﻝ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ راصدا میزند ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺶ ﻧﺮوم ﺍﺯ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﻢ ﮐﻤﺘﺮم.... ✍ از پاهایی که نمی توانند تورا به سمت ادای نماز ببرند انتظار نداشته باش تورا به بهشت ببرند.
👩زنا با زنی زیبا بعد از 80 سال عبادت : ✅جابر از امام محمد باقر (عليه السّلام) روايت كرد كه حضرت فرمود: 🙏«عابدى هشتاد سال خدا را عبادت كرد، تا آنكه نگاهش به زنى افتاد، و مهر او در دلش جاى گرفت، از (جايگاه خود) به پايين آمد و او را به زنا فرا خواند و زن او را اجابت نمود. ❌هنگامى كه كام خود را از آن زن گرفت، فرشته مرگ در نزد او حاضر شد و زبان عابد پير از ديدن او لكنت گرفت 💠در اين اثناء فقيرى بر او گذر كرد و عابد به او اشاره كرد تا نانى را كه در عباى او بود بردارد، پس خداوند عبادت هشتاد سال او را به سبب آن زنا محو كرد، و (گناه) زناى او را به خاطر آن قرص نان بخشيد » 📚منبع : ثواب الأعمال و عقاب الأعمال ؛ ص139
از کاسبی پرسیدند: چگونه دراین کوچه پرت و بی عابرکسب روزی می کنی؟ گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هرسوراخی که باشم پیدا می کند چگونه فرشته روزیش مرا گم می کند!!
👈 نیت یا عمل شخصی ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ، ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺧﯿﺰ تا ﺍﺯ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﺟﺎ ﻧﻤﺎﻧﯽ! ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﺍ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﺨﻮﺍﺏ ﻏﻼﻡ! ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ! ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻧﻤﺎﺯ ﺻﺒﺢ ﺷﺪ؛ آن شخص ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺭﺍ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﻧﻤﺎﺯﮔﺰﺍﺭﺍﻥ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﺎﻧﺪ. ﻭﻟﯽ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺭﺍ ﺑﻪ غلام ﺩﺍﺩ! ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﻃﻠﻮﻉ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ آن شخص ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﺍﯼ بی خبر ﺍﺯ ﮐﺎﺭﻭﺍﻥ ﻧﻤﺎﺯﮔزاراﻥ ﺟﺎﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯼ! ﺑﺮﺧﯿﺰ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ هستی، ﺩﺭﺣﺎﻝ ﺳﺠﻮﺩ ﻭ ﺗﺴﺒﯿﺢﺍﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺏ ﻏﻔﻠﺖ ﺭﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ! ﺍﺭﺑﺎﺏ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ "ﺩﻝ" ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ، ﺑﻪ "ﻋﻤﻞ" ﻧﯿﺴﺖ! ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﯿﺎﺯﯼ ﺑﻪ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻣﺎ ﻧﺪﺍﺭﺩ! ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺭﻭﺯ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﮐﯿﺴﻪ ﺍﯼ ﮔﻨﺪﻡ را ﺑﻪ غلام ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﺑﮑﺎﺭﺩ. ﻭلی غلام ﺁﻥ ﺭﺍ فرﻭﺧﺖ ﻭ ﻣﺸﺘﯽ ﺗﺨﻢ ﻋﻠﻒ ﻫﺮﺯ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﭘﺎﺷﯿﺪ!!! ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺩﺭﻭ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺩﯾﺪ ﺩﺭ ﺑﺎﻍ ﺟﺰ ﻋﻠﻒ ﻧﯿﺴﺖ! ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ غلام ﺟﻮﯾﺎ ﺷﺪ... غلام ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺍﺯ رفتار ﺷﻤﺎ ﭼﻨﺎﻥ ﮔﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ "ﻧﯿﺖ" ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ، "ﻋﻤﻞ" ﭼﻨﺪﺍﻥ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ! ﻟﺬﺍ ﻣﻦ ﮔﻨﺪﻡ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﻧﭙﺎﺷﯿﺪﻡ، ﺑﻠﮑﻪ ﺗﺨﻢ ﻋﻠﻒ ﻫﺮﺯ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﯿﺖ ﮔﻨﺪﻡ ﺑﺬﺭ ﮐﺮﺩﻡ!!!! ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺘﯽ "ﻧﯿﺖ" ﻭ "ﺩﻝ" ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ، ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ "ﻋﻤﻞ" ﻣﺎ ﻧﯿﺎﺯ ﻧﺪﺍﺭﺩ!!!
✅امام مهربانی ها (فهمیدن سخن حیوانات) : 👈صفوان روايت كند از جابر كه: من در خدمت صادق عليه السّلام بودم و از آن بيرون آمدم. مردى را ديدم كه گوساله بخوابانيده بود تا ذبح كند. 🙏گوساله فرياد كرد. امام عليه السّلام گفت: بهاى وى چند است؟ مرد گفت:چهار درهم 🔶 امام عليه السّلام فرمود: پنج درهم از من بستان و وى را رها كن. آن مرد پنج درهم بستد و گوساله را رها كرد و از آنجا برفتيم. ⚠️چرغى « پرندهاى است شكارى كه از كلاغ هم كوچكتر است» ديديم كه به عقب درّاجهاى (پرندهاى است همانند كبك) مىرفت. درّاجه بانگى سرداد . امام عليه السّلام اشارت به صقر كرد تا از صيد وى بازگرديد . راوى گويد: من گفتم: امروز چیزهای عجیبی مىبينم! امام عليه السّلام فرمود: 🙏 گوساله چون مرا بديد گفت: استجير باللّه و بكم اهل البيت(پناه میبرم به خدا و به شما اهل بیت). و همچنين گفت درّاجه. 🔵سپس امام علیه السلام فرمود: و لو ان شيعتنا استقامت، لاسمعتهم منطق الطّير.(اگر شیعیان ما در اعتقادات خود استقامت بورزند همانا زبان پرندگان را متوجه میشوند) 📚مناقب الطاهرين، عماد طبرى ، ج2، 502 . 🖋https://eitaa.com/hekmat66☕️
فقط خواستم بگم ... دو نفر، یکی شیعه و دیگری سنی، در خانه ای با هم زندگی می کردند. یک روز برادر سنی به سفر رفت و در راه بود که برادر شیعه زنگ زد به او و گفت: "سریع برگرد خونه که کار بسیار بسیار واجبی دارم". سنی گفت: "الان تو راهم ... نمی شه". شیعه اصرار کرد و سنی باز قبول نمی کرد.آخر آنقدر اصرار کرد که سنی قبول کرد که برگردد. وقتی برگشت گفت: "کار مهمت چی بود؟" شیعه گفت: "هیچی؛ فقط خواستم بگم دوستت دارم، و تو دوست منی. همین". سنی عصبانی شد و گفت: "فلان فلان شده مگه مرض داری این همه راه منو کشوندی که همینو بگی؟ مگه آزار داری؟ " شیعه گفت: "این همون حرفیست که شما در مورد پیغمبر می زنید. می گویید پیامبر(ص) این همه مردمو معطل کرده، وقتی به غدیر خم می رسه دستور توقف می ده، می گه اونایی که جلو افتادن بگین برگردند و (چند روز) صبر می کنیم اونایی که نرسیدن برسن. می گن آنقدر هوا گرم بوده که مردم زیر شکم شتر پناه می بردند و عبا روی سرشون می انداختند. تعدادشون ۱۲۰هزار نفر بوده. آن وقت پیغمبر این همه آدم رو معطل کنه بگه علی فقط دوست منه؟!!! 🖋https://eitaa.com/hekmat66☕️
روایت یک معجزه در حرم امام رضا (ع) ♥️•۰·˙ یکی از خادمان اقا علی بن موسی الرضا تعریف میکرد: داشتم تو صحن انقلاب قدم می زدم، دیدم کنار پنجره فولاد خیلی شلوغه ... سریع خودم رو رسوندم به پنجره فولاد و دیدم امام رضا به اذن خدا یک دختر چهارساله که کور مادرزاد بود رو شفا داده. با کمک پدرش و چند تا از خادمین دیگه دختر رو از لابلای جمعیت بیرون کشیدیم... داشتیم می رفتیم سمت اتاق شفایافتگان، که دیدم پدرِ دختر رو سمت پنجره فولاد کرد و با لهجه زیبای خودش با امام رضا صحبت می کرد.... اول فکرکردم داره تشکر می کنه خوب گوش کردم دیدم داره به امام رضا میگه آقاجان دستت درد نکنه، ولی آقا اینا دو تا خواهر دوقلو هستند، حالا من این یکی رو می برم، جواب اون یکی رو چی بدم. و اشکاش همینطور داره می ریزه. اشک شوق شفای این دخترش و بغض برای اون یکی دخترش قاطی شده بود. تو همین حال واحوال بود که رسیدیم اتاق شفایافتگان و ماجرا را ثبت کردیم و همراه این پدر و دختر راهی محل اقامت شون شدیم. وقتی رسیدیم در هتل دیدیم اونجا هم شلوغه... پرسیدیم چی شده؟ گفتند: امام رضا یه دختر چهارساله که کور مادرزاد بود رو شفا داده... قربون کرمت آقاجان یاعلی بن موسی الرضا♡❤️
یه کاسه انگور میگن یه روز یه مرد فقیری اومد پیش پیغمبرصلی الله علیه و آله و سلّم و یه کاسه انگور اورد برا حضرت حضرت انگور اول رو در دهان گذاشتند و لبخند زدند سپس انگور دوم همینطور حبه حبه میخوردند و تبسم می نمودند و مرد فقیر از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید و همینطور خوشحالی اش بیشتر میشد با دیدن صورت متبسم پیامبر اصحاب متعجب بودند چون پیامبر عادت داشت هرچه ک براشان می اوردند اصحاب را در ان شریک میکردند ولی تا اخر کاسه انگور رو تنهایی تناول فرمودند و مرد از خوشحالی میخاست پرواز کند پیامبر از او تشکر نمود و مرد مرخص شد اصحاب عرض کردند یا رسول الله شما همیشه اصحاب را شریک میکردید و ... پیامبر صلی الله علیه و آله و سلّم فرمودند حبه اول را که خوردم متوجه شدم انگور تلخ است ترسیدم اگر یکی از شما از آن بچشد و چیزی اظهار کند خوشحالی مرد خراب شود و دلش بشکند.. بخاطر همین به تنهایی خوردم.. .🖋https://eitaa.com/hekmat66☕️
👈 دزد امانتدار ﻓﻀﻴﻞ ﺑﻦ ﻋﻴﺎﺽ ﭘﻴﺶ ﺍﺯ ﺁﻥ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺷﻨﻴﺪﻥ ﺁﻳﻪ‌ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻳﺎﺕ ﻗﺮﺁﻥ ﺗﻮﺑﻪ ﮐﻨﺪ، ﺭﺍﻫﺰﻥ ﺑﻮﺩ. ﻭﯼ ﺩﺭ ﺑﻴﺎﺑﺎﻥ ﻣَﺮﻭ ﺧﻴﻤﻪ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﻠﺎﺳﯽ ﭘﻮﺷﻴﺪﻩ ﻭ ﻳﺎﺭﺍﻥ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺩﺍﺷﺖ، ﻫﻤﻪ ﺩﺯﺩ ﻭ ﺭﺍﻫﺰﻥ. ﺭﻭﺯﯼ ﮐﺎﺭﻭﺍﻧﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯽ‌ﺁﻣﺪ، ﺩﺭ ﻣﺴﻴﺮ ﺣﺮﮐﺘﺶ ﺁﻭﺍﺯ ﺩﺯﺩ ﺷﻨﻴﺪ. ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪﯼ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﮐﺎﺭﻭﺍﻥ ﭘﻮﻟﯽ ﻗﺎﺑﻞ ﺗﻮﺟﻪ ﺩﺍﺷﺖ، ﺑﺮﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺑﻴﺎﺑﺎﻥ ﺭﻓﺖ، ﺧﻴﻤﻪﺍﯼ ﺩﻳﺪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﭘﻠﺎﺱ ﭘﻮﺷﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ، ﭘﻮﻝ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺳﭙﺮﺩ. ﻓﻀﻴﻞ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭ ﺧﻴﻤﻪ ﺭﻭ ﻭ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﺑﮕﺬﺍﺭ، ﺧﻮﺍﺟﻪ ﭘﻮﻝ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﻧﻬﺎﺩ ﻭ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ. ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﻭﺍﻥ ﺭﺳﻴﺪ، ﺩﺯﺩﺍﻥ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﮐﺎﺭﻭﺍﻥ ﺑﺴﺘﻪ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﮐﺎﺭﻭﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺯﺩﯼ ﺗﺼﺮﻑ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﻗﺼﺪ ﺧﻴﻤﻪ ﭘﻠﺎﺱ ﭘﻮﺵ ﮐﺮﺩ. ﭼﻮﻥ ﺁﻧﺠﺎ ﺭﺳﻴﺪ، ﺩﺯﺩﺍﻥ ﺭﺍ ﺩﻳﺪ ﮐﻪ ﻣﺎﻝ ﺗﻘﺴﻴﻢ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﮔﻔﺖ: ﺁﻩ، ﻣﻦ ﻣﺎﻝ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺯﺩﺍﻥ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ! ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎﺯ ﮔﺮﺩﺩ، ﻓﻀﻴﻞ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺪﻳﺪ ﻭ ﺁﻭﺍﺯ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺑﻴﺎ. ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﯼ؟ ﮔﻔﺖ: ﺟﻬﺖ ﺍﻣﺎﻧﺖ ﺁﻣﺪﻩﺍﻡ. ﮔﻔﺖ: ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﻧﻬﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﺑﺮﺩﺍﺭ! ﺑﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ. ﻳﺎﺭﺍﻥ، ﻓﻀﻴﻞ ﺭﺍ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﻣﺎ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭﻭﺍﻥ ﻫﻴﭻ ﺯﺭ ﻧﻴﺎﻓﺘﻴﻢ ﻭ ﺗﻮ ﭼﻨﺪﻳﻦ ﺯﺭ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ‌ﺩﻫﯽ! ﻓﻀﻴﻞ ﮔﻔﺖ: ﺍﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻤﺎﻥ ﻧﻴﮑﻮ ﺑﺮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﯼ ﺗﻌﺎﻟﯽ ﮔﻤﺎﻥ ﻧﻴﮑﻮ ﻣﯽ‌ﺑﺮﻡ، ﻣﻦ ﮔﻤﺎﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﺍﺳﺘﯽ ﺗﺤﻘﻖ ﺩﺍﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﯼ ﺗﻌﺎﻟﯽ ﮔﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﺭﺍﺳﺘﯽ ﺗﺤﻘﻖ ﺩﻫﺪ. 📗 ✍ حسین انصاریان 🖋https://eitaa.com/hekmat66☕️
راز سوره حمد قیصر روم برای یکی از خلفای بنی عباس ، در ضمن نامه ای نوشت :«ما در کتاب انجیل دیده ایم که هرکس از روی حقیقت سوره ای بخواند که خالی از هفت حرف باشد ، خداوند جسدش را بر آتش دوزخ حرام میکند ، و آن هفت حرف عبارتند از :«ث ، ج ، خ ،ز ، ش ، ظ ،ف» ما هر چه بررسی کردیم ، چنین سوره ای را در کتاب های تورات و زبور وانجیل نیافتیم ، آیا شما در کتاب آسمانی خود ، چنین سوره ای را دیده اید خلیفه عباسی دانشمندان را جمع کرد ، واین مساله را با آنها در میان گذاشت، آنها از جواب آن درماندند، سر انجام این سوال را از امام هادی علیه السلام پرسیدند آن حضرت در پاسخ فرمودند: آن سوره ، سوره «حــمد» است ، که این حروف هفتگانه در آن نیست . پرسیدند : فلسفه ی نبودن این هفت حرف ، در این سوره چیست؟ فرمودند : حرف «ث» اشاره به «ثبور» هلاکت و حرف «ج» اشاره به «جحیم» نام یکی از درکات دوزخ و حرف «خ» اشاره به «خبیث» ناپاک و حرف «ز» اشاره به «زقوم» غذای بسیار تلخ دوزخ و حرف «ش» اشاره به «شقاوت» بدبختی و حرف «ظ» اشاره به «ظلمت» تاریکی و حرف «ف» اشاره به «آفت» است. خلیفه ، این پاسخ را برای قیصر روم نوشت ، قیصر پس از دریافت نامه ، بسیار خوشحال شد، و به اسلام گروید، و در حالی که مسلمان بود از دنیا رفت
امام صاحب دلهاست....کبوتر ... آهو.....شیر.... در ایام متوکل عباسی زنی ادعا کرد که من حضرت زینب هستم و متوکل به او گفت: تو زن جوانی هستی و از آن زمان سالهای زیادی گذشته است. آن زن گفت : رسول خدا در من تصرف کرد و من هر چهل سال به چهل سال جوان می شوم. متوکل، بزرگان و علما را جمع کرد و راه چاره خواست. متوکل به آنان گفت: آیا غیر از گذشت سال، دلیل دیگری برای رد سخنان او دارید؟ گفتند: نه. آنان به متوکل گفتند : هادی علیه السلام را بیاور شاید او بتواند باطل بودن این زن را روشن کند. امام علیه السلام حاضر شد و فرمود: این دروغگو است و زینب سلام الله علیها در فلان سال وفات کرده است. متوکل پرسید : آیا غیر از این، دلیلی برای دروغگو بودن هست؟ امام علیه السلام فرمود: بله و آن این است که گوشت فرزندان فاطمه سلام الله علیها بر درندگان حرام است. تو این زن را به قفس درندگان بینداز تا معلوم شود که دروغ می گوید. متوکل خواست او را در قفس بیندازد، او گفت: این آقا می خواهد مرا به کشتن بدهد، یک نفر دیگر را آزمایش کنید. برخی از دشمنان امام علیه السلام به متوکل پیشنهاد کردند که خود امام علیه السلام داخل قفس برود. متوکل به امام عرض کرد: آیا می شود خود شما داخل قفس بروید؟! نردبانی آوردند و امام علیه السلام داخل قفس رفت و در داخل قفس شش شیر درنده بود. وقتی امام علیه السلام داخل شد شیرها آمدند و در برابر امام علیه السلام خوابیدند و امام علیه السلام آنها را نوازش کرد و با دست اشاره می کرد و هر شیری به کناری می رفت. وزیر متوکل به او گفت : زود او را از داخل قفس بیرون بیاور و گرنه آبروی ما می رود. متوکل از امام هادی علیه السلام خواست که بیرون بیاید و امام علیه السلام بیرون آمد. امام فرمود : هر کس می گوید فرزند فاطمه (سلام الله علیها) است داخل شود. متوکل به آن زن گفت : داخل شو. آن زن گفت : من دروغ می گفتم و احتیاج، مرا به این کار وا داشت و مادر متوکل شفاعت کرد و آن زن از مرگ نجات یافت. منابــع : - بحار الانوار ج ۵۰ ص ۱۴۹ ح ۳۵ چاپ ایران. - منتهی الامال ج ۲ ص ۶۵۴ چاپ هجرت.