eitaa logo
حکمت و حکایت
473 دنبال‌کننده
306 عکس
867 ویدیو
17 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
(قسمت اول) حاجی حسن حبرانی -فرزند حاجی محمدرضا حبرانی- که در حال حاضر به شغل بزازی در فلکه شهداء قوچان مشغول کسب می باشد این قضیه را از مرحوم پدرشان نقل می کردند و می گفتند: پدرم شبی برایم صحبت کرد که من نوجوان بودم و پدرم را از دست داده بودم و زیر نظر مادر زندگی می کردم. اما خیلی به خواندن درس علوم دینی علاقه داشتم. به مکتب رفتم و قرآن را یاد گرفتم. تصمیم گرفتم که به مدرسه ی علوم دینی بروم. بالاخره با زحمات زیاد مادرم به مدرسه رفتم و شروع به درس خواندن کردم. طولی نکشید که عدّه ای عازم کربلای معلا شدند. ✨💫✨ من هم از شوقی که داشتم به خانه آمدم و به مادرم پیشنهاد کردم که: مادر، عده ای عازم کربلای معلا هستند. اجازه بده با آنها به این سفر بروم، شاید در نجف بتوانم به تحصیل مشغول شوم. با التماس زیاد مادرم حاضر شد و مبلغ ۳۵ ریال که در آن زمان خیلی زیاد بود به من داد و بلافاصله آمدم با همان عده کاروان مهیای سفر شدم. با زحمات زیاد بین راه بالاخره به کربلا رسیدیم. پس از چند روز زیارت مجدداً عازم شهر نجف شدیم و به هر نحوی بود با وساطت همسفران و همچنین همشهریانی که قبلاً در حوزه نجف به تحصیل اشتغال داشتند به تحصیل علوم دینی مشغول شدم. ضمناً در حوزه علمیه عده ای بودند که هر هفته صبح روز پنجشنبه پیاده با آنها به کربلا می رفتیم و شب جمعه را در کربلا می ماندیم و روز جمعه به نجف بر می گشتیم. ✨💫✨ یک روز پنجشنبه دوستان مذکور بدون آنکه به من خبر بود بدهند به طرف کربلا حرکت کرده بودند. وقتی فهمیدم که آنها مرا ترک کرده اند خیلی دلتنگ شدم و غصه می‌خوردم و از تنهائی خودم رنج می بردم. مخصوصا که از نظر مالی هم خیلی در مضیقه بودم. آن روز بعد از ظهر شد. در اطاقی که در محل حوزه علمیه داشتم، نشسته بودم. غم دلم را گرفته بود. با چند قطره اشک دلم را تسلی می دادم. با خودم گفتم: حالا این هفته نشد. هفته دیگر خواهی رفت. یک وقت در باز شد دیدم سید جوانی وارد اطاق شد... ادامه دارد
(قسمت دوم) یک وقت در باز شد دیدم سید جوانی وارد اطاق شد و فرمود: شیخ محمد رضا، اگر به کربلا میخواهی بروی بیا برویم. من از علاقه ای که داشتم بدون آنکه فکر کنم حالا بعد از ظهر است ممکن است دیر شده باشد و نتوانم به کربلا برسم، نیرویی وادارم کرد که بلند شوم و بروم. از جا بلند شدم درب اتاق را بستم و با آن سیّد که تا به حال او را ندیده بودم به سوی کربلا حرکت کردیم. در میان باغ ها از راه های میانبر که می گذشتیم به باغی رسیدیم. آن سید به من گفت: بیا از این طرف برویم. سوال کردم: چرا؟ فرمود: این باغ غصب است و مال یتیم است، من از میان آن نمی روم. ✨💫✨ با او گرم صحبت بودیم که یکوقت متوجه شدم نزدیک کربلا رسیده‌ایم، سؤال کردم: آقا چرا راه نزدیک شد؟ فرمود: من از راه کوتاه تو را آوردم که زود برسیم. وارد شهر شدیم و در مغازه عطرفروشی رسیدیم. آقا شیشه کوچکی عطر خرید و به من داد و فرمود: کمی به خودت بزن و بعد به راه ادامه دادیم تا به حرم رسیدیم. داخل حرم که شدیم دیدم آن دوستان طلبه هم تازه وارد حرم کربلا شده‌اند. اما چون دور بودند، به طرف آنها نرفتم و داخل حرم شدم. دنبال زیارتنامه‌ای می‌گشتم که زیارت بخوانم. آقا فرمودند: شیخ محمدرضا تو زیارت می‌خوانی یا من بخوانم؟ عرض کردم: آقا شما خودت بخوان، منهم خودم می‌خوانم، چون اگر خودم بخوانم بهتر می‌توانم حضور قلب داشته باشم. ✨💫✨ ایشان آهسته مشغول زیارت خواندن شدند ولی من بلند بلند می‌خواندم. همینکه رسیدم به سلامی که باید به امام زمان بدهم، یک مرتبه با صدایی بلند فرمود: و علیک السلام یا شیخ! من که تا آن زمان او را یک فرد عادی می‌دیدم، همانطور که سرم به خواندن زیارت گرم بود نگاه کردم دیدم آقا نیست، بلافاصله فکر مطالب گذشته مثل برق از نظرم گذشت و با خودم گفتم: تو چگونه توانستی به کمتر از یکساعت از نجف به کربلا بیایی! از کجا اسم تو را می‌دانست که شیخ حبرانی هستی؟! وقتی در زیارت به آقام امام زمان سلام دادی، جواب "علیک" شنیدی! برگشتم ببینم آقا هست یا نه، دیگر او را ندیدم، بهرجای حرم سر زدم نبود که نبود. ✨💫✨ واقعا به کودنی خودم افسوس می‌خوردم که چقدر گیج بودم. چه اندازه بی‌بصیرت هستم! اینهمه لطف و محبت اما آخر هم از دست دادی! ناچارا با حسرت تمام زیارتنامه را خواندم و پهلوی دوستان رفتم. آنها تعجب کردند که چگونه تنها به کربلا آمده‌ام. وقتی که قضیه را برای آنها نقل کردم همه به گریه افتادند و به بی‌توجهی من افسوس خوردند. اما دیگر غصه و گریه فایده نداشت. چون فعلا مصلحت در غیبت و پنهان بودن حضرت است نه ظاهر بودن و معرفی شدن تا زمانی که خداوند ظهور ایشان را مصلحت بداند. 📗عبقری‌الحسان، ج٢، ص ٣۶٠ 📗ملاقات با امام زمان ارواحنافداه در کربلا ص ٩۴ 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة
آقای شیخ حسین کاشانی مؤلف کتاب " گفتار بزرگان" می گوید: در زمان تحصیل در اصفهان "در مدرسه عرب ها" که پشت مسجد جامع میدان نقش جهان واقع است، اشتغال به تحصیل کتب فقه و اصول داشتم و به اندازه ای سرگرم تحصیل بودم که در ایّام نوروز که اجباراً دروس تعطیل بود و هر کس به موطن خود سفر می کرد، ناراحت بودم که چند روزی درس تعطیل می شود. غالباً برای اینکه حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله را در خواب زیارت کنم، اعمالی را که در کتاب "مفاتیح الجنان" مرحوم شیخ عباس قمی رحمه الله علیه نوشته است، انجام می دادم ولی توفیق حاصل نمی شد. من دیگر عادت کرده بودم و اعمال مخصوص دیدن آن حضرت را انجام می دادم. ✨💫✨ تا این که یک شب در عالم خواب مشاهده کردم که حضرت رسول صلی الله علیه و آله در بالای حجره مقابل درب نشسته اند و من در مقابل آن حضرت قرار دارم، گفتم:《السلام علیک یا رسول الله، السلام علیک یا نبی الله》. حضرت طوری تبسم کردند و لبخند زدند که دندان های مبارک آن حضرت مشاهده شد و با دست مبارک خود اشاره فرمودند که در طرف راست آن حضرت بنشینم. اما با خود گفتم: در مقابل رسول خدا صل الله علیه و آله باید ایستاده باشم، ولی بدون اینکه حرکتی داشته باشم ملاحظه کردم که در همان مکان که حضرت فرموده اند، نشسته ام‌. با خود گفتم: وقت را مغتنم بدارم و سوالی از آن حضرت بنمایم. در خاطرم مجسم شد که سوال کنم آیا آقا امام زمان ارواحنا فداه به زودی ظاهر میشوند یا نه؟ ✨💫✨ و در فکر بودم که زمان ظهور آن بزرگوار حتی برای خود امام عصر ارواحنا فداه معلوم نیست. در هر صورت سوال را طرح کردم‌. زیرا هیچ مطلبی در خاطرم نبود که سوال کنم‌. حضرت فرمودند: 《بطیئی نیست》 یعنی: خیلی طول نخواهد کشید و ظهور آن حضرت نزدیک است. بعد از خواب بیدار شدم و برخاستم در حالی که بوی بسیار خوشی در حجره به مشامم می رسید. فردای آن روز، پس از درس مرحوم "حاج شیخ محمد حسن نجف آبادی" ، در مدرسه ی "جّده" کیفیت خواب خود را با ایشان در میان گذاشتم، آقای نجف آبادی بسیار خوشحال شد و دعا کرد و گفت: خوشا به حال شما که مورد توجه صاحب شریعت هستید و به مقامات عالیه خواهید رسید و از شما استفاده خواهد شد و مرا بوسید. 📗مجله منتظران شماره ٣٣
پادشاهی قصد کشتن اسیری کرد اسیر در آن حالت ناامیدی شاه را دشنام داد شاه به یکی از وزرای خود گفت: او چه می گوید؟ وزیر گفت: به جان شما دعا می کند شاه اسیر را بخشید وزیر دیگری که در محضر شاه بود و با آن وزیر اول مخالفت داشت گفت: ای پادشاه آن اسیر به شما دشنام داد پادشاه گفت: تو راست می گویی اما دروغ آن وزیر که جان انسانی را نجات می دهد بهتر از راست توست که باعث مرگ انسانی می شود «گلستان سعدی» جز راست نباید گفت هر راست نشاید گفت
⭕️کمک به گناه و ظلم 🔸على بن حمزه مى گويد: دوستى داشتم كه در عين اينكه از بود از منشى هاى دربار _اميه بود، به من گفت : از عليه السلام براى من اجازه بگير تا به حضورش بروم . من از امام براى او اجازه گرفتم ، و با هم به حضور آن حضرت رسيديم وقتى دوستم وارد شد، سلام كرد و در كنارى نشست ، آنگاه به امام صادق عليه السلام عرض كرد: 🔹فدايت گردم ! من يكى از كارمندان بنى اميه بودم از دنياى آنها بسيارى بدستم آمد و از اينكه روزى از من (از جانب خدا) بازخواست مى كنند، غافل بودم . حال چه كنم ؟ (پشيمان و تايب هستم) امام صادق عليه السلام در پاسخ فرمود: اگر بنى اميه كسانى را براى منشى گرى و كتابت نمى يافتند و بيت المال مسلمين به سوى آنها آورده نمى شد و به دفاع از آنها كسى نمى جنگيد و در جماعت آنها شركت نمى نمود، آنها حق ما را از ما نمى گرفتند. (و نمى توانستند بگيرند) و اگر مردم از اندوخته هاى خود به آنها نمى دادند، آنها داراى آن همه ثروت و مكنت نمى شدند و جز مقدارى كه به دستشان رسيده باقى نمى ماند. دوستم به امام صادق عليه السلام عرض كرد: فدايت گردم آيا راه گريزى از اين همه وزر و وبال دارم ؟ 🔸امام صادق عليه السلام فرمود: اگر وظيفه تو را به تو بگويم انجام مى دهى ؟ دوستم عرض كرد: آرى . امام صادق عليه السلام فرمود: آنچه را كه از اين راه بدست آورده اى بررسى كن اگر صاحبانش را شناختى آن اموال را به صاحبانش بازگردان و اگر صاحبانش را نشناختى عوض آنها بده . در اين صورت را در پيشگاه برايت ضامن مى شوم . دوستم سر در گريبان فرو برد و پس از مدتى به امام عرض كرد تصميم خود را گرفتم و به وظيفه خود عمل مى كنم . 🔹على بن حمزه مى گويد: دوستم با ما به كوفه بازگشت آنچه از ثروت را كه از دربار بنى اميه بدست آورده بود، خارج ساخت . حتى لباسى را كه پوشيده بود از بدنش بيرون آورد و ما آن اموال را در راستاى دستور امام صادق عليه السلام مصرف و تقسيم نموديم و او براى خودش چيزى نگذاشت ، به طورى كه ما براى او لباس خريديم و نزدش فرستاديم . چند ماهى نگذشت كه او بيمار شد و به عيادتش مى رفتيم تا روزى من نزد او رفتم او را در حال نزع روح ديدم چشمش را باز كرد و به من گفت : اى على ! سوگند به سرور تو امام صادق عليه السلام به وعده اش (ضمانت بهشت ) در مورد من وفا كرد. سپس از دنيا رفت ، او را پس از غسل و كفن و نماز به خاك سپرديم بعداً به مدينه رفتم و به حضور امام صادق عليه السلام رسيدم . بى آنكه سخنى بگويم به من فرمود: اى على سوگند به خدا به وعده ى خود در مورد دوست تو وفا كرديم . گفتم : فدايت شوم درست فرمودى ، سوگند به خدا دوستم هنگام مرگش اين خبر را به من داد. 📚(سفینه البحار، ج 2 ص 107-108 / وسائل الشیعه، ج12 ص 144)
در حكايات الصالحين آورده اند كه : فقيرى محتاج و عيالوار، براى طلب پول از خانه بيرون آمد، نمى دانست كه به كجا برود. ناگاه گذارش به كنار مجلس واعظى افتاد كه حاضران را به فرستادن صلوات ترغيب مى فرمود. آن فقير در آن جا ايستاد و شنيد كه واعظ مى گفت : در فرستادن صلوات ، تقصير مكنيد كه اگر توانگر بر آن سرور صلوات فرستد، در مالش بركت به هم مى رسد و اگر فقير صلوات فرستد، حق تعالى از آسمان روزى بر او مى فرستد. آن فقير از آن مجلس بيرون رفت و به فرستادن صلوات مشغول شد؛ بعد سه روز، از ويرانه اى مى گذشت ، پايش به سنگى خورد. آن سنگ كنده شد و سبوى پر از زر، در زير آن سنگ ظاهر گرديد. آن مرد گفت : وعده روزى من از آسمان است ، و روى زمين را نمى خواهيم ، و آن سنگ را در جاى خود گذاشت و به خانه آمد، صورت حال را با زن گفت . آن مرد، همسايه اى داشت كه يهودى بر بام خانه خود بود؛ و حكايت آن مرد را كه با زنش مى گفت ، شنيد. و فى الحال ، از بام فرود آمده ، به ويرانه رفت ، آن سبو را برداشته ، به خانه آمد. وقتى سر آن را گشود، ديد كه سبو، پر از مار و عقرب است . به اطرافيان خود گفت : اين همسايه مسلمان ، دشمن ما است . وقتى كه من در بام بودم ، فهميد، و آن سخن را براى اين گفت كه در طمع افتم ، و آن سبو را به خانه آورم ، و از آن ضررى به من رسد. پس بهتر آن است كه آن را به بام برده از راه ، روزنه ، در خانه او ريزم ، تا آن كه ضررى را كه براى من مى خواست ، به خودش برگردد. به بام آمد، در وقتى كه آن زن فقير، به شوهر خود مى گفت : روا باشد كه تو سبوى پر از زر بيابى و آن را بگذارى و ما در فقر و تنگدستى باشيم ؟ آن مرد مى گفت : من اميدوارم كه روزى ما از آسمان نازل شود. ناگاه يهودى ، سر سبو را گشود و آن را سرنگون ساخت ؛ آن مرد، آوازى شنيده سر را بالا كرده ديد كه از روزنه خانه او، زر فرو ريخت . فرياد زد: اى زن ! اين زر است كه از آسمان فرو مى ريزد، و آن زرها را بر مى داشت ، و صلوات مى فرستاد. وقتى يهودى ديد كه از سبو زر مى ريزد، آن را برداشت ، در آن مكان ، ديد كه همان مار و عقرب است . باقى را نيز، در خانه درويش ريخت ، و همه زر سرخ بود. آن يهودى دانست كه اين سرى است از اسرار غيبى كه به ظهور مى رسد. در خاطرش گذشت كه اين همان حكم آب نيل دارد، كه در زمان حضرت موسى على نبيا و آله و عليه السلام در نظر قبطى خون مى نمود، و در نظر سبطى آب بود. و فى الحال ، آن درويش را به بام طلبيده ، به دست او مسلمان شد و از بركت صلوات بر آن حضرت ، مسلمان را دولت غناء، و يهودى را سعادت اسلام روزى شد.
💎خواجة بخشنده و غلام وفادار ودرويشي كه بسيار فقير بودو در زمستان لباس و غذا نداشت. هرروز در شهر هرات غلامان حاكم شهر را مي‌ديد كه جامه‌های زيبا و گرانقيمت بر تن دارند و كمربندهاي ابريشمين بر كمر مي‌بندند. روزي با جسارت رو به آسمان كرد و گفت خدايا! بنده نوازي را از رئيس بخشندة شهر ما ياد بگير. ما هم بندة تو هستيم. زمان گذشت و روزي شاه خواجه را دستگير كرد و دست و پايش را بست. مي‌خواست بيند طلاها را چه كرده است؟ هرچه از غلامان مي‌پرسيد آن ها چيزي نمي‌گفتند. يك ماه غلامان را شكنجه كرد و مي‌گفت بگوييد خزانة طلا و پول حاكم كجاست؟ اگر نگوييد گلويتان را مي‌برم و زبانتان را از گلويتان بيرون مي‌كشم. اما غلامان شب و روز شكنجه را تحمل مي‌كردند و هيچ نمي‌گفتند. شاه انها را پاره پاره كرد ولي هيچ يك لب به سخن باز نكردند و راز خواجه را فاش نكردند. شبي درويش در خواب صدايي شنيد كه مي‌گفت: ای مرد! بندگي و اطاعت را از اين غلامان ياد بگير. 💠💠
💠در زمان مالک دینار جوانی از زمره اهل معصیت و طغیان از دنیا رفت ؛ مردم به خاطر آلودگی او جنازه اش را تجهیز نکردند ، بلکه در مکان پستی و محلّ پر از زباله ای انداختند و رفتند . شبانه در عالم رؤیا از جانب حق تعالی به مالک دینار گفتند : بدن بنده ما را بردار و پس از غسل و کفن در گورستان صالحان و پاکان دفن کن . عرضه داشت : او از گروه فاسقان و بدکاران است ، چگونه و با چه وسیله مقرّب درگاه احدیت شد ؟ جواب آمد : در وقت جان دادن با چشم گریان گفت : 👈 یا مَنْ لَهُ الدُّنیا وَ الآخِرَهُ إرْحَمْ مَن لَیْسَ لَهُ الدُّنیا وَ الآخرَهُ . « ای که دنیا و آخرت از اوست ، رحم کن به کسی که نه دنیا دارد نه آخرت » . مالک ! کدام دردمند به درگاه ما آمد که دردش را درمان نکردیم ؟ و کدام حاجتمند به پیشگاه ما نالید که حاجتش را برنیاوردیم ؟ 📚 ملا فتح اللّه کاشانی در تفسیر « منهج الصادقین »
👈 قلب ها را از کینه پاک کنیم 💠روزی لقمان به فرزندش گفت : « از فردا یک کیسه با خودت بیاور و در آن به تعداد آدم‌هایی که دوست نداری و از آنان بدت می‌آید پیاز قرار بده » روز بعد فرزند همین کار را انجام داد و لقمان گفت : « هرجا که می‌روی این کیسه را با خود حمل کن » فرزنش بعد از چند روز خسته شد و به او شکایت برد که پیازها گندیده و بوی تعفن گرفته است و این بوی تعفن مرا را اذیت می‌کند. لقمان پاسخ داد : « این شبیه وضعیتی است که تو کینه دیگران را در دل نگه داری . این کینه ، قلب و دلت را فاسد می‌کند و بیشتر از همه خودت را اذیت خواهد کرد ...
👈دل سوزاندن ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﺎﻥ ﺑﺮﺍﻳﻢ ﻧﻘﻞ ﻛﺮﺩ: 💠ﭘﻴﺮﺯﻧﻰ ﺁﻣﺪ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﺎﺝ ﺷﻴﺦ ﺭﺟﺐ ﻋﻠﻰ ﺧﻴﺎﻁ ﺗﻬﺮﺍﻧﻰ ﻛﻪ ﺍﻫﻞ ﻣﻜﺎﺷﻔﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﭘﺴﺮﻡ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺮﻳﺾ ﺷﺪﻩ ﻫﺮﭼﻪ ﺣﻜﻴﻢ ﻭ ﺩﻭﺍ ﻛﺮﺩﻩ‌ﺍﻡ ﺑﻰ ﻓﺎﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻃﺒﺄ ﺟﻮﺍﺑﺶ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ؛ ﻳﻚ ﻓﻜﺮﻯ بکنید. ﺷﻴﺦ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﺋﻴﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻟﺤﻈﺎﺗﻰ ﺗﺎﻣﻞ ﻛﺮﺩ، ﺑﻌﺪ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﭘﺴﺮﺕ ﺳﻠﺎّﺥ ﺍﺳﺖ؟ ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻪ. ﺷﻴﺦ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺧﻮﺏ ﻧﻤﻰ ﺷﻮﺩ! پیرزن ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ؟ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺑﺨﺎﻃﺮﺍﻳﻨﻜﻪ ﮔﻮﺳﺎﻟﻪ ﺍﻯ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﻯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻛﺸﺘﻪ. ﻭ ﭘﺴﺮ ﺷﻤﺎ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺯﻧﺪﻩ ﻧﻴﺴﺖ، ﺩﻝ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻩ ﺁﻧﻬﻢ ﺩﻝ ﻳﻚ ﺣﻴﻮﺍﻧﻰ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺁﻩ ﻛﺸﻴﺪﻩ. پیرزن ﮔﻔﺖ: ﺁﺷﻴﺦ ﻳﻚ ﻛﺎﺭ ﺑﻜﻦ ﭘﺴﺮﻡ ﻧﻤﻴﺮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮔﺮﻳﻪ ﻛﺮﺩ. ﺁﺷﻴﺦ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺁﺧﻪ ﻣﻦ ﭼﻪ ﻛﺎﺭﻛﻨﻢ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﻛﻪ ﻧﻴﺴﺖ. ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺩﻝ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻩ ﻭ ﺁﻩ ﺁﻥ ﺣﻴﻮﺍﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ . چند روز بعد ﺁﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻣﺮﺩ. ﺍﻳﻦ آدم ﺩﻝ ﻳﻚ ﺣﻴﻮﺍن ﺭﺍ ﺳﻮﺯﺍﻧدﻭ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭﺍﻯ ﺑﺤﺎﻝ ﺁﻥ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﺩﻝ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻨﺪ
👈علت فقر 💠 شخصی بهه حضور *امیرالمؤمنین * رسید و از تنگی معیشت خود شکایت کرد امام فرمود: فقر و تنگدستی تو شاید به این سبب است که با قلم گره دار می نویسی عرضه داشت: خیر یا امیرالمؤمنین حضرت فرمود: شاید با شانه شکسته موی خویش را می آرایی. گفت: نه. فرمود: شاید از کسی که عمرش از تو بیشتر است جلوتر می روی (رعایت ادب بزرگ تر نمی کنی و جلوتر از آنها راه میروی). | گفت: نه. حضرت فرمود: شاید بعد از طلوع فجر می خوابی گفت: نه، فرمود: شاید که در مورد پدر و مادر خود از دعای خیر دریغ می ورزی. عرضه داشت: آری یا امیرالمؤمنین! پس آنگاه امام دستور فرمود که برای رفع بلای تنگدستی، پدر و مادر خود را از دعا فراموش نکند و فرمود: از رسول اکرم صلی الله شنیدم که فرمود: ترک دعای خیر برای پدر و مادر روزی آدمی را می برد و او را به تنگدستی مبتلا می سازد.
👈 شرط با شیطان 💠روزی زنی با شیطان شرط گذاشت که مرد خیاطی را وادار به طلاق همسرش کنند. شیطان خندید و گفت به اینکه کاری ندارد. پس به دکان مرد خیاط رفت و شروع به وسوسه کردن وی کرد. اما خیاط زنش را دوست داشت و فکر طلاق به سرش نیامد. شیطان سرافکنده برگشت و این بار زن به دکان مرد خیاط رفت و گفت: چند متر از گرانترین پارچه ای که داری برای زنی که پسرم دوستش دارد میخواهم. خیاط پارچه ای را برید و به زن داد. زنک به در خانه مرد خیاط رفت و در زد. چون زن خیاط در را باز کرد به او گفت: خیر ببینی خواهر میترسم نمازم قضا شود میخواهم اجازه دهی در همین ایوان خانه ات نمازم را بخوانم. زن خیاط گفت بفرمایید. زن پس از آنکه نمازش تمام شد پنهانی پارچه را پشت در اتاق گذاشت و از خانه خارج شد. خیاط که به خانه برگشت پارچه را دید و فورا داستان آن زن و معشوقه ی پسرش را به یاد آورد و همسرش را همان موقع طلاق داد. بعد از این اتفاق شیطان به زن گفت: اکنون من به مکر و حیله زنان اعتراف می کنم. زن به شیطان گفت نظرت چیست مرد خیاط و همسرش را به یکدیگر بازگردانم؟ شیطان با تعجب گفت چگونه؟ زن گفت بنشین و نگاه کن. روز بعد زنک به دکان خیاط رفت و به او گفت: از همان پارچه ی زیبایی که دیروز خریدم می خواهم چون دیروز برای ادای نماز به خانه ای رفتم و پارچه را آنجا جا گذاشتم. مرد خیاط بعد از شنیدن این حرف سراسیمه دکان را رها کرده و دنبال زنش رفت....
🔸نقل است؛ شاه عباس صفوی رجال کشور را به ضیافت شاهانه میهمان کرد، دستور داد تا در سرقلیانها به جای تنباکو، از "پِهن" اسب استفاده کنند. 🔹میهمانها مشغول کشیدن قلیان شدند! دود و بوی پهنِ اسب فضا را پر کرد، اما رجال از بیم ناراحتی‌ شاه پشت سر هم بر نی قلیان پُک عمیق زده و با احساس رضایت دودش را هوا میدادند! 🔸شاه رو به آنها گفت: سرقلیانها با بهترین تنباکو پر شده اند، آن را حاکم همدان برایمان فرستاده. 🔹همه از تنباکو و عطر آن تعریف کرده و گفتند: براستی تنباکویی بهتر از این نمی‌توان یافت. 🔸شاه به رییس نگهبانان دربار که پک‌های عمیقی به قلیان میزد گفت: تنباکویش چطور است؟ 🔹رییس نگهبانان گفت: به سر اعلیحضرت قسم، پنجاه سال است قلیان می‌کشم، اما تنباکویی به این عطر و مزه ندیده ام! 🔺شاه با تحقیر به آنها نگاهی‌ کرد و گفت: مرده شوی تان را ببرد که به خاطر حفظ پست و مقام، حاضرید به جای تنباکو، پهن اسب بکشید و به‌‌‌ به‌‌‌‌‌‌ و چه چه کنید!
👈 برکت مهمان 💠 زنی بود که مهمان دوست نداشت...!! روزی همسر او به نزد حضرت محمد(صل الله علیه و آله وسلم)میرود و بازگو میکند که همسر من مهمان دوست ندارد...!!! حضرت محمد به مرد میگوید: برو و به همسرت بگو من فردا مهمان شما هستم... فردای آنرور حضرت محمد مهمان آن زن و مرد میشود... هنگام رفتن از آن خانه زن میبیند که پشت عبای حضرت محمد(ص) پر از مار و عقرب است. زن فریاد میزند یا محمد(ص) عبای خود را بیرون بیاورید... حضرت محمد(ص)* می فرمایند "... اینها قضا و بلای خانه شما است که من می برم... پس مهمان حبیب خداست و از روزی اهل خانه کم نمیشود و قضا و بلای اهل خانه را با خود می برد... 📕«داستانهای بحارالانوار»
👈قضاوت ✨روزی لقمان در كنار چشمه‌ای نشسته بود. مردی كه از آنجا مي‌گذشت. از لقمان پرسيد: «چند ساعت ديگر به ده بعدی خواهم رسيد؟» لقمان گفت: «راه برو.» آن مرد پنداشت كه لقمان نشنيده است. دوباره سوال كرد: «مگر نشنيدي؟ پرسيدم چند ساعت ديگر به ده بعدی خواهم رسيد؟» لقمان گفت: «راه برو.» آن مرد پنداشت كه لقمان ديوانه است و رفتن را پيشه كرد. ✔️زماني كه چند قدمي راه رفته بود، لقمان به بانگ بلند گفت: «ای مرد، يک ساعت ديگر بدان ده خواهی رسيد.» مرد گفت: «چرا اول نگفتی؟» لقمان گفت: «چون راه رفتن تو را نديده بودم، نمی دانستم تند می‌روی يا كُند. حال كه ديدم دانستم كه تو يک ساعت ديگر به ده بعدی خواهی رسيد.» 💥دوست من ، تو راه رفتن دیگران را ببین و بعد در موردشان قضاوت کن💥
✍شیطان به گفت: می خواهم تو را نصیحت کنم. 🔅حضرت یحیی فرمود: من میل به تو ندارم؛ ولی می خواهم بدانم طبقات مردم نزد شما چگونه اند.شیطان گفت: مردم از نظر ما به سه دسته تقسیم می شوند: ۱- عده ای مانند شما معصومند، از آنها مأیوسم و می دانیم که نیرنگ ما در آنها اثر نمی کند. ۲- دسته ای هم برعکس، در پیش ما شبیه توپی هستند که به هر طرف می خواهیم می گردانیم. ۳- دسته ای هم هستند که از دست آنها رنج می برم؛ زیرا می خورند؛ ولی سپس از کرده خود می شوند و می کنند و تمام زحمات ما را به هدر می دهند. دفعه دیگر نزدیک است که موفق شویم؛ اما آنها به یاد می افتند و از چنگال ما فرار می کنند... ما از چنین افرادی پیوسته رنج می بریم... 📚کشکول ممتاز، ص 426
🔰مرحوم آيت الله العظمي مرعشي فرمودند: چهارده سال پدرم فوت کرده بود، ايشان را خواب نمي‌ديدم. خيلي دلم مي‌خواست پدرم را خواب ببينم. آ سيد محمود، پدر ايشان، آ سيد محمود مرعشي معروف به سيد محمود حکيم فرمودند: بعد از چهارده سال من متوسل به سيد الشهداء، أباعبدالله(ع) شدم که داستانش معروف است کربلا ايشان رفتند و پايين پاي امام حسين، توسل به علي اکبر، بالاخره پدر را خواب ديدم. گفتم: بابا چهارده سال است من دلم تنگ شده، يکي از علما از دنيا رفت، همان شب اول بستگانش او را خواب ديدند و پرسيدند: بابا به اين زودي، هنوز خودت گرفتار هستي. گفت: کسي حق الناس به گردنش نباشد، آزاد است و مي‌تواند راحت در دنيا بيايد. من حق الناس بر گردنم نبود. بالاخره گفتم: بابا چهارده سال است که من انتظار مي‌کشم. گفت: بابا گرفتار هستم. گفتم: گرفتار چه هستي؟ فرمودند: مبلغي به مشهدي محمد يزدي در نجف که نزديک حرم حضرت امير مغازه دارد و نخود و لوبيا مي‌فروشد، من يک مبلغي به ايشان بدهکار هستم. ظاهراً هفتصد دينار بوده است. آقاي مرعشي مي‌فرمايند: گذرنامه سخت مي‌شد براي عراق گرفت. با يک سختي زيادي براي عتبات گذرنامه گرفتم و به نجف آمدم و سؤال کردم: مشهدي محمد يزدي؟ گفتند: چند تا داريم. گفتم: کنار حرم يک دکان يا مغازه به من نشان دادند و مي‌گويد: رفتم ديدم يک پيرمرد بداخلاقي نشسته، جنس‌هايش هم همه جنس‌هاي خاک خورده است. سلام کردم و گفتم: مشهدي محمد يزدي شما هستي؟ گفت: چه کار داري؟ گفتم: از او چيزي نمي‌خواهم، پدرم سيد محمود مرعشي به من گفته که به شما بدهکار هستم. گفت: يادم نمي‌آيد! گفتم: دفتري نداري؟ گفت: اين مغازه چقدر فروش دارد که دفتر داشته باشم؟ تمام کاغذها را نگاه کردم و يک به يک بررسي کردم، دو سه ساعت طول کشيد. يک مرتبه ديدم نوشته: سيد محمود مرعشي هفتصد دينار، ايشان فرمودند: يک مقداري هم بيشتر به او دادم و از او طلب رضايت کردم، بعد خودم يا ديگري در خواب ديديم که پدر راحت شدند. حالا من نمي‌دانم اين بحث‌هاي اختلاس و بردن‌ها که ميلياردي هم هست، واقعاً کساني که اين کارها را مي‌کنند،يک خرده به معاد معتقد نيستند.
هدایت شده از عارفانه
استاد فاطمی نیا : 🍃مي گويند شاهزاده اي متحول شده و در راه خدا و آخرت قرار گرفت. سبب تحولش اين بود كه روزي براي شكار آهو رفته بود، ناگهان از غيب ، صدايي شنيد كه ميگويد: "أَلهذا خُلقت!؟" " آيا براي همين آفريده شده اي؟!" اين جمله باعث تنبه و بيداري او شد! اين صدا بايد روزي چندين بار از درون خود ما برخيزد! هدف خلقت عبوديت است ؛ همه ي كارهاي ما بايد در مسير عبوديت و تقرب خداوند باشد.
💥مرحوم حجةالاسلام آقای حاج سید حسین نوری که از علماء شهرستان گرگان بودند و از منتظرین و علاقمندان واقعی حضرت بقیة الله ارواحنافداه، می فرمود: من عادت کرده بودم و ورد زبانم شده بود که بگویم: «اللهم ارنی الطلعة الرشیدة» و زیاد به یاد آن حضرت بودم و کسی از این راز اطلاع نداشت. یک روز یکی از اولیاء خدا از تهران به گرگان نزد من آمد و گفت: تشرفی برایم حاصل شده بود، حضرت بقیة الله علیه السلام به شما سلام رساندند و فرمودند: «ما از شما ممنون و متشکریم که نام ما را زیاد می بری و ما را فراموش نکرده‌ای!» 📗روح مهربان ١ و کتاب ملاقات با امام زمان 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة
هدایت شده از معارف
💠زمان در برزخ معنایی ندارد💠 ✅ زمان از مشخصات و مختصات عالم دنیاست که روز و شب و ماه و سال دارد و وقتی دنیا به پایان می‌رسد خصوصیات آنهم تمام می‌شود و چنانچه کسی وارد برزخ شود دیگر این گذر زمان معنای دیگری پیدا می‌کند و ممکن است برای یک نفر یکساعت دنیا هزار سال بگذرد و برعکس هزار سال برای یک شخص دیگر به اندازه یکساعت دنیا باشد، این روایت به این نکته به خوبی اشاره میکند: 🌷 روزی امیرالمومنین علی (ع) با جمعی از یاران خود به قبرستان رفتند و خطاب به آنان فرمودند: ❓آیا می خواهید چیزی را به شما نشان دهم که تاکنون ندیده باشید؟ عرض کردند: بلی یا امیرالمومنین. 🔘 پس حضرت بر سر قبر کهنه ای که نشان می داد صاحب آن مدت ها پیش فوت نموده، رفته و فرمودند: «یا عَبدالله؛ قُم بِاذنِ الله؛ ای بنده ی خدا؛ به اِذن خداوند برخیز» ⭕️در همان حال قبر شکافته شد و پیرمردی با محاسن و موهای سفید از قبر بیرون آمد و عرض کرد: «السلامُ عَلیک یا وَلی الله». 🔻حضرت جواب او را داده و فرمودند: چند سال است که از دنیا رفته ای؟ 🔻مرد پاسخ داد: فدایت شوم، سال نشده. 🔻حضرت فرمودند: چند ماه است؟ 🔻مرد پاسخ داد: به ماه هم نرسیده. 🔻حضرت فرمودند: چند روز است؟ 🔻مرد عرض کرد: روز هم نشده است. 🔻حضرت فرمودند: چند ساعت است؟ 🔻مرد پاسخ داد: به ساعت هم نرسیده است، ⭕️چرا که تا داخل قبر خویش گردیدم، بعد از سؤال نکیر و منکر، حوریِ زیباروی و خوش صورتی را در قبر دیدم و در آن لحظه به ناگاه گردنبندی که در گردن داشت پاره گردید و دانه های آن متفرق شد و من و او مشغول جمع کردن دانه ها گردیدیم که به ناگاه شما مرا فراخواندید. ⭕️پس حضرت علی (ع) فرمودند: ای مرد به جایگاه خود بازگرد و انشاءالله خداوند تو را از رحمت بی پایانش بی نصیب نفرماید. ⚛ وقتی آن مرد به درون قبر بازگشت حضرت به همراهان خود فرمودند: او صد سال بود که از دنیا رفته و به دلیل اعمالش تا قیام قیامت دچار عذاب عالم برزخ نخواهد گردید. 🔶 آنگاه حضرت بر سر قبری که تازه بود و گویا صاحب آن ساعاتی پیش از دنیا رفته بود آمدند و صاحب آن قبر را صدا زدند. 🔸پس جوانی سیاه روی با حالی زار از قبر بیرون آمد و پاسخ داد: «السلامُ عَلیک یا امیرالمومنین». 🔸حضرت جواب سلام او را داده و فرمودند: جوان؛ چند ساعت است که از دنیا چشم فروبسته ای؟ 🔸عرض کرد: فدایت شوم، از ساعت گذشته است. 🔸حضرت فرمودند: چند روز است؟ 🔸پاسخ داد: از روز زیادتر است. 🔸حضرت فرمودند: چند سال است؟ 🔸پاسخ داد: سال های فراوانی است، آنقدر گرفتاری و رنج و عذاب بر من غالب شده است که خاطرم نیست چند سال است، گویا صد سال است. 🔳 پس حضرت فرمودند: به جایگاه خود بازگرد و در حق او دعا فرمودند و به برکت دعای آن حضرت در عقاب و عذاب او تخفیفی داده شد. 🔳 سپس امیرالمومنین علی (ع) فرمودند: او را همین امروز و شاید یک ساعت پیش دفن کرده اند و همانا آگاه باشید که فرق میان انسان مومن و منافق در قبر این چنین است. 📕جواهر: 181، جهنم میعادگاه پیروان شیطان: 38، برزخ ص 59
💥آیت‌الله کاشانی فرمودند: شخصی به نام نوروزی برای من نقل کرد: پسرم مریض شد ‌وقتی دکتر بردم گفتند سرطان است، چندین دکتر مراجعه کردم، همه گفتند درد ایشان درمان ندارد، ناچار پسرم را به انگلستان بردم، تا آنجا هم بعد از چند روز آزمایش و عکسبرداری همین تشخیص را دادند و گفتند اگر عمل هم بکنید فایده ندارد، بارها به خدا عرض کردم که خدایا این همه ثروت را که به من عنایت فرموده ای از من بگیر، فقط این یک پسر را برای من نگه دار، عاقبت پسرم را از بیمارستان انگلستان مرخص کردم، سوار هواپیما شدیم به طرف تهران، در حالی که سرم دستش بود و از شدت درد ضعیف و رنجور شده بود. ✨💫✨ یک نفر در هواپیما به من گفت این مریض را چرا اینجا آوردی؟ گفتم کجا ببرم؟ گفت: مسجد مقدس جمکران! این جور مریض ها را باید حضرت صاحب الزمان علیه السلام شفا بدهد. من در همان هواپیما نذر کردم که اگر خداوند پسرم را شفا دهد یک بیمارستان به نام مسجد مقدس جمکران بنا کنم، شروع کردم در هواپیما با امام زمان علیه السلام راز و نیاز کردن، عرض کردم: ای پسر فاطمه به حق فاطمه زهرا سلام الله علیها به این پسر شفا عنایت فرما! ✨💫✨ در همین حال بودم که یک مرتبه پسرم از خواب بیدار شد و گفت: بابا به من انار بده! گفتم: چشم، تهران برای شما انار می دهم. بار دوم از خواب بیدار شد و گفت: بابا به من بیسکویت بده! معلوم شد که در خواب دیده سید بزرگواری برای ایشان انار آورده و فرموده شما خوب شدید سرم را بیرون بیاورید! چون تهران رسیدیم سرم را از دست ایشان بیرون آوردم دیدم حالش خیلی خوب است چند روز در تهران ماندیم، به دکترها مراجعه کردم آزمایش و عکسبرداری گفتند پسر شما سالم است! چون قبلا دیده بودند گفتند این فقط معجزه بود که خداوند به حرمت حضرت صاحب الزمان علیه السلام و مسجد مقدس جمکران ایشان را شفا داده است. 📗شیفتگان حضرت مهدی علیه السلام، ج٣
💥شیخ زاهد عابد شمس الدین محمدبن قارون می گوید: در حله حاکمی بود که او را مرجان صغیر می گفتند، او مرد ناصبی و مخالف شیعه بود. روزی بعضی از مغرضین به او گفتند که ابوراجح حمامی که شیعه است، دائما بعضی از صحابه را لعن می کند. مرجان دستور داد تا او را حاضر کنند وقتی او حاضر شد دستور داد او را بزنند. ✨💫✨ مأمورین به قدری او را زدند که نزدیک به هلاکت رسید، تمام بدن او را مجروح کردند و آنقدر با چوب و تازیانه به صورتش زدند که دندانهای او ریخت و زبان او را بیرون آوردند و به سیمهای آهنی آن را بستند و بینی او را سوراخ کردند و ریسمانی از مو داخل سوراخ بینی او کردند و سر آن ریسمان را به دست مأموران دادند تا او را در کوچه های حله بگردانند و خلاصه بقدری او را اذیت کردند که به زمین افتاد و مشرف به هلاکت بود، خبر وضع او را به حاکم(مرجان) دادند آن ظالم دستور داد که او را بکشند. ✨💫✨ حاضرین گفتند او پیرمرد است و بقدری مجروح شده که خود به خود همین امشب خواهد مرد و آنها زیاد اصرار کردند که او را نکشد. فرزندانش جسد مجروح و بیهوش ابوراجح را به منزل بردند و تردیدی نداشتند که در همان شب تواهد مرد. ولی صبح وقتی که مردم به نزد او رفتند دیدند او ایستاده و مشغول نماز است! بدنش سالم و دندانهایش که ریخته بود دوباره درآمده و دندانهای سالم دارد و اثری از جراحتهایی که روز قبل بر او وارد شده دیده نمی شود 💥مردم تعجب کردند، از او پرسیدند چه شد که آنهمه جراحت از بدن تو برطرف شدد. گفت: من در نیمه های شب، به حالی افتاده بودم که مرگ را در یک قدمی خود می دیدم، در دل از خدا طلب دادرسی و استغاثه کردم، از مولایم حضرت بقیة الله ارواحنافداه کمک خواستم، اتاق تاریک بود، ناگهان دیدم اتاق پر از نور شد، حضرت ولیعصر علیه السلام را دیدم که به اتاق من آمدند و دست مبارک خود را به روی من کشیدند و فرمودند از منزل بیرون برو و برای مخارج عیالت کاری کن، که خدا تو را عافیت عنایت فرموده است. و حالا می بینید که من بحمدلله صحیح و سالم شده ام. ✨💫✨ شیخ محمد بن قارون راوی این قضیه می گوید: به خدا قسم من دائما با ابوراجح در تماس بودم، او مردی لاغراندام و زردرنگ و بدصورت و کوسه ای بود. آن روز صبح با آن جمعی که به خانه او رفتند منهم بودم، او را بقدری سرحال و چاق و خوش صورت و ریش او بلند و صورت او سرخ دیدم که فوق العاده تعجب کردم و عجیبتر اینکه تا آخر عمر در همان قیافه بود مثل یک جوان بیست ساله و تغییر نکرد! ✨💫✨ وقتی قضیه او بین مردم پخش شد حاکم او را خواست و وقتی دید روز گذشته او را با آن حال دیده و امروز علاوه بر آنکه اثری از آن جراحت در وجودش نیست، بلکه در سیمای یک جوان سرحال آمده و حتی دندانهایش روییده است فوق‌العاده ترسید و از آن به بعد حتی در کاخش پشت به مقام حضرت ولیعصر علیه السلام که در حله بود نمی نشست و به شیعیان و اهل حله محبت و نیکی می کرد و پس از مدت کوتاهی مورد غضب واقع شد و به درک واصل گردید. 📗ملاقات با امام زمان ص ١۵٠
🍃جزای اعمال🍃 🔸یکی از اصحاب موسی بن جعفر علیهما السلام به آن حضرت عرض کرد: یک نفر کافر است و از برخی از مسائل غیبی خبر می‌دهد. امام کاظم علیه السلام او را احضار نمود و فرمود: تو چگونه از غیب خبر می‌دهی؟ او گفت: من با خواسته نفس خود مخالفت می‌کنم از این رو می‌توانم از غیب خبر بدهم. امام علیه السلام فرمود: آیا نفس تو مایل است که مسلمان شوی؟ عرض کرد: مایل نیستم که مسلمان شوم. امام علیه السلام فرمود: با نفس خود مخالفت کن و مسلمان شو. پس او پذیرفت و مسلمان شد. چون روز دیگر نزد امام علیه السلام آمد و امام از او سؤالات غیبی نمود نتوانست پاسخ بدهد. پس گفت: تعجّب است که قبل از مسلمان شدن قدرت بر غیب گویی داشتم و اکنون که مسلمان شده‌ام از آن عاجز مانده ام؟! امام علیه السلام به او فرمود: هنگامی که تو کافر بودی پاداش مجاهده و مخالفت با نفس تو در دنیا داده می‌شد، و پاداش آخرتی نداشتی و لکن اکنون که مسلمان هستی قابلیّت پاداش آخرتی پیدا کردی و خداوند پاداش مجاهده با نفس را در آخرت به تو خواهد داد و این پاداش برای تو بهتر و فروان تر می‌باشد. [۱] مؤلّف گوید: کافر چون نمی تواند قصد قربت کند و عمل خود را برای خدا انجام بدهد، پاداشی در آخرت نخواهد داشت چرا که خداوند می‌فرماید: ﴿فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَدا﴾ [۲] از سویی خداوند پاداش هیچ عمل کننده ای که خدمت و احسانی به مردم نموده باشد را ضایع نخواهد نمود و اگر او مؤمن نباشد خداوند پاداش او را در دنیا قرار خواهد داد چنان که می‌فرماید: ﴿إِنَّ الَّذینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ إِنَّا لا نُضیعُ أَجْرَ مَنْ أَحْسَنَ عَمَلا﴾. 📗📗📗📗 [۱]: . چهل حکایت: ص۶۵. [۲]: . آخر سوره کهف.
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 شیخ جعفر آقایِ مجتهدی و عنایت امام زمان به پیرزن آلمانی