eitaa logo
حکمت و حکایت
435 دنبال‌کننده
305 عکس
867 ویدیو
17 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
👈 حنظله، غسیل الملائکه 🌴در مدینه جوانی بود بن نام حنظله از قبیله خزرج. در آستانه جنگ احد مقدمه عروسی او با دختر عبدالله پسر ابی شروع شده بود. شبی که رسول خدا دستور داد مسلمانان برای جنگ، از مدینه به سوی احد حرکت نمایند، حنظله همان شب را از پیامبر اجازه گرفت مراسم عروسی را انجام دهد و فردایش به سپاه اسلام ملحق گردد. پیامبر صلی الله علیه و آله اجازه داد. حنظله پس از انجام عمل زفاف، در حال جنب برای جنگ آماده شد. 🌴نجمه (تازه عروس) چهار نفر از زنها را حاضر نمود و ایشان را برای وقوع عمل زناشویی شاهد گرفت. زنها از نجمه پرسیدند: چرا زنها را شاهد گرفتی؟ در پاسخ گفت: من در خواب دیدم دری از آسمان باز شد حنظله از آن به آسمان داخل گردید، دوباره آسمان به هم متصل شد من فهمیدم که حنظله شهید خواهد شد(این کار را کردم تا بعداً مورد تهمت قرار نگیرم). 🌴حنظله پیش از اذان صبح خود را به رسول الله رساند و نماز صبح را با تیمم خواند. آن گاه وارد میدان نبرد شد، ناگاه ابوسفیان را دید که اسبش را میان دو لشکر به جولان آورده است. حنظله با یک حمله اسب او را پی کرد، ابوسفیان از اسب سرنگون به زمین افتاد، فریاد زد و از قریش برای نجات خود کمک خواست. سپس پا شد رو به فرار گذاشت. حنظله همچنان در تعقیب او بود که مردی از کفار به جنگ او آمد حنظله با او جنگید و به شهادت رسید. 🌴پیامبر فرمود: فرشتگان را دیدم حنظله را بین زمین و آسمان با باران ابر سفید در ظرفی از نقره شستشو می کنند، از آن پس او را حنظله غسیل الملائکه می نامیدند. 📚 بحار ج 20، ص 57
👈 دانشمند دیوانه 🌴نعمان پسر بشیر می گوید: من با جابر پسر یزید جعفی، از شیعیان مخلص امام باقر علیه السلام همسفر بودم. در مدینه محضر امام باقر علیه السلام شرفیاب شد و با آن حضرت دیدار کرد و خوشحال برگشت. از مدینه به سوی کوفه حرکت کردیم. 🌴روز جمعه بود. در یکی از منزلگاهها نماز ظهر را خواندیم، همین که خواستیم حرکت کنیم، مردی بلند قد گندمگون پیدا شد و نامه ای در دست داشت که امام باقر علیه السلام به جابر نوشته بود و مهر گلی که بر آن زده بود هنوز تر بود. جابر نامه را گرفت و بوسید و بر دیدگانش گذاشت و پرسید: چه وقت از محضر سرورم امام باقر مرخص شدی؟ پاسخ داد: هم اکنون از امام جدا شدم. جابر پرسید: پیش از نماز ظهر یا بعد از نماز؟ گفت: بعد از نماز. 🌴جابر چون نامه را خواند بسیار غمگین شد و دیگر او را خوشحال ندیدیم. شب هنگام وارد کوفه شدیم و چون صبح شد، به دیدار جابر رفتم. دیدم از خانه بیرون آمده، چند عدد استخوان، مانند گلوبند بر گردن آویخته و بر یک نی سوار شده و فریاد می زند: منصوربن جمهور امیری است بدون مأمور و استانداری است بر کنار شده و از این گونه حرفها می زد. 🌴جابر نگاهی به من کرد و من هم نگاهی به او کردم، ولی با من سخنی نگفت، و من نیز حرفی نزدم اما به حال او گریستم. جمعیت زیاد اطراف او را گرفته بودند. جابر با آن حال وارد میدان کوفه شد و در آنجا با کودکان به بازی پرداخت. مردم می گفتند: جابر دیوانه شده، جابر دیوانه شده. 🌴چند روز بیشتر نگذشته بود که نامه ای از هشام بن عبدالملک (خلیفه اموی) رسید که به استاندار کوفه دستور داده بود جابر را پیدا کرده گردن او را بزند و سرش را به خلیفه ارسال کند. 🌴استاندار کوفه از حاضران مجلس پرسید: جابر کیست؟ گفتند: مردی دانشمند، فاضل و راوی حدیث بود، ولی افسوس اکنون دیوانه است و بر نی سواره شده و در میدان کوفه با کودکان بازی می کند. 🌴استاندار کوفه خود به میدان کوفه آمد، دید جابر سوار بر نی شده با کودکان بازی می کند. گفت: خدا را شکر که مرا از کشتن چنین انسانی نگه داشت و دستم را به خون وی آلوده نساخت. طولی نکشید منصور همان طور که جابر (با جمله ای امیر است بدون مأمور) خبر داده بود از مقام استانداری بر کنار شد و به این گونه امام علیه السلام صحابه ارزشمند خود را از مرگی حتمی نجات داد. 📚بحار ج 27، ص 23 و ج 46، ص 282 با اندكی تفاوت.
👈 بانویی در محضر هشت امام معصوم 🌴حبابه والبیه (نام زنی است از قبيله يمن، وی از بانوان پرهيزگار با فضيلت بوده و امام رضا او را با لباس خود كفن نمود و دفن كرد.) می گوید: امیرالمؤمنین علی علیه السلام را در محل پیش تازان لشکر دیدم، در دستش تازیانه دو سر بود و با آن، فروشندگان ماهی بی فلس و مار ماهی و ماهی طافی (که حرامند) را می زد و می فرمود: ای فروشندگان مسخ شده بنی اسرائیل و لشکر بنی مروان! فرات بن احنف عرض کرد: یا امیرالمؤمنین لشکر بنی مروان کیانند؟ حضرت فرمود: مردمی بودند که ریشهای خود را می تراشیدند و سبیلهایشان را تاب می دادند. 🌴حبابه می گوید: من گوینده ای را خوش بیان تر از علی علیه السلام ندیده بودم، به دنبالش رفتم تا در محل نشیمن مسجد کوفه نشست. عرض کردم: یا امیرالمؤمنین! خدا رحمتت کند! نشانه امامت چیست؟ امام علی علیه السلام در پاسخ(به سنگ کوچکی اشاره کرد)و فرمود: آن را بیاور! من سنگ کوچک را به حضرت دادم، امام با انگشتر خود به آن مهر زد، سپس فرمود: ای حبابه! هر کسی ادعای امامت کرد و توانست مثل من این سنگ را مهر زند، بدان که او امام است و اطاعت از او واجب می باشد و نیز امام کسی است که هر چه را بخواهد از او پنهان نگردد. 🌴حبابه می گوید: از محضر امیرالمؤمنین رفتم. مدتی گذشت حضرت به شهادت رسید، نزد امام حسن علیه السلام که در مسند امیرالمؤمنین نشسته بود و مردم از او سؤال می کردند، رفتم. هنگامی که مرا دید، فرمود: ای حبابه والبیه! عرض کردم: بلی، سرورم! فرمود: آنچه همراه داری بیاور! من آن سنگ کوچک را به حضرت دادم با انگشتر خود با آن مهر زد همچنان که امیرالمؤمنین مهر زده بود. 🌴پس از امام حسن، خدمت امام حسین علیه السلام که در مسجد پیامبر خدا(در مدینه بود)رسیدم مرا نزد خود خواست و به من خوشآمد گفت و فرمود: در میان دلیل امامت، آنچه را که تو می خواهی موجود است. آیا دلیل امامت را می خواهی؟ عرض کردم: بلی، سرور من!فرمود: آنچه همراه داری بیاور! من آن سنگ را به حضرت دادم امام مهر خود را بر آن زد و مهر در آن سنگ نقش بست. 🌴پس از شهادت امام حسین به خدمت امام زین العابدین رسیدم. آن چنان پیر شده بودم ضعف و ناتوانی اندامم را فرا گرفته بود و من آن وقت خود را صد و سیزده سال می دانستم، امام را دیدم در حال رکوع و سجود بوده و مشغول عبادت است.(و به من توجه ندارد، من هم توان آنجا ماندن را نداشتم)از دریافت نشانه امامت، ناامید شدم. 🌴در این وقت حضرت با انگشت سبابه خود به من اشاره کرد به محض اشاره آن حضرت جوانی من برگشت. منتظر شدم امام نماز را تمام کرد. عرض کردم: سرور من! از دنیا چقدر گذشته و چقدر باقی مانده است؟ فرمود: نسبت به گذشته آری، اما نسبت به آینده نه. (گذشته را می توان معلوم کرد، به آن آگاهیم، ولی باقی مانده را کسی آگاه نیست، آن را خدا می داند). آنگاه فرمود: آنچه همراه خود داری بیاور! من سنگ کوچک را به امام سجاد دادم آن حضرت نیز مهر زد. 🌴سپس محضر امام باقر رفتم، او نیز بر آن سنگ مهر زد. بعد از آن خدمت امام صادق رسیدم آن حضرت نیز بر آن سنگ مهر زد. پس از آن سنگ را به خدمت امام کاظم علیه السلام تقدیم نمودم. او نیز مهر کرد. سپس محضر امام رضا علیه السلام رفتم آن حضرت نیز همان سنگ کوچک را مهر زد. حبابه والبیه پس از آن، نه ماه زندگی کرد و در سن 236 دار دنیا را وداع نمود. 📚 بحار ج 25، ص 175
👈 حاضر جوابی 🌴روزی عقیل (برادر علی علیه السلام) به مجلس معاویه وارد شد و عمروبن عاص نیز در کنار معاویه بود. معاویه به عمرو عاص گفت: اکنون با مسخره کردن عقیل تو را به خنده می آورم. 🌴عقیل پس از ورود سلام کرد. معاویه گفت: خوش آمدی، ای کسی که عمویش ابولهب است. عقیل در پاسخ گفت: آفرین بر کسی که عمه اش حمالة الحطب فی جیدها حبل من مسد است. هر دو راست گفته بودند، چون ابولهب عموی عقیل و زن او (ام جمیل) عمه معاویه بود. 🌴معاویه ساکت نشد و بار دیگر گفت: درباره عمویت چه فکر می کنی؟ او اکنون در کجاست؟ عقیل در جواب گفت: وقتی به جهنم رفتی، طرف چپت را نگاه کن! ابولهب را خواهی دید که روی عمه ات حمالة الحطب افتاده، آن وقت ببین آیا در میان آتش جهنم شوهر بهتر است، یا زنش؟ معاویه گفت: به خدا سوگند! هر دو شان بد هستند. 📚 بحار ج 42، ص 114
💐🍀اللّهُمَ 💐🍀صلَّ 💐🍀علی 💐🍀محَمَّدٍ 💐🍀وآلِ 💐🍀 محَمَّد 💐🍀وعَجِّل 💐🍀فرَجَهُم 💐🍀و اَهلِک 💐🍀عدُوَّهُم... 💐🍀 اللّهُــــمَّ 💐☘عجـِّل لِوَلیِّکَ 💐🍀الفَـرَج https://eitaa.com/hekmat66
👈 آفرین بر چنین مردان شجاع 🌴موسی بن بغا از غلامان ترک معتصم (خلیفه عباسی) بود. در میدان جنگهای بزرگ می جنگید و همیشه سالم از صحنه جنگ بیرون می آمد و هیچ وقت برای حفظ بدن خود لباس جنگی نمی پوشید. بعضی او را بر این کار سرزنش می کردند. یک وقت از او پرسیدند که چرا بدون لباس رزمی در جنگ شرکت می کند؟ 🌴در پاسخ گفت: شبی پیغمبر گرامی را با عده ای از یارانش در خواب دیدم، به من فرمود: بغا! درباره یکی از امتهای من نیکی کردی او برای تو دعا کرد و دعایش مستجاب شد. گفتم: کدام مرد؟ فرمود: همان کسی که او را از درندگان نجات دادی. عرض کردم: از خدا بخواه عمرم طولانی شود. پیامبر صلی الله علیه و آله دست به سوی آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! عمرش را طولانی کن و اجل او را به تأخیر انداز! در آن حال به زبانم آمد عرض کردم: نود و پنج سال؟ فرمود: آری، نود و پنج سال. مردی در کنارش بود، گفت: از آفات نیز محفوظ باشد. پیامبر فرمود: آری، از آفات محفوظ باشد. من از آن شخص پرسیدم: شما کیستید؟ فرمود: من علی بن ابی طالبم. از خواب بیدار شدم در همان حال با خود می گفتم: علی بن ابی طالب. 🌴بغا بر خلاف افراد مقتدر آن زمان به اولاد علی علیه السلام مهربان بود. از او پرسیدند: آن مردی که از درندگان نجاتش دادی، چه کسی بود؟ در جواب گفت: مردی را پیش معتصم آوردند که نسبت بدعت در دین و خلاف عمل به او داده بودند، شب هنگام بین او و معتصم سخنانی رد و بدل شد، معتصم به من دستور داد آن مرد را میان درندگان بیانداز! او را به سوی حیوانات درنده می بردم و در دل بر او غضبناک بودم. 🌴در بین راه شنیدم که می گوید: خدایا! تو می دانی جز برای تو سخن نگفتم و تنها در راه یاری به دین و یگانگی تو قدم برداشتم و نظرم فقط قرب و نزدیکی تو بود و برای اطاعت از فرمان تو و پایداری حق در مقابل کسی که مخالفت تو را می کرد، ایستادگی نمودم. خدایا! اکنون مرا تسلیم آنان می کنی؟ از سخنان وی لرزه بر اندامم افتاد، دلم به حالش سوخت. از وضع او ناراحت شدم. با این که چیزی به محل درندگان نمانده بود از بین راه او را برگرداندم و به خانه خود برده، پنهانش نمودم. 🌴پیش معتصم رفتم، پرسید: چه کردی، میان درندگان انداختی؟ گفتم: آری!پرسید: در بین راه چه می گفت؟ گفتم: من ترک زبانم، عربی را درست نمی فهمم. او عربی سخن می گفت، متوجه نشدم چه می گوید. 🌴سحرگاه در را باز کردم، به او گفتم: اکنون درها را گشودم و تو را آزاد کردم، اما بدان من خود را فدای تو نمودم و از این مرگ نجاتت دادم، سعی کن تا معتصم زنده است خود را آشکار نکنی و خود را به کسی نشان ندهی! او هم پذیرفت. سپس پرسیدم: چه کرده بودی، جریان گرفتاریت چه بود؟ 🌴گفت: یک نفر از صاحب منصبان خلیفه در شهر ما از مقام خود سوء استفاده کرده آشکارا فسق و فجور می کرد، به ناموس مردم تجاوز می نمود، حقوق بیچارگان را پایمال می کرد و به هیچ گونه دستورات دین را رعایت نمی نمود. کم کم گروهی را از عقیده مذهبی خارج می کرد و افراد مثل خودش را می افزود. در این فکر بودم که یک چنین فرد آلوده باید از جامعه ما برداشته شود. ولی کسی را نیافتم از من پشتیبانی کند تا هر چه زودتر کار او را بسازیم. بالاخره یک شب خودم تنها حمله کرده او را کشتم، زیرا کارهای زشت او از نظر دین اسلام همین کیفر را داشت و جزایش فقط مرگ بود و برای این کار مرا دستگیر کرده به اینجا آورده اند. 📚 بحار ج 50، ص 218
👈 در کوه بیت المقدس 🌴روزی ابراهیم خلیل در کوه بیت المقدس به دنبال چرا گاهی برای گوسفندانش می گشت. مردی را دید که مشغول نماز است. ابراهیم پرسید: بنده خدا! برای چه کسی نماز می خوانی؟ مرد پاسخ داد: برای خدای آسمان. 🌴ابراهیم: آیا از بستگان تو کسی مانده است؟ مرد: نه! - پس از کجا غذا تهیه می کنی؟ - در تابستان میوه این درخت را می چینم و در زمستان می خورم. - خانه ات کجاست؟ - به کوه اشاره کرد و گفت آنجاست. - ممکن است مرا به منزلت ببری امشب مهمان تو باشم؟ - در جلوی راه من آبی است که نمی توان از آن گذشت. - تو چگونه می گذری؟ - من از روی آب می روم. - دست مرا هم بگیر شاید خداوند به من قدرت دهد تا از آب بگذرم. 🌴پیر مرد دست ابراهیم گرفت هر دو از آب گذشتند و به منزل آن مرد رسیدند. حضرت ابراهیم از او پرسید: کدام روز مهمترین روزهاست؟ مرد عابد گفت: روز قیامت که خداوند پاداش اعمال مردم را در آن روز می دهد. ابراهیم: خوب است با هم دست به دعا برداریم و از خداوند بخواهیم ما را از شر آن روز نگهدارد. 🌴مرد عابد: دعای من چه اثری دارد؟ به خدا سوگند! سی سال است به درگاه خداوند دعایی می کنم، هنوز هم مستجاب نشده است! ابراهیم: می خواهی بگویم چرا دعایت مستجاب نمی شود؟ چرا؟ بفرمایید! 🌴ابراهیم فرمود: خداوند بزرگ هنگامی که بنده ای را دوست داشته باشد دعایش را دیر اجابت می کند تا بیشتر مناجات کند و بیشتر از او بخواهد و طلب کند. چون این حالت را از بنده اش دوست دارد. اما بنده ای که مورد لطف خدا نیست اگر چیزی درخواست کند، زود اجابت می کند یا قلبش را از آن خواسته منصرف نموده ناامیدش می کند تا دیگر درخواست نکند. 🌴آن گاه پرسید: چه دعایی می کردی؟ عابد گفت: سی سال پیش گله گوسفندی از اینجا گذشت، جوانی زیبا که گیسوان بلندی داشت گوسفندان را چوپانی می کرد از او پرسیدم: این گوسفندان از آن کیست؟ گفت: از ابراهیم خلیل الرحمان است. 🌴من آن روز گفتم: پروردگارا! اگر در روی زمین خلیل و دوستی داری، او را به من نشان بده. ابراهیم فرمود: پیرمرد! خداوند دعایت را اجابت کرده، من همان ابراهیم خلیل الرحمان هستم. آنگاه برخاسته یکدیگر را به آغوش کشیدند. 📚 بحار ج 12، ص 76
👈 همنشین حضرت داود 🌴حضرت داود علیه السلام عرض کرد: پروردگارا! همنشینم را در بهشت به من معرفی کن و نشان بده کسی را که مانند من از زندگی بهشتی بهره مند خواهد شد؟ خداوند فرمود: همنشین تو در بهشت متّی پدر حضرت یونس است. داود اجازه خواست به دیدار متی برود خداوند هم اجازه داد. داود با فرزندش سلیمان به محل زندگی او آمدند. خانه ای را دیدند که از برگ خرما ساخته شده. پرسیدند: متی کجاست؟ در پاسخ گفتند: در بازار است. 🌴هر دو به بازار آمدند و از محل متی پرسیدند. در جواب گفتند: او در بازار هیزم فروشان است. در بازار هیزم فروشان نیز سراغ او را گرفتند. عده ای گفتند. ما هم در انتظار او هستیم. داود و سلیمان به انتظار دیدار او نشستند. ناگاه متی، در حالی که پشته ای از هیزم بر سر گذاشته بود آمد. مردم به احترام او برخواستند و پشته را از سر او گرفته، بر زمین نهادند 🌴متی پس از حمد خدا هیزم را در معرض فروش گذاشت و گفت: چه کسی جنس حلالی را با پول حلال می خرد؟ یکی از حاضران هیزم را خرید. در این وقت داود و سلیمان به او سلام دادند. متی آنها را به منزل خود دعوت نمود و با پول هیزم مقداری گندم خرید و به منزل آورد و آن را با آسیاب آرد کرد و خمیر نمود و آتش افروخت، مشغول پختن نان شد. 🌴در آن حال با داود و سلیمان به گفتگو پرداخت تا نان پخته شد. مقداری نان در ظرف چوبی گذاشت و بر آن کمی نمک پاشید و ظرفی پر از آب هم در کنارش نهاد، آورد و به دو زانو نشست و مشغول خوردن شدند. 🌴متی لقمه ای برداشت، خواست در دهان بگذارد، گفت: بسم الله و خواست ببلعد گفت: الحمدالله و این عمل را در لقمه دوم و سوم و... نیز انجام داد. آنگاه کمی از آب با نام خدا میل کرد. هنگامی که خواست آب را بر زمین بگذارد خدا را ستود، 🌴سپس چنین گفت: الهی! چه کسی را مانند من نعمت بخشیدی و درباره اش احسان نمودی؟ چشم بینا و گوش شنوا و تن سالم به من عنایت کردی و نیرو دادی تا توانستم به نزد درختی که آن را نه، کاشته ام و نه، در حفظ آن کوشش نموده ام، بروم و آن را وسیله روزی من قرار دادی و کسی را فرستادی که آن را از من خرید و با پول آن گندمی خریدم که آن نان پخته و با میل و رغبت آن را خوردم تا در عبادت و اطاعت تو نیرومند باشم، خدایا تو را سپاسگزارم. 🌴پس از آن متی گریست. در این موقع داود به فرزندش سلیمان فرمود: فرزندم! بلند شو برویم، من هرگز بنده ای را مانند این شخص ندیده بودم که به پروردگار سپاسگزارتر و حق شناس تر باشد. 📚 بحار ج 14، ص 402
👈 چگونه خضر علیه السلام به غلامی فروخته شد؟ 🌴روزی حضرت خضر از بازار بنی اسرائیل می گذشت ناگاه چشم فقیری به او افتاد و گفت: به من صدقه بده! خداوند به تو برکت دهد! خضر گفت: من به خدا ایمان دارم ولی چیزی ندارم که به تو دهم. فقیر گفت: بوجه الله لما تصدقت علی ؛ تو را به وجه (عظمت) خدا سوگند می دهم! به من کمک کند! من در سیمای شما خیر و نیکی می بینم تو آدم خیّری هستی امیدوارم مضایقه نکنی. 🌴خضر گفت: تو مرا به امر عظیم (وجه خدا) قسم دادی و کمک خواستی ولی من چیزی ندارم که به تو احسان کنم مگر اینکه مرا به عنوان غلام بفروشی. فقیر: این کار نشدنی است چگونه تو را به نام غلام بفروشم؟ خضر: تو مرا به وجه خدا (خدای بزرگ) قسم دادی و کمک خواستی من نمی توانم ناامیدت کنم مرا به بازار ببر و بفروش و احتیاجت را برطرف کن! 🌴فقیر حضرت خضر را به بازار آورد و به چهار صد درهم فروخت. خضر علیه السلام مدتی در نزد خریدار ماند، اما خریدار به او کار واگذار نمی کرد. خضر: تو مرا برای خدمت خریدی، چرا به من کار واگذار نمی کنی؟ خریدار: من مایل نیستم که تو را به زحمت اندازم، تو پیرمرد سالخورده هستی. خضر: من به هر کاری توانا هستم و زحمتی بر من نیست. خریدار: حال که چنین است این سنگها را از اینجا به فلان جا ببر! 🌴با اینکه برای جابجا کردن سنگها شش نفر در یک روز لازم بود، ولی سنگها را در یک ساعت به مکان معین جابجا کرد. خریدار خوشحال شد و تشویقش نمود و گفت: آفرین بر تو! کاری کردی که از عهده یک نفر بیرون بود که چنین کاری را انجام دهد. 🌴روزی برای خریدار سفری پیش آمد خواست به مسافرت برود، به خضر گفت: من تو را درستکار می دانم می خواهم به مسافرت بروم، تو جانشین من باش، با خانواده ام به نیکی رفتار کن تا من از سفر برگردم و چون پیرمرد هستی لازم نیست کار کنی، کار برایت زحمت است. خضر: نه هرگز زحمتی برایم نیست. خریدار: حال که چنین است مقداری خشت بزن تا برگردم. خریدار به سفر رفت، خضر به تنهایی خشت درست کرد و ساختمان زیبایی بنا نمود. 🌴خریدار که از سفر برگشت، دید که خضر خشت را زده و ساختمانی را هم با آن خشت ساخته است، بسیار تعجب کرد و گفت: تو را به وجه خدا سوگند می دهم که بگویی تو کیستی و چه کاره ای؟ حضرت خضر گفت: چون مرا به وجه خدا سوگند دادی و همین مطلب مرا به زحمت انداخت و به نام غلام فروخته شدم. اکنون مجبورم که داستانم را به شما بگویم: 🌴فقیر نیازمندی از من صدقه خواست و من چیزی از مال دنیا نداشتم که به او کمک کنم. مرا به وجه خدا قسم داد، لذا خود را به عنوان غلام در اختیار او گذاشتم تا مرا به شما فروخت. اکنون به شما می گویم هرگاه سائلی از کسی چیزی بخواهد و به وجه خدا قسم دهد در صورتی که می تواند به او کمک کند، سائل را رد کند روز قیامت در حالی محشور خواهد شد که در صورت او پوست، گوشت و خون نیست، تنها استخوانهای صورتش می مانند که وقت حرکت صدا می کنند (فقط با اسکلت در محشر ظاهر می شود.) 🌴خریدار چون حضرت خضر را شناخت گفت: مرا ببخش که تو را نشناختم. و به زحمت انداختم. خضر گفت: طوری نیست. چون تو مرا نگهداشتی و درباره ام نیکی نمودی. خریدار: پدر و مادرم فدایت باد! خود و تمام هستی ام در اختیار شماست. خضر: دوست دارم مرا آزاد کنی تا خدا را عبادت کنم. خریدار: تو آزاد هستی! خضر: خداوند را سپاسگزارم که پس از بردگی مرا آزاد نمود. 📚 بحار ج 13، ص 321
👈 قوانين آسان 🌴شخصى يكى از قوانين مذهبى را شكسته و خطا كار شده بود. خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله رسيد و گفت: هلاك شدم! هلاك شدم! پيغمبر صلى الله عليه و آله پرسيد: چه كار كرده اى؟ مرد گفت: در ماه رمضان با زنم همبستر شده ام. اكنون چاره چيست؟ 🌴حضرت فرمود: يك نفر غلام بخر و آزاد كن! مرد گفت: نمى توانم. پيامبر صلى الله عليه و آله: دو ماه روزه بگير! مرد: تواناى دو ماه روزه گرفتن ندارم. پيامبر صلى الله عليه و آله : برو شصت فقير را غذا بده! مرد: براى خوراك دادن شصت نفر فقير وسيله اى ندارم. 🌴پيامبر صلى الله عليه و آله كمى سكوت كرد. در اين وقت شخص ديگرى وارد شد و يك سبد خرما به پيغمبر تقديم كرد. حضرت فرمود: اين سبد خرما را ببر و در بين مردم فقير تقسيم كن! 🌴مرد عرض كرد: اى پيامبر خدا! در سراسر اين شهر هيچ كس از من فقيرتر نيست. حضرت لبخندی زد و گفت: بسيار خوب، برو اين خرماها را ميان زن و فرزندانت تقسيم كن. 📚 بحار ج 72، ص 258 https://eitaa.com/hekmat66
👈 راه ورود از درهاى بهشت 🌴مرد مؤمنى خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد و عرض كرد: يا رسول الله! من پيرمرد سالخورده ام، از انجام نماز، روزه، حج و جهاد ناتوانم، ديگر نمى توانم از عهده عبادتهايم برآيم، به من كلام سودمندى بياموز و وظيفه ام را سبك نما! 🌴حضرت فرمود: دوباره مطلبت را بگو! مرد سه بار تقاضاى خود را تكرار نمود. رسول خدا فرمود: آنچه در اطراف تو از درخت و كلوخ بود بر ضعف و ناتوانى تو گريست. اينك براى جبران ناتوانيت بعد از نماز صبح، ده بار بگو: (سبحان الله العظيم و بحمده و لاحول و لا قوه الا بالله العلى العظيم ) براستى خداوند بوسيله آن تو را از كورى ، ديوانگى ، خوره ، فقر و ورشكستگى نجات مى بخشد. 🌴پيرمرد عرض كرد: يا رسول الله! اين براى دنيا است، براى آخرت چه؟ فرمود: مدام بگو؛ (اللهم اهدنى من عندك وافض على من فضلك و انشر على من رحمتك و انزل على من بركاتك ) : خدايا! مرا از جانب خود هدايت نما! و از فضل و احسانت بر من بيفشان! و از رحمت و بركاتت بر من به پراكن! 🌴سپس پيامبر فرمود: اگر اين پيرمرد (كه سالها عبادت كرده و اكنون ناتوان است)اين ذكر را ادامه دهد و عمدا ترك نكند در هشت بهشت به روى وى باز مى شود و از هر كدام خواست وارد بهشت مى گردد. 📚 بحار ج 22، ص 75 و ج 68، ص 282 🖋https://eitaa.com/hekmat66☕️
👈 مقدس اردبیلی در محضر امام زمان عج 🌴عالم فاضل و پرهیزگار میر علام(که از شاگردان مقدس اردبیلی بوده است) می گوید: در یکی از شبها در صحن مقدس امیرالمؤمنین علیه السلام بودم مقدار زیادی از شب گذاشته بود که ناگاه دیدم شخصی به طرف حرم امیرالمؤمنین می رود. وقتی نزدیک او رفتم، دیدم استاد بزرگ و پرهیزگارم مولانا مقدس اردبیلی (قدس سره) است. 🌴من خود را از او پنهان کردم، مقدس به درب حرم رسید. در بسته بود، ولی به محض رسیدن او، در باز شد و وارد حرم گردید. در کنار قبر مطهر امام قرار گرفت. صدای مقدس را شنیدم مثل این که آهسته با کسی حرف می زند. سپس از حرم بیرون آمد در بسته شد. 🌴من به دنبال او رفتم، از شهر نجف خارج شد و به طرف کوفه رهسپار گشت. من هم پشت سر او بودم به طوری که او مرا نمی دید. تا این که داخل مسجد کوفه شد و به سمت محرابی که امیرالمؤمنین علیه السلام آنجا شهید شد، رفت و مدتی آنجا توقف کرد، آن گاه برگشت از مسجد بیرون آمد و به سوی نجف حرکت کرد. 🌴من همچنان دنبال او بودم تا به دروازه نجف رسیدیم، در آنجا سرفه ام گرفت، نتوانستم خود داری کنم، چون صدای سرفه مرا شنید برگشت و نگاهی به من کرد و مرا شناخت، گفت: تو میر علام هستی؟ گفتم: آری! گفت: اینجا چه می کنی؟ گفتم: از لحظه ای که شما وارد صحن مطهر شدید تاکنون همه جا با شما بوده ام. شما را به صاحب این قبر سوگند می دهم! آنچه در این شب بر تو گذشت از اول تا به آخر برایم بیان فرمایید. 🌴گفت: می گویم، به شرط این که تا زنده ام به کسی نگویی! وقتی اطمینان پیدا کرد به کسی نخواهم گفت، فرمود: فرزندم! بعضی اوقات مسائل علمی بر من مشکل می شود، به حضور آقا امیرالمؤمنین رسیده و حل مشکل را از او می خواهم و پاسخ پرسشها را از مقام آن حضرت می شنوم، امشب نیز برای حل مشکلی به حضورش رفتم و از خداوند خواستم که مولا علی علیه السلام جواب پرسشهایم را بدهد. 🌴ناگاه صدایی از قبر شریف شنیدم که فرمود: برو به مسجد کوفه و از فرزندم قائم سؤال کن! زیرا او امام زمان تو است. من هم به مسجد کوفه آمدم و به خدمت حضرت رسیدم و مسأله را پرسیدم و حضرت پاسخ داد و اینک برگشته به منزل خود می روم. 📚 بحار ج 52، ص 174 🖋https://eitaa.com/hekmat66☕️
👈 گروه دهگانه امت پيامبر صلى الله عليه و آله در محشر 🌴جمعى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله در منزل ابوايوب انصارى بودند معاذبن جبل كه در كنار رسول خدا نشسته بود. از حضرت معناى آيه (يوم ينفخ فى الصور فتاءتون افواجا) را سؤال كرد. 🌴حضرت فرمود: اى معاذ! از مطلب بزرگى پرسش نمودى، آنگاه اشك از ديدگان پيامبر صلى الله عليه و آله جارى شد و فرمود: ده گروه از امت من در ده صفت گوناگون وارد صحراى محشر مى شوند كه از ساير مسلمانان جدا هستند: 🌴بعضى به صورت ميمون، برخى به صورت خوك، بعضى پاها بالا و صورتشان پايين به سوى محشر كشيده مى شوند، برخى كور و لال، بعضى زبانشان را مى جوند در حالى كه عفونت از دهانشان سرازير است و اهل محشر از كثافت دهان آنان ناراحت مى شوند، برخى دست و پابريده، بعضى بر شاخه هاى آتش آويخته، برخى بدبوتر از مردار گنديده و بعضى در پوشش آتشين وارد محشر مى شوند و آنها عبارتند از: 1⃣ سخن چين، به صورت ميمون. 2⃣ حرامخواران، به صورت خوك. 3⃣ ربا خواران، واژگون (پاها به طرف بالا و سرها به طرف زمين ). 4⃣ ستمگران، كور. 5⃣ خود پسندها، كر و لال. 6⃣ عالم بى عمل و قاضى ناحق، در حال جويدن زبان خود... 7⃣ آزار دهندگان همسايه، دست و پا بريده. 8⃣ خبر گزاران سلطان ظالم، آويخته به شاخه هاى آتش. 9⃣ شهوت پرستان و عياشان و آنان كه حقوق الهى را پرداخت نمى كنند، بدبوتر از مردار گنديده. 🔟 متكبران و مغروران، در پوششى از آتش در روز قيامت محشور خواهند شد. 📚 بحار ج 7، ص 33 و ج 9، ص 218 و ج 18، ص 202 با اندكی تفاوت 🖋https://eitaa.com/hekmat66☕️
👈 پيامبر صلى الله عليه و آله با مردگان سخن مى گويد! 🌴جنگ بدر پايان يافت ، دشمنان اسلام فرار كردند و جمعى از بزرگان قريش به هلاكت پرسيدند. پيامبر صلى الله عليه و آله دستور داد جنازه هاى كفار را در چاهى ريختند. تنها جنازه امية بن خلف روى زمين ماند زيرا وى از بس كه چاق بود در همان روز جنگ گنديده و پاشيده شده بود. پيامبر فرمود: او را به حال خود بگذاريد و سنگ و خاك آن قدر رويش بريزيد كه زير سنگ و خاك پنهان شود. 🌴سپس حضرت بر سر آن چاه آمد و هر يك از آنها را صدا زد و فرمود: آيا آنچه را كه پروردگارتان وعده داده بود، درست يافتيد؟ همچنان كه من آنچه را كه خداوند وعده داده بود حق يافتم. شما خويشان بدى براى پيغمبرتان بوديد، شما تكذيب كرديد، ديگران تصديقم نمودند. شما از وطنم بيرون رانديد، ديگران پناهم داد، شما با من جنگيديد ديگران به من كمك كردند. 🌴در اين وقت بعضى از اصحاب گفتند: يا رسول الله ! اينان پيكرهاى مرده اند، چگونه با آنان سخن مى گويى و چه فايده اى دارد؟ رسول اكرم فرمود: براستى فهميدند آنچه را كه خداوند به آنها وعده داده بود حق است. و شما شنواتر از آنان نيستيد، ولى آنها قدرت جواب گفتن ندارند. 🖋https://eitaa.com/hekmat66☕️ 📚 بحار ج 6، ص 306
🍃🌸 تو نيز بخواب ✨ سعدى در كتاب گلستان، خاطرات زيبايى از دوران جوانى و كودكى خود نقل مى كند كه گاه بسيار نكته آموز و دل انگيز است . 👌 ✨در يكى از اين خاطرات مى گويد: ياد دارم كه در ايام كودكى، اهل عبادت بودم و شبها بر مى خاستم و نماز مى گزاردم و به زهد و تقوا، رغبت بسيار داشتم . ✨شبى در خدمت پدر رحمة الله عليه نشسته بودم و تمام شب چشم بر هم نگذاشتم و قرآن گرامى را بر كنار گرفته، مى خواندم . در آن حال ديدم كه همه آنان كه گرد ما(اطراف ما) هستند، خوابيده اند . ✨پدر را گفتم: از اينان كسى سر بر نمى دارد(بیدار نمی ماند یا نمی شود) كه نمازى بخواند. خواب غفلت، چنان اينان را برده است كه گويى نخفته اند، بلكه مرده اند . ✨پدر گفت: (( تو نيز اگر مى خفتى، بهتر از آن بود كه در پوستين خلق افتى !! و عيب آنان گويى و برخود ببالى.)) 🖋https://eitaa.com/hekmat66☕️
👈 ماجراى پيدا شدن قبر على عليه السلام 🌴پس از شهادت اميرالمؤمنين على عليه السلام، فرزندانش شبانه جنازه آن حضرت را در زمين بلندى مخفيانه به خاك سپردند. سالها گذشت. جز ائمه عليهماالسلام و نزديكان آنها نمى دانستند قبر آن حضرت كجا است. تا اينكه در زمان خلافت هارون الرشيد حادثه اى سبب پيدا شدن قبر حضرت گرديد و آن حادثه چنين بود؛ 🌴عبدالله بن حازم مى گويد: روزى براى شكار همراه هارون از كوفه خارج شديم، به ناحيه غريين (نجف) رسيديم ، در آن محل آهوانى را ديديم، بازها و سگهاى شكارى را به سوى آنها فرستاديم. آهوان پا به فرار گذاشته خود را به تپه اى كه در آنجا بود رساندند و بالاى آن تپه ايستادند. بازها و سگهاى شكارى از تپه بالا نرفته و برگشتند. آهوان از آن تپه پايين آمدند، بازها و سگهاى شكارى آنها را تعقيب كردند، آهوان دوباره به آن تپه پناهنده شدند و بازها و سگها دوباره بازگشتند و اين حادثه بار سوم نيز تكرار شد. 🌴هارون از اين ماجرا در شگفت شد كه اين چه قضيه است كه وقتى آهوان به آن تپه پناه مى برند. بازها و سگها جراءت رفتن و آنجا را ندارند. هارون گفت: برويد به كوفه و شخصى را كه از همه بيشتر عمر كرده باشد، پيدا كرده پيش من بياوريد. پيرمردى از طايفه اسد را پيدا كرده نزد هارون الرشيد آوردند. 🌴هارون گفت: پيرمرد! اين تپه چيست؟ ما را از حال اين تپه آگاه ساز! پيرمرد پاسخ داد: پدرم از پدرانشان نقل كرده كه آنها مى گفتند: اين تپه قبر شريف على عليه السلام است كه خداوند آنجا را حرم امن قرار داده است و هر كس به آنجا پناه ببرد در امان است. لذا آهوان در پناه آن حضرت از خطر محفوظ ماندند. 🌴هارون الرشيد از اسبش پياده شد و آب خواست و وضو گرفت و در كنار آن تپه نماز خواند، دعا كرد، گريه نمود، صورت را به زمين گذاشت و به خاك ماليد. و سپس دستور داد بارگاهى روى قبر آن حضرت ساختند. به اين گونه قبر مبارك حضرت على عليه السلام پس از صد سال و اندی آشكار گرديد. (شهادت علی عليه السلام در سال 40 هجری پيش آمد و هارون در حدود سال 170 هجری به خلافت رسيد، بنابراين بيش از 130 سال قبر علی عليه السلام مخفی بوده است). 📚 بحار ج 100، ص 252
👈 الگوى زندگى براى همه 🌴دو همسر مهربان، على و فاطمه عليهماالسلام، كارهاى خانه را بين خود تقسيم كردند. حضرت فاطمه عليهما عهده دار شد كارهاى داخل خانه را انجام دهد؛ خمير درست كند، نان بپزد و خانه را جاروب كند و... و على عليه السلام نيز عهده دار شد كارهاى بيرون از خانه را انجام دهد؛ هيزم آورد و مواد خوراكى تهيه كند و... 🌴روزى على عليه السلام به فاطمه عليهاالسلام گفت: فاطمه جان ! چيز خوردنى دارى؟ زهرا عليهاالسلام پاسخ داد: نه، به خدا سوگند! سه روز است، خود و فرزندانم حسن و حسين گرسنه ايم. على: چرا به من نگفتى؟ فاطمه: پدرم رسول خدا مرا نهى كرده كه از شما چيزى بخواهم و مى فرمود: هرگز از پسر عمويت چيزى مخواه اگر چيزى آورد بپذير وگرنه از او تقاضايى مكن ! 🌴على عليه السلام از خانه بيرون آمد در راه با مردى مواجه شد و مبلغ يك دينار از او قرض كرد تا غذايى براى اهل خانه تهيه كند، در آن هواى گرم مقداد پسر اسود را آشفته و پريشان ديد. پرسيد: مقداد! چه شده است؟ چرا در اين وقت از خانه بيرون آمده اى؟ مقداد: گرسنگى مرا از خانه بيرون كشانده است. نتوانستم گريه فرزندانم را تحمل كنم. امام عليه السلام: من نيز براى همين از خانه بيرون آمده ام و من اكنون اين دينار را وام گرفته ام، آن را به تو مى دهم و تو را بر خود مقدم مى دارم. آنگاه پول را به مقداد داد و خود دست خالى به سوى خانه برگشت. 🌴وارد خانه كه شد، ديد رسول خدا نشسته و فاطمه هم مشغول خواندن نماز است و چيزى سر پوشيده در بينشان هست. فاطمه كه نمازش را تمام كرد، چون سر پوش را از روى آن چيز برداشت، ديدند ظرف بزرگى پر از گوشت و نان است. پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد: فاطمه جان ! اين غذا از كجا برايت آمده است؟ فاطمه عليهاالسلام عرض كرد: از جانب خدا است و خداوند هر كه را بخواهد بى حساب روزى مى دهد. 🌴در اين وقت رسول خدا صلى الله عليه و آله به على عليه السلام فرمود: مى خواهى داستانى كسى را كه مانند تو و فاطمه بوده است، بيان كنم؟ عرض كرد: بلى. فرمود: مثل تو مثل زكريا است، در محراب وارد مريم شد و غذايى نزد او ديد از او پرسيد: مريم ! اين غذا از كجا است؟ پاسخ داد: از جانب خدا است و خداوند هر كه را بخواهد بدون حساب روزى مى دهد. 🌴امام باقر عليه السلام مى فرمايد: آنان يك ماه از آن ظرف غذا خوردند و اين ظرف همان است كه حضرت قائم (عج ) در آن غذا مى خورد و اكنون نزد ما است. 📚 بحار ج 14، ص 198 و ج 43، ص 31
👈 اين زنان چه كرده بودند؟ 🌴اميرالمؤمنين على عليه السلام مى فرمايد: روزى با فاطمه محضر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله رسيديم، ديديم حضرت به شدت گريه مى كند. گفتم: پدر و مادرم به فدايت يا رسول الله ! چرا گريه مى كنى؟ فرمود: يا على ! آن شب كه مرا به معراج بردند، گروهى از زنان امت خود را در عذاب سختى ديدم و از شدت عذابشان گريستم.(و اكنون گريه ام براى ايشان است). 🌴زنى را ديدم كه از موى سر آويزان است و مغز سرش از شدت حرارت مى جوشد. زنى را ديدم كه از زبانش آويزان كرده اند و از آب سوزان جهنم به گلوى او مى ريزند. زنى را ديدم، گوشت بدن خود را مى خورد و آتش از زير پاى او شعله ور است. و زنى را ديدم دست و پاى او را بسته اند و مارها و عقرب ها بر او مسلط است. زنى را ديدم از پاهايش در تنور آتشين جهنم آويزان است. زنى را ديدم ، از سر خوك و از بدن الاغ بود و به انواع عذاب گرفتار است. و زنى را به صورت سگ ديدم و آتش از نشيمنگاه او داخل مى شود و از دهانش بيرون مى آيد و فرشتگان عذاب عمودهاى آتشين بر سر و بدان او مى كوبند. 🌴حضرت فاطمه عليهاالسلام عرض كرد: پدر جان ! اين زنان در دنيا چه كرده بودند كه خداوند آنان را چنين عذاب مى كند. 🌴رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: دخترم ! زنى كه از موى سرش آويخته شده بود، موى سر خود را از نامحرم نمى پوشاند. و زنى كه از زبانش آويزان بود، بدون اجازه شوهر از خانه بيرون مى رفت. و زنى كه گوشت بدن خود را مى خورد، خود را براى ديگران زينت مى كرد و از نامحرمان پرهيز نداشت. و زنى كه دست و پايش بسته بود و مارها و عقرب ها بر او مسلط شده بودند، به وضو و طهارت لباس و غسل حيض اهميت نمى داد و نماز را سبك مى شمرد... و زنى كه سرش مانند خوك و بدنش مانند الاغ بود، او زنى سخن چين و دروغگو بود. و اما زنى كه در قيافه سگ بود و آتش از نشيمنگاه او وارد و از دهانش خارج مى شد، زنى خواننده و حسود بود. 👌سپس فرمود: واى بر آن زنى كه همسرش از او راضى نباشد و خوشابحال آن زن كه همسرش از او راضى باشد. 📚 بحار ج 8، ص 309 و ج 18، ص 351 و ج 103، ص 245 با اندكی تفاوت
👈 گريه كنندگان در تاريخ 🌴پنج كس بسيار گريسته اند: آدم، يعقوب، يوسف، فاطمه زهرا و على بن حسين عليه السلام. 1⃣ آدم براى بهشت به اندازه اى گريست كه رد اشك بر گونه اش افتاد. 2⃣ يعقوب به اندازه اى بر يوسف خود گريست كه نور ديده اش را از دست داد. به او گفتند: يعقوب ! تو هميشه به ياد يوسف هستى يا در اين راه از گريه، آب يا هلاك مى شوى. 3⃣ يوسف از دورى پدرش يعقوب آن قدر گريه كرد كه زندانيان ناراحت شدند و به او گفتند: يا شب گريه كن روز آرام باش ! يا روز گريه كن شب آرام باش ! با زندانيان به توافق رسيد، در يكى از آنها گريه كند. 4⃣ فاطمه زهرا آن قدر گريست، اهل مدينه به تنگ آمدند و عرض كردند: ما را از گريه ات به تنگ آوردى، آن بانوى دو جهان روزها را از شهر مدينه بيرون مى رفت و در كنار قبرستان شهداء (احد) تا مى توانست مى گريست و سپس به خانه برمى گشت. 5⃣ على بن حسين (امام چهارم) بيست تا چهل سال بر پدرش حسين گريه كرد. هر گاه خوراكى را جلويش مى گذاشتند گريه مى كرد. غلامش عرض كرد: سرور من ! مى ترسم شما خودت را از گريه هلاك كنى. حضرت فرمود: من از غم غصه خود به خدا شكوه مى كنم ، من چيزى را مى دانم كه شما نمى دانيد من هرگاه قتلگاه فرزندان فاطمه را به ياد مى آورم گريه گلويم را مى فشارد. 📚 بحار ج 12، ص 264 و ج 43، ص 155 و ج 82، ص 86.
👈 فاطمه عليهاالسلام در صحراى محشر 🌴پيامبر خدا صلى الله عليه و آله روزى نزد دختر گرامى اش فاطمه آمد، او را اندوهگين ديد. از او پرسيد: دختر عزيزم چرا غمگينى؟ فاطمه عليهاالسلام پاسخ داد: پدر جان ! روز قيامت را به ياد آوردم كه مردم در آن روز برهنه برانگيخته مى شوند. 🌴پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: دخترم ! براستى آن روز، روز بسيار سهمگينى است. ولى فرشته وحى (جبرئيل ) از جانب خداوند به من خبر داد كه: آن روزى كه زمين شكافته مى شود نخستين كسى كه از دل خاك برمى خيزد، من خواهم بود، پس از من جدت حضرت ابراهيم و سپس همسر گرانقدر تو، اميرمؤمنان. آنگاه خداى مهربان جبرئيل را با هزار فرشته به سوى تو مى فرستد و بر فراز آرامگاهت هفت قبه از نور زده مى شود. 🌴سپس اسرافيل با سه جامه نور در بالاى سرعت مى ايستد و تو را با نهايت احترام ندا مى دهد كه: اى دختر گرانقدر محمد! برخيز كه روز برانگيخته شدن تو است ! و شما در نهايت امنيت و آرامش و در پوشش كامل برمى خيزى. 🌴اسرافيل آن جامه هاى بهشتى را به تو مى دهد و تو آنها را مى پوشى. آنگاه فرشته ديگرى به نام زوقاييل مركبى از نور كه زمام آن لولو تازه است و بر پشت آن كجاوه اى از طلا نصب است براى شما مى آورد و تو با شكوه و جلال بر آن مركب مى نشينى و زوقاييل مهار آن را مى كشد در حالى كه پيشاپيش تو هفتادهزار فرشته اند و در دست هر كدامشان پرچم هاى تسبيح و ستايش است. 🌴و هنگام حركت تو به سوى محشر هفتاد هزار حوريه به استقبال تو مى آيند، با نظاره كردن بر تو خوشحالى مى كنند و در دست هر كدام از آنها وسيله خوشبو كننده اى از نور مى باشد كه فضا را عطر آگين مى سازد و بر سرشان تاجهايى از گوهر ناب است كه با زبرجد سبز آراسته شده اند. 📚 بحار ج 43، ص 225
👈 هنگامى كه حسن عليه السلام به دنيا آمد 🌴اسماء بنت عميس مى گويد: وقتى ولادت حسن و حسين من قابله حضرت فاطمه عليهاالسلام بودم، وقتى كه حسن به دنيا آمد، پيامبر صلى الله عليه و آله تشريف آورد و فرمود: اسماء پسرم را نزد من بياور! 🌴من حسن عليه السلام را در ميان پارچه زرد رنگى پيچيدم و نزد آن حضرت بردم، رسول خدا صلى الله عليه و آله آن پارچه زرد رنگ را به دور انداخت و فرمود: اسماء! مگر من به شما نگفتم كه نوزاد را به پارچه زرد نپيچيد!من همان لحظه حسن عليه السلام را در ميان پارچه سفيدى پيچيدم و خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله بردم. پيامبر صلى الله عليه و آله در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه گفت. 🌴سپس به على عليه السلام فرمود: نام پسرم را چه گذاشته اى؟ على عليه السلام عرض كرد: يا رسول الله ! من در نامگذارى او از شما سبقت نمى گيرم. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: من نيز در نامگذارى او از پروردگارم پيشى نمى گيرم. 🌴هماندم جبرئيل نازل شد و گفت: يا محمد! خداوند به تو سلام مى رساند و مى فرمايد: چون على براى تو مانند هارون است براى موسى، ولى بعد از تو پيامبر نخواهد بود. بنابراين پسرت را با پسر هارون همنام كن ! رسول خدا عليه السلام فرمود: نام پسر هارون چه بود؟ جبرئيل گفت: نام او شبر بود. پيامبر فرمود: زبان من عربى است. جبرئيل: نام او را حسن بگذار! لذا پيامبر صلى الله عليه و آله او را حسن ناميد. 🌴روز هفتم تولد حسن عليه السلام، پيامبر صلى الله عليه و آله دو قوچ ابلق (سياه و سفيد) عقيقه (قربانى ) كرد، يك ران آن را با يك دينار طلا به قابله داد، و موى سر حسن را تراشيد و به وزن آن صدقه داد و سپس سر نوزاد را با حلوق (بوی خوش قرمز يا زرد رنگ كه از زعفران و غيره می گيرند) خوشبو نمود، آنگاه به اسماء فرمود: ماليدن خون از كارهاى مردمان جاهليت است. (در جاهليت بر سر نوزاد اندكى خون مى ماليدند). 📚 بحار ج 43، ص 238
👈 زندان مؤمن و بهشت كافر 🌴روزى حسن مجتبى عليه السلام پس از شستشو، لباسهاى نو و پاكيزه اى پوشيد و عطر زد. در كمال عظمت و وقار از منزل خارج شد. به طورى كه سيماى جذابش هر بيننده را به خود متوجه مى ساخت، در حالى كه گروهى از ياران و غلامان آن حضرت در اطرافش بودند. از كوچه هاى مدينه مى گذشت. 🌴ناگاه با پيرمرد يهودى كه فقر او را از پاى در آورده و پوست به استخوانش چسبيده ، تابش خورشيد چهره اش را سوزانده بود. مشك آبى به دوش داشت و ناتوانى اجازه راه رفتن به او نمى داد، فقر و نيازمندى شربت مرگ را در گامش گوارا نموده بود، حالش هر بيننده را دگرگون مى ساخت، حضرت را در آن جلال و جمال كه ديد گفت: خواهش مى كنم لحظه اى بايست و سخنم را بشنو! 🌴امام عليه السلام ايستاد. يهودى: يابن رسول الله ! انصاف بده ! امام: در چه چيز؟ يهود: جدت رسول خدا مى فرمايد: دنيا زندان مؤمن و بهشت كافر است. 🌴اكنون مى بينم كه دنيا براى شما كه در ناز و نعمت به سر مى برى، بهشت است و براى من كه در عذاب و شكنجه زندگى مى كنم، جهنم است. و حال آن كه تو مؤمن و من كافر هستم. 🌴امام فرمود: اى پيرمرد! اگر پرده از مقابل چشمانت برداشته شود و ببينى خداوند در بهشت چه نعمتهايى براى من و براى همه مؤمنان آفريده، مى فهمى كه دنيا با اين همه خوشى و آسايش براى من زندان است، و نيز اگر ببينى خداوند چه عذاب و شكنجه هايى براى تو و براى تمام كافران مهيّا كرده، تصديق مى كنى كه دنيا با اين همه فقر و پريشانى برايت بهشت وسيع است. 👌پس اين است معناى سخن پيامبر صلى الله عليه و آله كه فرمود: دنيا زندان مؤمن و بهشت كافر است. 📚 بحار ج 43، ص 346 🖋https://eitaa.com/hekmat66☕️
👈 گريه امام حسن عليه السلام در هنگام مرگ 🌴هنگامى كه وفات امام حسن عليه السلام فرا رسيد، ديدند گريه مى كند. گفتند: يابن رسول الله ! گريه مى كنى؟ با اينكه فرزند پيامبر خدا هستى و آن حضرت در شاءن مقام تو سخن بسيار فرموده است، و بيست و پنج بار پياده از مدينه تا مكه به زيارت خانه خدا رفته اى و سه مرتبه مال خود را در راه خدا بين فقرا تقسيم نموده اى ، حتى كفش هاى خود را به مستمندان داده اى در عين حال گريه مى كنى. (تو بايد خوشحال باشى كه با آن همه مقام از دنيا مى روى) 🌴فرمود: (انما ابكى لخصلتين: لهول المطلع و فراق الاحبه) من براى دو موضوع ؛ از ترس مطلع و جدايى از دوستان، گريه مى كنم. 👌علامه مجلسى (رحمة الله عليه) مى فرمايد: منظور حضرت از ترس مطلع، گرفتارى هاى گوناگون پس از مرگ و ايستادن انسان، روز قيامت، در پيشگاه عدل الهى است. 📚 بحار ج 44، ص 160 🖋https://eitaa.com/hekmat66☕️
👈 ولادت و مراسم نامگذارى امام حسين عليه السلام 🌴اسماء مى گويد: يكسال از تولد حسن عليه السلام گذشته بود، حسين به دنيا آمد. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود: اسماء فرزندم را بياور! من حسين را در حالى كه به پارچه اى سفيد پيچيده بودم به رسول خدا تقديم نمودم. حضرت به گوش راست حسين اذان و به گوش چپش اقامه گفت. آنگاه حسين را در كنار خود نشانيد و گريان شد. 🌴من گفتم: پدر و مادرم به فدايت ! چرا گريان شدى؟ فرمود: براى اين فرزندم گريستم. گفتم: اين نوزاد تازه به دنيا آمده. فرمود: او را گروهى ستمگر خواهند كشت، خداوند شفاعت مرا نصيب آنان نكند. 🌴سپس فرمود: اى اسماء! اين مطلب را به فاطمه مگو! زيرا فاطمه تازه اين كودك را به دنيا آورده است و سپس به اميرالمؤمنين فرمود: نام اين كودك را چه نهاده ايد؟ عرض كرد: يا رسول الله ! من در نامگذارى او بر تو پيشى نخواهم گرفت. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود: من هم در نامگذارى او از پروردگارم سبقت نخواهم گرفت. 🌴جبرئيل نازل شد و گفت: يا محمد! خداوند سلامت مى رساند و مى فرمايد: چون على براى تو مانند هارون است براى حضرت موسى ، بنابراين پسر خود را همنام پسر هارون كن ! پيامبر صلى الله عليه و آله: نام پسر هارون چه بود؟جبرئيل: شبير. پيامبر صلى الله عليه و آله: زبان من عربى است. جبرئيل: نام او را حسين بگذار! 🌴بدين جهت پيامبر گرامى نام آن حضرت را حسين گذاشت. روز هفتم كه ولادت حسين كه فرا رسيد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله دو قوچ ابلق (سياه و سفيد) عقيقه (قربانى ) كرد. يك ران گوسفند را با يك دينار اشرفى به قابله داد. و سر آن بزرگوار را تراشيد، آنگاه به وزن موى سرش نقره صدقه داد سپس سر حضرت را با حلوق خوشبو نمود. 📚 بحار ج 43، ص 239
🔰 کی تو را گرسنه گذاشتم؟! 💠 علامه طباطبایی در زمینه مکاشفات خود حکایت می کند که: 🔸... من در نجف که بودم، هزینه زندگی ام از تبریز می رسید، دو سه ماه تأخیر افتاد و هر چه پس انداز داشتم خرج کردم و کارم به استیصال کشید. 📖 روزی در منزل نشسته بودم و کتابم روی میز بود، مطالب هم خیلی باریک و حساس بود، دقیق شده بودم در درک این مطالب، ناگهان فکر رزق و روزی و مخارج زندگی افکار مرا پاره کرد و با خود گفتم تا کی می توانی بدون پول زندگی کنی؟ 💥به محض اینکه مطلب علمی کنار رفته و این فکر [ تهیه رزق و روزی] به نظرم رسید، شنیدم که، کسی محکم در خانه را می کوبد، پاشدم رفتم، در را باز کردم و با مردی روبه رو شدم، که دارای محاسن حنایی و قد بلند و دستاری بر سر بسته بود که، نه شبیه عمامه بود و نه شبیه مولوی، (دستار خاصی بود، با فرم مخصوص) به محض اینکه در باز شد، ایشان به من سلام کرد و گفتم: علیکم السلام ⚡️گفت: من شاه حسین ولیّ هستم، خدای تبارک و تعالی می فرماید: ⁉️در این هجده سال (از سالی که معمم شدم و به لباس خدمتگزاری دین درآمدم) کی تو را گرسنه گذاشتم که، درس و مطالعه را رها کردی و به فکر روزی افتادی، خداحافظ شما! ⭕️در را بستم و آمدم، پشت میز مطالعه، آن وقت تازه سرم را از روی دستم برداشتم، در نتیجه سؤالی برای من پیش آمد و اینکه آیا من با پاهایم رفتم دم در و برگشتم؟! ⚪️ اگر اینجور بود، پس چرا الآن سرم را از روی دستم برداشتم؟! و یا خواب بودم، ولی اطمینان داشتم که، خواب نبودم، بیدار بودم، معلوم شد که، یک «حالت کشفی» برای من رخ داده بود.