eitaa logo
کانون هلال احمر دانشگاه قم
701 دنبال‌کننده
173 عکس
9 ویدیو
20 فایل
✔️کانون هلال احمر دانشگاه قم این کانال جهت ارائه مطالب مفید برای اعضا و اخبار و فعالیت های کانون می باشد دبیرکانون:؟ پاسخگویی به سوالات:؟
مشاهده در ایتا
دانلود
کاکل خونی از خواب عصرانه پرید. به ساعت روی دیوار نگاهی کرد. هرچند اگر نگاه هم نمی¬کرد می¬دانست دیر شده است. صدای روضه خوان از خانه¬ی همسایه تمام کوچه را پرکرده بود. تجدید وضو کرد و آماده شد. حتی نشد مقنعه¬اش را صاف¬وصوف کند. چادرش را به سرکشید. کفش¬هایش را لنگه¬به¬لنگه پوشیده بود. این¬را قبل از بستن در فهمید. بلافاصله برگشت داخل حیاط. کفش¬هایش را درست پا کرد و رفت. صدای روضه¬خوان واضح¬تر شد: «...پا شو پسرم! از حسین¬بن علی دفاع کن تا شیرمو حلالت کنم. وهب از جا بلند شد و رفت پیش روی حضرت و کسب اجازه کرد. به میدون رفت و جنگ نمایانی کرد. یه وقت دیدن به سمت مادر و همسرش برگشت. رو به مادرش کرد و گفت: ازمن راضی شدی مادر؟ مادرگفت: والله تا فدای حسین¬بن¬علی نشی ازت راضی نمی¬شم. همسرش یواش صداش کرد: وهب! راضی نشی من به داغت بشینم؟! من بی تو می¬میرم... منو تنها نذار. اما مادرش صداشو بلند کرد و گفت: در یاری حسین عجله کن پسر! تا به درجه¬ی شهادت برسی و مورد شفاعت جدش رسول الله قرار بگیری...» چشمانش سیاهی می¬رفت. می¬خواست زودتر به روضه¬ی همسایه برسد. معتقد بود همین¬که از اول بسم الله روضه خوان حضور نداشته، کلی از توفیقاتش کسر¬شده است و این خیلی بی¬قرارش می¬کرد. صدای ضربان قلب خودش را می¬شنید. تمام توان پاهایش را جمع کرده بود تا قدم¬هایش را تندتر بردارد. اما نمی¬شد که نمی¬شد. کفش¬هایش دیگر مثل دمپایی عمل می¬کرد و روی زمین خرت¬خرت کشیده می¬شد. روضه¬خوان همچنان می¬خواند: « به امر مادر دوباره به میدون جنگ برگشت. رجزی خوند که جگر مادر حال اومد. فریاد زد: (انی زعیم لک ام وهب بالطعن فبهم تاره و الضرب...) یهو یه نانجیبی از پشت سر به وهب حمله کرد...» دست خودش نبود. دلش آشوب شده بود. نفسش به سختی بالا می¬آمد. انگار چیزی ورای دیر رسیدن به مجلس روضه و کم توفیقی بود. دلش به لرزه افتاده بود. با دست راست قفسه سینه¬اش را چنگ زد. زیپ کیف دستی¬اش را کورمال¬کورمال پیدا کرد و با دست چپش باز کرد. یک قرص زیر زبانی از پلاستیک مچاله بیرون کشید و به دهانش انداخت. دستش را به چارچوب ورودی گرفت و داخل خانه شد. جمعیت زیاد بود و سرگیجه نگذاشت وارد اتاق¬ها شود. همانجا کنار ورودی در نشست. چادرش را روی صورتش کشید. «چن نفری ریختن سرش...رو زمینا میکشیدنش...هرکی می¬رسید لگد میزد... انقدر با نوک خنجر بهش زدن... نانجیبا دوتا دستاشو از تنش جدا کردن...تو مقاتل نوشتن وَ امَرَه اللَعین... عمرسعد ملعون دستور داد سر از تنش جدا کنید...و بعد سر وهب رو به سمت اردوگاه حسین پرتاب کردن...» تنگی نفس امانش را برید. از جایش بلند شد. دوید در کوچه. نمیدانست کجا برود. زبانش خشک شد. آنقدر خشک که حتی پوسته¬ی قرص به زیر زبانش چسبید. عرق سرد پیشانی¬اش را خیس کرد. پایش به سنگی گیر کرد. تعادلش را از دست داد و بر روی آسفالت کنار پیاده¬رو افتاد. شانس آورد که از مجلس روضه دورنشده بود. صدای جیغ و گریه¬¬ی زن¬ها بلند بود. چادرهایشان را هم روی صورت کشیده بودند. فقط دوسه تا دختر کوچولو دائم به کوچه می¬رفتند و باز می¬دویدند پیش مادرشان. انگار زمین میخ داشت و نمی¬توانستند یک¬جا آرام بگیرند. با دیدن پیرزن که روی زمین افتاده بود هریکی کاری کرد. یکی دوید سمتش و با دیدن صورتش اورا شناخت. آن یکی زود لیوان آبی را از کلمن جلو در پر کرد و جلو آمد و صاف ریخت روی صورت پیرزن. و یکی¬شان هم دوید سمت مادرش. چادر را از روی صورتش بالا زد و سعی کرد بین صدای بلند باند و گریه¬ی زن¬ها، صدایش را به مادر برساند. - ¬مامان...مامان...یه پیرزنه افتاده جلوی در! انگار غش کرده. بیا ببینش! روضه¬خوان ادامه داد: « ام¬وهب سر پسرشو به دامن گذاشت. خاک¬ها رو از صورتش پاک کرد. با انگشتاش موهای وهب رو شونه می¬کرد انقدر بوسه زد به این سر... انقدر قربون صدقه بچش رفت... که دل همه حتی دشمن هم آب شد. های خانوما ! توروخدا یه لحظه تصور کنید این صحنه رو! آخه چه دلی داشت این مادر؟! بمیرم من....همه دیدن یهو از جاش پاشد. دوید... سر وهب رو پرتاب کرد سمت لشگر دشمن! سربریده به یکی از دشمنا اصابت کرد و به¬درک واصلش کرد. ام وهب همونجور که اشک، صورتشو خیس کرده بود با گلویی پراز بغض، یه شمشیر برداشت و به سمت لشگر دوید. یه وقت امام حسین فریاد زد: اِجلسی یا ام وهب!... نرو جلو...نرو... فقط خدا می¬دونه که این مادر تو اون¬لحظه چی کشیده! ها؟ ولی شما زنام میفهمید. آخه شما مادرید..آره... به یاد ¬لیلا و نجمه و همه¬ی مادرای شهدا به سر و سینه بزن و با من بگو: - پسرم سرو قدم، راه برو چند قدم تا کنم قامت تو، خوب تماشا پسرم» چندتا از همسایه ها به¬سمت پیرزن دویدند. یکی سرش را به زانو گرفت و سعی کرد چند قطره آب، دهانش کند. یکی با گوشه¬ی چادر بادش می¬زد و دیگری دنبال گوشی موبایل گشت تا با اورژانس تماس بگیرد.
درحال تماس: پسرم سعید. زن همسایه فکرکرد امداد غیبی رسیده است و می¬تواند پسرش را مطلع کند و تا آمدن اورژانس سعید هم خودش را می¬رساند. - الو؟ شما مادر سعید هستید؟ لطفا خودتونو به بهشت سکینه برسونید. - چی شده آقا؟! من مادرش نیستم! مادرش حالش خوب نیست. من همسایه¬شونم. به¬من بگید... صدای چند بوق پایان تماس را اعلام کرد. آمبولانس رسید. « شهیدم کاکلش در خون غلطونه شهیدم خفته بین خاک و خون بمیرم من لب زخماش وا مونده توی میدون کلاخودش جامونده... و سیعلم الذین ظلموا ایّ منقلب ینقلبون» دربخش اورژانس بیمارستان سکوت پرشده بود. قطره قطره¬های سرم که در رگ¬های پیرزن می¬چکید مثل صدای اکو طنین داشت. کسی جرات نمی¬کرد این خبر را به او بدهد. پیرمرد کنار تخت همسرش آمد و چیزهایی با بغض نزدیک گوشش گفت. لب¬های پیرزن لرزید. دستگاه، بی¬نظمی ضربان قلبش را فریاد زد. روز دادگاه شد. پیرزن روی صندلی کنار همسرش نشست. پای چشمانش گود شده بود. نای نشستن نداشت. گریه نمی¬کرد. فقط لبهایش می¬لرزید. پیرمرد که خودش هم دست¬های پینه¬دارش می¬لرزید، دایم مراقب بود پیرزن ازحال نرود و از روی صندلی پرت نشود. زیرلب با خودش آیه¬ی انشراح می¬خواند و تسبیح را می-چرخاند. نماینده¬ی دادستان با حضور درجایگاه به معرفی متهمان و اتهامات آنان پرداخت. پرونده پانزده متهم داشت. براساس کشف آلات و ادوات جرم، چاقو، قمه، پنجه¬ بوکس و سنگ علت اصلی مرگ شناخته شد. در ادامه جلسه، دادگاه کلیپی از اقدامات و نحوه¬ی شهادت جوان را پخش کرد. او را برهنه و زخم خورده بر روی آسفالت می¬کشیدند. عده ای که چاقو و قمه نداشتند لگد می¬زدند. نوک کفش یکی¬شان از ضرباتی که به پهلوی جوان زده بود خونی بود. و در نهایت با سه ضربه¬ی سنگ به سرش، کارش را تمام کرده بودند. بغض چند روزه¬اش شکست. لب¬های لرزانش از حرکت ایستاد...چنگی به قلبش انداخت. - قرص زیرزبانی¬اش را بیاورید.
ژن خوب امروز یک خبر خوب برایت دارم! البته امیدوارم خانمت تا حالا قضیّه را لو نداده باشد. هزار ماشاءالله خدا خانم خوبی روزی‌ات کرده. چایت را بخور سعید جان! تعارف نکن. اینطوری به من نخند! نگاه کن خنده‌هایش را! عین عمو سعیدت میخندی. وقتی به دنیا آمدی، جای خالی عمویت را برایم پر کردی. نمی‌دانم اگر در آن وضعیت تو به دنیا نمی‌آمدی چه چیزی می‌توانست آرامم کند. این عطیّه و عبّاس هم همه‌اش به تو حسودی می‌کردند. البتّه خیلی هم بیجا نمی‌گفتند. بین خودمان باشد! من تو را بیشتر از آنها دوست داشتم! بیشتر از آنها مواظبت بودم! اوه! هیس! صدای عطیّه می‌آید. هنوز هم به تو حسودی‌اش می‌شود. وقتی می‌بیند با تو حرف می‌زنم ناراحت می‌شود. به رویم نمی‌آورد ولی از چشم‌هایش پیداست. مادرت رفته در و همسایه را خبر کند برای مراسم امشب مسجد. رفقایت هم قرار است بیایند. صدای پای عطیّه می‌آید. فکر کنم می‌خواهد تو را ببرد. تا نیامده خبر خوبم را برایت بگویم.. حدس بزن! خانمت آبستن است. پسر! قرار است اسمش را بگذاریم سعید. - آقاجون! هنوز دارید با قاب عکس سعید صحبت میکنید؟ این برای حجله هست! تنها عکسی هست که توی سوریه داره! بدید ببرمش. حجله‌ش بدون عکسه. بدید قربونتون برم.
کمی به آن نزدیک شدم و ناگهان صدای حرکت پاهایم را شنید و فرار کرد، سریع دنبالش رفتم، مثل ناپدید شدن خورشید وقتی ابرها پنهان می شود ناپدید شد. من در وضعیت خود گیج ماندم، ناگهان موشکها بالای سرم همه چیز اطرافم را سوزاند. به خودم اهمیت ندادم ،مدام به دختر کوچک فکر می کردم کجا می توانم پیداش کنم صدای جیغ را از نزدیکم شنیدم.. بیدار شو لیان.. ترکم نکن من جز تو کسی را ندارم. لیان......لیان خیلی سریع صدا را دنبال کردم که ناگهان دیدم عروسکش در آتش می سوخت و دختر بر سرش زاری می کند، سریع بغلش کردم و گفتم: من اینجا هستم، نترس، من مثل آنها نیستم، من تکیه گاه تو هستم. گفت من کسی را ندارم، همه آنها رفته اند برادرانم، مادرم، پدرم. حتی عروسک من لیان هم از بی عدالتی این افراد در امان نماند. وقتی تنهام کجا برم؟ خدایا چرا بهشون نپیوستم.. من چهار ساله هستم و نمی توانم این تنهایی را تحمل کنم. اسمت چیه خوشکلم؟ غزه...اسم من غزه است نام تو شگفت انگیز است، با من بیا.. به مسجد کوچک رفتیم و ماجرای او را برای کسانی که آنجا نشسته بودند تعریف کردم، همه حاضران گریه کردند و من به او گفتم: تو طفل معصومی هستی و نامت همنام منطقه ات است و استواری و پایداری تو همه در نامت است، زندگی شما زندگی ماست.و آرمان شما آرمان ماست، تا زنده ایم از شما غافل نخواهیم شد و با هم شکوه می آفرینیم، حاضران جمع شدن و مبارزه را جدی آغاز کردن.. رزمندگان مقاومت سلاح های خود را آماده کنید.. آنجا شروع به جستجوی دشمنان کردند، ، پناهگاه را ویران کردند، عده ای را کشتند و عده ای را در آنجا اسیر کردند، همه را از بین نبردند، اما آغاز تا پایان ادامه داشت. از کاری که انجام داده بودند خوشحال شد و غزه لبخند پیروزی زد.. علیرغم غم و اندوه ای که داشت لب های او پیروزی را نشان می داد
✨﷽✨ اینجا یک نفر دارد دق می‌کند... در وجود هر دختر، یک «مادرِ درون» نفس می‌کشد که چه آن دختر ازدواج کند چه نه، چه بچه‌دار شود چه نه، زنده است و لطافت را در رگ‌های روح جاری می‌کند. برخلاف ظاهرم، مادرِ درون من خیلی حساس است، خیلی دل‌نازک است. بچه می‌بیند دلش ضعف می‌رود. عاشق در آغوش گرفتن بازی با بچه‌هاست. عاشق نگاه کردنشان، بوییدن بوی نوزادِ پس گردنشان. شاید چون مادرِ درونم خیلی زود آزاد شد، یعنی از وقتی خواهرم به دنیا آمد و همه گفتند تو مادر دوم اویی. و من واقعا عاشق این بودم که برایش مادری کنم. حتی گاهی دلم می‌خواست به من بگوید مامان. مادر درون من هیچ مقاومتی در برابر بچه‌ها ندارد. محرم که توفیق خدمت در روضه را داشتم، کافی بود چشمم به بچه بیفتد تا تمام هوش و حواسم برود پی‌اش. با چوب‌پر صورتشان را قلقلک می‌دادم و وقت‌هایی که صدای گریه‌شان را می‌شنیدم، برای آرام کردنشان همیشه یک شکلات داخل کیفم داشتم. مادر درونم هروقت ببیند یک جایی، یک بچه‌ای به هر نحوی دارد اذیت می‌شود، دلش آشوب می‌شود و به تکاپو می‌افتد که یک کاری بکند. کودک کار می‌بیند قلبش فشرده می‌شود. بخش اطفال بیمارستان‌ها بیچاره‌اش می‌کند. آمارهای کودک‌آزاری روحش را می‌خراشد. کودکان قربانی تروریسم را که می‌بیند، از درون می‌شکند. یادم هست وقتی ماجرای بچه‌های جنگ‌زده‌ی خرمشهر را در کتاب دا خوانده بودم، مادر درونم مثل شمع داشت آب می‌شد. بعد فکر کنید این مادرِ درون الان نزدیک دو هفته است دارد فیلم و عکس کودکان شهید و مجروح غزه را می‌بیند و هیچ‌کاری نمی‌تواند بکند. چی به سرش می‌آید؟ الان حدود دو هفته است که مادرِ درونم به خودش می‌پیچد و به زمین و زمان چنگ می‌زند. گریه می‌کند. ضجه می‌زند. وقتی که بی‌حال می‌شود هم با چشمان قرمز می‌نشیند یک گوشه و زیر لب لالایی می‌خواند. آن شب که بیمارستان المعمدانی را زدند، مادر درونم چندبار غش کرد. جیغ کشید و غش کرد. لب به غذا نزد. خوابش نبرد. اگر همینطور پیش برود، مادر درونم دق می‌کند. آرام‌آرام آب می‌شود. و می‌دانید، اگر مادر درونم بمیرد من هم همراهش می‌میرم. مادر درونم دائم می‌نشیند فیلم بچه‌های غزه را می‌بیند و تصور می‌کند که بغلشان کرده. توی ذهنش محکم بغلشان می‌کند، دانه‌دانه انگشت‌های کوچکشان را می‌بوسد، خاک را از میان موهایشان می‌تکاند و خون را از چهره‌شان پاک می‌کند. بهشان آب می‌دهد و می‌بوسدشان. زخمشان را می‌بندد و این جملات را تکرار می‌کند: الهی قربونت بشم مامان... هیچی نیست نترسیا... من پیشتم. هیچی نمی‌شه. الهی دورت بگردم... گرسنه نیستی؟ آب نمی‌خوای؟ جاییت که درد نمی‌کنه؟ بعد می‌گیردشان توی آغوشش و تابشان می‌دهد تا خوابشان ببرد. دست‌های تپل و کوچک و لطیف‌شان را می‌گیرد و آرام نوازش می‌کند. همان لالایی را می‌خواند که خواهرم وقتی کوچک بود براش می‌خواندم، همان لالایی که می‌گوید: دختر خوبم، ناز و عزیزم/ پسر ریز و، تر و تمیزم... آفتاب سر اومد، مهتاب می‌تابه/ بچه‌ی کوچیک، آروم می‌خوابه...* وای به وقتی که مادرِ درونم کودک شهید ببیند. گریه کنان بغلش می‌کند، تندتند می‌بوسدش و التماس می‌کند که: بیدار شو عزیز دلم... بیدار شو فدات بشم... چیزیت نشده که... پاشو بخند. پاشو بازی کن. پاشو غذاتو بهت بدم. پاشو همه‌جا رو بهم بریز. شیطونی کن. فقط پاشو... مادر درونم دارد میان آوارها می‌چرخد و برای بچه‌های زیر آوار لالایی می‌خواند. دارد عروسک‌هاشان را از زیر آوار بیرون می‌کشد و خاکشان را می‌تکاند. دست‌هاش زخم شده از بس خاک و آوارها را کنار زده تا بچه‌ها را پیدا کند. همه‌اش زیر لب با خودش حرف می‌زند، می‌گوید نگران بچه‌هاست که زیر آوار خفه شوند، می‌گوید بدن بچه‌ها ضعیف است و موج انفجار هم می‌تواند به تنهایی برایشان کشنده باشد، می‌گوید نگران این است که بچه‌ها دچار پی‌تی‌اس‌دی شوند. می‌گوید بچه‌ها در سن رشدند و بدنشان به مواد غذایی نیاز دارد... یکی بیاید جلوی چشمان مادر درونم را بگیرد... نه فایده ندارد. ذهنش از فکر بچه‌ها خالی نمی‌شود. مادر درونم دارد مثل ساختمان‌های غزه فرو می‌ریزد... مادر درونم می‌خواهد برای تک‌تک بچه‌های غزه، نه... برای تک‌تک بچه‌های جهان مادری کند... ____
سلیمه رگبار گلوله تمامی نداشت .پدر و پسر هر دو کنار دیوار از وحشت و درد مچاله شده بودند. پدر سعی می کرد کودکش را پناه دهد. - نزن...نه... صدای شلیک گلوله با فریاد و گریه ی مرد در هم امیخته بود. پیرمرد چشم ازتصاویر تلویزیون بر نمی داشت . آن پدر و پسر رانمی شناخت و نمی دانست آن پسر بچه نامش "محمد الدره" بود و تنها سیزده سال داشت که به جرم فلسطینی بودن کشته شد. ذهن خسته ی پیرمرد جنایت های زیادی را بخاطر داشت قتل عام روستای "طنطوریا" و بعد هم کشتار "کفر قاسم" و "تل زعتر" اما حالا تنها و تنها می توانست با تن فرسوده گوشه ی آلونک روی مبلی کهنه و خاک آلود بنشیند و زل بزند به صفحه ی تلویزیون. دختری بیست و یکی دو ساله در آلونک قدم می زد با دیدن تصاویرخبری ایستاد. تصویری از عملیات استشهادی در یکی از شهرک های صهیونیست نشین. بادیدن جوان شهادت طلب بی اختیار لرزید و خاطرات زمان نوجوانی اش را به یاد آورد . بازی های کوکانه . عشق . حالادر قاب شیشه ای تلویزیون نامزدش را می دید که اسلحه بدست وصیتش را در مقابل دوربین قرائت می کرد. صدای گریه ی مادرش او را به خود آمد . کنار درگاه ایستاد. بند کفش ورزشی اش را گره زد. زیپ کاپشن مشکی اش را بالا کشید واز کنار پتوئی که به دیوار میخ شده بود بیرون را نگاه کرد.صدای جلزو ولز روغن از گوشه ی آلونک بگوش میرسید. مادر گوشه ی اتاق روی زمین نشسته بود فلافل های سرخ شده را یکی یکی روی نان می گذاشت.صدای اتومبیلی که به خانه شان نزدیک می شد حواسش را پرت کرد .نور اتومبیل مانند شبحی بی قرار در اتاق چرخید .دختر پتو را کمی کنار زد و به بیرون سرک کشید. یکی از دو جوانی که در اتومبیل بودند فریاد زد: سلیمه.. مادربا چشمانی خیس به دخترش نگاه کرد . سلیمه پیشانی مادر را بوسید و گفت: حلالم کن. مادر چیزی نگفت.پدرمانند مجسمه ای کهربائی به تلویزیون خیره شده بود. سلیمه ساکش را برداشت. پیشانی پدرش را بوسید و گفت: حلالم کنید دستان نحیف پدر لرزید و شاید این تنها پاسخش بود. مادر دخترش را در آغوش فشرد. - سلیمه ... خودش را از آغوش مادر بیرون کشید و گفت: ما شروعش نکردیم ولی تمومش می کنیم. پتورا کنار زد و با عجله سمت اتومبیل رفت . مادر به زحمت از جا برخاست . با پاهای دردناکش از آلونک بیرون رفت . اتومبیل در تاریکی شب دور می شد. - سلیمه... کسی به مادر جواب نداد. آسمان تیره بود . هنوز نور قرمز اتومبیل در تاریکی محو نشده بود که بغض مادر شکست .
بنام خدا سلام مردم غزه میدانم در شرایط سختی به سر می¬برید. منبع آب و سوخت برق تان را هدف موشک قرار دادند. نه برق و نه آب و نه غذا و نه دارو اما شما هنوز دم از استقامت میزنید بدانید که همین یاری خداست که دلهایتان را مقاوم و صبور کرده است و دل دشمن تان را پر از ترس و وحشت. میدانم که در این هفتاد و چند سال رنج بسیاری کشیده اید. یک عده به ناحق خانه و سرزمین تان را غصب کردند و هنوز گستاخانه ادعای مالکیت میکردند و میخواستند دنیا آنها را به رسمیت بشناسد میدانم که این چند سال همیشه در ترس و واهمه زندگی کردید و هیچ موقع امنیت صد در صدی را تجربه نکردید میدانم که در این چند روز که اسرائیل آخرین پنجه هایش را میکشد و میخواهد مرگ و نابودی خودش را با این حرکت های پوشالی پنهان کند خرابی ها دیده¬اید خیلی از عزیزانتان زیر آوار هستند امکانات کافی برای بیرون آوردنشان ندارید. هر روز ده ها شهید و مجروح خیلی خسته شده اید اما همه دنیا میدانند که این گفتار پیر دیگر عمری ندارد و با دست و پا زدن تنها اجلش را نزدیک تر میکند. میدانم که به وعده های الهی اطمینان دارید و تنها دلهایی که به نور ایمان استوار گشته و از دنیا و ما فیها دست شسته است، میتواند تا آخرین لحظه نابودی کامل اسرائیل مقاومت کند و شاهد جشن تاریخی نابودی غده سرطانی را از پیکر امت اسلام باشد خیالتان راحت پیروزی از آن شماست. گرگ و کفتارهای زورگوی عالم چند روزی سر و صدایی به راه می اندازند اما راهی به جایی نخواهند برد و شما ها هستید که بیت المقدس عزیز را نجات خواهید داد. میدانم غم از دست دادن خواهر و برادر مادر و پدر کمر هر کسی را میشکند اما خدا به شما قوت قلب داده است تا این غم ها را به راحتی قورت بدهید و سرمست و پر نشاط به مبارزه و مقاومت ادامه دهید که تا قله ها راهی نمانده است. و السلام
مثل همیشه روی زانوهایش نشست. دستانش را بازکرد. مرا به سینه‌اش چسباند. معمولا روی کول¬اش سوارم می‌کرد و دور خانه می‌چرخاند. ولی آن¬روز نه. مرا از آغوشش زمین گذاشت. دست مامان را بوسید. به اتاقش رفت. طولی نکشید که از اتاقش بیرون آمد. کوله‌اش پر بود. لباس چهارخانه‌ای سبزش را پوشیده بود با شلوار شش‌جیب. تا نگاهش به مامان گره خورد، لبخندی زد و نگاهش را دزدید. شانه‌ی کوچکش را از جیب درآورد و به صورتش کشید. باز با دستش هم ریش‌هایش را صاف¬وصوف کرد. حرفی نمی‌زد. مامان هم حرفی نمی‌زد و نوک بینی‌اش قرمز بود. چشم‌هایش هم قرمز بود و با دستمال کاغذی گوشه‌ی چشمهایش را تندتند پاک می¬کرد. دست داداش هاشمم را گرفتم. داداشی بیا بریم تو اتاق بازی کنیم. الان عروسیم شروع میشه ها! ببین پیرهنمو پوشیدم؟! بعد هم گوشه دامنم را بالا گرفتم. لبانم را غنچه کردم و جلویش چرخیدم. دامنم چرخید و چرخید... هاشم صدایش به لرزه افتاد. - باشه آبجی کوچولو! تو برو اتاقت بازی کن. منم هروقت عروسیت شروع شد میام. بدو دختر خوب! بااینکه بغض راه گلویم را گرفته بود یواش گفتم: - قولِ قول؟ دامن بلند و پر‌چینم را با دستش صاف‌وصوف کرد. توی چشمانم زل زد. انگشت کوچک دست راستش را جلوی صورتم گرفت و با اشاره‌ی صورتش فهیدم که باید انگشتش را بگیرم. - قول مردونه! مامان نه به صورت من نگاه می¬کرد نه به صورت هاشم. سرش پایین بود. سینی به دست، جلوی در ایستاد. قرآن را بالا گرفت. هاشم قبل از اینکه از زیر قرآن رد شود، روی پای مامان افتاد و هی بوسید. دلیلش را نمی‌فهمیدم اما با اینکارش گریه‌ام گرفت. با پشت دستم اشک¬هایم را جمع می‌کردم که مبادا روی صورتم بریزند. عصر دلگیری بود. حتی از غروب جمعه¬ها هم دلگیرتر. اصلا شبیه روزی بودکه خبر شهادت بابا را به ما داده بودند. از چند روز بعد، مامان از رادیو جدا نمی¬شد. اتاق... آشپزخانه... همه جا همراهش بود. دائما موج رادیو را می‌چرخاند. همش منتظر اخبار بود. - شنوندگان عزیز! رزمندگان غیور اسلام... اشکهای مامان صورتش را خیس کرد. رد کردن دانه‌های تسبیح در دستش سرعت گرفت. زیر لب ذکر می‌گفت. از آن به بعد عصرها از پای تلویزیون جم نمی‌خوردیم و نیم¬ساعتی که عکس رزمنده ها پخش می‌شد، موبه‌مو همه را چک می‌کردیم. پنجشنبه صبح‌ها مامان بیدارم می‌کرد و می‌رفتیم به یک اداره. مامان می‌گفت اینجا صلیب سرخ است. بعدها تابلواش عوض شد و اسمش شد: «هلال احمر». یک آلبوم عکس می‌گذاشتند جلومان و می‌گشتیم. بادقت تمام. حتی تمام کله‌های ریز و کمرنگ گوشه¬ی عکس¬ها را... نبود که نبود! وقتی برمی¬گشتیم خانه، مامان روی در خانه را با دقت نگاه می‌کرد. می‌گفت: - شاید نوشته باشه: آمدم نبودید! بعداز ناهار، سفره که هنوز پهن بود بعضی از ظرف‌ها پشت¬سرهم قطار می‌شدند. انگشت اشاره‌ام را یکی‌یکی از روی‌شان رد می¬کردم: - میاد...نمیاد میاد...نمیاد میاد! تورسفیدم را روی موهایم فیکس می¬کنم. جلوی آینه می¬ایستم و دستی به گونه¬های سرخم می¬کشم. چقدر گرم است. با تور سفیدم خودم را باد می¬زنم. صدای هاشم می¬آید. می¬دوم سمت در. سرم گیج می¬رود. درست است چشمم سیاهی می¬رود اما می¬بینم تورسفیدم آتش گرفته. بیخود نبود انقدر گرمم بود. پیشانی¬ام می¬سوزد. تور را از روی سرم می¬کَنم. پرتش می¬کنم روی فرش. کم¬کم فرش هم شعله می¬گیرد. هاشم ظرف آبی را روی فرش می¬ریزد. شعله زود خاموش می-شود. می¬دود سمت من. دستش را که می¬گذارد روی پیشانی¬ام آرام می¬شوم. انگار هنوز ادامه‌ی بازی بود ولی راستی‌راستی داشتم عروس می‌شدم. صبح بهاری بود. از خواب بیدار شدم. برای پرو لباس عروسم ذوقی نداشتم. یک بغض یازده ساله گلویم را می¬فشرد. به خیاط سپرده بودیم که دیگر وقتی نمانده و باید لباس را در اسرع وقت تحویل دهد. با عجله مسواک زدم و آبی به صورتم پاشیدم. جورابهایم را پا کردم و آماده شدم. روسری¬ام را روی سرم گذاشتم و مرتب-اش کردم. صدایم زد! صدای خودش بود. همان صدایی که سالها می¬شنیدم. بین همه¬ی خانواده، فقط با خودم حرف می¬زد! هر وقت می¬آمدم اتاق. دوست نداشت کسی حرف¬هایمان را بشنود. من هم دوست نداشتم. نگاهم گره خورد به عکس کوچکش که بالای آینه¬ی اتاقم چسبانده بودم. گفت: «مبارکه عروس خانم!» از دستش عصبانی شدم. خواستم باهاش قهر کنم. دلم نیامد. لب¬هایم مثل بچه¬ها می¬لرزید. بغض کرده¬بودم. چشم¬هایم را تنگ کردم و گفتم: «خیلی نامردی مگه نگفتی میای؟ پس کو؟ هان؟!» فقط لبخند تحویلم داد. از لبخندش حرصم درآمد. دستم را روی میز آرایشم به سرعت حرکت دادم. شیشه¬های ادکلن روی فرش اتاق غلتیدند. از ترس مامان دویدم سر میز صبحانه، که باز دلخور نشود. که نگوید ناشتا کجا؟! به صورتش دقت کردم. از بچگی عادتم شده بود به صورتش خیره شوم. که نکند یواشکی گریه کرده باشد. نوک بینی‌اش قرمز بود. چشم‌هایش هم سرخ شده¬بود!
"برمی‌گردم" روی سرم انگار یک دیگ بزرگ است و پیشانی‌ام از شدت داغی می‌سوزد. اما نوک انگشتان دست و پایم یخ زده است. بدنم گز‌گز می‌کند و از درون سردم است که یکهو لرز شدیدی بر تنم می‌افتد. چشمانم کم‌سو شده و نمی¬توانم به ساعت روی دیوار زوم کنم. فقط می¬دانم هنوز صبح نشده است. به لطف نور لامپ حیاط، اتاق هم کمی روشن است. دانه های ریز برف جلوی لامپ با ناز و عشوه به زمین می¬آیند. هنوز برف بند نیامده است. سالها بود تب نکرده بودم. شاید هم تب کرده بودم اما در تنهایی نه. مامان همیشه کنارم بود و ساعت¬به¬ساعت¬ یک لیوان آب لیموشیرین شاید هم لیمو تلخ به حلقم می¬کرد و من هم کلی غرغر می¬کردم و از خوردنش امتناع. بعدهم هر نیم¬ساعت درجه می¬گذاشت تا اندازه‌ی تبم را چک کند. دلم برایش تنگ شده است. حتی برای آن آب‌لیمو تلخ‌ها. اگر الان هم بود زیر سه‌چهار تا پتو دفنم کرده بود و اینجور نمی‌لرزیدم. صدای در می¬آید. می¬ترسم. چون قرارنبود کسی بیاید. امشب چقدر بچه شده¬ام. یاد سال¬ها پیش می¬افتم. برادرم از در وارد شد و کنار رخت¬خوابم نشست. آنقدر از بودنش ذوق کرده¬بودم که یادم رفت پلک¬هایم از داغی ورم کرده¬است. اشک¬هایم بعداز جاری شدن روی گونه¬هایم خودبخود تبخیر ¬شد. بغلم کرد و مرا به سینه¬اش چسباند. نمی-خواستم حتی یک سانت از آغوشش جم بخورم. قطرات اشکم پیراهنش را لکه‌لکه خیس کرد. - ¬کجا بودی؟ - من که پیشتم! - برات قرآن بخونم داداشی؟ تازه حفظ کردم! - اره ... یه جایزه هم پیشم داری - بسم الله الرحمن الرحیم والعصر... دستم توی دستش بود که دندان لق شیری ام کنده شد. نشانش دادم. - عه ! دندونم افتاد! ببین داداشی! دیگر ندیدمش! خواستم از جا بلند شوم اما نشد. سنگین بودم. سه‌چهار تا پتو رویم بود و توان حرکت نداشتم. با هق‌هق گریه به سکسکه افتادم. مامان دوید کنار تشکم. با یک لیوان آب! _کجا رفت؟ _کی؟... مگه کسی این¬جا بود؟ گریه هایم بیشتر و بیشتر شد! مامان درجه‌ی جیوه‌ای را به سمت نور گرفت و لبش را گزید. _خدا مرگم بده! بی¬خود نیس هزیون میگه... هرجور بود پتو هایی که رویم هوار شده بودند را کنار زدم و خیزگرفتم به سمت کیف مدرسه ام که در کنار تشکم افتاده بود. زانوهایم لق زد و افتادم روی تشک. مامان صدایش بالا رفت _کجا میری؟ بخواب... گوش‌هایم نمی¬شنید. در کیفم را باز کردم و دفتر مشقم را کشیدم بیرون. وسط نداشت. خط‌کشم را کنار یک برگه از آخر دفترم گذاشتم و آن‌را جدا کردم و شروع کردم به نوشتن: « به نام خدا سلام بر رضمندگان اسلام درود بر شهیدان. دلم برایت تنگ شده داداشی! کی برمی‌گردی؟ از وقتی تو هم رفتی من و مامان تنهایی می¬رویم گلزارشهدا پیش بابا. من شب ها می¬ترسم. یک خبر بد. دایی ممدتغی هم شهید شد. راستی خاله شمسی هم ضایید. لطفن زودتر جواب نامه-مو بده. خواهرت زهرا. یک امضای نیم دایره هم پایینش کشیدم و برگه را تا زدم آن¬هم سه بار! دستم را به سمت مامان دراز کردم. می‌لرزید. مامان خم شد و برگه را ازمن گرفت و بدون وقفه من را روی بالشت خواباند. _ برام پست میکنی؟ _خیالت راحت!... حالا بخواب. دماسنج شیشه¬ای زیر دندان¬هایم قریچ¬قروچ می¬کند. پاک یادم رفته بود از دهانم بیرون بیاورم و همان¬طور به خواب رفته-بودم. صدای افتادن چیزی می‌آید. لرزم بیشتر می‌شود. پتو را دور خودم می‌پیچم و به¬سختی بلند می‌شوم. چقدر ترسو شده‌ام که حتی صدای لولای در هم مرا می‌ترساند. ترسم الکی بود. باد پنجره را باز کرده بود و قاپ عکسم را انداخته بود زمین. دستم را از زیر پتو درمی‌آوردم. تا به دستگیره‌ی پنجره برسانم و آن¬را ببندم کلی می‌لرزم. دستان داغم توان بلند کردن قاب عکس را ندارد. نتوانستم سرجایش بگذارم. همانجا کنار عکس عروسی‌ام روی زمین می‌نشینم. دایی جانم هرسال که می‌رفت مکه برای من سوغاتی ویژه می‌آورد. آن‌ سال برایم یک پیراهن عروس با دامن بلند چین‌چینی آورده بود. دوستش داشتم. شده بود سرگرمی هر روزم. پیراهن عروسم را می¬پوشیدم و ¬تنهایی برای خودم بازی می¬کردم. پاچه‌ی شلوارم که از زیر دامنم پیدا می‌شد، بدم می‌آمد. از نگاه‌های تند مامان هم می‌ترسیدم. مجبور بودم چن لایه پاچه‌ی شلوارم را تا بزنم که از پایین دامنم پیدا نباشد. موهایم را شانه می‌کشیدم. کرم زدن برای دختر بچه¬ها عیب نداشت و فقط ماتیک بود که جرم بود. یک دسته گل پارچه‌ای هم همیشه روی طاقچه کنار عکس بابا بود. آن را دست می¬گرفتم. بعداز شهادت بابا به برادرم می¬گفتم «بابا کوچولو» و هر روز برای آمدنش کلی انتظار می¬کشیدم. یک¬روز که صدای در خانه آمد دویدم. دامنم زیر پایم گیر کرد. افتادم. دسته گلم روی زمین جا ماند. _ بابا کوچولو اومد... بابا کوچولو اومد!
برای فلسطین 🇵🇸 غروب در صدد ناله‌ای‌ست آهسته قلم شکسته، نفس بسته، سینه‌ها خسته هوا گرفته فضای نفس کشیدن نیست قلم شکسته و این شعر همدم من نیست قلم شکسته، نفس خسته، این نفس زخمی‌ست و قلب کوچک من -گرچه در قفس- زخمی‌ست نفس بریده، قلم درد می‌کشد امشب تمام دور و برم درد می‌کشد امشب قلم نشسته که از بغض مرد بنویسد از ازدحام نفسگیر درد بنویسد «ستارگان همگی یک به یک شهید شدند و با گذشت زمان ماضی بعید شدند»* قلم نشسته که از خواب ما گلایه کند نشسته است که از ما به ما گلایه کند از این حکایت خونبار با که بنویسم بدون دغدغه بگذار تا که بنویسم نوشتنی که چو خون از گلوی من جاری‌ست اگر چه قصه‌ی این "فیلمنامه" تکراری‌ست: * سکانس یک: لندن، ساعت مذاکره ـ شب سکانس دو: آتش، دشت در محاصره ـ شب سکانس سه: سرطان در اراضی موعود سکانس چار: نبرد مسیح با تلمود سکانس پنج: کفن پوش، از کلان تا خرد سکانس شش: ورق نقشه‌ی جهان تا خورد سکانس هفت: تلاویو خیره در طوفان سکانس هشت: تقلای آخر شیطان سکانس نه: استیصال حاکمان عرب سکانس ده: اجلاس سران صلح طلب همین سکانس: هلوکاست، خوانشی دیگر گریم چهره اخبار پشت میز خبر نمای بسته: کراوات... رأی... حق وتو نمای باز: مدرنیته در طویله نو سلامِ ژست تمدّن به جاهلیت قبل توحّشی که منظم شده‌ست در اصطبل جهان نشسته به سوگ زنان بی فرزند سکانس پایانی: هیس! مسلمین خوابند * جهان غمزده در جوی خون گرفتار است تمام دهکده در بوی خون گرفتار است ستارگان همگی یک به یک شهید شدند و با گذشت زمان ماضی بعید شدند آهای نظم نوین! باز چیست در سر تو؟ و ای حقوق بشر، خاک... خاک بر سر تو شما که زهر بیان را به جام خود دارید مگر نه اینکه جهان را به کام خود دارید مگر نه اینکه زمان شاخ و برگتان شده است خدایتان بکشد... هان! چه مرگتان شده است کدام پاسخ را یا کدام مسئله را؟! نشسته‌اید فقط این توحّش یله را؟ ستارگان همگی یک به یک شهید شدند و با گذشت زمان ماضی بعید شدند و با گذشت زمان ماضی بعید؟... نخیر جهان به خواب رود، خواب بر شهید... نخیر برای تشنه شدن ما مگر چه کم داریم؟ حسین نیست اگر، ما ولی علَم داریم هنوز از دلمان ماتمش نیفتاده‌ست حسین نیست، ولی پرچمش نیفتاده‌ست در این طریق به جز پرچمش پناهی نیست و پیر گفته که تا فتح قله راهی نیست به دست پیر، هزاران چراغ روشن شد زمان دوباره ورق خورد و باغ روشن شد نگاه کن همه‌ی آیه‌ها پرنده شدند حروف سرخ جهان یکصدا پرنده شدند جهان به پا شده تا خون ما قلم بزند سکانس آخر این فیلم را به هم بزند شگفت از این همه ذلت در این نبرد نژند که تازیان زره صهیونیست‌ها شده‌اند سمند صبح چو بر شام تار تاخته است قمار مضحکتان روی اسب باخته است طنین پرچم توحید را نشان بدهید و غیرتی که ندارید را تکان بدهید به هرکه مضطرب از هیبت شیاطین است بگو که سنّت پروردگار ما این است بگو دوباره بخوان قصه‌های قرآن را و آیه آیه ببین روزگار طغیان را بگو که یک پشه نمرود را به خاک افکند و آب بود که فرعون را هلاک افکند سپاه ابرهه با سنگ‌ریزه ویران شد و عاد را وزش باد خط پایان شد بهل که تیز شود جست و خیز لشکرشان که این ستیز بقاء است و تیز آخرشان بگو تنازع وحش است جنگ باطلتان و ما روایت فتحیم در مقابلتان تمام لشکر شیطان شده‌ست یاورتان ولی گسیخته از هم زمام لشکرتان از این به بعد به دنبال شر نمی‌گردند فراریان تلاویو بر نمی‌گردند شکست شوکت طاغوت وعده ازلی است کلید فتح توکّل به یک نگاه علی است به نام فاتح خیبر زمانتان ندهیم به نام نامی حیدر امانتان ندهیم قسم به جان پیمبر حریفتان ماییم شما گذشته و ما فاتحان فرداییم * طلوع صبح علیه‌السلام نزدیک است و پیر گفته که شرب مدام نزدیک است «حوالتش به لب یار دلنواز کنید» «معاشران گره از زلف یار باز کنید»
تقدیم به کودکان مظلوم غزه به یاد کودکان غزه باید، غزل‌ها را پریشان‌تر بخوانیم شکوه ردپای سرخ‌شان را، میان خون و خاکستر بخوانیم تمام شهر را آواره دیدیم، چه‌قدر آن‌جا تن صدپاره دیدیم همین تصویرها باعث شد امروز، شهیدان را گل پرپر بخوانیم بیا از پیکر در خون تپیده، بیا از نخل‌های سربریده بیا از دست، از انگشت، از چشم، بیا از پا، بیا از سر بخوانیم بیا از خاطرات دختری که، از اندوه غروب آخرى که از آشوب نگاه آن سری که، جدا گردیده از پیکر بخوانیم کمی از اشک‌های چشم مردم، کمی از روضه‌های پرتألم کمی از روضه‌های روز هفتم، کمی هم از علی‌اصغر بخوانیم پریشان فلسطینم همیشه، به اسرائیل بدبینم همیشه نمانده چاره‌ای جز این که هر شب، فقط از غربت مادر بخوانیم ##### کدامین چشم ناپاک است یارب، که دائم در پی این سرزمین است چه عصیانی‌ست در حال شکفتن، که شیطان پشت درها در کمین است نه اسم این غزل آتش‌فشان نیست، زمین که جای قتل کودکان نیست چنین با غنچه‌ها نامهربان نیست، گمانم این همین نظم نوین است عروسک‌ها اسیر آه هستند، چه‌قدر این عمرها کوتاه هستند! ولی صبر خدا اندازه دارد؛ ولی دست خدا در آستین است عروس غوطه‌ور در حجله‌ی خون، به خون غلتیده‌ای همراه مجنون نباش این روزها دربند مضمون، همیشه درد مضمون‌آفرین است..
غزًه ،!! ای غزال زخمی سربلند! هنوز در این اندیشه ام که محکومیت دشمنان تو تنها چه فایده دارد!؟ ما هفتاد سال است،محکوم می کنیم ، وآنها حاکم تر می شوند! مظلومیت تورا نه با چشم که دریا دریا باید گریست، باران باران باید بارید بر ساقه های تُردِ تفکر بی خیالان ِبی ترحًم! بر دلهای سنگ سگیونیست های سنگدل ! تورا باید شعر کرد وبر پیشانی ستم کوبید. ای باریکه ی اشک و لبخند ، گرگ ها بیانیه و قطعنامه نمی فهمند!! تو را باید موشک کرد و به قلب تلاویو زد. «وما رمیت اذ رمیت ولاکنً اله رمی» کنگره و کنفرانس وهمایش دیگر جواب نمی دهد !! تو را باید تکرار کرد، در سطر سطر همه ی کتاب ها بر تابلوهای همه ی کلاس ها و در رنجواره های مادران مظلوم فلسطین !! سگیونیست ها آدم شدنی نیستند! باید بارها در گوششان ترانه ی موشک خواند، باید یک آسمان ابابیل ، پهپاد کرد وبر سرشان کوبید!! گرگ ها بیانیه نمی فهمند،!!؟ وحشی ترین حیوانات انسان نما وسگ ترین سگیونیست ها از تَشَر تُوخالی ِمن وتو هراسی ندارند!! باور کنید امروز فقط بیانیه ی موشک ها جواب می دهد؟! سجیل ،شهاب ،ابابیل ،خیبر ، خرمشهر،شاهد وووزلزال... «اذا زلزلت الارض زلزالها...» @helal_qomuni
وارد خانه میشوم. جنان، هنوز پشت پنجره ایستاده و با صورت خیس از اشک، به در خانه چشم دوخته است. با وارد شدن من، به سمت حیاط میدود:«بگو که پیداش کردی» لبخند روی لب هایم مینشیند. پلک هایم را به هم میفشارم. غم و غصه ی نگاه جنان، در کسری از ثانیه، تبدیل به یک لبخند عمیق به روی لب هایش میشود. _«کجاست؟» خنده روی لب هایم خشک میشود. آرام میگویم:«بیمارستان» نگران میشود:«چی شده؟» سعی می‌کنم باور کند که واقعا چیزی نشده:«چیزی نیست. دستش زخمی شده. مهم اینه که زندست» جنان، کلمه «زندست» را با همه ی وجود تکرار میکند و از ته دلش میخندد. آخر میدانی؛ ما همین یک بچه را داریم. آن را هم خدا بعد از ده سال به ما داد. نامش احمد است. او همه ی جان ماست... با جنان از خانه بیرون میزنیم. دیگر طاقت ندارد. از صبح که احمد برنگشته، مثل اسفند روی آتش است. زیر لب حرف میزند، ذکر میگوید، اشک میریزد، میخندد. ناگهان صدای انفجاری از دور، هردویمان را متوقف میکند. معلوم نیست باز کجا را زدند. خدا به داد مادرها برسد. وارد خیابان بیمارستان میشویم. دود غلیظی همه جا را پوشانده. شلوغ تر از وقتی است که دنبال جنان میرفتم. آدم ها به سرعت جا به جا میشوند. سر در‌ نمی‌آورم. نزدیک بیمارستان که میرسیم، جمعیت قفل میشود. بوی دود دارد خفه ام میکند. صدای فریاد و گریه لحظه ای قطع نمی‌شود. حرارت هوا بالا رفته. انگار ا آن جلو چیزی میسوزد. نمیشود جلوتر رفت. جمعیت اجازه نمیدهد. اینها همه زخمی و مریض دارند؟ چه خبر شده؟ خودمان را به سختی از بین جمعیت جلو میکشیم. جلوتر، جلوتر... لحظه ای به رو به رویم نگاه میکنم. فکر کنم اشتباه امده ام. اینجا نبود. شاید زود پیچیدیم. اینجا خرابه ای شعله ور نبود. اینجا یک بیمارستان بود. یک بیمارستان که احمد منتظر من و مادرش، روی تخت نشسته و بهانه می‌گرفت. به جنان نگاه میکنم. او اما فقط روی خرابه ی رو به رویمان ماتش برده. مرد ۵۰ ساله ای از بین خرابه ها بیرون می آید. به پهنای صورت اشک میریزد. صدایش، حتی وقتی فریاد میزند، میلرزد:«بیمارستان المعمدانی دیگه هیچ مجروحی نداره، همه راحت شدن» جمعیت فریاد میکشد. من نمیفهمم. نمیخواهم بفهمم. نمیتوانم بفهمم. او زنده بود. حالش خوب بود. فقط کمی دستش... جمله ی مرد میانسال در سرم بالا و پایین میشود:«بیمارستان المعمدانی دیگه هیچ مجروحی نداره...» همه چیز در کمتر از نیم ساعت اتفاق افتاد. دقیقا از وقتی که من با عجله به سمت خانه راه افتادم، تا وقتی که با جنان به طرف بیمارستان دویدیم. دقیقا در همین نیم ساعت، دنیا تمام شد. ما مردیم نه احمدی ماند، و نه جانی... @helal_qomuni
آرام بخواب مادر اولین صدایی که با گوش جانم شنیدم، صدای تپش قلب مهربانت بود، همان روزهایی که تو تنها پناهم بودی. تو به من جان بخشیدی و با عشق از شیره‌ی جانت، مرا نوشاندی، تا حیاتم بخشی. وقتی برای اولین بار پا به دنیا گذاشتم، چون ترس، تمامِ وجودِ نحیفم را گرفته بود و از جداشدن از تو و تنهاماندن هراس داشتم، گریستم. اما تو با وجود تحمل درد بسیار، مرا در آغوش گرفتی و من دوباره با شنیدن صدای تپش قلبت، آرام شدم و مطمئن شدم خدا مرا در این دنیا هم به تو سپرده. در تمام روزها و سالهایی که گاه‌وبی‌گاه صدای توپ و تانک‌های متجاوزان اسرائیلی آرامش را از دنیای کودکانه‌ام سلب می‌کرد، تنها مأمن آرامشم، تماشای چشمان پرفروغ، مقاوم و امیدوار مادرانه‌ات بود و وقتی مرا در آغوش می‌گرفتی و برایم دعای سلامت می‌خواندی، شنیدن ضربان قلبت برایم همه‌چیز بود. اما امروز بعد از اصابت بمب سگ‌های هار صهیونیستی به خانه‌‌ی کوچکمان، دنیا روی سرم خراب شد و آن همه زندگی و امید از تپش ایستاد. راستی، چرا دیگر نگاه مهربانت نمی‌خندد؟ چشمانت خیره مانده، اما هنوز نگاه سرد و بی‌جانت، نگران من است. نگران زخمهایی که بر جانم نشسته، نگران روزهای بی‌مادری‌ام. مادرجان! آرام بخواب که اینک من هم چون پدرم، یک مجاهد فلسطینی‌‌ام! قول می‌دهم این مشت گره‌کرده را با تمام وجود بر رویِ چهره‌ی کریه استکبار بکوبم و انتقام مظلومیتت را بگیرم. آرام بخواب مادر که من و برادرانم در فلسطین ایستاده‌ایم و تا آزادی کامل خاک مادری‌مان و سربلندی قدس شریف، بااراده و استوار مقاومت خواهیم کرد. @helal_qomuni
به نام خداوند منتقم بابا چرا همه جا تاریک است؟! چرا کسی چیزی نمی گوید؟ بابا دستهایم درد می کند، دستمو بگیر ! چرا اینقدر اینجا ساکت است؟ بابا اون صدای وحشتناک چه بود؟ برقها قطع شد هنوز برق ها وصل نشدند؟ احساس خفگی خیلی شدیدی کردم داشتم خفه می شدم ، بابا دستمو بگیر می ترسم! لب های بابا آرام بر گونه دختر بچه اش نشست، دختر کوچولوی شش ساله دستانش را بالا آورد تا سر وصورت بابا را لمس کند، اما از درد به خود پیچید، و دیگر دستش بالا نیامد. مرد صدا زد پرستار! پرستار؟ بیا بچه ام داره درد می کشد، اما خودش هم نای حرکت کردن نداشت، پرستار درحالی که صورتش را باند پیچی کرده بود وارد اتاق شد، یک آمپول مسکن در دست داشت، مرد و دختر در حال زجر کشیدن بودند، خوب به هر حال بابا قبول نمی کرد که دخترش درد بیشتری بکشد !از پرستار خواست هر چه زودتر آمپول را به دخترش بزند، پرستار آمپول را به دختر تزریق کرد، بعد ازچند دقیقه بچه آرام گرفت و بخواب رفت. مرد گفت ازخانواده ام چه خبر؟ همه جا تاریک شد چه اتفاقی افتاد؟ بعد از آن صدای مهیب؟ پرستار گفت نمی دانم همه جا تاریک شد و همه در حال خفگی بودیم، هر کس در صدد نجات جان خود و عزیزانش بود، من دیگه نفهمیدم چی شد، حالا هم در یک کانکس در وسط خرابه ها داریم بیماران را مداوا می کنیم و وضعیت خودم هم که می بینید. مرد گفت از خانواده هشت نفری ما فقط ما اینجا هستیم بقیه کجا هستند؟ پرستار در حالی که اشکهایش را پنهان می کرد، و خودش را با وسائل پانسمان مشغول می کرد گفت از همه اون بیمارستان فقط این دوسه کانکس مانده که هر کدام چهار پنجتا مجروح در آن هست، همه شهید شدند، مرد آهی کشید و به آرامی شروع کرد به گریه کردن و به دختر کوچکش که حالا بینایی و شنوایی و یک دستش را از دست داده بود و به پای قطع شده خود فکر می کرد، و در دل بانیان و مسببان این ظلم لعنت می فرستاد از خدا تقاضای کمک می کرد. خدایا چرا کسی نیست به داد این مردم مظلوم برسد؟! از این مدافعین حقوق بشر که هر کجا یک اشغالگر کشته شود داد سرمی دهند که تروریسم، تروریسم، چرا حقوق این بچه ها را نادیده می گیرند؟ مگر ما جز حق خودمان را می خواهیم؟ مگر ما جز این استکه می گوییم مهمان خود خوانده نمی خواهیم؟! مگر جز این استکه می گوییم اشغالگران از خانه و وطن ما بیرون بروند؟! تلویزیونی که در گوشه کانکس بود و اخبار پخش می کرد توجهش را جلب کرد، از فعالیت های دیپلماتیک کشورها میگفت و تلاش بعضی از کشورها برای محکوم کردن رژیم اشغالگر و تلاش بعضی برای آرام کردن اوضاع، اما خبر حمایت آمریکا و اروپا از اشغالگران و حق دانستن آنان داغش را تازه کرد! رژیم اشغالگر از خود دفاع می کند؟! در میان خانه ما و وطن ما از خود دفاع می کند؟! صدایی از سر غصه و درد و بی پناهی بر آورد که ای ظالمین چه می خواهید از جان و وطن ما؟! صدای رئیس بیمارستان(کانکس ها) او را از حال و هوایش بیرون آورد ، اما به غصه ای بالاتر فرا خواند که دوا و دارو به حداقلها رضایت دهید! لعنتی ها به مجروحان و زنان و بچه های مجروح هم رحم نمی کنند!!! پس کجاست این حقوق بشری که هر روز بر سر کشورهای ما می کوبید و در اوکراین و رژیم اشغالگر از آن دفاع می کنید؟! @helal_qomuni
به نام خدا اولین روز عملیات خیبر بود. از قسمت جنوبی جزیره،با یک ماشین داشتم بر می گشتم عقب. توی راه دیدم یک ماشین با چراغ روشن داشت می آمد. این طور راه رفتن توی آن جاده ، آن هم روز اول عملیات، یعنی خودکشی.جلوی ماشین راگرفتم. راننده آقا مهدی بود. بهش گفتم « چرا این جوری می ری؟ می زننت ها .» گفت « می خوام به بچه ها روحیه بدم. عراقی ها رو هم بترسونم. می خوام یه کاری کنم اونا فکر کنن نیروهامون خیلی زیاده.» مهدی باکری فرمانده لشکر 31 عاشورا @helal_qomuni
محمود اخرین سفارش ها را میکند. میشنوم. اصلا این کار من است. شنیدن وصیت فرزندانم. من در این کار بهترینم... سعی میکنم ارام تر راه بروم تا دیرتر برسیم. اما محمود عجله دارد. برای رفتن، برای رسیدن، برای پرواز کردن. در تاریکی هوا، کوچه ها را با عجله رد میکند. من هم برای اینکه صدایش را بشنوم مجبورم پا به پایش بروم. انگار تلاشم برای کم کردن سرعتش بی فایده است. این از بی مهری اش نیست، نه ابدا، من او را بزرگ کرده ام. میدانم اگر بماند و به چشم های مادرش خیره شود، گریه اش میگیرد. پس نمی ایستد. هم من، هم او، هم آن سه تای دیگر که توی خانه هستند و هم پدرشان که الان چند روز است وقت نکرده از بیمارستان یک سری به خانه بزند، میدانیم رفتن محمود برگشتی ندارد، مگر اینکه خلافش ثابت شود. نفوذ به مراکز نظامی برای منفجر کردن تسلیحات، واقعا برگشتنی ندارد. سفارش های محمود که تمام میشود، وارد کوچه میشویم. من با دلِ او راه می آیم، اما فکر نمیکنم آن سه تای دیگر بدون اشک و آه از محمود دل بکنند. وسط های کوچه شلوغ است. به خاطر قطعی برق و تاریکی هوا، چیزی جز جمعیت زیاد نمی‌بینم. و البته دود که سینه ام را میسوزاند. هرچه نزدیک تر میرویم، جمعیت بیشتر میشود. انگار نزدیک خانه مان اتفاقی افتاده. جلوتر میروم، انگار دقیقا کنار خانه مان است... جلوتر میروم، نه؛ کنارش نیست، انگار خودش است. خانه ماست. زانو هایم شل میشود. روی زمین می‌نشینم. محمود به سمت مخروبه میدود. جمعیت مرا نمی‌بیند. جمعیت مرا تشخیص نمی‌دهد. وگرنه برای دادن خبرهای سنگین، بیشتر مراعات میکردند. _«کسی هم تو خونه بوده؟!» _«آره، سه تا جنازه تا حالا بیرون کشیدن» _«ای وای...بقیه شونم اونجان؟» نه؛ نیستند... زنده اند و میسوزند. محمود در حالی که چیزی را دو دستی بغل کرده از بین خرابه بیرون می اید. بویش را حس میکنم. بوی خوش شیما است. محمود می آید و شیما را در بغلم می گذارد. در بغلم سنگینی میکند. صورتش پر از خاک شده. و لکه سرخ روی شکمش، بزرگ و بزرگ تر میشود. دستم را روی سینه اش میگذارم. آنقدر بی حرکت است که انگار هیچوقت زنده نبوده. چیزی که میخواهد گلویم را پاره کند بغض نیست. چیز دیگریست. سنگ است، شیشه است، نه، کوه است. اشک نمی‌شود. میخواهد خفه ام کند. محمود دوباره به سمت خانه میرود. دلم را زیر پایم له میکنم و دستش را میگیرم. می ایستد و نگاهم میکند. چشمانش خیس اشک است. میدانم که الآن باید برود. میدانم از آن ده دقیقه ای که وقت داشت برای رفتن، ده دقیقه هم گذشته. میدانم که این عملیات، چقدر مهم است. بی خیال دل من. مگر مهم است؟! مال خدا، مال خداست. باید در راه خودش خرج شود... به چشم هایش خیره میشوم:«برو!» از جایش تکان نمیخورد. همینجور به چشمانم خیره مانده. انگار اصلا نفهمیده چه میگویم. بالاخره به حرف می اید:«اما مامان...» _«گفتم برو!» _«مامان؛ مروه و محمد...» فریاد میکشم:«بهت میگم برو!» محمود، دستم را که دور مچش گره خورده باز میکند، به لب های خشکش میچسباند و میبوسد. و بعد میرود. میرود و در تاریکی های ته کوچه گم میشود. شیما را محکم به خودم می‌چسبانم و بلند میشوم. حس میکنم کمرم صاف نمیشود. نه؛ حس نمیکنم، مطمئنم. دیگر صاف نمیشود. داخل خانه ی نیمه ویرانمان میروم و در اتاقمان را که هزار جایش سوراخ شده، پشت سرم میبندم. به در تکیه میدهم. چشمانم را میبندم. بعد از سی سال دویدن، جوانی دادن، مادری کردن، دوباره تنها شدم. مثل نوعروسی که تازه میخواهد راه و چاه زندگی را بشناسد، تنها شدم. با این فرق که دیگر نه توانیست و نه عمری، برای ساختن دوباره ی همه ی انچه که در یک ساعت از کف دادم... کاش باز هم مادر شوم. کاش یک لشکر برای کشته شدن در راه حق، روانه میدان کنم @helal_qomuni
بنام خدا پاره تن من هر لحظه انگار تکه ای از وجودم میسوزد درد میگیرد نه میتوانم از خودم جدا کنم و نه میتوانم به دیگری بدهم تا دردش را بکشد باید خودم دردش را بکشم اما شیرین هست و گوارا. درد وجودم را روز به روز مقاوم تر میکند. انگار با درد آبدیده تر میشود و محکم تر. دخترها زنها مادرها همه به خیابان آمدند انگار درد آنها را هم بیچاره کرده است و نمی توانند یک جا بنشینند باید کاری کنند حرکتی خیزشی اعتراضی خشمی شاید از دردشان کاسته شود تازه با درد آشنا شدند هرچه این درد بیشتر باشد جنب و خروششان بیشتر. نمیتوانم خودم را جای آن زنی قرار بدهم که وقتی خبر مرگ دختر و همسر و فرزندانش را میشنود چه واکنشی خواهم داشت اما اقرار میکنم که صبر اکسیر اعظم است و همه قدرت ها را به ستوه درمیاورد دوباره دختری را میبینم که کنار دیوار خراب شده نشسته و سر در گریبان دارد شاید با خود فکر میکند: « چه کنم! نه خانه ای دارم نه پدری که سایه اش بالای سرم باشد نه مادری که درآغوشش آرامش بگیرم نه برادری که به غیرتش تکیه کنم خدا را شکر که یک چادری بالای سر دارم و زمینی هم زیر پاهایم.» بیمارستان قتلگاه شده است. قتلگاه جلوی چشم همه جهانیان همه قدرتها همه سران فتنه همه اصحاب سلطه همه کسانی که از مقدس مابی شان حقوق بشر ساخته اند اما حالا خفه خون گرفته اند. اینها تجسم نیرنگ و فریب هستند جز برای منافع خود کاری نمیکنند. بلکه تنها سنگ سود و بهره خود را به سینه میزنند شاید اشک تمساحی هم بریزند اما دیگر این حناها برای دنیا رنگی ندارد چون فطرت سالم جهان بیدار گشته است و همه یک دل فریاد میزنند و دوران عوض خواهد و ما در یک دوران جدید قدم خواهیم گذاشت دورانی که حق از همیشه روشنتر و باطل از همیشه تاریک تر. دورانی هرچه جلوتر میرویم خالص و خالص تر میشویم. @helal_qomuni
تو جای من باش،می خواهم بدانم چه میکنی اگر روزهای بی شماری که با عنوان سال و ماه ، کوتاهتر به نظر می رسد،مانند من در اردوگاه چشمانت را به دنیا گشوده باشی و همینجا قد کشیده باشی. با گذشت زمان میفهمی که اردوگاه چیست،و تو چرا بی آنکه خودت بخواهی اینجایی و وامدار سختی هایی هستی که هیچ کدامش را نمیتوانی از سر وا کنی. کودکی ات پر از نجوای دلشکستگی های مادران و پدرانی ست که مانند تو گذشته و حال و آینده شان را باید همینجا طی کنند و حسرت های در سینه شکسته کهنسالانی ست که حتی لحظه ای از گذر عمرشان را بیرون ازاینجا نبوده اند. نفست میگیرد وقتی در اندیشه ات بیشتر از چهاردیواری حصار زندان اردوگاه را حق نداری تصور کنی. خیلی ها که می گویند هم خون و خویشاوند تو هستند ، آن دور دست ها جا مانده اند و نمیدانی آیا حالا هستند یا بی آنکه دیده باشی شان ، آمده اند و رفته اند. و تو حسرت لحظه ای گرمی مصافحه و دیدار بر دلت تا ابد می ماند و لبخند نیامده بر لبانت می خشکد. اینجا غریبانه میچرخی و می روی و می آیی و آنقدر شنیده ای که دیگر باورت شده که هیچ کجای اینجا مال تو نیست،بی اختیار زیر پایت خالی می شود و بند دلت می لرزد و همیشه دچار این خیالی که به اینجا تعلق نداری. غرورت جریحه دار است از اینکه جایت،وطنت،در دست اغیار است اما نمیتوانی آن را پس بگیری یا حتی به داشتنش مباهات کنی. اینجا همه چیز کم است ، دلت هیچگاه یک وعده سیر غذا ندیده ، لباس هایت را فراموش کرده ای که چندوقت از نو بودنش می گذرد. اسباب بازی تو و همه همسالانی که در اردوگاه همبازی تو هستند از ناکجایی آمده که فقط اسمش را شنیده ای و نمیدانی دشمن است یا نه. اینجا دلت همه چیز می خواهد،طبیعت زیبای باغ هایی از شهرهای وطنت که باد در گیسوان درختانش هو هو کشان جوانان عاشق و برومند را به رقص وا می دارد،هوای تازه و عطر شکوفه های سیب و پرتقال و سبزی درختان زیتون که فقط وصفش را شنیده ای دلت را شاد می کند،اما شادی که آمیخته با حسرت است. در کوچه پس کوچه هایش در خیالت میدوی و همه جا از صدای شاد کودکانه تو و مانند تو پر می شود بی آنکه خاطرت از حضور هیچ نامحرمی ناآرام شود. تازه این ها خوب های ماجرای من و اردوگاه است. هراز گاهی صدای شیون و ضجه همسایه ای پرده خیالت را می درد و تا اعماق وجودت رسوخ می کند. اینجا گاه و بیگاه خبر می آورند،خبر از دردهای ناتمام ساکنان اردوگاه . یا پاره تنشان را کشته اند یا بدتر از کشتن،به زندانهایی برده اند که فرجامشان نامعلوم است. می گویند برادرم که ندیده امش هم ، با همین سرنوشت نامعلوم از ما دور افتاده و مادرم سینه اش تا ابد سوخته و همیشه میبینم که نجیبانه بی قرار است و یواشکی گریه می کند . صداهای هراس آور هم اینجا کم نیست. می گویند کمی آنطرف تر ساکنان اندک شهرهای مانده را اگر نتوانند مانند ما بیرون کنند، به هر وسیله ای می کشند و خانه هایشان را می گیرند . خردسال باشند یا بزرگسال ، زن باشند یا مرد. نمیدانم میتوانی حال ما را تصور کنی یا نه، به هر حال شاید به نظرت خیلی سخت و غیر ممکن باشد اما برای من و امثال من ممکن شده است. گاهی از درونم ندایی نهیبم می زند که بروم. گویی کسی هم نوایش از بیرون صدایم می زند و مرا فرا می خواند که بیایم. آری باید بروم،برادرم تنهاست،مادرم امیدش را به من بسته که قد بکشم و بزرگ شوم و رؤیای زیبای بازگشتن را برایش واقعی کنم. پرستوی قلبم فصل پریدنش فرا رسیده ، اگر چه سیاه فام است و سیاهی دردهایش فراگیر، اما ، تیز پرواز است و آشیانه اش را یافته است ، باید سنگ بردارم. باید ابابیل شوم ، باید مانند برادرم پرواز کنم .... @helal_qomuni