eitaa logo
قرارگاه شهید همت احمدآباد
186 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
34 فایل
قرارگاه فرهنگی شهید همت شهر احمدآباد آیدی مدیر کانال جهت ارتباط و بیان نظرات @Aseman_Abii
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : دیوارهای دژ - پیشنهاد خوبی نبود؟ ... اگر خوب نیستن، خودتون بهش اضافه کنید ... - چرا ... واقعا وسوسه انگیزه ... اما می خوام بدونم کی هستید و چقدر می تونم بهتون اعتماد کنم؟ ... - چه اهمیتی داره ... تازه زمانی که ما منافع مشترک داشته باشیم می تونیم همکاران خوبی باشیم ... - و اگر این منافع به هم بخوره؟ ... - تا زمانی که شما با ما همکاری کنید ... توی هر کدوم از اون بخش ها ... ما قطعا منافع مشترک زیادی خواهیم داشت ... - منافع شما چیه؟ ... در ازای این شوی بزرگ، چه سودی می برید؟ اینو گفتم و به صندلی تکیه دادم ... - من برای اینکه سود خودم رو بسنجم و ببینم به اندازه حقم برداشتم یا نه ... باید ببینم میزان سود شما چقدره ... خنده رضایت بخشی بهم نگاه کرد ...  - لرزه های کوچکی که به ظاهر شاید حس نشن ... وقتی زیاد و پشت سر هم بیان ... بالاخره یه روز محکم ترین ساختمان ها رو هم در هم می کوبن ... - و ارزش نابودی این ساختمان ...؟ ... - منافع ماست ... چیزی که این دیوارها ازش مراقب می کنه ... شما هم بخشی از این لرزه ها هستید ... برای حفظ منافع ما، این دیوارها باید فرو بریزه ... از حالت لم داده، اومدم جلو ... - فکر نمی کنم اونقدر قوی باشم که بتونم این دیوار رو به لرزه در بیارم ... - وقتی دیوارهای باغ بریزه ... نوبت به اصل عمارت هم میرسه ... و شما این قدرت رو دارید ... این دیوار رو به لرزه در بیارید خانم کوتزینگه ... ⬅️ادامه دارد...
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : قیمت خدا - اگر جلوی این دیوارها گرفته نشه ... روز به روز جلوتر میاد... امروز تا وسط اسرائیل کشیده شده ... فردا، دیگه مرزی برای کشور شما و بقیه کشورها نمی مونه ... و انسان های زیادی به سرنوشت های بدتری از شما دچار میشن ... شما به عنوان یه انسان در قبال مردم خودتون و جهان مسئول هستید ... جواب تمام سوال هام رو گرفته بودم ... با عصبانیت توی چشم هاش زل زدم ...  - اگر قرار به بدگویی کردن باشه ... این چیزیه که من میگم... من با یک عوضی ازدواج کردم ... کسی که نه شرافت یک ایرانی رو داشت ... که آرزوش غربی بودن؛ بود ... نه شرافت و منش یک مسلمان ... اون، انسان بی هویتی بود که فقط در مرزهای ایران به دنیا اومده بود ... مثل سرباز خودفروخته ای که در زمان جنگ، به خاطر منفعت خودش، کشور و مردمش رو می فروشه ... با عصبانیت از جا بلند شدم ... رفتم سمت در و در رو باز کردم ...  - برید و دیگه هرگز برنگردید ... من، خدای خودم رو به این قیمت های ناچیز نمی فروشم ... هر سه شون با خشم از جا بلند شدند ... نفر آخر، هنوز نشسته بود ... اون تمام مدت بحث ساکت بود ... با آرامش از جا بلند شد و اومد طرفم ...  - در ازای چه قیمتی، خداتون رو می فروشید؟ ... محکم توی چشم هاش زل زدم ...  - شک نکنید ... شما فقیرتر از اون هستید که قدرت پرداخت این رقم رو داشته باشید ... - مطمئنید پشیمون نمی شید؟ ... - بله ... حتی اگر روزی پشیمون بشم، شک نکنید دستم رو برای گدایی جای دیگه ای بلند می کنم ... کارتش رو گذاشت روی میز ...  - من روی استقامت شما شرط می بندم ... هنوز شب به نیمه نرسیده بود و من از التهاب بحث خارج نشده بودم که صدای زنگ تلفن بلند شد ... از پذیرش هتل بود ... - خانم کوتزینگه، لطفا تا فردا صبح ساعت 8، اتاق رو تحویل بدید ... و قبل از رفتن، تمام هزینه های هتل رو پرداخت کنید... ⬅️ادامه دارد...
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : من و چمران وسایلم رو جمع کردم ... آرتا رو بغل کردم ... موقع خروج از اتاق، چشمم به کارت روی میز افتاد ... برای چند لحظه بهش نگاه کردم ... رفتم سمتش و برش داشتم ... - خدایا! اون پیشنهاد برای من، بزرگ بود ... و در برابر کرم و بخشش تو، ناچیز ... کارت رو مچاله کردم و انداختم توی سطل زباله ... پول هتل رو که حساب کردم ... تقریبا دیگه پولی برام نمونده بود ... هیچ جایی برای رفتن نداشتم ... شب های سرد لهستان ... با بچه ای که هنوز دو سالش نشده بود ... همین طور که روی صندلی پارک نشده بودم و به آرتا نگاه می کردم ... یاد شهید چمران افتادم ... این حس که هر دوی ما، به خاطر خدا به دنیا پشت کرده بودیم بهم قدرت داد ... به خدا توکل کردم و از جا بلند شدم ... وارد زمین بازی شدم... آرتا رو بغل کردم و راهی کاتوویچ شدیم ...جز خونه پدرم جایی برای رفتن نداشتم ... اگر از اونجا هم بیرونم می کردن ... تمام مسیر به شدت نگران بودم و استرس داشتم ...  - خدایا! کمکم کن ...  یا مریم مقدس؛ به فریادم برس ... پدر من از کاتلویک های متعصبه ... اون با تمام وجود به شما ایمان داره ... کمکم کنید ... خواهش می کنم ... رسیدم در خونه و زنگ در رو زدم ... مادرم در رو باز کرد ... چشمش که بهم افتاد خورد ... قلبم اومده بود توی دهنم ... شقیقه هام می سوخت ... چند دقیقه بهم خیره شد ... پرید بغلم کرد ... گریه اش گرفته بود ... - اوه؛ خدایای من، متشکرم ... متشکرم که دخترم رو زنده بهم برگردوندی ... ⬅️ادامه دارد...
آخرین وصیت بسیجی ۱۷ ساله و شاگرد بنّا: 🌷شهید باب اله کریمی🌷 ۱. طلبکاریهایم را بخشیدم. ۲. از مال دنیا یک تیشه و ماله دارم، آن را هم به جهاد سازندگی بدهید. پی نوشت: قابل توجه مسئولین دستگاه های مختلف و مدیران کشور و قابل توجه کسانی که در این نظام از راه نامشروع مال اندوزی کرده اند. شهداء فرمودند: ما از حلالش گذشتیم!!! شما چی!!! قرارگاه شهید همت احمدآباد ╭═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╮ @Hemmat_Ahmadabad ╰═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥 این پنج‌ دقیقه را حتماً ببینید و منتشر کنید! | پاسخی شفاف به سؤال و شبهه رایج در اجتماع 💬 این نظام ۱۰۰ درصد اسلامی نیست، اما باید محکم آنرا حفظ کرد... 💬 مبانی و اهداف نظام درست است، اما فساد در سیستم وجود دارد و باید با آن مقابله کرد. 👌🏻 شرایط لازم برای عدالت‌خواهی و نهی از منکر 👈🏻 باید مراقب باشیم شیوه نهی‌ازمنکر، خودش منکر نباشد! 🗣 باید دقت داشته باشیم: خطا با با خیانت، خطای کوچک با خطای بزرگ فرق می کند.. قرارگاه شهید همت احمدآباد ╭═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╮ @Hemmat_Ahmadabad ╰═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان‌هایی باورنکردنی اما واقعی از کومله، کسانی که حتی در مقابل مردم و هم قومی‌های خودشون هم بویی از رحم نبردن! هشدار؛ حاوی تصاویر و محتوای دلخراش قرارگاه شهید همت احمدآباد ╭═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╮ @Hemmat_Ahmadabad ╰═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╯
🔺تفاوت جست‌وجوی خودکشی در گوگل فارسی و انگلیسی 🔹در گوگل فارسی روش‌های خودکشی و در گوگل انگلیسی تماس با امداد نمایش داده می‌شود. قرارگاه شهید همت احمدآباد ╭═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╮ @Hemmat_Ahmadabad ╰═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عااااااااااالیه 😳😳🤔🤔 حتما بببینید و نشر دهید 🔰📣📣📣📣📣📣📣 زندگی ایرانیان قبل از آخوندها حتتتتتما ببینید و نشر دهید قرارگاه شهید همت احمدآباد ╭═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╮ @Hemmat_Ahmadabad ╰═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 نمونه‌های پرجاذبه و تاسف‌بار از دشمن از زنان ▪️ماجرای سیگاری شدن زنان چه بود؟ ▪️انقلاب ۱۹۷۴ پرتقال چگونه منحرف شد؟ ▪️چگونه گریه یک زن جنگ اول خلیج فارس را راه انداخت؟ ▪️ماجرای برگشت سربازان هلندی به افغانستان ▪️شکست انقلاب در پی جریان‌های فساد! ▪️تبدیل پاک‌ترین شهر اروپا به فاسدترین شهر قرارگاه شهید همت احمدآباد ╭═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╮ @Hemmat_Ahmadabad ╰═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 علی کریمی در تور موساد؟! بررسی رفتار مشکوک علی کریمی که گفته می‌شود خودش نیست! قرارگاه شهید همت احمدآباد ╭═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╮ @Hemmat_Ahmadabad ╰═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╯
میگه چرا همه چی تو ایران فیلتره! چون..👆 قرارگاه شهید همت احمدآباد ╭═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╮ @Hemmat_Ahmadabad ╰═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╯
‏برای انهدام یک تمدن ۳ چیز لازم است: خانواده نظام آموزشی الگوها برای اولی منزلت زن را باید شکست، دومی منزلت معلم و استادیوم برای سومی منزلت بزرگان و اسطوره ها ... قرارگاه شهید همت احمدآباد ╭═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╮ @Hemmat_Ahmadabad ╰═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╯
🔴 آیت الله شوشتری: نزد هر استادی رفتید اگر بر دریا راه می رفت اگر پرواز می کرد و اگر از غیب می گفت اما با نایب امام زمان عج یعنی رهبر معظم و معزز انقلاب زاویه داشت سریع برخیزید و بیرون بروید که او شیطانی مجسم است. قرارگاه شهید همت احمدآباد ╭═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╮ @Hemmat_Ahmadabad ╰═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خاطره بانوی باحجاب ایرانی، دکتر پریوش امیری، دکترای فلسفه از کازینویی در لاس وگاس آمریکا ⭕️ خانمی برهنه روی سجاده‌ی من نشست ..... قرارگاه شهید همت احمدآباد ╭═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╮ @Hemmat_Ahmadabad ╰═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به کوری چشم آنهایی که نمی‌توانند ببینند، از همه مشکلات عبور خواهیم کرد. قرارگاه شهید همت احمدآباد ╭═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╮ @Hemmat_Ahmadabad ╰═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 اسمش را گذاشتند زن ❌ در حالی که... قرارگاه شهید همت احمدآباد ╭═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╮ @Hemmat_Ahmadabad ╰═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلام ولایت در اول صبح : امام خامنه ای : کار رو برای خدا بکنید... نه اینکه مردم دوست دارند....🤲 قرارگاه شهید همت احمدآباد ╭═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╮ @Hemmat_Ahmadabad ╰═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╯
✍🏼 عارفان ره ؛ اسم اعظم در سوره حمد پراکنده است هرڪس به این نیت بخواند انگار آن را مے‌داند اگر حاجت دارد با نیت اسم اعظم حمد بخواند👌
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : سلام پدر بعد از چند لحظه، متوجه آرتا شد ... اون رو از من گرفت ... با حس خاصی بغلش کرد ... - آنیتا ... فقط خدا می دونه ... توی چند ماه گذشته به ما چی گذشت ... می گفتن توی جنگ های خیابانی تهران، خیلی ها کشته شدن ... تو هم که جواب تماس های من رو نمی دادی ... من و پدرت داشتیم دیوونه می شدیم ... - تهران، جنگ نشده بود ...  یهو حواسم جمع شد ... - پدر؟ ... نگران من بود ... - چون قسم خورده بود به روی خودش نمی آورد اما مدام اخبار ایران رو دنبال می کرد ... تظاهر می کرد فقط اخباره اما هر روز صبح تا از خبرها مطلع نمی شد غذا نمی خورد ... همین طور که دست آرتا توی دستش بود و اون رو می بوسید ... نفس عمیقی کشید ...  - به خصوص بعد از دیدن اون خواب، خیلی گریه کرد ... به من چیزی نمی گفت و تظاهر می کرد یه خواب بی خود و معناست اما واقعا پریشان بود ... خیالم تقریبا راحت شده بود ... یه حسی بهم می گفت شاید بتونم یه مدت اونجا بمونم ... هر چند هنوز واکنش پدرم رو نمی دونستم اما توی قلبم امیدوار بودم ... مادرم با پدر تماس نگرفت ... گفت شاید با سورپرایز شدن و شادی دیدن من، قسمش رو فراموش کنه و بزاره اونجا بمونم ... صدای در که اومد، از جا پریدم ... با ترس و امید، جلو رفتم ... پاهام می لرزید ولی سعی می کردم محکم جلوه کنم ... با لبخند به پدرم سلام کردم ... چشمش که به من افتاد خشک شد ... چند لحظه پلک هم نمی زد ... چشم هاش لرزید اما سریع خودش رو کنترل کرد ...  - چه عجب، بعد از سه سال یادت اومد پدر و مادری هم داری... ⬅️ادامه دارد...
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : حلال در رو بست و اومد تو ... وارد حال که شد چشمش به آرتا افتاد ... جلوی شومینه، نشسته بود بازی می کرد ...  - خوبه شبیه تو شده، نه اون شوهر عوضیت ... مادرم با دلخوری اومد سمت ما ...  - این تمام احساستت بعد از سه سال ندیدن دخترته؟ ... خوبه هر بار که زنگ می زد خودت باهاش حرف نمی زدی ... اون وقت شکایت هم می کنی ... تا زمان شام، نشسته بود روی مبل و مثلا داشت روزنامه می خوند ... اما تمام حواسم بهش بود ... چشمش دنبال آرتا می دوید ... هر طرف که اون می رفت، حواسش همون جا بود ... میز رو چیدیم ... پرده ها رو کشیدم و حجابم رو برداشتم ...  - کی برمی گردی؟ ... مادرم بدجور عصبانی شد ...  - واقعا که ... هنوز دو ساعت نیست دیدیش ... - هیچ وقت ... مادرم با تعجب چرخید سمت من ... همین طور که می نشستم،گفتم ... - نیومدم که برگردم ... پاهاش سست شد ... نشست روی صندلی ...  - منظورت چیه آنیتا؟ ... چه اتفاقی افتاده؟ ... نمی دونستم چی باید بگم ... اون هم موقع شام و سر میز ... بی توجه به سوال، خندیدم و گفتم ...  - راستی توی غذای من، گوشت نزنید ... گوشت باید ذبح اسلامی باشه ... بعید می دونم اینجا گوشت حلال گیر بیاد... پدرم همین طور که داشت غذا می کشید ... سرش رو آورد و بالا و توی چشم هام خیره شد ...  - همین که روش آرم مسلمون ها باشه می تونی بخوری؟... از سوالش جا خوردم ... با سر تایید کردم ... - هفته دیگه دارم میرم هامبورگ ... اونجا مسلمون زیاد داره ... و مادرم با چشم های متعجب، فقط به ما نگاه می کرد ... ⬅️ادامه دارد...
📣📣 📣📣 اطلاعیه 📣📣📣📣 📡 باسمه تعالی ♦️نشست بصیرتی مجازی ♦️سخنران:جناب آقای محسن دهقانی فیروزآبادی 🔻مکان: کانال *هدایت یزد* در پیام رسان روبیکا به آدرس:https://rubika.ir/hedayat_yazd 🔻زمان: چهارشنبه ۴ آبان ماه ساعت ۲۱:۳۰ الی ۲۲:۳۰ ✅ : 📚 تحلیل و بررسی اغتشاشات اخیر ---------------🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷---------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 این صحنه عاشقانه‌ را از دست ندهید😭 قرارگاه شهید همت احمدآباد ╭═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╮ @Hemmat_Ahmadabad ╰═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╯
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : روزهای خوش من راحت تر از چیزی بود که فکر می کردم ... اون شب، دو رکعت نماز شکر خوندم ... خیلی خوشحال بودم ... اصلا فکر نمی کردم پدرم حاضر به پذیرش من بشه ... هیچی ازم نپرسید... تنها چیزی که بهم گفت این بود ... - چشم هات دیگه چشم های یه دختربچه نازپرورده نیست... چشم های یه آدم بالغه ... شاید جمله خاصی نبود اما به نظر من، فوق العاده بود ... پدرم کم کم سمت آرتا رفت ... اولین بار، یواشکی بغلش کرد... فکر می کرد نمی بینمش ... اما واقعا صحنه قشنگی بود ... روزهای خوشی بود ... روزهایی که زیاد طول نکشید ... طرف قرارداد پدرم، قرارداد رو فسخ کرد و با شرکت دیگه ای وارد معامله شد ... اگر چه به ظاهر، غرامت فسخ قرارداد رو پرداخت کرد اما شرکت تا ورشکستگی پیش رفت ...  پدرم سکته کرد ... و مجبور شدیم همه چیز رو به خاطر پرداخت بدهی بانک، زیر قیمت بفروشیم ... فقط خونه ای که توش زندگی می کردیم با مقداری پول برامون باقی موند ... پدرم زمین گیر شده بود ... تنها شانس ما این بود ... بیمه و خدمات اجتماعی، مخارج درمان و زندگی پدر و مادرم رو می دادن ... نمی دونم چرا ... اما یه حسی بهم می گفت ... من مسبب تمام این اتفاقات هستم ... و همون حس بهم گفت ... باید هر چه سریع تر از اونجا برم ... قبل از اینکه اتفاق دیگه ای برای کسی بیوفته ... و من ... رفتم ... ⬅️ادامه دارد..
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : با هر بسم الله پدرم به سختی حرکت می کرد ... روزی که داشتم خونه رو ترک می کردم ... روی مبل، کنار شومینه نشسته بود ... اولین بار بود که اشک رو توی چشم هاش می دیدم ... - آنیتا ... چند روز قبل از اینکه برگردی خونه ... اون روزها که هنوز تهران شلوغ بود ... خواب دیدم موجودات سیاهی ... جلوی کلیسای بزرگ شهر ... تو رو به صلیب کشیدن ... به زحمت، بغضش رو کنترل کرد ... - مراقب خودت باش دخترم ... خودم رو پرت کردم توی بغلش ...  - مطمئن باش پدر ... اگر روزی چنین اتفاقی بیوفته ... من، اون روز جانم رو با خدا معامله کردم ... و شک نکن پیش حضرت مریم، در بهشت خواهم بود ... خواب پدرم برای من مفهوم داشت ... روزی که اون مرد گفت... روی استقامت من شرط می بنده ... اینکه تا کی دوام میارم ... آرتا رو برداشتم و به آپارتمان کوچک اجاره ایم رفتم ...  توی کشوری که به خاطر کمبود نیروی تحصیل کرده و نیروی کار ... جوان تحصیل کرده وارد می کنه ... من بعد از مدت ها دنبال کار گشتن ... با مدرک دانشگاهی ... توی یه شهر صنعتی ... برای گذران زندگی ... داشتم ... زمین، پنجره و توالت های یه شرکت دولتی رو می شستم ... با هر بسم الله، وارد شرکت می شدم ... و با هر الحمدلله از شرکت بیرون می اومدم ... اما تمام اون یک سال و نیم ... لحظه ای از انتخابم پشیمون نشدم ... ⬅️ادامه دارد...