eitaa logo
قرارگاه شهید همت احمدآباد
185 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
34 فایل
قرارگاه فرهنگی شهید همت شهر احمدآباد آیدی مدیر کانال جهت ارتباط و بیان نظرات @Aseman_Abii
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید_سلیمانی: 🔸باشهدا بودن سخت نیست باشهدا ماندن سخته مثل شهدا بودن سخت نیست مثل شهدا ماندن سخته ✅ راه ‌شهدا یعنی... نگه داشتن ‌آتش در دستانت
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔰از مقداد سوال شد هنگام حمله به خانه فاطمه(س)چه ميكردی! گفت:مامور به سكوت بوديم! اما من دست برقبضه وچشم درچشم علی"ع"منتظراشاره بودم سلام بربسيجيانی كه امروزمنتظراشاره سیدعلی هستند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عظمت حضرت زهرا (س) در روز قیامت استاد عالی ╭═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╮ @Hemmat_Ahmadabad ╰═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 ♨️یا امام رضا(ع) میخوام در بن‌بست قرارت بدم! 👌 بسیار سوزناک 🎤حجت الاسلام ╭═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╮ @Hemmat_Ahmadabad ╰═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ : استاد عالی از حوادث آخرالزمان میگوید ویژه عزیزانی که نگران چهارتا جوجه اغتشاشگر هستند و اینکه آینده این انقلاب چه خواهد شد ╭═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╮ @Hemmat_Ahmadabad ╰═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╯
معاویه :از علی قوی تر سراغ داری؟ عمرعاص: آری ╭═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╮ @Hemmat_Ahmadabad ╰═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️تفاوت جنگ نرم و سخت 📍جنگ نرم یک عرصه‌ی بسیار وسیعی است که روزبه‌روز با گسترش فضای مجازی، گسترده و خطرناک‌تر می‌شود... 📍در جنگ سخت، جسم‌ها به خاک‌وخون کشیده می‌شوند اما روح‌ها پرواز می‌کنند بسوی بهشت... 📍در جنگ نرم، جسم‌ها سالم می‌مانند و پروار می‌شوند اما روح‌ها می‌روند به قعر جهنم... 🎙به‌روایت رهبر معظم انقلاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید_سلیمانی: 🔸باشهدا بودن سخت نیست باشهدا ماندن سخته مثل شهدا بودن سخت نیست مثل شهدا ماندن سخته ✅ راه ‌شهدا یعنی... نگه داشتن ‌آتش در دستانت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖇🌸⃟🕊🏴჻ᭂ࿐✰ ذکر بسیار بسیار مجرب توسل به در گرفتاریها و مشکلات بزرگ ‼️✋️ انتشار دهید تا در ثواب آن شریک باشید ╭═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╮ @Hemmat_Ahmadabad ╰═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╯
✍️ 💠 صورتش در هم رفت، گونه هایش از ناراحتی گل انداخت و با لحنی گرفته اعتراض کرد :«مگه من تو ستاد بودم که میگی کردم؟ اگه واقعاً فکر می کنین تقلب شده، چرا آقایون رسماً به شکایت نمی کنن؟» سپس با نگاه نگرانش اطرافش را پائید و با صدایی آهسته ادامه داد :«بیا بریم تو محوطه، اینجا یکی ببینه بده!» و من به قدری عصبی شده بودم که در همان میانه راهرو پاسخ هر دو حرفش را با هم و آن هم با صدایی بلند دادم :«شماها هر کاری می کنید، بد نیست! فقط ما اگه کنیم، بَده؟؟؟» 💠 باورش نمی شد آن دختر آرام و مهربان اینهمه به هم ریخته باشد که این بار تنها مبهوتم شد تا باز هم اعتراض کنم :«تو ستاد انتخابات نبودی، ولی تو دانشکده که هر روز نشستی و سر هم کردی! تو ستاد انتخابات هم یه مشت آدم حقه باز و دروغگو مثل تو نشستن!!!» حقیقتاً دست خودم نبود که این آوار دغلکاری در کشور، آرامشم را ویران کرده بود و فقط می خواستم را به گوش کسی برسانم. اگرچه این گوش، دل صبور مردی باشد که می دانستم بسیار دوستم دارد و من هم بی نهایت عاشقش بودم. 💠 اصلاً همین بود که ما را به هم وصل کرد، اما در این مدت نامزدی، دعواهای انتخاباتی بنیان رابطه مان را سخت لرزانده بود و امروز هم به چشم خودم می دیدم خانه عشقم در حال فروریختن است. بچه های دانشکده از دختر و پسر از کنارمان رد می شدند، یکی خیره براندازمان می کرد، یکی پوزخند می زد و دیگری در گوش رفیقش پِچ پِچ می کرد. 💠 احساس کردم دندان هایش را به هم فشار می دهد تا پاسخ حرف هایم از دهانش بیرون نریزد و دیگر نتوانست تحملم کند که با اخمی مردانه سرزنشم کرد :«روزی که اومدم خواستگاری ات، به نظرم واقعاً یه فرشته بودی! انقدر که پاک و مهربون و آروم بودی! یک سال تو دانشکده زیر نظرت گرفته بودم و جز خوبی و متانت چیزی ازت ندیدم! حالا چی به سرت اومده که وسط راهرو جلو چشم اینهمه غریبه، صداتو می بری بالا؟ اصلاً دور و برت رو کیا گرفتن؟ یه روزی دوستات همه از دخترهای خوب و متدین دانشگاه بودن، حالا چی؟؟؟ دوستات شدن اونایی که صبح تا شب تو کافی شاپ ها با پسرها قرار میذارن و واسه به هم ریختن دانشگاه، نقشه می کشن!!! اگه یخورده به خودت نگاه کنی می بینی همین یکی دو ماه آرمان چه بلایی سرت اورده!» سخنان تیزش روی شیشه احساسم ناخن کشید، همه غضبم تبدیل به بغض شد و نمی خواستم اشکم جاری شود که با لب هایی که می لرزید، صدایم را بلندتر کردم :«شماها همه تون عین همید! حق اینهمه مردمی رو که به میرحسین رأی دادن خوردین، حالا تازه منو محکوم می کنی که با کی می گردم با کی نمی گردم؟» 💠 و نتوانستم مقابل احساس شکستن زنانه ام بیش از این مقاومت کنم که پیش چشمانش شکستم و ناله زدم :«اصلاً من زن ایده آل تو نیستم! پس ولم کن و برو!!!» و گریه طوری گلویم را پُر کرد که نتوانستم حرفم را ادامه دهم و با دستپاچگی معصومانه ای از او رو گردانده و به سرعت به راه افتادم. دیگر برایم مهم نبود که همه داشتند نگاه مان می کردند و ظاهراً برای او هم دیگر مهم نبود که با گام هایی بلند پشت سرم آمد و مثل گذشته صدایم زد :«فرشته جان، صبر کن یه لحظه!» سر راه پله که رسیدم، از پشت دستم را کشید و با قدرت مردانه اش نگهم داشت. به سمتش چرخیدم و میان گریه گفتم :«دستمو ول کن! برو دنبال اون دختری که مثل خودت باشه، من به دردت نمی خورم!» 💠 دستش را مقابل لب هایش گرفت و با همان مهربانی همیشگی اش، عذر تقصیر خواست :«من فعلاً هیچی نمیگم تا آروم بشی، من معذرت می خوام عزیزم!» و من هم نمی خواستم عشقم را از دست بدهم که تکیه ام را به دیوار راه پله دادم و همچنان نگاهش نمی کردم تا باز هم برایم ولخرجی کند که با لحنی گرم و گیرا ادامه داد :«اگه این حرفا رو می زنم، واسه اینه که دوسِت دارم! واسه اینه که دلم می خواد همیشه همون فرشته و مهربون باشی!» و همین عقیده اش بود که دوباره روی آتش دلم اسفند پاشید که مستقیم نگاهش کردم و با تندی طعنه زدم :«تا مثل همه این مردم ساده، گول مون بزنید و تقلب کنید؟!!!» 💠 سپس به نگاهش که دوباره در برابر آتش زبانم گُر گرفته بود، دقیق شدم و مثل اینکه به همه چیز کرده باشم، پرسیدم :«اصلاً شماها چی هستین؟ تو کی هستی؟ بچه ها میگن های دانشکده همه نفوذی ها و خبرچین های اطلاعاتی هستن!» و واقعاً حرف های دوستانم دلم را خالی کرده بود که کودکانه پرسیدم :«شماها واقعاً گرای بچه ها رو میدید؟؟؟»... ✍️نویسنده:
✍️ 💠 واقعاً حرف های دوستانم دلم را خالی کرده بود که کودکانه پرسیدم :«شماها واقعاً گرای بچه ها رو میدید؟؟؟» هر آنچه از حجم حرف هایم در دلش جمع شده بود با نفسی بلند بیرون داد. دقیقاً مقابلم ایستاد، کف دستش را به دیوار کنار سرم گذاشت، صورتش را به من نزدیک تر کرد طوری که فقط چشمانش را ببینم و صادقانه شهادت داد :«فرشته جان! من اگه تو دفتر میشینم واسه با بچه هاس، همین! همونطور که بچه های دیگه مناظره می کنن، نشریه می زنن، فعالیت می کنن، ما هم همین کارا رو می کنیم!» 💠 برای لحظاتی محو نگاه گرم و مهربانی شدم که احساس می کردم هنوز برایم قابل هستند، اما این چه شومی بود که پای عشقم را می لرزاند؟ باز نتوانستم ارتباط نگاهم را با نگاهش همچون گذشته برقرار کنم که مژگانم به زیر افتاد و نگاهم زیر پلک هایم پنهان شد و او می خواست بحث را عوض کند که با مهربانی زمزمه کرد :«مثل اینکه قرار بود فردا که تولد (علیهاالسلام) هستش، بیایم خونه تون واسه تعیین زمان عروسی، یادت رفته؟» 💠 از این حرفش دلم لرزید، من حالا به همه چیز شک کرده بودم، اصلاً دیگر از این مرد می ترسیدم که بیشتر در خودم فرو رفتم و او بی خبر از تردیدم، با آرامشی ادامه داد :«یه برگزار شد، من و تو هر کدوم طرفدار یه بودیم، این مدت هم کلی با هم کلنجار رفتیم، حالا یکی بُرده یکی باخته! اگه واقعاً به سطح شهر و مردم هم نگاه می کردی، می دیدی اکثر مردم طرفدار بودن.» سپس با لبخندی معنادار مقنعه سبزم را نشانه رفت و برایم دلیل آورد :«اما بخاطر همین رنگ سبزی که همه تون استفاده می کردید و تو تجمعات تون می دیدید همه هستن، این احساس براتون ایجاد شده بود که طرفدارای بیشترن، درحالی که قشر اصلی جامعه با احمدی نژاد بودن. خب حالا هم همه چی تموم شده، ما هم دیگه باید برگردیم سر زندگی خودمون...» 💠 و نگذاشتم حرفش به آخر برسد که دوباره کاسه صبرم سر رفت :«هیچ چی تموم نشده! تو هنوزم داری می گی! میرحسین نباخته، اتفاقاً میرحسین انتخابات رو بُرده! شماها کردید! شماها دروغ میگید! اکثریت جامعه ما بودیم، اما شماها مون رو دزدیدید!!!» سفیدی چشمان کشیده اش از عصبانیت سرخ شد و من احساس می کردم دیگر در برابر این مرد چیزی برای از دست دادن ندارم که اختیار زبانم را از دست دادم :«شماها میخواید هر غلطی بکنید، همه مردم مثل گوسفند سرشون رو بندازن پایین و هیچی نگن! اما من گوسفند نیستم! با تو هم سر هیچ خونه زندگی نمیام!» 💠 از شدت عصبانیت رگ پیشانی‌اش از خون پُر شد، می دیدم قلب نگاهش می لرزد و درست در لحظه ای که خواست پاسخم را بدهد صدای بلندی سرش را چرخاند. من هم از دیوار کَندم و قدمی جلوتر رفتم تا ببینم چه خبر شده که دیدم همان دوستان دخترم به همراه تعداد زیادی از دانشجوهای دختر و پسر که همگی از طرفداران و بودند، در انتهای راهرو و در محوطه باز بین کلاس ها، چند حلقه تو در تو تشکیل داده و می چرخند. 💠 می چرخیدند، دستان شان را بالای سرشان به هم می زدند و سرود "" را با صدای بلند می خواندند. اولین باری نبود که دانشگاه ما شاهد این شکل از بود و حالا امروز دانشجوها در اعتراض به تقلب در انتخابات، بار دیگر دانشکده را به هم ریخته بودند. 💠 می دانستم حق دارند و دلم می خواست وارد حلقه اعتراض شان شوم، اما این دست و پایم را بند کرده بود. دیگر حواسم به مَهدی نبود، محو جسارت دوستانم شده بودم که برای احقاق حق شان کرده و اصلاً نمی دیدم مَهدی چطور مات فرشته‌ای شده است که انگار دیگر او را نمی شناخت. 💠 قدمی به سمتم آمد، نگاهش سرد شده بود، اصلاً انگار دلش یخ زده بود که با نفسی که از اعماق سینه اش به سختی برمی آمد، صدایم کرد :«دیگه نمی شناسمت فرشته...» هنوز نگاهم می کرد اما انگار دیگر حرفی برای گفتن نداشت که همچنانکه رویش به من بود، چند قدمی عقب رفت. 💠 نگاهش به قدری سنگین بود که احساس کردم همه وجودم را در هم شکست و دیگر حتی نمی خواست نگاهم کند که رویش را از من گرداند و به سرعت دور شد. همهمه یار دبستانی من، دانشجویانی که برای به پا خواسته بودند، عشقی که رهایم کرد و دلی که در سینه ام بیصدا جان داد؛ اصلاً اینها چه ارتباطی با هم داشتند؟ 💠 راستی مَهدی کجا می رفت؟ بی اختیار چند قدمی دنبالش رفتم، به سمت دفتر بسیج دانشکده می رفت، یعنی برای می رفت؟ بهانه خوبی بود تا هم عقده حرف هایش را سرش خالی کنم هم عشقم را بگیرم که تقریباً دنبالش دویدم... ✍️نویسنده:
✍️ 💠 بهانه خوبی بود تا هم عقده حرف هایش را سرش خالی کنم هم عشقم را بگیرم که تقریباً دنبالش دویدم. دفتر چند متری با حلقه دانشجویان فاصله داشت و درست مقابل در دفتر، به او رسیدم. بی توجه به حضورم وارد دفتر شد و در دفتر تنها بود که من پشت سرش صدا بلند کردم :«چیه؟ اومدی گرای بچه ها رو بدی؟» 💠 به سمتم چرخید و بی توجه به طعنه تلخم، با چشمانی که از خشمی مردانه آتش گرفته بود، نهیب زد :«اگه خواستی بری قاطی شون، فقط با نرو!» نمی دانم چرا، اما در انتهای نهیبش، را می دیدم که همچنان نگرانم بود. هیاهوی بچه ها هرلحظه نزدیک تر می شد و به گمانم به سمت دفتر بسیج می آمدند. مَهدی هم همین را حس کرده بود که نزدیکم شد و می خواست باز هم عشقش را پنهان کند که آهسته نجوا کرد :«اینجا نمون، خطرناکه! برو خونه!» و من تشنه عشقش، تنها نگاهش می کردم! 💠 چقدر دلم برای این دلواپسی هایش تنگ شده بود و او باز تکرار کرد :«بهت میگم اینجا نمون، الانه که بریزن تو دفتر، برو بیرون!» و همزمان با دست به آرامی هُلم داد تا بروم، اما من مطمئن بودم دوستانم وحشی نیستند و دلم می خواست باز هم پیشش بمانم که زیر لب گفتم :«اونا کاری به ما ندارن! اونا فقط شون رو می خوان!» از بالای سرم با نگاهش در را می پائید تا کسی داخل نشود و با صدایی که در بانگ بچه ها گم می شد، پاسخ داد :«حالا می بینی که چجوری حق شون رو می گیرن!» 💠 سپس از کنارم رد شد و در حالی که به سمت در می رفت تا مراقب اوضاع باشد، با صدایی عصبانی ادامه داد :«تو نمی فهمی که اینا همش بهانه اس تا کشور رو صحنه کنن! امروز تا شب نشده، دانشگاه که هیچ، همه شهر رو به آتیش می کشن...» و هنوز حرفش تمام نشده، شاهد از غیب رسید و صدای خُرد شدن شیشه های آزمایشگاه های کنار دفتر، تنم را لرزاند. مَهدی به سرعت به سمتم برگشت، دید رنگم پریده که دستم را گرفت و همچنان که مرا به سمت در می کشید، با حالتی مضطرب هشدار داد :«از همین بغل دفتر برو تو یکی از کلاس ها!» 💠 مثل کودکی دنبالش کشیده می شدم تا مرا به یکی از کلاس های خالی برساند و می دیدم همین دوستانم با پایه های صندلی، همه شیشه های آزمایشگاه ها و تابلوهای اعلانات را می شکنند و پیش می آیند. مرا داخل کلاسی هُل داد و با اضطرابی که به جانش افتاده بود، دستور داد :«تا سر و صداها نخوابیده، بیرون نیا!» و خودش به سرعت رفت. 💠 گوشه کلاس روی یکی از صندلی ها خزیدم، اما صدای شکستن شیشه ها و هیاهوی بچه ها که هر شعاری را فریاد می زدند، بند به بند بدنم را می لرزاند. باورم نمی شد اینجا است و اینها همان دانشجویانی هستند که تا دیروز سر کلاس های درس کنار یکدیگر می نشستیم. 💠 قرار ما بر بود، نه این شکل از ! اصلاً شیشه های دانشگاه و تجهیزات آزمایشگاه کجای ماجرای بودند؟ چرا داشتند همه چیز را خراب می کردند؟ هم دانشگاه و هم مسیر را؟ گیج که دوستانم آتش بیارش شده بودند، به در و دیوار این کلاس خالی نگاه می کردم و دیگر فکرم به جایی نمی رسید و باز از همه سخت تر، نگاه سرد مَهدی بود که لحظه ای از برابر چشمانم نمی رفت. 💠 آن ها مدام شیشه می شکستند و من خرده های احساسم را از کف دلم جمع می کردم که جام عشق من و مَهدی هم همین چند لحظه پیش بین دستانم شکست. دلم برای مَهدی شور می زد که قدمی تا پشت در کلاس می آمدم و باز از ترس، برمی گشتم و سر جایم می نشستم تا حدود یک ساعت بعد که همه چیز تمام شد. 💠 اما نه، شعار "" همچنان از محوطه بیرون از دانشکده به گوش می رسید. از پشت پنجره پیدا بود جمعیت معترض از دانشکده خارج شده و به سمت در خروجی دانشگاه می روند که دیگر جرأت کرده و از کلاس بیرون آمدم. از آنچه می دیدم زبانم بنده آمده بود که کف راهرو با خرده های شیشه و نشریه های پاره، پُر شده و یک شیشه سالم به در و دیوار دانشکده نمانده بود. 💠 صندلی هایی که تا دقایقی پیش، آلت قتاله بود، همه کف راهرو رها شده و انگار زلزله آمده بود! از چند قدمی متوجه شدم شیشه های دفتر بسیج شکسته شده که دلواپس مَهدی، قدم هایم را تندتر کردم تا مقابل در رسیدم. 💠 از نیمرخ مَهدی را دیدم که دستش را روی میز عصا کرده و با شانه هایی خمیده ایستاده است. حواسش به من نبود، چشمانش را در هم کشیده و به نظرم دردی بی تابش کرده بود که مرتب پای چپش را تکان می داد. تمام دفتر به هم ریخته، صندلی ها هر یک به گوشه ای پرتاب شده و قفسه کتب و نشریه ها سرنگون شده بود. نمی دانستم چه بلایی سرش آمده تا داخل دفتر شدم و ردّ را روی زمین دیدم... ✍️نویسنده:
✍امیرالمؤمنین عليه السلام: گشاده رويى و خوشرويى، بخشش، نيكوكارى و آغاز كردن به سلام، دوستى مردم را فراچنگ مى آورد 🎥📚غررالحكم حدیث6032 ╭═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╮ @Hemmat_Ahmadabad ╰═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╯
🔅 ✍ انسانیت سخت نیست 🔹مرد جوانی پدر پیری داشت که در بستر بیماری افتاد. چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده‌ای رها کرد و از آنجا دور شد. 🔸پیرمرد ساعت‌ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس‌های آخرش را می‌کشید. 🔹رهگذران از ترس واگیر داشتن بیماری و فرار از دردسر، روی خود را به‌سمت دیگری می‌چرخاندند و بی‌اعتنا به پیرمرد نالان، راه خود را می‌رفتند. 🔸شخصی از آن جاده عبور می‌کرد. به محض اینکه پیرمرد را دید، او را بر دوش گرفت تا به بیمارستان ببرد و درمانش کند. 🔹یکی از رهگذران به طعنه به او گفت: این پیرمرد فقیر و بیمار است و مرگش نیز نزدیک، نه از او سودی به تو می‌رسد و نه کمک تو باعث تغییری در اوضاع این پیرمرد می‌شود. حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چه به او کمک می‌کنی؟ 🔸آن شخص به رهگذر گفت: من به او کمک نمی‌کنم، من دارم به خودم کمک می‌کنم. اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم، چگونه روی به آسمان برگردانم و در محضر خالق هستی حاضر شوم؟ من دارم به خودم کمک می‌کنم. ╭═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╮ @Hemmat_Ahmadabad ╰═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌عاقبت فحش دادن... 🎙استاد مسعود عالی ╭═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╮ @Hemmat_Ahmadabad ╰═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╯
✍امام علی علیه السلام آغاز شهوت، لذت است و پایانش نابودی. 📗 غرر الحكم، ح 3133 ╭═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╮ @Hemmat_Ahmadabad ╰═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از حضرت زهرا سلام الله علیها کم نخواه.. 🌸🍃اُم الکَرَم....👌 ╭═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╮ @Hemmat_Ahmadabad ╰═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖇🌸⃟🕊🏴჻ᭂ࿐✰ ذکر بسیار بسیار مجرب توسل به در گرفتاریها و مشکلات بزرگ ‼️✋️ ╭═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╮ @Hemmat_Ahmadabad ╰═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی عالی 👌👌 هرکه را دیدم، جدا خوابیده بود!! ╭═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╮ @Hemmat_Ahmadabad ╰═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از نازنین بنیادی چه میدانید بازیگر سینما یا مامور سیا؟ ╭═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╮ @Hemmat_Ahmadabad ╰═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 متن مهمی که سازمان FDD همزمان با گران شدن دلار در ایران منتشر کرد برنامه FDD و اسرائیل برای برهم زدن اقتصاد ایران بعد از دیدن این کلیپ میفهمید شبکه‌های تروریستی من‌و‌تو و اینترنشنال چرا مردم رو به خارج کردن پول‌هاشون از بانک‌ها ترغیب می‌کنن ╭═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╮ @Hemmat_Ahmadabad ╰═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╯
💥تحلیل یک کاربر عراقی ازوقایع اخیر ایران فهرست مطالبات معترضان ایرانی 🔻 يکشنبه 20 آذر 1401 - 19:22 مقاله‌ای در شبکه های اجتماعی عراق منتشر شده است که به مطالبات اغتشاشگران در ایران می پردازد؛ در این مقاله تاکید شده است که مسائل اقتصادی و یا اجتماعی و یا علمی در فهرست مطالبات اغتشاشگران دیده نمی شود بلکه آنها به تاسی از فرهنگ غرب فقط خواهان کشف حجاب هستند. متن کامل مقاله به شرح زیر است: معترضان هیچ بیانیه ای و یا شعاری مبنی بر بهبود خدمات عمومی از قبیل برق و گاز مطرح نکرده اند؛ زیرا تمام این موارد در کشور با قیمت پایین و با تکنولوژی های بالا فراهم و در دسترس ایرانیهاست. شهرها از نعمت لوله کشی گاز بهره مند هستند و برق هم به ندرت قطع می شود. در فهرست مطالبات اغتشاشگران، خواسته ای در خصوص آموزش و یا درمان مشاهده نمی شود؛ زیرا انقلاب اسلامی در حوزه آموزش و درمان انقلاب بپا کرده است آموزش به صورت رایگان برای عموم ملت ایران فراهم است و ایرانی ها 95 درصد از نیازهای دارویی خود را تامین می کنند و بیمارستان های ایران همه ساله از هزاران نفر از بیماران از کشورهای همسایه استقبال می کند. همچنین درخواستی در خصوص سنگفرش کردن جاده ها، احداث شبکه مترو و قطار و فرودگاه های داخلی دیده نمی شود؛ زیرا شبکه حمل و نقل در ایران از حیث وسعت و نیز از لحاظ زیبایی کم نظیر است علاوه بر آن در این کشور 70 فرودگاه داخلی وجود دارد. همچنین کسی از معترضان خواستار توسعه فضای سبز نیست؛ زیرا بسیاری از شهرهای ایران به گونه ای است که بیننده گمان می کند که وارد یک جنگل سرسبز شده است. در فهرست مطالبات معترضان حتی درخواستی مبنی بر نوسازی قوانین کار دیده نمی شود زیرا قوانین کار در ایران از بسیاری از نظامهای سرمایه داری جهان پیشرفته تر است و از کارگران حمایت می شود. تقاضایی از وزارت مسکن از سوی معترضان دیده نشده است؛ زیرا آنچه که ایران در خصوص مسکن به جوانان ارائه می دهد؛ آرزوی صدها میلیون جوان در کشورهای متعدد است. در فهرست مطالبات ایرانیان درخواستی درخصوص آزادی های فکری و سیاسی مشاهده نشده است مطبوعات ایران آزادانه می نویسند و انتقاد می کنند. همچنین کسی خواهان توسعه و ارتقای صنعت و پژوهش های علمی نیست زیرا ایران در این خصوص معجزه آفریده است. آنچه که در بازار می بینی، اغلب ساخت داخل است، حتی پروژه های عظیم و ایستگاه های استخراج نفت و دوب فلزات و ساخت خودرو به دست متخصصان ایرانی صورت میگیرد. همه شرکت های بزرگ در ایران ملی هستند و تمام طرح ها و پروژه های خود را با سازوکار ها و ابزارها و نیروهای داخلی به اجرا درمی آورند. همچنین خواسته ای مربوط به موسیقی و سینما و شعر و نقاشی و ورزش ندیدم؛ زیرا ایران در بسیاری از هنرها در آسیا سرآمد و پیشتاز است. آنچه که در فهرست مطالبات اغتشاشاگران دیده می شود آن است که این "نظام دیکتاتور اجازه بوسیدن در انظار عمومی و خلع حجاب و نوشیدن مشروبات الکلی و فسق و فجور را نمی دهد". شبکه های اجتماعی ایرانی را دنبال کنید تا به صحت سخنانم پی ببرید. ╭═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╮ @Hemmat_Ahmadabad ╰═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز جنگ ما جنگ رسانه‌ای جنگ فضاسازی عمومی جنگ تبلیغاتی‌ست ما نباید از این جنگ غفلت کنیم! ‌‌‌‌ ‌ ╭═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╮ @Hemmat_Ahmadabad ╰═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╯