eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
986 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 این قسمت دشت های سوخته فصل سوم قسمت 1⃣7⃣ ثانیا
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 این قسمت دشت های سوخته فصل سوم قسمت 2⃣7⃣ سلام! ژیلا رنگ رو پریده ،لرزان و مضطرب مثل یک گنجشک کوچک باران خورده ،خودش را انداخت توی بغل همسرش ابراهیم.😢 ابراهیم بوی باران ،بوی خاک،بوی آرامش و بوی زندگی میداد..😩 پرسید:چی شده خانم جان؟😞چرا رنگ به روت نیست امشب؟😔چی شده باز؟از دست من ناراحتی؟😭 ژیلا بغض کرده گفت:((دزد،دزد آمده بود))😢😩 و تا ابراهیم او را دلداری داد و آرام کرد،ژیلا گریه اش گرفت😭میخواست گریه نکند.😭سعی کرد جلوبغض خود را بگیرد اما نتوانست😭😩 ابراهیم نگاهش کرد. لبخند زد و گفت:((ترس نداشته که عزیز من. نگهبان بوده حتما.))😌 ژیلا گفت:این چه حرفیه که میزنی؟نگهبان مگر چپق هم میکشد؟))😢😭 ابراهیم گفت:((خب شاید یک چیز دیگر توی دستش بوده ،تو فکر کردی که چپق میکشیده.))😊 ژیلا گفت:((نه.آن کس که من دیدم نگهبان نبود.))😩 اشتباه میکنی خانم. حتما نگهبان بوده . اینجا امنیت داره!😌 ژیلا ناراحت شد گفت:((مگر ساختمان حزب جمهوری نگهبان نداشت که آن جور منفجرشد؟))😢 ابراهیم دوباره لبخند زد وگفت:((نه اینجا ساختمان حزب جمهوری است.نه تو آقای بهشتی.))😊 ژیلا در حالیکه به طرف آشپزخانه میرفت،تا چیزی برای ابراهیم درست کند،گفت:😢😒حالا من هر چی میگم نر است .جناب عالی میگی بدوش!😐😐 بعد کتری را پر از آب کرد و گذاشت روی چراغ خوراک پزی علاءالدین و شعله اش را زیاد کرد. ادامه دارد.... 🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌸 ادامه ی این داستان ان شاالله به زودی در کانال تخصصی شهید همت😊 با ما همراه باشید👌 @hemmat_channel
✨﷽✨ #برگے_از_خاطراٺ 🔴 #اولاد_خلـــــف 🍀ابراهیم می‌گفت: من توی مکه، زیر ناودون طلا، از خدا خواستم که نه زخمی بشم و نه اسیر، فقط #شهادتم را از خدا خواستم. 🍃مادرش بی‌تابی می‌کرد و می‌گفت: ننه، آخه این چه حرف‌هاییه که میزنی؟ چرا مارو اذیت می‌کنی؟ 🍀می‌گفت: نه مادر، مرگ حقه و بالاخره یه روزی همه‌مون باید از این دنیا بریم. این حرفش در ذهن من باقی مانده بود. 🍃یک روز ولی‌الله آمد و گفت: ظهر اخبار رو گوش کردی؟ گفتم: نه، مگه چی شده؟ گفت: از ابراهیم خبری، چیزی داری؟ گفتم: نه، چطور مگه؟ گفت: میگن ابراهیم زخمی شده، تا گفت زخمی شده، فهمیدم #شهیـــــد شده است. 🍀حرف آن روزش همیشه در ذهن بود و می‌دانستم که خدا به خاطر اخلاصی که دارد، دعایش را برآورده می‌کند. آمدم خانه و خبر دادم. مادرش در حالی که گریه می‌کرد، گفت: یادت میاد که این بچه رو توی ۳ماهگی کی به ما داد؟ 🍃گفتم: بله. گفت: یه خانم بلند بالا #حضرت_زهرا(س). این بچه، هدیه‌ی امام حسین بود؛ همون کسی که اون روز این بچه رو به ما داد، امروز هم در 29 سالگی اونو ازمون گرفت. 🍀بعدش هم گفتیم: ✨انا لله و انا الیه راجعون✨. خداوند اولاد خلفی به ما عطا فرمود که همواره مایه‌ی افتخار و سربلندی ماست و ما همیشه به خاطر این نعمت شرمنده و شکرگزار او هستیم..👌 مجموعه‌ای از خاطرات ⇩⇩ #شهیــد_محمدابراهیم_همت🌷 @hemmat_channel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خالکوبے داش مجــــید😢 داش مجید یافــــت آباد😢😥 شـــہید شد قبل ازاینڪه مدافع شود انسان شد👌👌 شهید مدافع حرم مجید قربانخانی از تحول تا شـــهادت فقط ۴ماه طول ڪشید😥 انتشاربدیـــــد👌👌👌 #داش مجید #قلیون #خالکوبی #شهید مدافع حرم شهید مجید قربانخانے @hemmat_channel
#رفیق_شهیـــدم 🌷نه از شهامتِ او عاشقانــه‌تر شعرےست 🌹نه از شهادت💔ِ او دلبرانه تر هنرے @hemmat_channel
💢 رهبر مـعظم انقلاب : #سپاه_پاسداران نور چشم و عضو اصلی انقلاب است چرا ڪہ از بطن انقـلاب روییده ، رشد كرده و رو به كمال است...🍃 🗓 ۲ اردیبهشت سالروز تأسیس سپاه‌پاسداران انقلاب‌اسلامی به فرمان امام خمینی (ره) بر همه‌ی سبزپوشان مبارڪ باد🌺 📎اگرسپاه نبود ؛ ڪشورهم نبود ... @hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 این قسمت دشت های سوخته فصل سوم قسمت 2⃣7⃣ سلام! ژی
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 این قسمت دشت های سوخته فصل سوم قسمت3⃣7⃣ ابراهیم گفت:این قدر نگران نباش عزیزم😌 ژیلا گفت:چه طوری نگران نباشم درحالی که دزد را با چشم خودم دیدم😱 آخه تو این شرایط و تو این _به قول خودت_ بر بیابون دزد اینجا چه کارداره؟😉 دزد همه جا کارداره. هرجا که خلوت تر باشه براش بهتره دیگه.😐 ابراهیم محمدمهدی اش را بغل کرد و شروع کرد به بازی با او: سلام بابایی !تو این جایی و مامانت نگرانه!واقعاکه!😊😍 بعد رو کرد به ژیلا و از زبان مهدی گفت:مامانی اشتباه میکنه که میترسه،من خودم مواظبش ام.🙂 به هرحال امن نیست. گفته باشم.امروز این سایه پشت در،فردا لابد میاد داخل اتاق.آن وقت من...😣😣 ژیلا وقتی این حرف ها را داشت میزد در حال ریختن چای بود و متوجه ابراهیم نبود‌.😞وقتی که چای ریخت و رو به ابراهیم برگشت،یک دفعه دید که ابراهیم نیست.😢بند دلش پاره شد و از ترس جیغ زد:😭 ابراهیم!😩😩 ژیلا چت شده ؟🙄 ژیلا که تازه چشم اش به ابراهیم افتاد. 😉 نفسی به آسودگی کشید و گفت:ندیدمت.😢فکر کردم رفتی.😱فکر کردم نبودی. فکر کردم اصلا نیومده بودی و من تو این همه مدت انگار داشتم با خیالات حرف میزدم.وقتی ندیدمت ترسیدم.😭 و هنوز سینی چای در دست هایش داشت می لرزید.😣 ابراهیم خندید و گفت:😅 ((عیال من و این همه ترس؟))😌 و ژیلا آن قدر ناراحت شد که می خواست سینی چای را به طرف ابراهیم پرت کند و بگوید که دیگر به او نخندد اما هرجور بود خودش را کنترل کرد.😏 ابراهیم که متوجه به هم ریختگی اعصاب ژیلا شد،در حالی که بچه را بغل گرفته بود،از جای برخاست و به طرف ژیلا آمدوگفت...😞 ادامه دارد.... 🌹🌸🌺🌹🌸🌺🌹🌸🌺 ادامه ی این داستان ان شاالله به زودی در کانال تخصصی شهید همت😍😊 با ما همراه باشید👌 @hemmat_channel
💕 آموزنده, بخونید شخصی به عالمی گفت: "من نمیخوام در حرم حضور داشته باشم!" عالم گفت: می‌تونم بپرسم چرا؟! آن شخص جواب داد: چون یک عده را "می‌بینم" که دارند با گوشی صحبت می‌کنند، عده‌ای در حال پیامک فرستادن در حین دعا خواندن هستند، بعضی ها "غیبت" می‌کنند و شایعه پراکنی می‌کنند، بعضی فقط جسمشان اینجاست، بعضی‌ها خوابند، بعضی ها به من خیره شده اند... عالم ساکت بود... بعد گفت: می‌توانم از شما بخواهم "کاری برای من انجام دهید،" قبل از اینکه تصمیم آخر خود را بگیرید؟ شخص گفت: "حتما؛ چه کاری هست؟!" عالم گفت: می‌خواهم لیوانی آب را در دست بگیرید و "یک مرتبه دور حرم" بگردید و نگذارید هیچ آبی از آن بیرون بریزد. او گفت: بله می توانم! لیوان را گرفت و یکبار به دور حرم گردید. برگشت و گفت: انجام دادم! عالم پرسید: کسی را دیدی که با گوشی "در حال حرف زدن" باشد؟ کسی را دیدی که غیبت کند؟ کسی را دیدی که "فکرش جای دیگر" باشد؟ کسی را دیدی که خوابیده باشد؟ آن شخص گفت: نمی توانستم چیزی ببینم چون همه "حواس من به لیوان آب بود" تا چیزی از آن بیرون نریزد... عالم گفت: وقتی به "حرم" می‌آیید باید همه حواس و تمرکزتان به «خدا» باشد. برای همین است که پیامبر فرمود: ""«مرا پیروی کنید» و نگفت که "مسلمانان" را دنبال کنید!"" نگذارید "رابطه شما با خدا" به رابطه "بقیه با خدا" ربط پیدا کند.!! بگذارید این رابطه با "چگونگی تمرکزتان بر خدا" مشخص شود. * نگاهمان به خداوند باشد نه زندگی دیگران و قضاوت کردنشان...* 👌 @hemmat_channel🍃🍃
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 این قسمت دشت های سوخته فصل سوم قسمت3⃣7⃣ ابراهیم گفت
زندگینامه شهید حاج‌محمد ابراهیم همت 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 این قسمت دشت های سوخته فصل سوم قسمت 4⃣7⃣ چرا این قدر...😞 و هنوز حرفش تمام نشده بود که چشم اش به یک عقرب افتاد.🦂 عقرب درست روبه رویش روی در آشپزخانه بود🦂 این چیه ژیلا؟😢 ژیلا به سوی اشاره ی دست ابراهیم نگاه کرد و گفت:خودت که می بینی ،هم اتاقی جدید ماست.☺️ یعنی چی؟مگه قبلا هم بوده که میگی هم اتاقی...😢 عقرب حالا پایین آمده بودروی زمین و به سمت آشپزخانه می دوید🦂 ابراهیم فوری دمپایی را برداشت و کوبید روی سرش.عقرب باهمان اولین ضربه از بین رفت.🦂 ژیلا گفت:چای ات سرد شد؟بنشین بخور.😌 ابراهیم مهدی را داد بغل ژیلاو کنار دست او نشست و استکان پر از چای را برداشت که بخورد اما هنوز چای اش را تمام نکرده بودکه عقرب دیگری دید 🦂و باز هم یکی دیگر🦂ابراهیم دو سه تا عقربی را که دیده بود ،کشت و گفت:این ها دیگه از کجا پیداشان شده؟😢 الان چندروزه که خونه پر از این عقرب هاست.الان که شبه تعدادشون خیلی کمه ،روزها مخصوصا حدود ظهر و عصر تعدادشا خیلی بیشترمیشه.😢 ابراهیم نگران شد و گفت:برای تو و مهدی خطرناکند.نه؟😭😥 خب بله،من هم بیشتر نگران اونم تا خودم.😢 ابراهیم گفت:توی منطقه همه جور حیوان موذی هست. از نار و عقرب و رتیل گرفته تا هزار جور جک و جانور دیگه،ولی راستش ،اینجا را دیگه ،اصلا فکرش را هم نمی کردم.😔 ژیلا گفت:روز اول که پیداشان شد،خیلی ترسیدم. اما بعدا کم کم یک جورهایی با اوا کنار اومدم.یعنی تا جایی که می تونستم می کشتمشون و وقتی به همه زورم نمیرسید ،از ترس میرفتم روی رختخواب😢 بالای تخت و ساعت ها مهدی را توی بغلم میگرفتم و به دیوار پر از عقرب نگاه می کردم و از ترس نمی توانستم از جایم جم بخورم.😞 ابراهیم متعجب آه کشید و چیزی نگفت.😩 ژیلا گفت:از شما هم که هیچ خبری نبود . نه یک تلفنی،نه یک پیغامی ونه یک سرزدنی به خانه.😢 انگار نه انگار که زن و بچه ات تو این دیار غریب ،چشم انتظارت هستند😩 و دوباره اشک بود و گریه و خنجری که آهسته لای گوشت و پوستو تن و روح ژیلا می چرخید و می چرخید و میچرخید.😢 ژیلا دیگر داشت می افتاد.😢داشت از پا می افتاد که ابراهیم دست گذاشت روی شانه اش.اشک در چشم و لبخند بر لب،به ژیلا گفت:چای ات سرد شد خانم.😭😞😢 پایان فصل سوم😍 🌺🌸🍃🌺🌸🍃🌺🌸🍃 ادامه این داستان ان شاالله به زودی در کانال تخصصی شهید همت👌 با ما همراه باشید😊 @hemmat_channel
1_61141776.mp3
4.85M
🌼میلاد حضرت رقیه (س) مبارک گل🌸 لبخند روی لبهامه کربلایی  @hemmat_channel🌹
وقـتـے ڪـہ بـے قـرار و دلـتنگـم تـنها جـایـے ڪـہ آرومم مـیـڪنہ هـمیـنجاسـت.... هـمـینـجا ڪـنار یـہ سـنگ زیـبا ڪـہ روش نـوشته : #شـهـید_گـمـنام @hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج‌محمد ابراهیم همت 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 این قسمت دشت های سوخته فصل سوم قسمت 4⃣7⃣ چرا این قد
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🌸🌺🌹🌸🌺🌹🌸🌺 این قسمت دشت های سوخته فصل چهارم قسمت5⃣7⃣ آخدا یک سرسوزن نسیم!یک باد کوچولو به ابوالفضل از گرما پختیم😢😩 وای ی ی ی ی !این پشه ها هم قوز بالاقوز شده اند.😕😕 شب که برای خواب به داخل چادر رفتیم حاجی هموز نیامده بود .نه کولر داشتیم و نه روشنایی.دار و ندارمان یک بسته شمع بود.😩 باید حواسمان را جمع میکردیم که محلمان کشف نشود.و الا سروکله ی میگ های دشمن پیدا میشد😏 چند دقیقه ای داخل ننشسته بودیم که نفس مان از گرما گرفت.بیرون که رفتیم از دست پشه ها کلافه و به سرعت داخل چادر شدیم.🙄 همان چند لحظه کافی بود تا سر و صورتمان مثل زمین شخم زده شود.😩😩 آن ها نیش میزدند و ما با ناخن می خراشیدیم و دشنام می دادیم.😣 ناچار یکی از شمع ها رو روشن کردیم و اطرافش نشستیم .خیس عرق بودیم که حاجی غرزنان وارد شد.😩 در حالی که سر و بدنش را خشک میکرد و می خارید ،روی یکی از پتوها دراز کشید و آرنج روی پیشانی گذاشت تا بخوابد🙂 چند ثانیه ای نگذشته بود که اولین سیلی را خودش به صورت خودش زد و زیر لب غرزد :((ببین سگ پدر صاحاب نمیذاره یه چرتی بزنیم!))😒 به خنده ی ما اهمیت نداد و دومی را هم با بدوبیراه به پس گردن خودش زد که شلیک خنده ی ما بلند شد. 😁😆😅 با گفتن:((رو آب بخندید!)) به پهلوی راست غلتید و نیمرخ صورتش را زیر پنجه برد.خروپف او در حال بیرون آمدن بود که یکباره مثل فنر نیم خیز شد و ضدبه ی محکمی به صورت و گوش خود نواخت و فریادش چادر را پرکرد:((ای پدرسوخته ی بد جد و آباد!بی پدر مادر تا ته فرو میکند.))☹️ قهقهه ی ما دوباره چادر را گرفت وضربه ی بعدی حاجی با فریاد بیرون آمد :((آخ گردنم که الهی تخمتان را ملخ بخورد!))😣😢😫 و روی دوزانو نشست و در نور کم شمع چشم در هوا چرخاند . یک مرتبه دستش در هوا قوس زد و با مالیدن به شلوارش گفت:((آخیش ش ش! بالاخره گرفتمش.))😠😐😐 ادامه دارد.... 🌺🌸🌹🌺🌸🌹🌺🌸🌹 ادامه ی این داستان ان شاالله به زودی در کانال تخصصی شهید همت☺️ با ما همراه باشید👌 @hemmat_channel