eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
977 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام خدا عملیات کربلای ۵ خیلی طولانی بود. در اثنای عملیات فرصتی پیش آمد و جعفر و ناصر تصمیم گرفتند به مرخصی بروند. بعد از سه روز به عملیات کربلای ۵ و مرحله سومش بازگشتند. گردان ما که حمزه سیدالشهدا(ع) بود، رفت خط سوم شلمچه و بچه‌های گردان ویژه شهدا هم به خط آمدند.👌 ناصر و جعفر در جنگ با هم رقابت می‌کردند. برادرم جعفر به شوخی می‌گفت تجربه جنگی من بالاتر است و با هم کل کل می‌کردند.  یادم است ناصر به جعفر گفت بند حمایلم را کیپ کن. جعفر هم گفت یک نظامی باتجربه که بند حمایلش را نمی‌دهد دیگری کیپ کند. بعد از کمی گفت و گو بلند شدند بروند و آخرین صحنه‌ای که از آنها به یاد دارم، این است که به علامت خداحافظی دست‌شان را تکان دادند و از من خداحافظی کردند.😢 روز بعد دوباره آتش عملیات شدت گرفت. انفجارها خیلی سخت بود. طوری که چند دقیقه اول تلفات داشتیم و بعد از مدتی معاون گردان اکبر خورنده گفت بچه‌ها آماده باشید. ما هم آماده شدیم و رفتیم منطقه عملیاتی.😞 همین طور جنازه‌ بود که روی زمین افتاده بود. دوست نداشتم این صحنه‌ها را ببینم. اما باید دنبال برادرانم می‌گشتم. هر شهیدی را که می‌دیدم یاد حضرت زینب(س) می‌افتادم.😭 داخل سنگر شدم و نماز خواندم. آن موقع ۱۸ سالم بود. یکی از بچه‌ها آمد و گفت نادر لباست را جمع کن برو خانه. علتش را پرسیدم که گفت برادرت ناصر مجروح شده و باید برگردی. گفتم خانه نمی‌روم. اما فرمانده اصرار کرد. وقتی باز هم مخالفت کردم، یک نفر گفت جعفر شهید شده است.😭😔 خبر شهادت جعفر را که شنیدم خیلی گریه کردم. همه آمدند دلداری‌ام دادند. داخل سنگر داشتم گریه می‌کردم که یکدفعه شنیدم از بیرون صدایم می‌زنند. به نظرم رسید پیکر جعفر را آورده‌‌اند.😭😭 رفتم و دیدم تویوتایی ایستاده است. غلام اوصیا از بچه‌های گردان به من گفت: نیا! برادر تو داخل تویوتا نیست. با حرفش بیشتر شک کردم و دیدم بالای تویوتا یک پتو روی جنازه‌ای است. جنازه سمت چپی را کنار زدم. دیدم جعفر است که پهلوی راستش مورد اصابت قرار گرفته و به شهادت رسیده است. ۱۰ دقیقه بالای سر شهیدم گریه کردم. هنوز بدنش گرم بود.😢😭😭 بوی خاصی می‌داد. جعفر ۲۶ ساله بود و دو تا بچه داشت. بعد از شهادتش یک فرزند دیگرش به دنیا آمد.😭😭😞 هنوز متوجه شهادت ناصر نشده بودم و به من نگفته بودند که او هم شهید شده است. هنوز بالای تویوتا بودم و عاشقانه‌ترین و برادرانه‌ترین حرف‌ها را به جعفر می‌زدم که دیدم یک شهید دیگر هم زیر پتو و کنار پیکر جعفر است.😢😔😭 دلم یک طوری شد. گفتم صورت او را هم ببوسم. تا خواستم او را ببوسم دیدم‌ ای دل غافل! چقدر شبیه برادرم ناصر است. همین لحظه بچه‌ها که تمام حرکاتم را زیر نظر داشتند، زدند زیر گریه. فهمیدم چشمانم اشتباه ندیده و ناصر هم به شهادت رسیده است.😭😭 برگشتم و به همرزمانم گفتم شما که گفته بودید فقط جعفر شهید شده، ناصر هم که شهید شده است. یکی از بچه‌ها گفت: نادر جان! یک گلوله مینی‌کاتیوشا افتاد کنارشان و هر دو با هم به شهادت رسیدند.😭😭  انگار گلوله افتاده بود وسط‌شان و با ترکش‌های خمپاره هر دو برادرم شهید شده بودند. ناصر گردنش ترکش خورده بود. برادرم ناصر در روضه‌های حضرت زهرا(س) و علی اصغر(ع) خیلی گریه می‌کرد و عاقبت مثل علی اصغر(ع) شهید شد.😭 بعد از چند روز به بابل برگشتم. مادرم خبر نداشت پسرانش شهید شده‌اند. وقتی به محله رسیدم کیف برادران شهیدم دستم بود. به کوچه که رسیدم، ‌همسایه‌ها از حالتم و اینکه سه تا ساک همراهم بود متوجه شدند که ناصر و جعفر به شهادت رسیده‌اند. انگار که به آنها الهام شده بود، یک دفعه شیون سر دادند و تا رسیدم خانه مادرم با پای برهنه آمد. هر سه تا کیف از دستم افتاد و گریه کردم. مادرم گفت بگو که برادرانت ترکش خوردند!😭😭 نمی‌دانم چطور از نحوه شهادت‌شان مطلع شده بود. اما از آن به بعد مادرم اسم من را ذوالجناح گذاشت. همه می‌دانیم اهل بیت امام حسین(ع) وقتی که ذوالجناح را بدون امام دیدند متوجه شدند که اباعبدالله(ع) به شهادت رسیده است. مادرم هم تا آخر عمرش و تا زمانی که زنده بود به من می‌گفت: «نادرم ذوالجناح است.»😭😔 🔺 راوی : نادر بذری برادر دو شهید http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
‍ ‍ 🌳😍🌳😍🌳 #تمثیل هاے خدایے7⃣9⃣1⃣ 🌳مثل درخت! ♻️توي باغ هر چیز را میشود کاشت، ولی هر چیزي را نباید
هاي خدایي8⃣9⃣1⃣ مثل قبله نما ❗️ ☢عقربه هاي قبله نما را ببین که پیوسته لرزانند، مگر زمانی که همسو با قبله باشند. ❤️دل آدمی نیز همین طور است، لرزان و مضطرب است 😟مگر اینکه با خدا همسو شود و همواره در یاد خدا باشد.✔️ 😍پیامبر(ص) همواره دلی آرام داشت. چرا❓ ⭕️چون پیوسته در یاد خدا بود: « لایقُومُ وَ لایَجلسُ اِلّا علی ذکرِ الِله » ⚠️در تمام نشستها و برخاستها یاد خدا میکرد. ⭕️ البته نه به این معنا که دائم تسبیح به دست بود.😊 Ⓜ️بلکه هر کجا میخواست کاري انجام دهد، 🔰 میگفت: اگر الان جاي من بود، چه میکرد❓ 👈و به این معناست👉 -------------------------- http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌹آنچه ما گفتیم از دریـــــا نمی ست 🌹خاطرات این شهیــــدان عالمیست 🌹عالـــمی مـافوق این دنیای مــــــا 🌹عالـــمی کانجا نیــفتد پای مــــــــا 🌹جای آنــــــــــــان ماورای آب هــــا 🌹جای ما گنداب هــا مرداب هــــــــا 🌹مرگ آنــان زندگــــــی در زندگــی 🌹مرگ ما در بستــــر شرمندگـــــی😭 🌹آری آری ما کــــــجا آنان کــــــــجا 🌹پای لنگ و قــــــله ی عرفان کجـا 🌹این شهیدان آبـــــــــروی عالــمند 🌹راز هســتی، سِرّ حق را محـرمند 🌹هر یک از ما داستانی خوانده ایم 🌹با کمال شرم رویی مانده ایـــــم 🌹مانده ایم آری که بعد از سال ها 🌹قصه گوییــم از شهیدان خـــــدا😭😭😭 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌿 یادمہ حاج‌آقا پناهیان آخرِ یہ سخنرانے دعا کردن و گفتن: یاامام‌حُسین! میخوام جورۍ زندگی کُنم کہ منو دیدۍ بگے اگر این مدینہ بود ما پامون بہ ڪربلا ڪشیده نمیشد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
اگر زمان جنگ اینترنت بود این عکس پر بیننده‌ترین عکس میشد📸 تصویری تأمل برانگیز از «علی حسن احمدی» که با سیم پای خودش را به دوشکا بسته⛓ که وقتی با RPG و تیربار میزنندش از ترس فرار نکنه😭😭😭😔😔 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
▪️ بخشی از وصیتنامه شهید همت: مادرجان، به خاطر داري که من براي يک اطلاعيه حاضر بودم بميرم؟ 🔹کلام او الهام‌بخش روح پرفتوح اسلام در سينه و وجود گنديده من بوده و هست. 🔺اگر افتخار شهادت داشتم از امام بخواهيد برايم دعا کنند تا شايد خدا من روسياه را در درگاه با عظمتش به عنوان يک شهيد بپذيرد. 🕊http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٥۱ #بسته_آجيل 🌷عمليات «والفجر ٨» به پايان رسيده بود و ما براى پدافند منطقه در شه
🌷 ٥۲ ؛ ! 🌷رفیعی با دست های خونی وارد سنگر شد. رنگم پرید. فکر کردم بلایی سر حمزوی آمده. از سنگر بیرون پریدم، دیدم او هم دستش خونی است. پرسیدم چی شده؟ گفتن برو عقب ماشین رو نگاه کن. ديدم یه گونی عقب ماشینه. 🌷داخل گونی یه شهید بود که سر و پا نداشت، پیراهنی سفید تنش بود و دکمه یقه رو تا آخر بسته بود. بچه ها گفتن: برای شستشوی بیل مکانیکی، جایی رو کندیم تا به آب برسیم. آب که زلال شد، دیدیم یک تکه لباس از زیر خاک بیرونه. کندیم تا به پیکر سالم شهید رسیدیم. 🌷خون تازه از حلقومش بیرون مى زد! ما برای شستشوی بیل جایی رو انتخاب کرده بودیم که یقین داشتیم هیچ شهیدی اونجا نیست! اصلاً اونجا اثری از جنگ و خاکریز نبود. 🌷دور تا دور منطقه را جست و جو کردیم، تا شاید شهید دیگه ای پیدا کنیم؛ اما خبری نبود. خیلی وقتها خودِ شهدا به میدان می آمدن تا پیداشون کنیم. 🌷رادیو روشن بود، گوینده از تشییع یک هزار شهید بر روی دست مردم تهران خبر می داد. شاید مادر این شهید، با دیدن تابوت های شهدا از خدا پسرش را خواسته بود و همان ساعت .... 📚 کتاب تفحص http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٥۲ #تفحص_شهیدی_که؛ #خون_تازه_از_حلقومش_بیرون_مى_زد! 🌷رفیعی با دست های خونی وارد
🌷 ٥۳ 🌷در خط بوديم. مسئول محور، «حاج على موحد» همراه با برادر «حسن قربانى» به خط آمده بودند تا به نيروها سر بزنند. من بيرون سنگر ايستاده بودم كه با آنها برخورد كردم. حاج على به من گفت: «فلانى برو داخل سنگر، اينجا در خطر هستى.» گفتم: «الان مى روم.» 🌷ايشان يك عصا همراه داشت. با آن مرا مورد خطاب قرار داده و گفت: «به تو مى گويم برو توى سنگر!» من بالاجبار تصميم گرفتم به داخل سنگر بروم. هنوز چند قدمى داخل سنگر نشده بودم كه پشت سرم يك گلوله به زمين خورد. 🌷نگاهى به عقب انداختم، ديدم حاج على موحدى و حسن قربانى هر دو بر زمين افتاده اند. هر دوى آنها در اثر برخورد تركشهاى آن گلوله به شهادت رسيده بودند. راوى: اسماعيل عابدى http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 #برای_خدا_خالص_بود #خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت قسمت 4
بسم رب الشهدا و الصدیقین 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 قسمت 5⃣ راوی: علی اکبر همت پس از پایان دوران سربازی،در دانشگاه شرکت کرد و در همان شهرضا در رشته پزشکی قبول شد و از آن جا که قبل از سربازی، دوره ی تربیت معلم را گذرانده بود، در حین درس خواندن، تدریس هم میکرد. کم کم با بالا رفتن تب انقلاب، او هم درگیر مبارزه شد.هرکجا که میرفت و مینشست،برضد شاه حرف میزد،تا اینکه پس از4ماه، دانشگاه را رها کرد. میگفت:ما باید کاری کنیم که شاه سرنگون بشه. کار به جایی رسید که او و دوستانش توانستند مجسمه ی شاه را با سختی و زحمت، ازوسط میدان اصلی شهر، پایین بیاورند و خرد کنند. مأموران شهرداری هم با دیدن جوشش مردم، از ترسشان در شهربانی را بستند و بیرون نیامدند. همان روز مردم به فرمان او،ریختند داخل شهربانی و آنجا را تخلیه کردند و تعدادی از مأموران را به اسیری گرفتند. اسناد و مدارک و پرونده های زیادی را هم با خودشان از شهربانی آوردند که در بین آن اسناد، ما حتی حکم اعدام ابراهیم را هم دیدیم. کار آنها به قدری سر وصدا راه انداخت که سرلشکر ناجی اعلام کرد: این ها توی شهرضا جنایت کردند و بزرگی جنایتشون حد نداره. ابراهیم آن روز پیش من نشسته بود و میگفت:ارواح پدرت؛ این جنایتی رو که توی شهرضا کردیم، می آییم توی اصفهان هم میکنیم. اگه مردی بیا شهرضا. ادامه دارد... 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
نوشت؛ ما که رفتیم با دلی و‌ چشم کربلا ‌ندیده تو اما ای برادر ، مسافر اگر شدی جای من به مولا سلامی برسان.. ❣ # به یاد شهدا🌱 شهدا نگاهی التماس دعا وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 #برای_خدا_خالص_بود #خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت قسمت 5
بسم رب الشهدا و الصدیقین 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 قسمت 6⃣ راوی: علی اکبر همت فردای روزی که مجسمه ی شاه پایین آورده شد،یکی از دوستان ابراهیم خبر آورد که فردا قراره یه لشکر نیرو بیاد شهرضا و همه رو محاصره و سرکوب کنه.ابراهیم به او گفت: اگه میترسی و وحشت کردی، برو خونه و بگیر بخواب.کاری هم به این کارها نداشته باش. ابراهیم همه ی کسانی را که با او همراه بودند، جمع کرد و به آنها گفت: برید قلوه سنگ جمع کنین و بیارین. مقدار زیادی قلوه سنگ جمع شد، بعد گفت:توی کوچه ها و خیابون ها می ایستین و این قلوه سنگ ها با خودتون میبرین. در خونه ها رو هم باز بذارین که اگه سربازها حمله کردن، برید توی خونه ها و در رو ببندین. تقریبا افراد همه ی کوچه ها را توجیه کرد. فردای آن روز، یک لشکر نیرو آمد و سربازها رفتند به میدان طالقانی و بعد هم در همه جا مستقر شدند. درگیری شدید بین مردم و سربازها درگرفت و مردم با قلوه سنگ افتاده بودند به جان سربازها.بلایی به سرشان آوردند که آنها در جواب قلوه سنگ تیراندازی میکردند. سه تا سرباز را هم گرفته بودند.بیچاره سربازها التماس میکردند که ما اسلحه ها رو تحویل میدیم، مارو نکشین. میگفتند: اگه ما به اینجا نمی اومدیم، اعداممون میکردن.اسلحه هایشان را گرفتند و رهایشان کردند. تا ساعت 2بعد از ظهر دیگر اثری از سربازها نبود، همه رفته بودند. مدتی بعد امام آمد و انقلاب پیروزشد. ادامه دارد.... 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
1_485984705.mp3
3.08M
از نیل رَد شـده‌ای؛🌊 و به ساحِل رسـیده‌ای! ما غرق فـتـنه‌ایم.. دُعا ڪن بَراے مٰا...😔 ☘☘☘☘ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٥۳ #فرمان_با_عصا 🌷در خط بوديم. مسئول محور، «حاج على موحد» همراه با برادر «حسن قر
🌷 ٥۴ ! 🌷يك شب كـه مأموريـت داشـتيم ١٠ كيلـومتر خـاكريز بـزنيم، چنـان مشغول كار بوديم كه متوجه پـيشروى خـود نـشديم. سـه لـودر و سـه بولدوزر داشتيم و سعى مى كرديم هر چه سـريعتـر ١٠ كيلـومتر خـاكريز بزنيم و برگرديم. 🌷اما بدون اينكه بفهميم دسـت بـه چـه ريـسك بزرگـى زده ايم، ٢٠ كيلومتر خاكريز زديم و جلو رفتيم. عراقيها كـه فكـر كـرده بودند نيروهاى ايرانى با تانك و لودر حمله را آغاز كرده اند، پـا بـه فـرار گذاشته و عقب نشينى كردند. آنها فرداى آن روز تازه متوجـه شـدند كـه مرتكب چه اشتباه بزرگى شده اند. 📚 كتاب خاكريز و خاطره راوى: رزمنده سعدالله مشايخى http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٥۴ #حمله_با_لودر! 🌷يك شب كـه مأموريـت داشـتيم ١٠ كيلـومتر خـاكريز بـزنيم، چنـان
🌷 ٥۵ 🌷يكى از بچه هاى تخريب مجروح شده بود. وقتى بچه هاى حمل مجروح او را مى بردند، در وسط راه گفته بود: «نگه داريد! چرا مرا دور مى كنيد؟» بچه ها گفته بودند: «برادر جان تو را از چه چيزى دور مى كنيم؟» در جواب گفته بود: «آقا دارد مى آيد و شما داريد مرا دور مى كنيد! چرا اين كار را مى كنيد؟» 🌷تا اينكه در جايى يك دفعه خودش را بلند كرده و مثل اينكه دستش را توى گردن كسى بيندازد، دست را به حالت بغل كردن كسى حركت داده بود و بعد از روى برانكارد روى زمين افتاده بود. همين كه او را بلند كرده بودند، ديده بودند كه شهيد شده است!… راوى: رزمنده سيدابوالقاسم حسينى http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#تمثیل هاي خدایي8⃣9⃣1⃣ مثل قبله نما ❗️ ☢عقربه هاي قبله نما را ببین که پیوسته لرزانند، مگر زمانی که
هاے خدایے9⃣9⃣1⃣ مثل کود❗️ ♂باغبان هیچگاه پاي بوته ي خار کود نمیریزد، درست بر خلاف گل که بدون کود نمیشود.🌷🎋 🌿البته وقتی به پاي بوته گل کود میریزند براي مدتی کوتاه و محدود بویی ناخوش و ناخوشایند و نامطبوع پراکنده میشود، 😷امادیري نمیپاید که جاي خود را به بوي خوش و دل انگیز گل خواهد داد.💐 ❤️و حسین(ع) گل است و توهینها و جسارتها و هتاکیها چیزي شبیه کودند. ❌ یعنی اگر چه براي مقطعی موقت ناخوشایند وآزاردهنده اند اما چندان نمیگذرد که بوي خوش حسینی مشام تمامی دلها را نوازش میدهد.💐❤️ ⚠️هر چند، تا بوده همین بوده و همین خواهد بود. یعنی مثل گل که هر از چند گاهی به کود مبتلا میشود، حسین(ع) نیز آماج جهالتها خواهد بود.📛 ✴️یک زمانی مزار و بارگاهش را در هم کوبیدند و شخم زدند و جو کاشتند؛☹️ ❗️ یک روزگاري وهابیت آمد و پس از کشتاري عظیم درکربلا ضریح امام را که از چوب بود به آتش کشید و بر روي آن قهوه درست کرد و سر کشید. 🔥 💥امروز از آن سرکشها اثري نمانده است، اما ببین شکوه و هیمنه دستگاه امام را.⚡️ ⬅️میخواهم بگویم این اتفاقات براي امام سراسر خیر و رحمت و لطف و عنایت است،✅ Ⓜ️ اما براي ما نیست مگر واکنشی و حساسیتی به جا، مناسب و درخور و معقول، که از خود نشان دهیم.✅ 🔆و این را بدانیم که خداوند نسبت به حسین بن علی(ع) گونه ي دیگري است، چون او در روزي همچون عاشورا همه چیزش را حتی طفل شش ماهه ي خود را نثار راه خدا کرد. ❤️ ⭕️هیچ تردید نکن که خداوند نیز همه چیز را به پای او خواهد ریخت.💯 «زین قصه هفت گنبد افلاك پر صداست کوته نظر ببین که سخن مختصر گرفت» -------------------------- http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
✅کشور احتیاج دارد به اینکه همیشه یاد شهدا زنده باشد ✍رهبر انقلاب: خیلی متشکّریم از برادران عزیز که یاد شهدا را با این فعّالیّت گسترده‌ای که تشریح کردند احیاء میکنند. ما به این نامها، به این یادها نیاز داریم؛ کشور احتیاج دارد به اینکه همیشه یاد شهدا زنده باشد، نام شهدا زنده باشد. برترین شخصیّت‌های تاریخ قرنهای اخیر را ما در این دوره در بین همین جوانها دیدیم. همین جوانهایی که از آذربایجان غربی، آذربایجان شرقی، استان اصفهان و بقیّه‌ی جاهای کشور، سر بلند کردند و شتافتند برای فداکاری و از خودشان لیاقت نشان دادند در دفاع از کشور و دفاع از انقلاب، همین‌ها واقعاً چهره‌های درخشان تاریخ ما هستند. ۱۳۹۶/۰۷/۳۰ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
❄️✨🌼✨❄️✨🌼✨❄️ 🌸وقتی از همه‌جا و همه‌کس ناامید شدی، تازه خالص شدی برایِ صدا کردنِ خدا ... 🌿وقتی صداش میزنی، وقتی خالصانه باهاش حرف میزنی، وقتی با تموم وجودت حس میکنی که غیر از اون از دست هیچکس کاری برنمیاد، پس چرا این همه ناامیدی؟! ... 🌸وقتی خدا تمامِ امیدته، وقتی که تمامِ تلاشش رو میکنه تا بهت بگه خودم مواظبتم، حواسم به دلت هست، به لحظه‌هایی که اذیت میشی و تمامِ درد و دلهات رو تو دلت میریزی... 🌿اگه به خدا اعتقاد داری پس مطمئن باش اگه باهاش حرف بزنی و ازش کمک بخوای ‌نمیذاره دست خالی بمونی... 🌸ببین هر چیزی که اذیتت میکنه رو رها کن، و بگو "خدایا خودت درستش کن چون تو قدرتــشو داری و من ضعیفــترینم" 🌿اونوقت آروم باش و ببین که چطوری همه‌چی درست میشه ... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 #برای_خدا_خالص_بود #خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت قسمت 6
بسم رب الشهدا و الصدیقین 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 قسمت 7⃣ راوی: مجید حامدیان قرار بود برویم نوسود، پایگاه شیخان را فتح کنیم.زمستان بود، چهار پنج بار عملیات کردیم، اما موفق نشدیم.در عملیات قبلی هم به خاطر همین پاسگاه شیخان بود که شکست خورده بودیم.میرفتیم و شکست میخوردیم و برمیگشتیم. نیروها همه کم آورده بودند. از طرفی هوا هم خراب شده بود. همه خسته بودند و میگفتند:" ما دیگه جلو نمیریم،چندبار رفتیم، نمیشه،دست نیافتنیه، دیگه نمیایم. " حاجی با همان لبخند ملیح همیشگی اش، شروع کرد به حرف زدن و گفت:" ما مأمور به انجام وظیفه ایم، حالا در این راه اگه شهید بشیم هم شدیم دیگه. مگه شما از اون چریک های فلسطینی کم ترین که ۳۵ بار عملیات کردن و شکست خوردن و باز مجددا از نو عملیات رو شروع کردن." چنان مثال های حماسی و هیجان انگیزی آورد که بعد از تمام شدن حرف هایش همه اعلام کردند: "ما تاآخر هستیم." این طوری حاجی نه تنها نیروها را مجاب به ماندن، بلکه روحیه ی آنها را نیز چند برابر کرد. رفتیم و موفق شدیم و توانستیم به هدف مورد نظرمان نیز برسیم. ادامه دارد... 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#تمثیل هاے خدایے9⃣9⃣1⃣ مثل کود❗️ ♂باغبان هیچگاه پاي بوته ي خار کود نمیریزد، درست بر خلاف گل که بدو
هاے خدایے0⃣0⃣2⃣ مثل دانه هاي انار‼️ ❇️دانه هاي انار چون کنار هم اند، چون دوشادوش هم اند به یکدیگر شکل و شخصیت میدهند.✔️ 👥ما هم مثل دانه هاي اناریم؛ یعنی وقتی هویت پیدا میکنیم و معنا و معنویتی به چنگ میآوریم که با هم باشیم. ❤️به خاطر همین بود که علی(ع) وصیت کرد: « اِیّاکُم وَ التَقاطُع وَ التَدابُر و التَفرُّق » بپرهیزید از گسستگی و پشت کردن به یکدیگر و جدایی.⛔️ ⚠️یادمان باشد جدایی و پشت به یکدیگر کردن آدمها را بی خاصیت میکند. میگویی: نه❓ یک اره را بردار و نگاه کن! دندانه هاي ارّه را ببین! ببین چگونه شانه به شانه هم اند!✅ 🔆 ببین چگونه پا به پاي هم اند! به خاطر همین هم است که برش دارند و میبُرند و پیش میروند و کار را هم پیش میبرند. حالا اگر دندانه ها از هم جدا بودند یا به یکدیگر پشت میکردند،❗️ یعنی یک دندانه رویش اینطرف بود و یک دندانه رویش آنطرف بود، آیا میتوانستند برش داشته و یا کارایی داشته باشند⁉️ هرگز. ♻️ حال ما هم همینطور، یعنی این داستان، داستان ما هم هست 🔰 ⬅️به خصوص بستگان و خویشان که اگر با هم نباشیم و با یکدیگر صله رحم نکنیم فَشَل میشویم.➡️ ❤️این است که علی(ع) میفرمود: « وَیلکَ قَطِیعَۀَ الرَحِم » واي بر تو اگر قطع رحم کنی. 💫البته قطع رحم نکردن یا صله رحم کردن، تنها به معنی رسیدن به یکدیگر نیست، ✴️بلکه به معناي رسیدگی نسبت به یکدیگر است، واین بالاترین صله رحم است.💯 شب عاشورا را ببین. حضرت به خانواده خود فرمود:🔰 «من کسی را سراغ ندارم که مثل شما صله رحم کرده باشد.» یعنی صله رحم فقط این نیست که در کنار سفره با هم باشیم، بلکه صله رحم واقعی این است که حتی در صحنه کارزار و در دل سختیها و تا پاي جان با هم همراه و همدل باشیم -------------------------- http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سن برخی از فرماندهان ارشد جنگ تحمیلی 🇮🇷 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٥۵ #نزديك_معشوق 🌷يكى از بچه هاى تخريب مجروح شده بود. وقتى بچه هاى حمل مجروح او ر
🌷 ٥۶ ؛ ! 🌷دکتر عبدالله کرمانی نژاد، برادر شهید: شهید محسن کرمانی نژاد وقتی برای آخرین بار می خواست به جبهه برود پول توجیبی برای رفتن به جبهه را نداشت. تازه چند ماهی بود که معلم شده بود ولی هنوز حقوقی دریافت نکرده بود. 🌷برای تهیه پول تو جیبی که آخرین توشه اش باشد بدنبال چاره ای بود. او سه عدد بن کارمندی فرهنگی داشت هر یک به قیمت هزار ریال. سوار موتور شد و به فروشگاه فرهنگیان رفت تا اگر بشود آنها را نقد کند ولی حدود بیست دقیقه ای نشد که ناامید برگشت و گفت: قبول نکردند نقد کنند. 🌷من این سه تا بن را از او خريدم ولی هنوز هزینه رفتن به جبهه اش تأمين نشده بود. با کمی تأمل چاره ای دیگر کرد. او دفترچه پس انداز بانک ملی داشت که در آن پنج هزار ریال موجودی داشت مردد بود آن را برداشت کند یا نه. می گفت: روم نمیشه برم بردارم میگن اینقدر نداره که اومده این را برداره. 🌷اما ضرورت رفتن به جبهه چنان بود که دفترچه اش را برداشت و با شرمندگی رفت بانک که حسابش را ببندد و آن پانصد تومن را بردارد ولی کارمند بانک فقط چهارصد تومانش را به او داد و گفت: بهتره در دفترچه ات صد تومانی بماند. 🌷شهید محسن در نهایت با جمع آوری هفتصد تومان یعنی هفت هزار ریال به جبهه رفت و دیگر برنگشت. خدا مى خواست تا او آخرين اندوخته اش را در راه جهاد در راه خدا هزینه کند. منبع: صفحه اینستاگرام دکتر عبدالله کرمانی نژاد http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٥۶ #ماجرای_دردناک_شهیدی_که؛ #پول_توجیبی_برای_رفتن_به_جبهه_نداشت! 🌷دکتر عبدالله ک
🌷 ٥۷ 🌷در اردوگاه شخصی بود به نام حمید عراقی که گروهبان بود و من رذل تر از این آدم در عمرم ندیدم. تمامی اسرا از شنیدن نام او وحشت می کردند. 🌷این حمید عراقی می گفت: پایت را باز کن، سرت را بگير بالا و بعد با لگد به اسیر می زد می گفت: شما آتش پرست هستید باید نسلتان قطع شود. یک چنین شخصی بود. 🌷یکی از روزهای اسفند سال ٦٥، من در صف غذا بودم، من را صدا کرد و گفت: چه کار می کنی؟ گفتم: می خواهم برای اسرا شلغم ببرم چون مسئول آسایشگاه بودم. یک کشیده محکم به گوشم زد. 🌷من هم سریع یقه او را گرفتم و بهش گفتم: برای چه می زنی؟ اینجا مسئول دارد تو چه کاره ای که من را کتک می زنی؟ آن زمان من در قاطع ٢ بودم و او قاطع ٣. یک لحظه به خودم آمدم دیدم یقه حمید در دستانم هست. گفت: دستت را بیاور پایین. دستم را پایین آوردم .... 🌷ناگهان با سر به زیر چشمم کوبید، من یک کشیده محکم به صورتش زدم. مقابل ما هم ٤٥ نفر از بعثی ها با کلاش ایستاده بودند. در ذهنم گفتم: تمام فرماندهان کل قوای دنیا، چنین رزمنده ای مثل نیروهای (امام) خمینی نخواهند داشت. با سیلی که به او زدم کلاهش بر زمین افتاد و من به عنوان یک ایرانی با این کار غرور ملی را در او خرد کردم. 🌷بعد از این کار بود که بر سرم ریختند و با مشت به صورتم می کوبیدند. بعد مرا به انباری آشپزخانه برده و حسابی کتکم زدند. دماغم را گرفته بودم که آسیبی نبیند. افتادم زمین. آنها رفتند بیرون اما حمید کوتاه نیامد. با پوتین چنان به کمرم زد که احساس کردم عضلاتم آویزان شده. پس از اینکه از کتک زدن من خسته شدند، به آسایشگاه منتقلم کردند. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f