eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
977 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت چهل و ششم) 🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت چهل و هفت) 🌷🌷🌷 با تعجب سرمو بلند کردم و گفتم : _ شما از کجا فهمیدین ؟؟!! سید تک خنده ای کرد و گفت : * خب انقدر دیگه شناخت داریم.... حالا حرفتو بگو ببینم اخوی... چی ذهنتو درگیر کرده.. ؟؟! نگاهم به سمت بچه ها کشیده شد که داشتند با هم صحبت میکردند و چند لحظه ای یه بار میخندیدند.... بدون استثنا همشون لبخند داشتند.... بدون هیچ اختیاری همین طور که نگاهم به بچه ها بود... _ سید ؟؟ چرا اینجا اینجوریه ؟؟!! _ بچه ها براشون مهم نیست من کیم از کجا اومدم با همه خوب برخورد میکنند... نگاهمو دورادور حسینیه چرخوندم ... _ چرا این فضا ارامش داره.... چرا اینقدر معطره که از نفس کشیدن خسته نمیشی... نگاهمو به سید دوختم و گفتم : _ من واقعا بچه ها رو درک نمیکنم.... هیچ کدوم غرور ندارن همه مثل همن با هم خیلی راحت برخورد میکنند.. به همین راحتی با هم میخندن... یعنی خندیدن انقدر راحته ؟؟؟!!!! سید که با لبخند داشت بهم نگاه میکرد... دستی روی شونم گذاشت و گفت : * چقدر دغدغه داری تو اون ذهنت رفیق... ببین امیر جان.... به همه دغدغه های ذهن و تفکرت تا جایی که بتونم سعی میکنم جواب بدم... ... ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت چهل و هفت) 🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت چهل و هشتم) 🌷🌷🌷 سید نگاهش به بچه ها دوخت و گفت : * این بچه ها که میگی من از نوجوونی میشناسمشون... این بچه ها خودشون وقف شهدا و اهل بیت کردن... از مرام و معرفت شهدا پیروی میکنند... کار میکنند بی کم و کاستی برای اهل بیت (ع)... این راحتی و بدون غرور بودنشون رو از مرام شهدا گرفتن... سید نگاهش دور تا دور حسینیه چرخوند روی نام علی اکبر (ع) که گوشه حسینیه بزرگ خودنمایی میکرد نگه داشت... * این فضا معطره چون مدام ذکر اهل بیت میاد.. این فضا معطره چون بچه ها خالصانه و با نیت پاک میان.. فقط برای خدمت به ارباب.. _ سید ؟؟!! * جانم امیر جان.. _ اهل بیت و شهدایی که میگین مگه کی بودن. ؟؟!!! ... ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت چهل و هشتم) 🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .. ..... (قسمت چهل و نه) 🌷🌷🌷 * امیر از امامت چی میدونی ؟؟!!! _ فقط اینکه بابا و همش میگه یا حسین .. توی سال هم دوماهشو مشکی میپوشه و شبها دیر میاد نمیدونم چکار هایی انجام میدن اما اسم نذری و تبرکی میشنوم ... * امیر همین امام حسین که میگی میدونی قصه اشو ؟؟!! _ نه .. !! * امیر جان بیا کم کم با هم بریم جلو ... چطور شروع کنم ..! خب ببین امیر جان ... امام علی (ع) اولین امام شیعیان و مسلمانان است .. امام حسن و امام حسینم فرزندان حضرت علی (ع) و امامان دوم و سوم شیعیان هستند ... امام علی در مهراب مسجد در حال سجده به دست ابن ملجم مرادی که قبلا از یاران امام بودن ضربت میخورن و چند روز بعد به شهادت میرسن ... امام حسن (ع) هم با خوردن زهر از دست همسرش به شهادت میرسه ... و اما امام حسین (ع) ... ایشون در ان زمان تعدادی نامه از شهر کوفه که حضرت امیر المومنین قبلا در اونجا اقامت داشتند در یافت میکنند. امام حسینم در جواب نامه ها خود و خانواده اش را همراه با خود میکند راهی کوفه میشوند .. اما در بین راه در مکانی به نام نینوا که کربلا هم نامیده میشود به لشکریان کوفه برخورد میکنند ... و اعلام جنگ میشه ... امام حسین به همراه همسر ٬ فرزندان ٬خواهر برادران و یارانش که ۷۲ نفر بودند در مقابل ۳۰ هزار لشکر ... _ چی ۳۰ هزار نفر در مقابل ۷۲ نفر مگه میشه اینجوری 😳... امام حسین چکار کرد ؟؟!! * امام حسین سعی در امر به‌ معروف و نهی از منکر کرد اما افاقه نکرد ... فرمود بگذارید برگردیم قبول نکردن فقط گفتند باید با یزید بیعت کنی که امام حسین قبول نکرد ... _ چرا.... ؟؟؟؟!!!!! * ببین امیر جان .... امام حسین (ع) در برابر حکومت وقت دو راه بیشتر نداشت : 1 - قیام 2 - بیعت نتیجه قیام، شهادت و یا تشکیل حکومت بود و نتیجه بیعت، ذلت و نابودى اسلام. امام (ع) قیام را انتخاب کرد و هدف خود را امر به معروف و نهى از منکر دانست و بارها از محو دین و ظهور بدعت سخن گفت و خطرات امویان را گوشزد کرد. از سوى دیگر، همگان را نیز به قیام علیه یزید و ستم گران فراخواند. نتیجه قیام امام حسین (ع) احیاى اسلام، انقراض حکومت اموى و نهادینه کردن فرهنگ عزت مندى بود، به گونه اى که گفته شده است: «ان الاسلام محمدى الحدوث، حسینى البقاء». ... .. 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
سلام دوستان 😊 🌹روزتون شهدایی🌹 💐چله کلیمیه💐 🌸روز سیزدهم چله زیارت آل یاسین🌸 التماس دعا👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق.. #تفحصم_کنید..... (قسمت چهل و نه) 🌷🌷🌷 *
‌°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .. ..... (قسمت پنجاه) 🌷🌷🌷 * امام به اقلیت و کثرت یاران و دشمنانش نگاه نکرد به ایمان و عمل انها نگاه کرد ... هر کدوم از یاران امام برابر با چندین نفر از دشمنان بودند ... ایمانی که یاران امام به امام زمانشان داشتند فرای تصورات ماست ... امام ایستاد... فقط برای امر به معروف ... و احیا اسلام ... یاران و اقوام امام تک به تک با تمام توان جنگیدند و به شهادت رسیدند ... چه داغها که امام در ان روز ندید ... یاران وفادارش ..... برادرزاده و خواهر زاده هایش ... پسران و برادرش .... حتی به طفل شش ماه امام هم رحم نکردن ... _ چی داری میگی سید ؟! 😳😳 من .. من ... نمیتونستم این صحبت های سید هضم کنم ... من واقعا ... انتظار شنیدن چنین حرفهایی رو نداشتم ... جای تعجبم نداره منی که فقط به خودم فکر میکردم و از عالم و ادم زده بودم ... خیلی منقلب شدم ... نتونستم تحمل کنم بی اختیار بلند شدم و از حسینیه زدم بیرون که با مهران و علی برخورد کردم اما انگار بودم و نبودم ..‌ گیج بودم .. فقط گفتم .. برین داخل حسینیه ... مهران خواست به سمتم بیاد که نمیدونم علی چجوری جلوشو گرفت ... حتما فهمید حالم خوب نیست ... بدون هدف میرفتم ... یعنی چی ... ؟!! این همه ایثار و از خود گذشتگی ... که حتی طفل شیر خواره هم گذشت و قربانیش کرد ... اون موقع من فقط به خودم فکر میکنم ... با همه جنگ دارم فقط برای راحتی خودم ... رفتم خونه و بدون توجه و نگاهی به بابا و سهیلا که با هم داشتن صحبت میکردن رفتم داخل به سمت اتاقم حرکت کردم ..‌ : امیر بابا ...؟؟!! _ بابا خواهش میکنم الان نه ... : چی شده ؟؟ امیر ... ؟؟ _ نمیدونم بابا ... اشکهام بی اختیار شروع به باریدن کرد ... همونجا روی پله ها سر خوردم و نشستم ... شونه هام از شدت بغض میلرزید ... بابا اومد جلو با تردید کنارم نشست و دستشو گذاشت روی شونم ... انگار میترسید باز بهش بتوپم و دعوا راه بندازم ..‌ اما .... نمیدونم یهو چی شد خودمو پرت کردم داخل بغل بابا ... جایی که از ۵ سالگی به بعد برای خودم ممنوع کرده بودم ... عطر تن بابا رو به ریه هام فرستادم دو بار ... سه بار.... سیر نمیشدم ... با هر بار نفس کشیدن ... جون تازه میگرفتم ... چرا این همه وقت خودمو از این عطر محروم کرده بودم ..‌ .. بابا با این که توی شوک بود ... سفت بغلم کرد ... صدای هق هق ریزشو از بالای سرم میشنیدم ... قربون صدقه هایی که یک عمر حسرتشو داشتم میشنیدم که بابا زمزمه میکرد .... الهی قربونت برم ... اخ امیرم ... عمرم ... یادگارم .. مرد کوچک من .. زندگی من .. خدایااااا ..... چرا این همه خودمو از شنیدن این کلمات .... این ارامش .... این دلگرمی ... محروم کرده بودم .. ممنونم مامان ..‌ ممنونم ... تو باعث شدی با فاطمه و محمد اشنا بشم .... تو محمدو برام فرستادی ..... ... .. 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
‌°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق.. #تفحصم_کنید..... (قسمت پنجاه) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .. ..... (قسمت پنجاه یکم) 🌷🌷🌷 اون شب با ارامشی که نمیدونم از کجا اومده بود بعد این همه اضطراب خوابیدم ... صبح لحظه شماری میکردم که فقط برسم به سید... اما هیچ اطلاعی نداشتم و شرکت هم کار داشتم ... خلاصه تا بعد از ظهر خودمو به هر روشی که بود داخل شرکت نگه داشتم و به کارهام رسیدم ... نزدیک های غروب دیگه نتونستم تحمل کنم ... کت و سویچ ماشینمو سریع برداشتم از اتاقم زدم بیرون ... _ خانم محمدی ... خانم محمدی ...؟؟!!! : بله اقای مهندس ... _ خانم محمدی من دارم میرم بقیه کارها دست شما ... خدا نگهدارتون .... سریع از کنار خانم محمدی که مبهوت بود ایستاده بود گذشتم و خودمو به پارکینگ رسوندم و بعد از برداشتن ماشین سریع حرکت کردم سمت حسینیه .... نمیدونم چه اشوبی درونم بود تا امام حسین (ع) بیشتر بشناسم ... رسیدم به حسینیه .... پیاده شدم حتی بدون توجه به اینکه دزدگیر ماشین و زدم یا نه رفتم داخل ... خودمم متعجب بودم با این عجله .. چطور از صبح طاقت اوردم ... بچه ها بازم مثل همیشه مشغول بودن ... محفلشون به راه ...‌ بعد از سلام و احوال پرسی که چشمام مدام دنبال سید بود ..‌ و در اخر پیداش نکردم گفتم : _ بچه ها سید نیست ؟؟!! ؛ نه داداش سید امروز اینجا نمیاد میره مسجد ... خدایا ...‌ چکار کنم ..‌‌ مسجد ....؟؟!! نمیدونم یهو چی شد گفتم : _ ادرس مسجد میدی داداش ؟!!! ...‌ دارد ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق.. #تفحصم_کنید..... (قسمت پنجاه یکم) 🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .... ( قسمت پنجاه و دوم) 🌷🌷🌷 از داخل ماشین به ورودی مسجد خیره شده بودم ... چجوری بدم داخل ... چی بگم ... خدایا چه کنم ؟؟؟!! برم یا نه ... ؟؟!! هم تحمل صبر بیشتر و نداشتم هم پای رفتن به داخل مسجد ... آخرم بعد از بگو مگوی حسابی با خودم ... پیاده شدم ... - خدایا ... حرکت کردم و به سمت مسجد رفتم ... چند نفری در رفت و آمد بودن ... وسط صحن مسجد یه حوض کوچیک آبی رنگ بود دور تا دور شم درختچه بود ... عطر و فضای حسینیه انگار اینجا هم بود ... کاش سید همین جا باشه ... از یکی پرسیدم : سلام... ببخشید با سید کار داشتم .. با تعجب نگاهم کرد ... خب حقم داشت من این شکلی با این مو ها ... سراغ سید و بگیرم ... ؛ سلام ... باشه من راهنماییتون میکنم ... از این طرف بیاین ... جلو حرکت کرد منم دنبالش رفتم ... رفت طرف یه اتاق که گوشه ی مسجد بود ... ؛ شما صبر کنین من به سید اطلاع بدم ... - باشه حتما .. دو تا تقه به در اتاقک زد و رفت داخل .. منم داشتم اطراف نگاه میکردم ... با صدای به هم خوردن چیزی برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم و دیدم دو تا کبوتر دارن میچرخن برا خودشون چند لحظه‌ای ای یک بار پر میزنن با دید نشون بی اختیار یه لبخند اومد روی لبم * امیر جان تویی ... !!?? با صدای سید برگشتم و با دیدنش لبخندی پررنگ تر شد ... جلو رفتم .. - سلام سید .. ببخشید اینجا هم مزاحم شدم .. * سلام اخوی نه چه مزاحمتی فقط تعجب کردم آدرس اینجا ... _ از بچه های حسینیه گرفتم ... سید دستش رو روی شو نه ام گذاشت و همین طور که من رو به سمت اتاق راهنمایی میکرد گفت : * کار خوبی کردی ... دیروز اون طور رفتی فکر مو مشغول خودت کرده بودی ... _ شرمنده ام .... ... ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید .... ( قسمت پنجاه و دوم)
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ... (قسمت پنجاه و سوم) 🌷🌷🌷 * دشمنت شرمنده امیر اقا ... بیا ببینم چی شده از این طرفهاا ... ؟؟!!! _ببخشید بی موقع هم مزاحم شدم ... * نه اخوی خوب موقعی اومدی ... بفرما داخل ... _ شما اول بفرمایید ... خلاصه بعد از تعارفات معمول .. سید گفت : * حالا بگو چی شده امیر جان .. ؟؟!! _ حقیقتش سید ... حرفهای دیشبتون ... چطوری بگم .. یکم منقلبم کرد ... خواستم اگه خب .. دستمو پشت گردنم بردم و نفسم کلافم و فوت کردم بیرون ... _ امکانش هست بیشتر برام تعریف کنید ... ؟؟!! * سید لبخندی زد و گفت : * البته چرا که نه ... از کجا و چی میخوای بدونی ؟؟!! _ از ایثار و از خود گذشتگی که میگین ... من درک نمیکنم .. _چجوری که بچه شیر خواره را هم فدا می کنند ... ؟؟!! ولی هنوز سعی در امر به معروف دارن ... ؟؟!! * امیر جان میخوام یه داستان برات تعریف کنم ... .. ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید... (قسمت پنجاه و سوم)
°•| 🌸🌿 بسم الله الرحمن الرحیم ... (قسمت پنجاه و چهارم) 🌷🌷🌷🌷 * امیر امام حسین بدون هیچ چشم داشتی و حتی جبرانی به دیگران کمک میکردن و خب این یه امر طبیعی هم بود ... امام حتی تا اخرین لحظه شهادتشون سعی داشتند حتی قاتلش که شمر بود امر به معروف کنن و به راه راست هدایت...‌‌ اما طمع مال و اموال و حکومت چشمهای شمر رو کور کرده بود و سخنان امام رو نمیشنید ... داستانش هم اینه که ... در زمانهای قدیمتر در مدینه رسم بر این بود که هر کس کار خلافی می کرد و خطایی از او سر می زد .. دست و پای او را غل و زنجیر می کردند و در قفس در بین مردم می چرخاندند تا عبرتی برای مردم و سایرین باشد ... از قضا یک روز از روزها مثل اینکه عمل ناپسندی از شمر سرزده بود که او را در غل و زنجیر در میدان شهر می گرداندند ... امام حسن و امام حسین در ان زمان کودک و خردسال بودند ... حسنین دست در دست اقا امیر المومنین (ع) از خانه به قصد کاری خارج شدند که در راه به کاروانی که شمر و همراهی میکردند و در شهر میگرداندند برخورد میکنند .. شمر هم پشیمان و سرشکسته به هر کس روی می انداخت توجهی نمی کردند .. تا اینکه چشم شمر به اقا امیر المومنین (ع) و حسنین (ع) افتاد ..‌ شمر رو کرد سمت اقا امیر المومنین و گفت : یا علی میشود تو به من کمک کنی پشیمان و سر شکسته ام ... ؟؟!!! اقا امیر المومنین (ع) .. دستهای حسنین و رها کرد چند قدمی به سمت شمر رفت .‌... اما تا نگاه مولا به صورت شمر افتاد.‌‌.. نمی دونم چه اتفاقی رخ داد که اقا برگشت کردند و باز دست حسنین و گرفتند و قصد حرکت کردند ... چند قدمی که بر داشتند ... شمر دید که مولا کاری نکرد ... و خیلی هم در ان زمان درمانده بود و فرقی برایش نمی کرد که چه کسی او را نجات دهد ... فقط در فکر خلاصی از ان وضع بود ... پس بی درنگ‌ رو به امام حسن کرد و گفت : یا حسن تو کمکم کن ..‌ پشیمانم ..‌ ؟؟!! امام حسن (ع) برگشتن که کمک شمر کنند اما ایشان هم با دیدن صورت شمر نمیدانم چه دیدند که منصرف شدند ... برگشتند و دست پدر را گرفتند ... و با ایشان هم قدم شدند .... شمر که دید دیگر راه چاره ندارد و واقعا در مانده شده بود ... این بار صدایش را بلند تر کرد و گفت : حسیین تو کمکم کن ... سخت گرفتار و پشیمان شدم ... ... ... 💫💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌸🌿 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید... (قسمت پنجاه و چهارم)
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ... (قسمت پنجاه و پنجم) 🌷🌷🌷 جبران میکنم ... من را خلاصی ده ... سپس با حالت زاری ادامه داد : که حتی اگر یک روز از عمرم باقی مانده باشه این لطف و دین را جبران میکنم... امام حسین در ان زمان کودک بودند ... دست پدر را رها می کنند و به سمت شمر می روند و بعد از اندکی به سمت زندان بان می رود و می گوید : ای زندانبان ... ایا تو محمد (ص) را میشناسی ... ؟؟ زندانبان جواب میدهد : اری که میشناسم .. او پیامبر من است .... !!! حسین می گوید : ای زندانبان ایا علی را میشناسی ؟؟ می گوید : اری که میشناسم .. او ولی و امام من است ... حسین می گوید : ایا تو فاطمه را میشناسی ؟؟ می گوید : اری که میشناسم او دخت نبی و پیامبرم و همسر امام من است ... باز می گوید : ای زندانبان تو حسن را میشناسی ؟؟ می گوید : اری او سبط پیامبر من و فرزند امام من است ... حسین این بار می گوید : ای زندانبان بگو ببینم که ایا تو حسین را نیز میشناسی ... ؟؟؟ زندانبان که از رفتار کودک گیج و سر گردان است و با تعجب بسیار و تردید می گوید : اری که میشناسم ...!! او نیز سبط پیامبر و فرزند امام من است... !! از چه رو میپرسی ؟؟ حسین رویش را به سمت زندانبان می کند و در مقابل او قرار میگرد و می گوید : ای زندانبان این شمر را به منه حسین ببخش ... !!! زندانبان بعد از کمی تامل و درک ماجرا ... در حالی که دیدگانش بارانی و اشک الود است . خود را برروی پاهای امام حسین می اندازد و می گوید : یا حسین ... او را به تو بخشیدم ... و بعد غل و زنجیر را از دست و پای شمر باز میکند... شمر تا از خلاصی و رهایی خود مطمئن می شود ... با بغض و حالتی پریشان خود را بر روی پای امام حسین می اندازد و می گوید : ای حسین این لطف تو را فراموش نخواهم کرد من را به خود مدیون ساختی ... جبران خواهم کرد ... حتی اگر یک روز از عمرم باقی باشد جبران می کنم ... امام خم میشود او را بلند میکند ... و با زدن لبخندی از او جدا می شود و به سمت پدر می رود و بعد مولا امیرالمومنین و حسنین با هم حرکت می کنند .... و شمر در پشت سر انها فریاد میزند .. بلاخره یک روز لطف امروزت را جبران میکنم ... و ان روز در نینوای سال ۶۱ هجری ... امام و شمر در گودی قتلگاه ... امام افتاده بر زمین و شمر ... ... ای شمر راهی که میروی به بیراهه است بر گرد و از پیامبر خدا پیروی کن ... من به حکومت ری چیزی را نمی بازم ... ای شمر بدان تو از جوی ان هم نمیتوانی بخوری ... و در ان لحظه نه تنها جبران نکرد که حتی ... 😔😔😔 امام حسین را نیز با لب های تشنه به شهادت رساند ... 😔😔😔 ظهر عاشورا، زمین کربلا بود و حسین پیش خیل دشمنان، تنها خدا بود و حسین هر طرف پرپر گلی از شاخه ای افتاده بود و اندر آن گلشن، خزانِ لاله ها بود و حسین داشت در آغوش گرمش آخرین سرباز را زآن همه یاران، علی اصغر به جا بود و حسین آخرین سرباز هم غلطید در خون گلو بعد از آن گل، خیمه ها ماتم سرا بود و حسین یک طرف جسم علم دار رشید کربلا غرقه در خون، دستش از پیکر جدا بود و حسین عون و جعفر، اکبر و اصغر به خون خود خضاب کربلا چون لاله زاران با صفا بود وحسین تیرباران شد تن سالار مظلومان هرطرف از شش جهت تیرِ بلا بود و حسین.... ... ... 💫💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم 25 💢تازه #نامزد کرده بود که موضوع اعزام به سوریه جدی شد. نزدیک
26 🍃🌹سال ۱۳۵۹ بود برنامه ی تا نیمه شب ادامه یافت. دو ساعت مانده به اذان کار بچه ها تمام شد. 🍃🌹ابراهیم بچه ها را جمع کرد، از خاطرات تعریف می کرد، خاطراتش هم جالب بود هم . 🍃🌹بچه ها را تا اذان نگه داشت. بچه ها بعد از نماز جماعت صبح به خانه هایشان رفتند. 🍃🌹ابراهیم به مسئول بسیج گفت: اگر این بچه ها، همان ساعت می رفتند، معلوم نبود برای بیدار می شدند یا نه، شما یا کار بسیج را زود تمام کنید یا بچه ها را تا اذان صبح نگهدارید که نمازشان نشود .... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم 26 🍃🌹سال ۱۳۵۹ بود برنامه ی #بسیج تا نیمه شب ادامه یافت. دو ساع
27 🌷| بعضی وقت ها که حرف از رفتن و می زد،🕊 دلتنگ می شدم و می گفتم : تو بگو من با این سه تا بچه چی کار کنم؟😔💔 می گفت : ببین ‼️ من فقط وسیله هستم ، همسرتم💍، خونه تم ، امیدتم ، سایه بالا سرتم؛ اما سرپرست تو ، سرپرست همه ما خداست☝️ : ملیحه! پشت صحنه زندگی من تو که می تونم فعالانه قدم بردارم👌 اگه من توی ، پشتوانه گرمی نداشته باشم، اگه همسرم، خانواده ام رو نگردونه و بچه ها رو👩👧👧 بر عهده نگیره و به کار من خدشه وارد کنه. باش هیچ موفقیتی به دست نمیاد💯 اینها رو که می شنیدم یکم آروم می شدم 😌 و تحمل دوریش برام شیرین می شد 😍✌️ |🌷 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید... (قسمت پنجاه و پنجم) 🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ... (قسمت پنجاه و ششم) 🌷🌷🌷🌷 _ به خودم که اومدم دیدم ... تنها توی اتاقم ... هوا هم تاریک شده بود و من در فضای تاریک اتاق در حالی که سرم روی زانوهایم بود و گونه و چشمانم خیس از اشک بود .... چطور این همه زمان گذشت ... که حتی متوجه نشدم چقدر در ان حالت بودم و چه مدته که تنهام ..‌‌... حتی متوجه به هم خوردن صدای در که سید خارج شده بود هم نشدم .... بعد از چند دقیقه که بی حرکت در اون حالت بودم با صدای در به خودم اومدم و بلند شدم ... سید داخل شد و کلید برق رو زد ... وقتی نگاهش به این طرف خورد و منو دید ... اول با کمی تعجب نگاهم کرد و بعد گفت : * امیر هنوز اینجایی من فکر کردم رفتی ... دستامو از کلافگی زیادی که داشتم داخل موهام بردم و مقداری کشیدمشون .. _ نه سید جان ..‌‌ اصلا نفهمیدم چی شد ... الان شما اومدین متوجه شدم ... شرمندتون واقعا مزاحمتون شدم .... * نه این چه حرفیه امیر جان ... دوستان جلسه کوچکی ترتیب داده بودن ... و یکمم صلاح دیدم در ان زمان خلوت کنی با خودت برای همین تنهات گذاشتم شرمندتم امیر جان ... _ نه سید نفرمایید ..‌ اگر اجازه بدید دیگه برم ... * خوشحال شدم دیدمت امیر جان باز هم به ما سر بزن خیلی خوشحال شدم امروز ... _ حتما ما که دیگه همیشه مزاحم شما هستیم ..‌ * نه اخوی کمکی خواستی در خدمتم ... _ ممنون سید. پس کاری با من ندارید من برم .. * نه امیر جان ... در پناه حق باشی ... _ شرمنده سید خداحافظ ... بعد بعد از خداحافظی از سید و چند تا از بچه ها و تعارفات معمول زدم بیرون و بعد از برداشتن ماشین حرکت کردم سمت خونه ‌ .... ... 💫💫💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید... (قسمت پنجاه و ششم) 🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ... (قسمت پنجاه و هفت) 🌷🌷🌷🌷 همش فکرم در گیر بود و نمیدونم ....چرا..... واقعا چرا. ... تا حالا سعی نکرده بودم که بیشتر به اطرافیانم توجه کنم ... به بچه ها ... به بابا ... !! بابا .‌‌‌‌‌.‌ واقعا اون شب چه ارامشی داشتم چرا خودمو این همه سال از داشتنش محروم کردم ... ... باید روی خودم کار کنم ... باید خودمو پیدا کنم نمیدونم .... خدا یا چکار کنم .... مامان یه راه نشونم بده ... خواهش می کنم ... مامان ... محمد ؟؟؟ اره محمد میتونه کمکم کنه ... بهتره بهش زنگ بزنم ...‌ گوشی و برداشتم و بعد از پارک کردن ماشین گوشه خیابون بهش زنگ زدم ... بعد از به مدتی صداش پیچید توی گوشی ... ؛ الو سلام داداش خوبی چند لحظه گوشی دستت .... خیلی سر و صدا از پشت تلفن شنیده می شد ..‌ بعد از چند لحظه صداها کمتر شد و صدای محمد واضح ... ؛ الو داداش امیر .... _ سلام محمد خوبی ...؟؟!! کجایی این همه شلوغه دورت ... ؛ ممنون داداش اره خوبم ... مراسم داریم برای شهدا در گیر کارهای مراسمم پس فرداست مراسم باید خودمون برسونیم دست تنها هم هستیم دیگه بیشتر وقت میبره ...‌ _ کمکی از دست من بر میاد ؟؟!!! محمد بعد از یه مکث گفت : ؛ اره کمک که خیلی نیاز داریم میتونی بیای ... ؟؟!!! _اره حتما میام کجاست فقط ... بعد از دادن ادرس ... محمد گفت : امیر جان خواستی بیای مهران و علی هم بیار واقعا دست تنهاییم ... _ باشه چشم پس فعلا ..‌ بعد از قطع تلفن .. با مهران و علی هماهنگ کردم و ادرس و دادم و خودم سمت ادرسی که محمد داده بود حرکت کردم .... ... ... 💫💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید... (قسمت پنجاه و هفت) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ... (قسمت پنجاه و هشت) 🌷🌷🌷🌷 رسیدم بعد از اطمینان از صحت ادرس و پارک ماشین حرکت کردم سمت محل مورد نظر ... یه حسینیه بود نسبت به حسینیه که توی محل محمد اینا بود بزرگتر ..‌ یه عکس بزرگ بود جلوی درب حسینیه ولی چون تاریک بود ندیدمش اصلا ... رفتم داخل ... تعدادی از بچه های حسینیه بودن چند نفرم غریبه بودن ... هر کس مشغول بود دو تا از بچه ها داشتن پرچم یه گوشه میبستن شناختمشون رفتم سمتشون و بعد از احوال پرسی سراغ محمد و گرفتم که گفتن کاری پیش اومده براش ولی باز می اد ... منم با پرچم ها خودمو سرگرم کردم .‌‌.. و به دست جواد میدادم ... جواد هم بالا نصبشون میکرد ... با صدای محمد. سرمو بر گردوندم ... ؛ سلام داداش امیر کی اومدی ؟؟ _ سلام چند دقیقه ای هست ..‌ کجا مهمون دعوت می کنی خودت میری ؟؟ ؛ شرمنده امیر جان سربند و چفیه کم اوردم رفتم اونا بیارم ... باز بچه ها زنگ زدن که بنر کم اوردیم منم تا رفتم و اونا رو گرفتم و اومدم دیر شد ... _ عیب نداره محمد جان ... حالا بگو چکار کنم من ... ؛ هر کار میخوای انجام بده چه کاری راحتی ؟؟! _ محمد میگم چایی نمی خورین ؟؟ 😅😅 ؛ 😄 چرا داداش برای رفع خستگی میخوریم ... ولی الان کار مهمتر هم هستاااا ... بریم فعلا سراغ اونها ... _ بریم ... محمد بعد از نگاه کردن به دور و برش گفت : خب بچه ها که دارن تزئینات انجام میدن ... ما بریم سن و درست کنیم ...؟؟ محمد سربند ها و چند تا بنر و برداشت و گفت : ؛ امیر چند تا چفیه بردار بیا ... چند تا چفیه برداشتم و با محمد به سمت سن رفتیم رفتیم که قبلا بچه ها امادش کرده بودند و با چند تا گونی خاک یه جایگاه کوچیک هم درست کرده بودند .... با چفیه جلوی جایگاه و تزیین کردیم ... و منم به پیشنهاد محمد چون خطم خوب بود چند تا از جمله هایی که محمد گفت راجع به شهدا رو روی چفیه های جلوی جایگاه نوشتم ... چند تاسر بند و پلاک هم برداشتم و با یکم طرح دادن از خودم تزیین کردم و محمد خوشش اومد ... داشتم یه سربند و میبستم که محمد صدام زد : ؛ امیر جان یه لحظه میای کمک. من این بنر نصب کنم ...؟؟؟ _ اره داداش اومدم ... با کمک محمد بنر و نصب کردم و بعد از اتمام کار یکم دستامو از دو طرف کشیدم و اومدم عقب تر که ببینم درست نصب شده و ایرادی نداره که با تصویری که پیش روم دیدم میخکوب شدم ... ... ... 💫💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اولین سخنرانی🎤 شهید_عباس_کریمی پس از شهادت💔 همت به فرماندهی لشگر ۲۷محمد رسول الله(ص)منصوب شده بودند.🌹 پیشنهاد_دانلود👌👌 ۲۷_محمد_رسول_الله http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سلام دوستان 😊 🌹روزتون شهدایی🌹 💐چله کلیمیه💐 🌸روز چهاردهم چله زیارت آل یاسین🌸 التماس دعا👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید... (قسمت پنجاه و هشت) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ... (پنجاه و نه) 🌷🌷🌷🌷 .. یعنی چی ... _ محمد.... 😐 ؛ جانم داداش .... _ یه دقیقه بیا .. ؛ کار دارم امیر .... اومد کنارم و گفت : بفرما ببینم چی میگی اخوی که ما رو از کارمون باز کردی ؟؟!! همون طور که نگاهم به بنر شهید بود گفتم : _ محمد !!!؟ ... این بنر شهید برای چه زمانیه ..؟؟ کی این عکس و گرفته ... چقدر خوب فتوشاپ کردین هااا ... !!! محمد سرشو با تعجب اورد بالا و گفت : ؛ امیر حالت خوبه فتوشاپ چیه ؟؟!! _ محمد به من میگی تو رفتی بنر گرفتی خب ؟؟ ؛ خب چه اشکالی داره بنر مگه من همشو چک کردم که اونجا ... ؟؟ رفت جلو و مشغول بررسی بنر شد هی دور و بر بنر و نگاه میکرد ... رفتم جلو شونه هاش گرفتم جلو بنر نگهش داشتم و گفتم : محمد جان ..‌ یه لحظه اروم بگیر ببین بنرو ... ؛ خب دارم میبینم دیگه ؟؟!! _ منم همین و میگم ببین ..‌ این الان فتوشاپ نیست ؟؟!! 😐😐 ؛ فتوشاپ که یکم هست ولی نه اینجوری تو میگی که !!!! _ عجب ... محمد ... شهیده هاااا !!! فتوشاپ نیست ... ؟؟ ؛ نه خب ... از چه نظر میگی .. ؟؟! _ برادر من دو ساعته دارم میگم این عکس شهیده مال الان نیست که این همه کیفیت داره ؟؟!! ؛ اهان کیفیتش من گفتم کمه اما دیگه کاریش نمیشه کرد ... بهتر از این نمیشه زد ..‌ _ محمد تصویر شهیده مال بیست خورده نزدیک سی سال پیش ... این همه کیفیت داره ..‌ ؛ وا امیر حرفیه میزنی ..؟؟ کجا بود سی سال پیش ... این عکس برای نزدیک یک یا دو سال پیشه ... _ محمد من الان گیج شدم یعنی چی برای دو سال پیشه خب ... مگه نمیگی شهید شده ..؟؟ _ اره شهید مدافع حرمه .. شهید مصطفی صدر زاده است ... _ مدافع حرم چیه ...؟؟ اصلا مگه الانم شهید میشن ؟؟ بلاخره محمد دست از کار کشید و اومد رو بروم ایستاد ... ؛ امیر ..... _جانم.., ; واقعا هیچی نمیدونی ..،؟ ! _ چی باید بدونم خب ؟!! ؛ شهدای مدافع حرم توی سوریه شهید شدن ... _ سوریه ؟؟ چه ربطی داره ...؟؟ این جا ایرانه ... محمد دستمو گرفت در حالی که منو به گوشه ای راهنمایی میکرد گفت : ؛ بیا یکم بشین اینجا ... ببینم ... الان چرا گیج شدی ؟؟ _ اخه مگه الان جنگه چطوری شهید شده من نمفهمم .. ؛ببین امیر جان الانم جنگه ..‌ توی سوریه بچه ها میرن برای دفاع از حرم خانم زینب (س) ..‌ _ محمد من واقعا دارم کم میارم ... یعنی اینقدر توی خودم غرق بودم که از هیچی خبر ندارم ... شروع کردم اروم اروم با خودم حرف زدن خیلی پریشون شدم .. _یعنی چی امیر ..؟ این همه اتفاق افتاده تو بی خبری ؟؟ مگه میشه اخه ... امیر خجالت بکش از همه واقعا یعنی من تا الان اصلا ..‌ نمیفهمم خدایا چرا اینجوری شدم ... محمد چند بار صدام زد اما اصلا نمیتونستم جواب بدم فقط داشتم خودمو سرزنش میکردم ... فکر کنم حالتم خیلی بد بود که محمد ترسید و یک مرتبه با خنکی ابی که روم پاشیده شد ... از جا پریدمو.... به خودم اومدم ..‌ ... ... 💫💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید... (پنجاه و نه) 🌷🌷🌷🌷 ..
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ... (قسمت شصت) 🌷🌷🌷🌷 سرمو بلند کردم و دیدم که همه ی بچه ها با نگرانی بالای سرم ایستادن ..‌ و محمد هم دو زانو با نگرانی بیشتری داره بهم نگاه میکنه ... ؛ امیر خوبی ؟؟ چی شدی ؟؟ می خوای بریم بیمارستان ؟؟ بعد از چند لحظه که حرفهاش متوجه شدم با صدای ارومی گفتم : _نه ... چیزی نیست خوبم !! ؛ مطمئنی ؟؟! _ اره داداش .. ؛ خیل خب ..‌ رو کرد سمت بچه ها و گفت : ؛ بچه ها شما برید به کاراتون برسید زیاد زمان نداریم ..‌ بعد از رفتن بچه ها کنارم نشست و پاهاش و بغل گرفت ... و گفت : امیر ... راستش رو بخوای منم بعضی وقتها مثل تو میمونم که چی شد ..؟؟ به کجا رسیدیم ؟؟ نگاهش به عکس شهید صدر زاده دوخت و گفت : قبلا همش می گفتم با خودم شهادت چیه چجوریه ؟؟!! بعد که متوجه شدم... دیدم منم دلم میخواد شهید بشم ... در حالی که اشک گوشه چشمشو پاک می کرد برگشت سمت من و گفت : نمیشه امیر ..‌‌. نمیتونم ..‌. دستم بسته است ... _ محمد من یه چیز رو نمیفهمم ؟؟ ؛ چی رو داداش ؟؟!! _ اینکه اون موقع هشت سال جنگ شد .. خب اومدن توی خاک کشور ما رفتن تا از کشور دفاع کنند ... اما الان ... چرا میرن سوریه ..‌ ؟؟!! ادامه دارد ..‌ 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•|🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید... (قسمت شصت) 🌷🌷🌷🌷 سرمو بل
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ... (قسمت شصت و یک) 🌷🌷🌷🌷 ؛ ببین امیر جان .. منم اوایل مثل تو فکر میکردم .. نمیتونستم با خودم کنار بیام که چرا واقعا ؟؟ بعد نشستم با خودم فکر کردم خلوت کردم رفتم دنبال فهمیدنش .. مطالعه کردم تمام جوانب سنجیدم ... میدونی امیر ... اولین جرقه شکل گیری مدافعان حرم بعد از تخریب بارگاه و نبش قبر حجربن عدی از یاران پیامبر (ص) و حضرت علی (ع) شکل گرفت. بعد از این اتفاق تصویر منتشر کردند ... گروهای تکفیری نزدیک به دمشق که فاصله چندانی تا فتح دمشق در جلوی راهشان نبود اعلام کردند که دیر یا زود حرم حضرت زینب (س) را تخریب و نبش قبر میکنند و اسم شهرک زینبیه را به یزیدیه تغییر میدهند. پس از اعلام این موضوع شیعیان سراسر جهان آفریقا. عراق. لبنان. افغانستان و.... خود را به دمشق رساندند و نیروهای ایرانی هم که تا آن زمان فقط کمک تسلیحاتی و راهبردی ارائه میدادند حضورشان پر رنگ تر شد و به همین علت این شهدا شهدای مدافع حرم نامیده شدند. ؛ حالا چرا سوریه؟! سوریه به عنوان پشتوانه اصلی نیروهای مقاومت به شمار میرود به طوری که اگر سوریه به دست تکفیری ها سقوط کند عملا حزب الله لبنان در مقابل رژیم صهیونیستی فلج میشود. اسرائیل اول با استفاده از عقیده وهابیت سوریه را نا امن کرد. طبق برنامه ریزیشان پس از سقوط کامل سوریه نوبت به عراق میرسید اما پس از پا فشاری ایران در سوریه و تشکیل بسیج مردمی سوریه توسط سردار شهید حاج حسین همدانی موفق به سقوط سوریه نشدند به ناچار زودتر مرحله ی دوم برنامه شان را که حمله به عراق بود اجرایی کردند. در ابتدای حمله داعش به عراق به دلیل خیانت بزرگی که در ارتش عراق شکل گرفته بود یکی پس از دیگری شهرهای عراق در چند روز سقوط میکردند.پس از فتح موصل ابوبکر البغدادی دستور حمله به سامرا را داد طوری که در برنامه ی گروه تروریستی داعش قرار بود سامرا به عنوان پایتخت داعش در عراق انتخاب شود. .. ... 💫💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم 27 🌷| بعضی وقت ها که #عباس حرف از رفتن و #شهادت می زد،🕊 دلتنگ
28 🔰مرتضی درتحمل سختی زبانزد هم قطارانش بود. تحمل سختی😪 برای او دوره بود‌.در عملیات آبی خاکی شمال کشور🇮🇷 در هوای به شدت گرم♨️ ناگزیر می شود چند بار یک را تکرار کنند. 🔰وقتی این عملیات سخت تمام شد، همه برای جرعه ای آب💧 له له می زدند ولی اوبه همراه دوستش که بهمن ۹۲ درحوالی حرم🕌 (س) به رسید🌷 سقا شده،وخود بدون نوشیدن ای آب به پادگان باز می گردند. 🔰مرتضی درجریان نیز روزه بود و در همان حال مسئول اطلاعات به تنهایی👤 برای شناسایی موقعیت های تکفیری👹 خطر می کرد و باز می گشت. 🔰یک شب زمستانی☃ وقتی از شناسایی بازگشت به شدت بود پرسید غذاهست⁉️ گفتیم مقداری عدس داشته ایم که تمام شده وکمی نان🍞 مانده. تکه کوچکی از نان را روی بخاری گذاشت پس از آنکه کمی گرم شد ازآن را خورد وخدا شکر کرد🙂 و خوابید. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید... (قسمت شصت و یک) 🌷🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .... (قسمت شصت و دوم ) 🌷🌷🌷 .... پس از حمله ی داعش به سامرا و احتمال سقوط سامرا و بی احترامی به حرمین عسکریین (ع) به یکباره نیروهای بسیاری از سپاه قدس ایران به سامرا اعزام شدند و با همکاری گسترده ارتش عراق مانع از سقوط سامرا شدند پس از شکست داعش در سامرا گروه تروریستی داعش به ناچار موصل را پایتخت خود در عراق اعلام کرد. هنگامی که خطر از سامرا دفع شد نیروهای ایرانی حاضر در عراق از حالت عملیاتی به حالت مستشاری تبدیل وضعیت کردند و برای جلوگیری از خطر سقوط بغداد مشغول به تشکیل بسیج مردمی عراق و آموزش نیروهای عراقی شدند .... مقام معظم رهبری هم در مورد شهدایی که در سوریه شهید شدن و میشن فرمودن که : « شهیدی که در عراق و سوریه شهید میشود همانند این است که جلوی درحرم امام حسین (ع) شهید شده است؛ چرا که اگر این شهیدان نبودند اثری از حرم اهل بیت نبود. » امیر داعش و اسرائیل سعی در خدشه وارد کردن به اسلام دارن چون میگن کار ما درسته ما شیعه واقعی و مسلمان واقعی هستیم با این کارشون اسلام در خطره کلا چهره اسلام میبرن زیر سوال ..‌‌‌‌‌‌.... ؛ خب حالا امیر جان میگیم چرا جوونا میرن هدفشون چیه که دل میکنند از خانواداشون از همه این چیزهایی که دارنو به چشمشون نمیاد ؟؟ ؛ اینم برام سوال بود گشتمو پیدا کردم یکی از همین دوستان و پرسیدم چرا ؟؟ میدونی چی گفت امیر.‌.. ؟؟!!! _ چی گفت ؟؟! ؛ گفت ما رفتیم که چون نمیخواستیم یه عده به نام اسلام بیان و اسم و چهره اسلام خراب کنند هدفمون دفاع از اسلام بود هدفمون جهاد در راه خدا و ثابت کردن عشقمون به خدا بود .... بعد نگاهشو دوخت به بنر شهید و گفت : میدونی از شهید پرسیدن داری خانمت رو با یه بچه کوچیک ول میکنی میری سختش نیست ؟ خودت سختت نیست ؟؟ میدونی چی گفت ..‌.. ؟؟!! محمد برگشت و به صورت من نگاه کرد ..‌ متوجه چشمای اشکی محمد شدم ... تعجب کردم ... _ محمد ؟؟ ؛ میدونی چی گفت امیر ..‌ باز نگاهشو دوخت به بنر و گفت : ؛ این سوال ازش پرسیدن شهید صدر زاده گفت : زنم و بچم و همه ی هفت جد و ابادم فدای یه کاشی حرم اهل بیت (ع) 😔😔 امیر ما کجای کاریم ... ما میخوایم اینحوری بهشون برسیم ... مگه میشه مگه میتونیم ... دستم بسته است امیر ... دلم بنده فاطمه و عزیزه ..‌ چجوری شهدا دل کندن از خانوادشون ..‌‌.. امیر نتونستم دل بکنم ..‌.. 😔😔😔 ... ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت شصت و دوم ) 🌷🌷🌷 .
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .... (قسمت شصت و سوم) محمد یکم مکث کرد چشماشو گذاشت روی هم و بعد از چند تا نفس عمیق یه یا علی گفت و بلند شد ... ؛ خیلی کار داریم باید هماهنگ کنیم ... و برگشت سر کارش ... _ ولی من ... وقتی محمد اینجوری میگه من دیگه ... نگاهمو بین بچه ها چرخوندم چه ذوقی داشتن کار برای شهدا و امام حسین ... واقعا این همه تفاوت خودمو باهاشون درک نمی کردم ... بچه هایی که تا اسم امام حسین و شهید میاد چشماشون پر از اشک میشه .‌‌‌‌‌‌... .و...‌. منی که تازه فهمیدم امام حسین کی بود و چکار کرد ... محمد با این همه نزدیکی میگه.. من کجای کارم ... میگه من دورم ... اگه محمد اینجوری میگه پس من چیم ...؟؟؟ من کجای کارم .. من کلا از همه چی عقبم ... نگاهمو دوختم به بنر شهید .. یه لحظه حس کردم یه چیزی درونم تکون خورد ... حس کردم شهید بهم لبخند زد ... ولی مگه میشه ... فقط یه عکسه ... دستامو محکم روی صورتم کشیدم و بردم داخل موهام .. همینطور که نگاهم به عکس شهید بود .‌‌‌... _ خدایاا... واقعا چرا ... من نمیدونم باید چکار کنم .‌‌.. کاش میشد خودت باهام حرف بزنی و راه نشونم بدی ..‌ گیجم کلافم واقعا کم اوردم ... یه نفس عمیق کشیدم و از جام پاشدم .... به سمت محمد رفتم و به ادامه کار مشغول شدم ... اما فکرم در گیر بود ... در گیر شهید ... در گیر حرفهای محمد ... واقعا نمیدونم باید چکار کنم ...؟؟ سرمو تکون دادم فکرمو خالی کردم و مشغول کارم شدم ... بعد از یکی دو ساعت که کار تزیین حسینیه تموم شد ... با بچه ها خداحافظی کردم .. محمدم که هنوز تو حال خودش بود ... حرکت کردم سمت خونه ... ... ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت شصت و سوم) محمد یکم مکث کرد
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت شصت و چهارم) 🌷🌷🌷🌷 بعد از پارک ماشین و زدن ریموت رفتم داخل .‌.. مثل اینکه کسی نبود ... ، سلام اقا .. برکشتم عقب .. _سلام مریم خانم .. کسی نیست ؟؟ ، نه اقا .. خانم و اقا رفتن بیرون .. شام بکشم براتون ..؟؟ دستی از کلافگی به صورتم کشیدم و گفتم : _ نه ممنون میل ندارم ..‌ میرم بخوابم .. ، باشه شبتون بخیر ... به سمت اتاقم حرکت کردم درب و باز کردمو سویچ ماشین و از دور پرت کردم روی میز .. چند دور دور خودم چرخیدم .. بعد از پوف کلافه ای خودمو پرت کردم روی تخت .. نمیدونم چند دقیقه بی حرکت بودم که خوابم برد ... نمیدونم چه موقع بود که از عطش اب از خواب بیدار شدم .. کنار تخت و نگاه کردم پارچ اب خالی بود .. به ناچار بلند شدم تا اب بیارم ...‌ در اتاق باز کردم و داخل راه رو که شدم دیدم چراغ اتاق کار بابا روشنه .. این موقع شب ؟؟ یعنی بابا چکار میکنه ... ؟؟!!! رفتم سمت اتاق کار ..‌ مقداری لای در باز بود و نوری که ازش میزد بیرون یکم چشممو توی تاریکی زد ...‌ با دو بار باز و بسته کردن چشمم .... هم خواب از سرم پرید ... هم چشمم به نور عادت کرد ... لای درو اهسته باز کردم و داخل رو نگاه کردم ... یه لحظه موندم ... برم... ؟؟؟ یا بمونم ... ؟؟ تصمیم گرفتم برگردم .. رومو برگردوندم و خواستم برم سمت اتاقم که ...‌ : امیر .... بیا اینجا ... نمیدونم چرا واقعا هم دلم میخواست اون لحظه اونجا باشم .. بدون هیچ حرفی درو باز کردم و رفتم داخل ... بابا حالتش و تغییر نداد .. همون طور که روی سجاده و رو به قبله بود نشسته بود و تسبیح به دست ذکر می گفت .. رفتم سمت بابا و کنار سجاده بابا نشستمو زانو هامو بغل گرفتم .. و سرمو گذاشتم روی زانو هام و به صورت بابا خیره شدم ... چرا تا الان اینهمه چین و چروک صورت بابا رو ندیده بودم ...؟؟ چرا نفهمیدم چقدر شکسته شده ....؟؟ بغض گلومو گرفت ... فقط نگاهم به صورت بابا بود به لبهای بابا که تکون میخورد ذکر میگفت نگاه کردم ... دیدم ذکر بابا .... لا حول و لا قوة الا به الله دیدم چشمای بابا بسته اس ... بابا بغضی که توی گلوم بود ... گفتم : _ بابا ... ؟؟ یه لحظه دیدم بابا جا خورد چشماشو باز کرد ... بعد از یکم نگاه کردن بهم گفت : : جان ‌بابا ... ؟؟ بی اختیار دراز کشیدم و سرمو گذاشتم روی زانوی بابا ...‌ تعجبش و درک می کردم می فهمیدم ...‌ بغضم سرباز کرد ..‌ و اشکهام سرازیر ... فکر کنم بابا متوجه شد ... دستشو بلند کرد و گذاشت روی سرم و مشغول نوازش شد ... صورتمو نوازش میکرد ... موهامو نوازش میکرد ... کاری که مدتها ارزو و حسرتشو داشتم .... 😔😔😔 _ بابایی ..؟ : جان بابا... ؟؟ چی شدی امیرم ... چرا انقدر کلافه ای ... چی پریشونت کرده ؟؟؟ نگرانی کلامشو‌ به خوبی حس کردم ... _ بابا ؟؟ بغلم میکنی ... ؟؟ # ادامه_دارد.. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿