1_49641811.mp3
5.03M
#چنددقیقه_مـداحی✨🎤
•|مـن لیاقتم کمتر از
•| همہ امـا{💓}
•|لطف تـو بہ مـن
•|بیشـتر ازهمہ بوده♡🌱
•|اینکه مـاشدیم عـاشقِ
•|علی امـروز←💚
•|ازدعاےدیروزه
•|فاطمہ بـوده💫
#زمینہ
#زیبا
#کربلایی سیدمجیدبنےفاطمه
@hemmat_channel
⛔️بعد از مرگ مهمان سفره خودمانیم
✅حجت الاسلام والمسلمین #عالی همه ی ما می دانیم که پس از #مرگ میهمان سفره ی خود هستیم و بعد از مرگ دست پخت خودمان را مقابل ما می گذارند. چیزی غیر از #اعمال ما نیست. اگر #خوب باشد و آن را در #دنیا خوشمزه درست کرده باشیم که کار خودمان است و اگر هم #تلخ باشد که باز هم کار خودمان است.
✔️اگر بوته خار است خود کشته ای ***** اگر پرنیان است خود رشته ای
❌مار و مور و حیوانات دیگر عالم #قبر و #جهنم را از جای دیگری نمی آورند بلکه ما با اعمال خود آنها را درست کرده ایم. #ظلمت های قبر #ظلم های ما است. در روایتی از #پیامبر اکرم (ص) است که همان ظلم هایی که می کنیم ظلمت های روز #قیامت می شود. وگرنه اگر اینجا اعمال ما #سالم باشد کاری با ما ندارند. دلیلی ندارد که #خداوند بخواهد کسی را در فشار قرار دهد.
@hemmat_channel
🌷🍃
🍃
🕊..| #شهید_زنده
|حـاجحسیـنیکتـا|
هم قد گلولـه توپ بود..
گفتن: چه جوری اومـدی اینجا؟!
گفت: با #التماس!
گفتن: چه جوری گلوله رو
بلند میڪنے میارے؟!
گفت: با التماس!
به شوخے گفتن میدونے آدم
چه جوری #شهید میشه؟!
لبخندی زد و گفت:
با التماس!
#باالتماس😔✋
#جاموندیم..بدمجاموندیم..
#حواسمونپرتهدنیاعه..
#جَوِّدنیازمینگیرمونکرده💔
🍃 @hemmat_channel
🌷🍃
🍃🌹
#بر_باݪ_اندیشه_ها
❤️دامن مادر
بزرگترین مدرسه ای است که فرد در آنجا تربیت می شود✨
#امام_خمینی(ره)
❤️روز تکریم مادران و همسران شهدا گرامی باد🌹🌹🌹
روح تمام مادران شهداشاد ویادشان در خاطره هاماندگارباد😭😭😭
____✨🌹✨____
🆔 @hemmat_channel
هدایت شده از یازهرا س
#چالش✅
♥️چالش #شهید و #یازهراس♥️
#شهید_محمودرضا_بیضایی
#آیدی_دلتنگ_شهدام
🎬کد شرکت کننده چالش 4⃣
#لبیک_یازهرا_س🌸
👏👏عجله کنید تا مهلت تمام نشده🏃 همراه با جایزه های 🎉مادی🎁 ومعنوی🖼
👌برای شرکت در چالش عضو کانال شهـــــ⚘ــــــید زهرایی شوید👇👇
#ڪلیــڪ ڪنید✨ ⇩📩⇩
http://eitaa.com/joinchat/3137339405C19d765be6a
تصویر انتخابیتون رو به آیدی زیر بفرستید 💌
@besooyeto70
════༻♥️༺════
هدایت شده از تـ ع ـجیل | TaaJiL
شهید همت می گفت :
علی وار زیستن و علی وار شهید شدن وحسین وار زیستن و حسین وار شهید شدن را دوست دارم😍
دوست داری مثل شهدا زندگی کنی زود بیا ☺️👇
https://eitaa.com/hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 این قسمت دشت های سوخته فصل دوم قسمت 0⃣4⃣ اگر ب
زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹
این قسمت دشت های سوخته
فصل دوم
قسمت 1⃣4⃣
ژیلا انگار تازه از خواب بیدار شده
باشد.عمق حرف ابراهیم را که
فهمید دیگر از ماندن حرفی نزد
سرش را انداخت پایین و در حالی
که اشک توی چشم هایش جمع
شده بود،گفت:😔😔😭
چشم،برمی گردم .همین فردا صبح
بر می گردم.
ابراهیم هم دیگر نتوانست حرفی
بزند.😔😔
ابراهیم که از خط برگشت،ژیلا
آماده ی رفتن شده بود.وسایلش را
در گوشه ی اتاق جمع کرده بود و
کیفش را برداشته بود.توی کیفش
را که نگاه کرد،حتی یک ریال پول
در آن نبود😔😔
پریشان شد و آه کشید:حالا چکار
باید بکنم؟؟چجوری پول تاکسی
بدهم؟؟پول بلیط اتوبوس
بدهم؟😞😔
ژیلا کلافه شد .نمی دانست چه کار
باید بکند؟با اینکه با ابراهیم
ازدواج کرده بود اما هنوز هم با او
رودربایستی داشت.😞😞😔
هنوز هم از او خجالت
می کشید.خجالت می کشید که از
او چیزی بخواهد.میدانست که
ابراهیم هم پولی ندارد.😒😒😔
حقوق اش را از آموزش و پرورش
می گرفت و در سپاه مامور به
خدمت بود.از سپاه حقوقی
نمی گرفت.آموزش و پرورش هم
که دم دست اش نبود😔😔😞
با این همه وقت رفتن،هنگامی که
ژیلا توی خیابان کنار ابراهیم راه
می رفت،پس از مدت ها تردید،
من من کرد.😒😒
می خواستم .....می خواستم ببینم..
چی؟؟می خواستی ببینی چی؟؟😒
ابراهیم دید که ژیلا می خواهد
چیزی بگوید،اما نمی گوید.پرسید:
حرفت را بزن ژیلا،چرا با من مثل
غریبه ها رفتار می کنی؟؟😒😞
ژیلا آب دهانش را به سختی قورت
داد و گفت:😁😁
میگم،میگم یک کم پول خرد داری
به من بدهی که اگر خواستم
تاکسی سوارشوم،مصیبت
نکشم؟؟😭😔
رنگ از روی ابراهیم پرید،گفت:
((پول،؟صبر کن ببینم .))😥😥
دست کرد توی جیب هایش
،تمامشان را گشت.چند بار،اما
جیب های او هم خالی بود.او هم
پول نداشت.😒😒😢
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🍃🌹🍃
ادامه ی این داستان فردا در کانال
تخصصی شهید همت
@Hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹 این قسمت دشت های سوخته فصل دوم قسمت 1⃣4⃣ ژیلا
زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹
این قسمت دشت های سوخته
فصل دوم
قسمت 2⃣4⃣
معلوم بود که ندارد به ژیلا نگاه کرد
.رویش نشد که بگوید ندارم😔😔
ژیلا که کلافگی ابراهیم را دید
،دلش می خواست زمین دهان را
باز می کرد و او را می بلعید
تاچنین تقاضایی از ابراهیم نکند،تا
ابراهیم اش را کلافه و شرمنده
نبیند.😞😞😔
به همین دلیل هول هولکی
گفت:((پول های من درشت است
،گفتم اگر پول خرد داشته باشی
بده. حالا که نداری ،باشد باهمین
اسکناس های درشتی که دارم،
می روم خردشان می کنم توی
راه.😔😒
نه،صبرکن...!😔😔
ابراهیم هم فهمیده بود که ژیلا
پولی برای رفتن ندارد به هم
ریخت😔😔
دستش را گذاشت روی پیشانی اش
،آن را مالید .نگاهی به دور و برش
کرد.انگار به دنبال آشنایی،کسی
می گشت.😔😒
احساس شرمندگی و نگرانی
می کرد.کلافه شده بود گفت:یک
دقیقه همین جا منتظرم باش .من
با یکی از بچه ها کارفوری دارم،
می روم و زود برمی گردم.همین جا
منتظرم باش😔😒😞
🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹
ادامه این داستان فردا در کانال
تخصصی شهید همت
@Hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹 این قسمت دشت های سوخته فصل دوم قسمت 2⃣4⃣ معلوم
زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹
این قسمت دشت های سوخته
فصل دوم
قسمت 3⃣4⃣
و رفت و رفت پیش دوستاش و
چند دقیقه ی بعد برگشت.این بار
آرام و راحت بود.لبخندمی زد.😊
جلو آمد پول را گرفت روبه روی
ژیلا و گفت:
((هزارتومان است بفرمایید مال
شما))☺️☺️
ژیلا نگاهی به ابراهیم
انداخت،نگاهی به پول ها،ونفس
راحتی کشید دستش را به سمت
آن ها دراز کرد.😊
پانصد تومان را برداشت و پانصد
تومان را برای ابراهیم گذاشت.☺️
ابراهیم گفت:همه اش مال تو.☺️
بیشتر لازم ندارم.😊😊
شاید لازمت شد☺️☺️
ژیلا گفت:نه همین قدر هم خیلی
زیاده ،من نه که دارم می روم
سمت شهر و دیار
خودم.اینجاشماغریبی به درد شما
بیشتر میخوره.☺️☺️
این را گفت و ازابراهیم جداشد.😞
یعنی سوار اتوبوس که شد از
ابراهیم جداشد.ابراهیم تا پای
اتوبوس با او آمده بود و تا وقتی
که اتوبوس حرکت نکرد از او
جدانشد😔😔
اتوبوس که راه افتاد ژیلا سرش را
گذاشت روی دست هایش و
ابراهیم را در مقابل چشمانش
دید.😭😞
شانه هایش لرزید و گریه کرد. آرام
و طولانی😭😔😭
ساعت ها فکر کرد و ساعت ها
گریه کرد.😔😭😞
🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹
ادامه ی این داستان فردا در کانال
تخصصی شهید همت
@Hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹 این قسمت دشت های سوخته فصل دوم قسمت 3⃣4⃣ و رفت
زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
این قسمت دشت هاے سوخته
فصل دوم
قسمت 4⃣4⃣
از دزفول تا اصفهان ،دریایی از گریه هم اگر می بود،تمام می شد.کوهی اگر می بود ،ذوب
می شد.ژیلا اما نه کوه بود ونه دریا.😔😔😞
دختری بیست و دوسه ساله بود و با آرزوهایی که تجلی آن ها را در انقلاب اسلامی،در دفاع از انقلاب و کشور و در نهایت در خلاصه ی تمام خوبی ها تمام بود.😒😒😞
هر بار که فکر می کرد ممکن است این دیدار ،آخرین دیدار او با ابراهیم باشد ،دوباره متلاشی
می شد .😞😞
چرا او آمده بود و چرا ابراهیم اش را آن جا،درمیان آتش و دود تنها گذاشته بود😔
روزی که ژیلا از دزفول برگشت ،روز شانزدهم اسفند سال ۱۳۶۰بود و زمین بوی بهار میداد.از دور ،از نزدیک از لای دیوار ها و از دل خاک و خشت می شد بوی روییدن گل و گیاه را احساس کرد.😢😢
هوا آرام آرام رو به گرما و شادی و آرامش می رفت .روبه عید و تغییر اما در خانه ی آن ها از این خبرها نبودیا اگر هم بود،ژیلا دل و دماغش را نداشت و اصلا نمی دید که بهار دارد می آید 😔😔
و مردم با آن که گرفتار جنگ و شهادت جوانانشان هستند،باز هم از خانه تکانی و خرید و جنب و جوش عید نوروز دست
برنمی دارند😔😞
زندگی به هرحال جاری بود و ژیلا هم اگرچه با بی حوصلگی ،در خودش این هیاهو گاهی دستی به فرشی،شلنگ آبی می زد و در کارها به مادرش کمک می کرد.😔😞
🍂🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷
ادامه ی این داستان فردا در کانال تخصصی شهید همت
@Hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 این قسمت دشت هاے سوخته فصل دوم قسمت 4⃣4⃣ از دز
زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻
این قسمت دشت هاے سوخته
فصل دوم
قسمت 5⃣4⃣
ابراهیم هم یکے دوبار زنگ زده بود وهمین زنگ ها ژیلا را تا حدودی آسوده خاطر و خوشحال کرده بود.😒😒
یک هفته مانده به عید وقتی ابراهیم به ژیلا زنگ زد،ژیلا به او اصرار کرد که :برای تحویل سال بیا خونه!😥😥
و ابراهیم گفت:دلم می خواد ولی نمیتونم .😞😞
چرا؟؟مگر تو فرمانده نیستی .نمیتونی دوسه روز مرخصی بگیری.ناسلامتی امسال اولین سال زندگی مشترک من و شماست.😥 من آرزو دارم که تحویل سال را کنار شوهرم باشم.
ابراهیم گفت:اگربدونی اینجا چند نفرند که ماه هاست خانواده هاشان را ندیده اند و آن ها هم دلشان میخواد کنار خانواده شان باشند ولی نمی توانند بروند😥😥
در چنین شرایطی من چطور میتوانم آنها را ندیده بگیرم وبلند شم بیام پیش زن و بچم؟؟😥
ژیلا میخواست بگوید:خب انها هم بروند پیش خانواده هایشان .وبعد فکرکرد که در این صورت چه کسی باید مقابل دشمن بایستد؟😥😪
فقط نآمیدانه پرسید:حتی برای یک روز هم نمیتونی بیایی؟؟
وابراهیم گفت :بگوحتی برای یک ساعت ،چجوری میتونم بیایم
ان جا وقتی که سرسال تحویل بچه هااگر مرا اینجا کنار خودشان نبینند.دلشان می شکند .ضعیف
می شنوند یانه،اصلا ضعیف هم که نشوند، دلشان هم که نشکند ،ایا باز هم به آن ها ظلم نمی شود؟؟😥😰
ژیلا دیگر اصرار نکرد گفت:من مجاب شدم .تسلیم!هرطور که خود شما صلاح میدانی همان کار را بکن!😞😞😒
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃
ادامه این داستان فردا در کانال تخصصی شهید همت
@Hemmat_channel
#داستانک
✨داستان گردو فروش✨ :
ﮐﺴﯽ ﺳﺮﺍﻍ ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : "
ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻫﻤﻪ ﯼ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺭﺍﯾﮕﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ؟ "!
ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺟﻮﺍﺑﯽ .ﻧﺪﺍﺩ .
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
" ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﮔﺮﺩﻭ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ؟ "
ﻭ ﺑﺎﺯ ﺑﺎ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪ .
ﭘﺲ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺩﺳﺖ ﮐﻢ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯿﺪ ".
ﺍﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﮔﺮﺩﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ .
ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭ ﮐﻪ ﺍﺭﺯﺵ ﻧﺪﺍﺭﺩ .
ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺑﺪﻫﯿﺪ "
ﻭ ﺑﺎ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﮔﺮﺩﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﺳﻮﻡ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ .
ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﮐﻪ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺖ ":
ﺯﺭﻧﮕﯽ ! ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﯾﮑﯽ، ﯾﮑﯽ
ﻫﻤﻪ ﯼ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺗﺼﺎﺣﺐ ﮐﻨﯽ؟
ﻣﺸﺘﺮﯼ ﺳﻤﺞ ﮔﻔﺖ : "
ﻋﻤﺮ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﭼﻨﯿﻦ ﺍﺳﺖ.
ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺵ،
ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﻗﯿﻤﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯽ.
ﻭﻟﯽ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﺍ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ،
ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﻫﯽ
ﻭ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﯿﺎﯼ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺍﺯ ﮐﻒ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ ".
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ ....
ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ ....
ﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ ....
ﭘﺲ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮﯾﺪ !!!!....
وقتی بدانید که به کجا می روید، تبدیل به شخص مؤثرتري می شوید...
💕 @hemmat_channel
#تلنگرانه
هـیچگاه خودت و زندگیـت
را با کسی مقایسه نکن!!!❌
""مـقایسه فـلاکت مـیآورد""✅
ثـروتمند واقعی کسی هست که
بدون مـقایسه زندگی میکند و از
آنچه هست و آنچه دارد خشنود است❤️
@HEMMAT_CHANNEL
❄️❄️❄️❄️❄️
🌹خاطرات طنز شهدا🌹
😝کی با حسین کار داشت؟😝
یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک عراقیها را در آورده بود.
با سلاح دوربین دار مخصوصش چند ده متری خط عراقیها کمین کرده بود و شده بود عذاب عراقیها ‼️
چه می کرد؟
بار اول بلند شد و فریاد زد: 📣
" ماجد کیه ؟ " یکی از عراقیها که اسمش ماجد بود سرش را از ﭘس خاکریز آورد بالا و گفت: " منم"
ترق 😇😝
ماجد کله ﭘا شد و قل خورد آمد ﭘای خاکریز و قبض جناب عزراییل را امضا کرد!
دفعه بعد قناسه چی فریاد زد: 📣
" یاسر کجایی؟"
و یاسر هم به دستبوسی مالک دوزخ شتافت!
چند بار این کار را کردتا اینکه به رگ غیرت یکی از عراقیها به نام جاسم برخورد.😡
فکری کرد و بعد با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین داری ﭘیدا کرد و ﭘرید رو خاکریز و فریاد زد: 📣
" حسین اسم کیه؟ " و نشانه رفت.
اما چند لحظه ای صبر کرد و خبری نشد.
با دلخوری از خاکریز سر خورد ﭘایین. 😒
یک هو صدایی از سوی قناسه چی ایرانی بلند شد:
🗣 " کی با حسین کار داشت ؟؟"
جاسم با خوشحالی هول و ولا کنان رفت بالای خاکریز و گفت: من❗️
ترق 😇
جاسم با یک خال هندی بین دو ابرو خودش را در آن دنیا دید! 😜😉
#خاطرات_طنز_شهدا
┄┅═══✼🌹✼═══┅┄
@hemmat_channel
┄┅═══✼🌹✼═══┅┄
#روایٺــ_عشق ✒️
مادر شهید : «بعد از شهادت او یک انقلابی برپا شد. به طوری که برادر شهید پرچم او را به دوش گرفت و به استخدام سپاه درآمد و بعد به جبهه های حق علیه باطل شتافت. همچنین شهادت او جرقه ای برای آگاهی مردم بود.
در عملیات خیبر در حال وضو گرفتن برای نماز ظهر بود که دشمن شیمیایی زد و از پشت سر به علت اصابت ترکش به سر به شهادت رسید
#شـهید_مهدی_ذاکری🌷
#سالروز_شـهادت
💠 @hemmat_channel
هدایت شده از .
سلامبزرگوار
لینک گروهمونه درمورد بحث های سیاسی و پست گزاشتن با لینک باشه اشکالی نداره
ممنون میشم عضو شین
http://eitaa.com/joinchat/3580166161Cf7f8e97dd0
لطفا عضو شین بزرگوار