eitaa logo
شهــــــ همت ــــــید"
26 دنبال‌کننده
376 عکس
62 ویدیو
26 فایل
کانال رسمی سردار رشید اسلام شهید محمد ابراهیم همت @HEMMATNAMEH
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍ مـریـم سـرخـه اے 🌹قسـمـت دهــــم چند ساعت بعد...پایان وقت کاری... واقعا برایم خیلی عجیبه! چطور یک دختر چادری با یک دختر مانتویی این برخورد خوب را دارد! تا این اندازه که پیشنهاد دهد باهم بیرون بروند... مشغول جمع کردن وسایل هایم شدم تا بروم سمت آن دختر هنوز هم اسمش را نمیدانستم! لحظه ای بعد متوجه دستی روی شانه ام شدم...دستش را روی شانه ام گذاشت نگاهم به نگاهش گره خورد با همان لبخند همیشگی به من زل زده بود...گفت: -آماده ای؟؟؟ لبخندی زدم این لبخند روی لبم را از او یاد گرفته ام...گفتم: -آماده ام. -پس بریم. از شرکت خارج شدیم تاکسی گرفتیم و تا مسیر دربست رفتیم. بین راه باهم حرف های زیادی زدیم او از من پرسید و من از او... او از علایق من و من از علایق او... آستین های مانتوام همچنان بالا بود و موهایم در باد پریشان! بعد از یک ساعت رسیدیم... از ماشین پیاده شدم به اطرافم نگاهی انداختم و گفتم: -اینجااا!!!اینجا کجاست؟؟؟!!! چشم هایش را بست نفس عمیقی کشید و گفت: -بعضی وقتا که دلم می گیره میام اینجا! نگاهی بهش کردم و گفتم: -آخی...خوشبحالت! إم! تنها میای؟؟ اخم هایش در هم فرو رفت و گفت: -نه مکان مناسبی برای تنها اومدن نیست... -اینجا خیلی عجیبه!!! نگاهی به تیپم کردم و گفتم: -چقدر چادری!!! جای مناسبی برای من هست؟ لبخند همیشگی روی لبش بود و گفت: -عزیزم این چه حرفیه!!! دل پاک تو...باعث شده اینجا باشی...شهدا طلبیدن... ابروهایم را بالا انداختم و گفتم: -شهدا؟! جوابی نداد...راه افتادیم جای عجیبی بود شبیه بهشت زهرا... رو کردم بهش و گفتم: -ببخشیدا ولی!!! دلت که میگیره...میای بالا سر این قبرا میشینی؟؟؟!!! نگاهش با چشم های عسلی اش در مردمک چشم هایم فرو رفت لبخندش هنوز هم بر روی لبش بود... -اینا...فقط چند تا قبر نیستن، اینجا بهشته...آرامش اینجارو هیچ جا نداره...بهشت زهرا...قطعه شهدا... ادامه دارد... 💎 ─═इई 🍃🌷🍃ईइ═
✍ مـریـم سـرخـه اے 🌹قسـمـت یـــازدهـــم راه افتادیم، از بین قبر ها عبور می کردیم... بالای سر چند مزار ایستادیم و فاتحه خواندیم برایم عجیب بود وقتی از او پرسیدم که چرا برای این قبر ها فاتحه می خواند...جوابم را با لبخند داد... مگر این همه شهید را می شناسد؟؟؟ مسیر را طی می کردیم و سر قبر هر شهیدی برایم خاطره ای می گفت... رسیدیم بالای قبر یک شهید روی سنگ مزارش نوشته بود شهید احمدعلی نیری... آنجا نشست...من هم نشستم! روی سنگ مزارش را با گلاب خیس کرد دستی روی سنگ مزارش کشید و چشم هایش پر از اشک شد... رو بهش گفتم: -ببخشید...ایشون با شما نسبتی داشتن؟؟؟ با چشم های عسلی رنگش که در اشک قرمز شده بود نگاهم کرد لبخند همیشگی را زد و گفت: -من با خودش نه...ولی چادرم با خونش نسبت داره... ابروهایم را بالا دادم و گفتم: -یعنی چی؟؟؟ -من هر وقت دلم میگیره با این شهید دردو دل می کنم... -دردو دل میکنی؟؟؟وا!!!با یه مرده؟؟؟؟!!! -شهدا مرده نیستن...شهدا زنده اند... حرف هایش برایم عجیب بود...اما از دل پاکش میدانستم که اهل دروغ نیست... -یعنی چی شهدا زنده اند؟ -آیه قرآن اومده شهید زندست...اینجا مثل یه زیارتگاه میمونه...شهدا هم کسایی هستن که داخل این زیارتگاهن...اونا حرف های مارو میشنون اونا مارو میبینن...اونا کمکمون میکنن... -مگه میشه!!!! -امتحان کن... برای اولین بار دستم را روی سنگ قبر شهیدی کشیدم و برای آنی اشک در چشم هایم حلقه زد... به خودم آمدم من چم شده...برای کی دارم گریه میکنم!!!!شهدا؟! نمیدانم چرا...ولی دلم شکست... از اون شهید خواستم کمکم کنه...یه راهی بهم نشون بده...دستمو بگیره... رو کردم به آن دختر چادری و گفتم: -ببخشید...اسم شما چیه؟؟؟ لبخندی زدو گفت: -روشنک صدام کن. -روشنک؟؟چه اسم قشنگی داری... -ممنون عزیزم... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -روشنک جان...من اصلا به این جور چیز ها اعتقادی ندارم.اما به قول تو امتحان میکنم البته...فکر نکنم جوابی بده! -عزیز دلم این چه حرفیه مطمئن باش جوابتو میده...شهید احمد علی نیری...کسی بود که همیشه به همه کمک می کرد حتی بعد از شهادتشم هنوز که هنوز وقتی کسی مشکلی داره به کمک این شهید میاد...و حاجتشو میگیره... -امیدوارم جواب بده! ادامه دارد.... 💎 ─═इई 🍃🌷🍃ईइ═
✍ مـریـم سـرخـه اے 🌹قسـمـت دوازدهــــم بعد از مدتی و گذشتن بین قبر ها از بهشت زهرا بیرون آمدیم روشنک یک کادو از کیفش بیرون آورد و رو به گفت: -عزیزم...این هدیه ی من به تو... من که شگفت زده شده بودم با تعجب گفتم: -ای وای!!!این چیه؟؟؟ با همان لبخند همیشگی اش گفت: -قابل تورو نداره... -وای ممنونم خیلی سوپرایز شدم!!! خندید و گفت: -امیدوارم که دوستش داشته باشی... -عزیزم معلومه که دوست دارم ممنونم دستت درد نکنه... با لبخند عمیقی نگاهم کرد...چشم هایش بامن حرف می زد... ادامه ی راه را طی کردیم... ساعت هشت شب رسیدم خانه هنوز کادویی که روشنک برایم خریده بود را باز نکرده بودم! تا یادم افتاد سراغ کیفم رفتم بدون اینکه لباس هایم را عوض کنم، کادو را روی تخت گذاشتم، یک کادوی کوچک و جمع و جور... مشغول باز کردنش شدم، وقتی کاغذ کادو را از دورش در آوردم... بهش خیره شدم! این چیه دیگه!!! برش داشتم... آهان!!!فهمیدم!!! در فکر فرو رفتم...آستین های مانتوام هنوز هم بالا بود... نگاهی به به کادو کردم... یک جفت ساق دست مشکی و زیبا... وای خدای من باورم نمیشه!! در کمال آرامش از روز اول تا حالا... چطور ممکنه... ساق دست را دستم کردم و جلوی آیینه ایستادم... چقدر به دستانم می آید... نفس عمیقی کشیدم و مقنعه ام را از سرم در آوردم! بعد هم لباس هایم را عوض کردم... ساق دست هایم را در آوردم تا کردم و بالای سرم گذاشتم! کاغذ کادوی ساق دست را هم گذاشتم بین دفترچه خاطراتم... عمیق در فکرم... نمیدانم سرنوشتم چیست... ادامه دارد... 💎 ─═इई 🍃🌷🍃ईइ═
ما جنگ طلب نبودیم،،،، دل نوشته ای،، ،، برای نسل های بعد؛ وجنگ آمد....... میدانی چه میگویم؟؟ آری جنگ آمد. ما به دنبال جنگ نرفته بودیم.. او آمد.. تعدادی از ما جنگیدیم..رزمنده شدیم. عده ای رنگ رزمنده گرفتند..عده ای نیز رنگ رزمنده گی به خود پاشیدند.. وتعدادی نیز رنگ جبهه را ندیدند و راوی جنگ شدند... ما جنگ طلب نبودیم ،، ،، عده ای رفتند...عده ای ماندند. اما یا زخم برتن یا داغ بر دل...وعده ای نیز داغ بر پیشانی زدند. عده ای مفقود،عده ای مظلوم،عده ای مغموم...وعده ای نیز مذموم. تعدادی آمده بودند تا بروند. قرار را بر رفتن گذاشته بودند..عده ای نیز آمده بودند تا بمانند.چاره ای نبود .شهیدی گفته بود.."از یک طرف باید بمیریم.تا آینده شهید نشود.واز طرفی باید شهید شویم تا آینده زنده بماند...... راستی چه باید میکردیم؟؟؟ عده ای آمده بودند تا از خود حساب بکشند..عده ای تا حساب های خود را تسویه کنند..عده ای آمده بودند تا آدم حسابی شوند..عده ای نیز حساب باز کردند..عده ای نیز آمده بودند تا حسابی آدم شوند... عده ای آمدند تا بی پیکر شوند...عده ای نیز پیکر تراش..عده ای نیز پیکره ی یک "بت". عده ای ویلچری ..تعدادی ویلایی.. عده ای حاضر...تعدادی ناظر....قومی نیز غافل. واما.. دیوانگی"جوانی" ما با جنگ مصادف شد. در ما میل به زیستن زنده بود .حس عاشقی ومعشوقی نیز جریان داشت...اما جنگ آمده بود. چه باید میکردیم؟؟؟؟ آیا جز جنگیدن چاره ای داشتیم؟؟ ما جنگ طلب نبودیم،، ،، ما هم آینده را برای خود ترسیم کرده بودیم...اما جنگ نزدیکتر از دور بود. جنگ بود .باید این نزدیک را پاسخ میدادیم..ونزدیکمان دور شد ودور ودور ودور به ساعات ۸سال.....باید میرفتیم به دنبال این قافله.. مگر چاره ای جز جنگیدن داشتیم؟؟ برای ما هم جان عزیز بود. از توپ وتفنگ وترکش میترسیدیم.. باید جرأت می یافتیم...وجنگ بود..مگر چاره ای جز جنگیدن داشتیم؟؟؟ عشق و عاشقی ومعشوقه را به امید دفاع از تمامی عاشقان ومعشوقانی مانند شما رها کردیم.....ورفتیم....چه باید میکردیم؟؟؟ ما بدنبال حاکم شدن نرفتیم. خواستیم محکوم تاریخ ومآینده نشویم..خواستیم فردا از نگاه تیز وشماتت بار شما فرار نکنیم..ـ....پس چه باید میکردیم؟؟؟ ما خونخواری نیاموخته بودیم.. باور کن از رنگ خون میترسیدیم..اما به خونخواهی رفتیم .خونخواهی سرهای به ناحق بریده شده......مگر چه باید میکردیم؟؟؟ از جنگ به بعد شکل عاشقی مانیز تغییر کرد..عاشقی ما با دلتنگی ودلبستگی به محبوبه های شب..محبوبه های شب عملیات..محبوبه های جا مانده در ارتفاعات "ماووت"و جاماندگان در زیر خاک ریزهای "مجنون"...و رفیقان رفته تا دهانه ی خلیج.... باور کنید... ما قطار قطار رفتیم..واگن واگن برگشتیم...جوان جوان رفتیم..پیر پیر برگشتیم...راست راست رفتیم.شکسته شکسته بر گشتیم... گروه گروه رفتیم ..دسته دسته برگشتیم...دسته دسته رفتیم...وتنهای تنها برگشتیم....اما ایستادیم.... آری من وتو حق داریم همدیگر را نشناسیم...از دو نسل متفاوت...دوستان ما آنسوی دردها ورنج ها به ساحل و ما این سمت چشم دوخته به افق های نامعلوم... راستی اگر نمیرفتیم چه میکردیم؟؟؟ باور کنید ما هم دل داشتیم..با دل رفتیم...بیدل برگشتیم. با"یار"رفتیم..با"بار"بر گشتیم... با"پا"رفتیم."بی "پا"بر گشتیم. با "عزم"رفتیم ،با"زخم "برگشتیم. پر "شور"رفتیم ،پر"سوز" برگشتیم.. ما"پریشانیم..اما"پشیمان نه. به هیچ وجه پشیمان نیستیم شکسته ایم. اما نشسته نه. دلخسته ایم..اما دست بسته نه.. اما..... و ما همان سر بازان پیاده ایم... سواری نیاموخته ایم.....سوای شما نیز نیستیم.. ما همان دیروزی هستیم.. تعداد ما میدانید در ۸سال چه تعداد بود؟؟ ۳ونیم درصد از جمعیت ایران...اما مردم تنهایمان نگذاشتند. آری همه ی ما ۸سال بودیم...با هم در کنار هم..تو هم بودی.. آری همه بودند.نگاه محبت آمیز آن دوران به ما.... هدایای مادران وپدران شما به جبهه... گذشتن از شام شب و هدیه به جبهه. گذشتن از فرزند واعزام فرزند دیگر. تحمل بمباران.. تشییع رفیقان ما.. دیدار وعیادت ودلجویی از جانبازان ما.. آری مردم بودند..ایستادند..مقاومت کردند .تلخی چشیدند اما به رخ ما نکشیدند.... ما هنوز مدیون لقمه های سفره های شما هستیم که بیدریغ به سنگر های ماهدیه کردید... ما هنوز به آنسو و این سو بدهکاریم... طلبی نداریم..... اما بدانید... قرار "دیروز "آنچنان بود....از امروز شرمنده ایم... ما غارت را آموزش ندیده بودیم.غیرت را تجربه کردیم.. اینان از مانیستند.اینان از ما نیستند..اینان گرگانی هستند که صد پیراهن یوسفان رادریده اند..از مانیستند. آی ..چه صفایی دارد خشاب گذاری....!!!!! دشمن رو هدف گرفتن به خون خود غلطیدن اما ،،،اما از امروز شرمنده ایم....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📗نیمه پنهان ماه ✍از زبان همسر شهید چمران 🔶هر روز یک قسمت از کتاب نیمه پنهان ماه را به صورت صوتی گوش دهید😊
1_18742729.ogg
831.9K
📗نیمه پنهان ماه 13 🔵ادامه دارد...
🖌راوی ؛ سرهنگ هادی سفیدچیان فرمانده تیپ مکانیزه 20 رمضان 💢 محمد ابراهیم در عین حال که تخریبچی بسیار ماهری بود، برای همکاران و اطرافیان خود یک استاد اخلاق هم بود. محمدابراهیم خود را یک نظامی محدود به پادگان نمی‌دانست و می‌گفت من پاسدار جهان اسلام هستم. رفتار، اخلاق و سلوک او نشان می‌داد در این دنیا ماندنی نیست و لایق شهادت است. 
🌹در هر کاری مشغول هستید با دقت به آن بپردازید هیچ وقت امام‌ زمانتان و نائبش را تنها نگذارید.
✍ مـریـم سـرخـه اے 🌹قسـمـت ســیـــزدهــــم با همان عجله ی همیشکی برای دیدن روشنک و هضم این دلتنگی پله های شرکت را بدو بالا رفتم پشت در ایستادم، موهایم را به سمت راست ریختم ، نگاهی به دستانم انداختم... داخل شدم، روشنک پشت صندوق نشسته بود...مثل همیشه فوق العاده جدی مشغول کارش بود... من هم طوری که مرا نبیند از کنارش رد شدم و رفتم قسمت بایگانی... آینه ی جیبی ام را از کیفم در آوردم و چهره ام را تماشا کردم آرایشم نسبت به دیروز کمی ملایم تر بود... مشغول کارم شدم... نمیدانم سرنوشت من چیست... روز اول قبل از دیدن روشنک وقتی برای استخدام در شرکت آمدم، وقتی زمین خوردم و روشنک بالای سرم بود هنوز هم آن نگاه محبت آمیزش یادم هست...چشم هایش... و وقتی فهمیدم که پشت صندوق مشغول کار است...چقدر عصبی شدم! جدیت او در وقت کار و مهربانیش در برخورد با من عجیب است... نمیدانم کیست ولی هرکه هست لایق دوست داشتن است...و من دوستش دارم...کاش می توانستم با او دوستی صمیمی باشم... در افکارم غرق شده بودم که حواسم به جوهر ریخته شده روی برگه های بایگانی نبود! تا به خود آمدم برگه هارا جمع کردم...اما جوهر گوشه ی کاغذ خیلی نمایان بود! گوشی ام روی میز به لرزه در آمد... برگه هارا گوشه ای گذاشتم و رفتم سمت گوشی روشنک پیام داده بود... سلام عزیزم اومدی شرکت؟؟امروز ندیدمت... نگاهی به دستانم انداختم که مثل همیشه از آستین های بالا زده ام پیداست... یاد ساق دستی افتادم که الان گوشه ی تختم است... گوشی ام را داخل جیبم گذاشتم... بدون توجه به پیامی که دیده بودم مشغول ادامه ی کارم شدم... بعد از مدتی صدایی من را سرجایم کوباند...برگشتم و چشمانم به چشمانش برخورد کرد ... من من کنان سلام کردم دستانم را پشت سرم بردم و به زور آستین هایم را پایین کشیدم... -إ...سلام روشنک جون اینجا چیکار میکنی... -سلام عزیزم دیدم خبری ازت نیست جواب پیامم ندادی نگرانت شدم... گوشی ام را از جیبم بیرون آوردم و گفتم: -إ ...پیام دادی؟شرمنده ... -دشمنت شرمنده عزیزم خوبی؟ -إم...آره آره خوبم... لبخندی زد و گفت: -خب من برم سرکارم اومده بودم تورو ببینم...دوباره میبینمت... لبخندی زدم و گفتم: -میبینمت... ادامه دارد.... 💎 ─═इई 🍃🌷🍃ईइ═
خدا را فراموش نڪنید، مرتب بسم اللہ بگویید، با یاد و ذڪر خدا و عمل براے رضاے خدا، خیلے از مسائل حل مے شود. 🌟