eitaa logo
شهــــــ همت ــــــید"
26 دنبال‌کننده
376 عکس
62 ویدیو
26 فایل
کانال رسمی سردار رشید اسلام شهید محمد ابراهیم همت @HEMMATNAMEH
مشاهده در ایتا
دانلود
ما جنگ طلب نبودیم،،،، دل نوشته ای،، ،، برای نسل های بعد؛ وجنگ آمد....... میدانی چه میگویم؟؟ آری جنگ آمد. ما به دنبال جنگ نرفته بودیم.. او آمد.. تعدادی از ما جنگیدیم..رزمنده شدیم. عده ای رنگ رزمنده گرفتند..عده ای نیز رنگ رزمنده گی به خود پاشیدند.. وتعدادی نیز رنگ جبهه را ندیدند و راوی جنگ شدند... ما جنگ طلب نبودیم ،، ،، عده ای رفتند...عده ای ماندند. اما یا زخم برتن یا داغ بر دل...وعده ای نیز داغ بر پیشانی زدند. عده ای مفقود،عده ای مظلوم،عده ای مغموم...وعده ای نیز مذموم. تعدادی آمده بودند تا بروند. قرار را بر رفتن گذاشته بودند..عده ای نیز آمده بودند تا بمانند.چاره ای نبود .شهیدی گفته بود.."از یک طرف باید بمیریم.تا آینده شهید نشود.واز طرفی باید شهید شویم تا آینده زنده بماند...... راستی چه باید میکردیم؟؟؟ عده ای آمده بودند تا از خود حساب بکشند..عده ای تا حساب های خود را تسویه کنند..عده ای آمده بودند تا آدم حسابی شوند..عده ای نیز حساب باز کردند..عده ای نیز آمده بودند تا حسابی آدم شوند... عده ای آمدند تا بی پیکر شوند...عده ای نیز پیکر تراش..عده ای نیز پیکره ی یک "بت". عده ای ویلچری ..تعدادی ویلایی.. عده ای حاضر...تعدادی ناظر....قومی نیز غافل. واما.. دیوانگی"جوانی" ما با جنگ مصادف شد. در ما میل به زیستن زنده بود .حس عاشقی ومعشوقی نیز جریان داشت...اما جنگ آمده بود. چه باید میکردیم؟؟؟؟ آیا جز جنگیدن چاره ای داشتیم؟؟ ما جنگ طلب نبودیم،، ،، ما هم آینده را برای خود ترسیم کرده بودیم...اما جنگ نزدیکتر از دور بود. جنگ بود .باید این نزدیک را پاسخ میدادیم..ونزدیکمان دور شد ودور ودور ودور به ساعات ۸سال.....باید میرفتیم به دنبال این قافله.. مگر چاره ای جز جنگیدن داشتیم؟؟ برای ما هم جان عزیز بود. از توپ وتفنگ وترکش میترسیدیم.. باید جرأت می یافتیم...وجنگ بود..مگر چاره ای جز جنگیدن داشتیم؟؟؟ عشق و عاشقی ومعشوقه را به امید دفاع از تمامی عاشقان ومعشوقانی مانند شما رها کردیم.....ورفتیم....چه باید میکردیم؟؟؟ ما بدنبال حاکم شدن نرفتیم. خواستیم محکوم تاریخ ومآینده نشویم..خواستیم فردا از نگاه تیز وشماتت بار شما فرار نکنیم..ـ....پس چه باید میکردیم؟؟؟ ما خونخواری نیاموخته بودیم.. باور کن از رنگ خون میترسیدیم..اما به خونخواهی رفتیم .خونخواهی سرهای به ناحق بریده شده......مگر چه باید میکردیم؟؟؟ از جنگ به بعد شکل عاشقی مانیز تغییر کرد..عاشقی ما با دلتنگی ودلبستگی به محبوبه های شب..محبوبه های شب عملیات..محبوبه های جا مانده در ارتفاعات "ماووت"و جاماندگان در زیر خاک ریزهای "مجنون"...و رفیقان رفته تا دهانه ی خلیج.... باور کنید... ما قطار قطار رفتیم..واگن واگن برگشتیم...جوان جوان رفتیم..پیر پیر برگشتیم...راست راست رفتیم.شکسته شکسته بر گشتیم... گروه گروه رفتیم ..دسته دسته برگشتیم...دسته دسته رفتیم...وتنهای تنها برگشتیم....اما ایستادیم.... آری من وتو حق داریم همدیگر را نشناسیم...از دو نسل متفاوت...دوستان ما آنسوی دردها ورنج ها به ساحل و ما این سمت چشم دوخته به افق های نامعلوم... راستی اگر نمیرفتیم چه میکردیم؟؟؟ باور کنید ما هم دل داشتیم..با دل رفتیم...بیدل برگشتیم. با"یار"رفتیم..با"بار"بر گشتیم... با"پا"رفتیم."بی "پا"بر گشتیم. با "عزم"رفتیم ،با"زخم "برگشتیم. پر "شور"رفتیم ،پر"سوز" برگشتیم.. ما"پریشانیم..اما"پشیمان نه. به هیچ وجه پشیمان نیستیم شکسته ایم. اما نشسته نه. دلخسته ایم..اما دست بسته نه.. اما..... و ما همان سر بازان پیاده ایم... سواری نیاموخته ایم.....سوای شما نیز نیستیم.. ما همان دیروزی هستیم.. تعداد ما میدانید در ۸سال چه تعداد بود؟؟ ۳ونیم درصد از جمعیت ایران...اما مردم تنهایمان نگذاشتند. آری همه ی ما ۸سال بودیم...با هم در کنار هم..تو هم بودی.. آری همه بودند.نگاه محبت آمیز آن دوران به ما.... هدایای مادران وپدران شما به جبهه... گذشتن از شام شب و هدیه به جبهه. گذشتن از فرزند واعزام فرزند دیگر. تحمل بمباران.. تشییع رفیقان ما.. دیدار وعیادت ودلجویی از جانبازان ما.. آری مردم بودند..ایستادند..مقاومت کردند .تلخی چشیدند اما به رخ ما نکشیدند.... ما هنوز مدیون لقمه های سفره های شما هستیم که بیدریغ به سنگر های ماهدیه کردید... ما هنوز به آنسو و این سو بدهکاریم... طلبی نداریم..... اما بدانید... قرار "دیروز "آنچنان بود....از امروز شرمنده ایم... ما غارت را آموزش ندیده بودیم.غیرت را تجربه کردیم.. اینان از مانیستند.اینان از ما نیستند..اینان گرگانی هستند که صد پیراهن یوسفان رادریده اند..از مانیستند. آی ..چه صفایی دارد خشاب گذاری....!!!!! دشمن رو هدف گرفتن به خون خود غلطیدن اما ،،،اما از امروز شرمنده ایم....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📗نیمه پنهان ماه ✍از زبان همسر شهید چمران 🔶هر روز یک قسمت از کتاب نیمه پنهان ماه را به صورت صوتی گوش دهید😊
1_18742729.ogg
831.9K
📗نیمه پنهان ماه 13 🔵ادامه دارد...
🖌راوی ؛ سرهنگ هادی سفیدچیان فرمانده تیپ مکانیزه 20 رمضان 💢 محمد ابراهیم در عین حال که تخریبچی بسیار ماهری بود، برای همکاران و اطرافیان خود یک استاد اخلاق هم بود. محمدابراهیم خود را یک نظامی محدود به پادگان نمی‌دانست و می‌گفت من پاسدار جهان اسلام هستم. رفتار، اخلاق و سلوک او نشان می‌داد در این دنیا ماندنی نیست و لایق شهادت است. 
🌹در هر کاری مشغول هستید با دقت به آن بپردازید هیچ وقت امام‌ زمانتان و نائبش را تنها نگذارید.
✍ مـریـم سـرخـه اے 🌹قسـمـت ســیـــزدهــــم با همان عجله ی همیشکی برای دیدن روشنک و هضم این دلتنگی پله های شرکت را بدو بالا رفتم پشت در ایستادم، موهایم را به سمت راست ریختم ، نگاهی به دستانم انداختم... داخل شدم، روشنک پشت صندوق نشسته بود...مثل همیشه فوق العاده جدی مشغول کارش بود... من هم طوری که مرا نبیند از کنارش رد شدم و رفتم قسمت بایگانی... آینه ی جیبی ام را از کیفم در آوردم و چهره ام را تماشا کردم آرایشم نسبت به دیروز کمی ملایم تر بود... مشغول کارم شدم... نمیدانم سرنوشت من چیست... روز اول قبل از دیدن روشنک وقتی برای استخدام در شرکت آمدم، وقتی زمین خوردم و روشنک بالای سرم بود هنوز هم آن نگاه محبت آمیزش یادم هست...چشم هایش... و وقتی فهمیدم که پشت صندوق مشغول کار است...چقدر عصبی شدم! جدیت او در وقت کار و مهربانیش در برخورد با من عجیب است... نمیدانم کیست ولی هرکه هست لایق دوست داشتن است...و من دوستش دارم...کاش می توانستم با او دوستی صمیمی باشم... در افکارم غرق شده بودم که حواسم به جوهر ریخته شده روی برگه های بایگانی نبود! تا به خود آمدم برگه هارا جمع کردم...اما جوهر گوشه ی کاغذ خیلی نمایان بود! گوشی ام روی میز به لرزه در آمد... برگه هارا گوشه ای گذاشتم و رفتم سمت گوشی روشنک پیام داده بود... سلام عزیزم اومدی شرکت؟؟امروز ندیدمت... نگاهی به دستانم انداختم که مثل همیشه از آستین های بالا زده ام پیداست... یاد ساق دستی افتادم که الان گوشه ی تختم است... گوشی ام را داخل جیبم گذاشتم... بدون توجه به پیامی که دیده بودم مشغول ادامه ی کارم شدم... بعد از مدتی صدایی من را سرجایم کوباند...برگشتم و چشمانم به چشمانش برخورد کرد ... من من کنان سلام کردم دستانم را پشت سرم بردم و به زور آستین هایم را پایین کشیدم... -إ...سلام روشنک جون اینجا چیکار میکنی... -سلام عزیزم دیدم خبری ازت نیست جواب پیامم ندادی نگرانت شدم... گوشی ام را از جیبم بیرون آوردم و گفتم: -إ ...پیام دادی؟شرمنده ... -دشمنت شرمنده عزیزم خوبی؟ -إم...آره آره خوبم... لبخندی زد و گفت: -خب من برم سرکارم اومده بودم تورو ببینم...دوباره میبینمت... لبخندی زدم و گفتم: -میبینمت... ادامه دارد.... 💎 ─═इई 🍃🌷🍃ईइ═
خدا را فراموش نڪنید، مرتب بسم اللہ بگویید، با یاد و ذڪر خدا و عمل براے رضاے خدا، خیلے از مسائل حل مے شود. 🌟
✍ مـریـم سـرخـه اے 🌹قسـمـت چــهـــاردهــــم روشنک دور شد و رفت پشت صندوق... پشت صندلی نشستم.سرم را روی میز گذاشتم و دستانم را روی سرم.قطره های اشک گوشه ی مانتوام را خیس کرد.بعد از چند لحظه لمس دستی را روی کمرم حس کردم از جایم بلند شدم.یکی از همکارانم بود.رو به من گفت: -خوبی؟! لبخندی زدم از جایم بلند شدم از پشت شیشه ی اتاق بایگانی.محو تماشای روشنک شدم اشک در چشمانم حلقه زد.دوباره لمس دستی را روی شانه ام حس کردم. -حالت خوبه؟؟؟ -آره خوبم! دستش را پس زدم و از بایگانی دور شدم... دستم را روی دستگیره فشار دادم. در را باز کردم، روبه روی آیینه ایستادم شیر را باز کردم آستین هایم را بالا دادم دستانم را خیس کردم. مشتی از آب را در دستانم جمع کردم و محکم بر صورتم کوباندم... آرایشم روی صورتم پخش شد خودم را در آیینه نگاه کردم... پلک نمی زدم... -من کیستم! این دوراهی زندگی چیست! مشتی از آب را توی دستانم جمع کردم و دو مرتبه روی صورتم پاچیدم... اشک هایم سرازیر شد... گویی جنون گرفته باشم آرام و قرار نداشتم! دستمالم را از جیبم برداشتم صورتم را پاک کردم و برگشتم قسمت بایگانی... پایان ساعت کاری بود... وسایل هایم را جمع کردم و خواستم زود از شرکت بیرون بروم قبل از اینکه با کسی برخورد کنم یا حتی اینکه روشنک مرا ببیند! ولی یاد وقتی افتادم که جواب پیامش را ندادم... قدم هایم را کج کردم و برگشتم سمت صندوق روشنک هنوز مشغول کارش بود گفتم: -إهم... روشنک تا چشمش به من خورد لبخندی زد وسایل هایش را از روبه رویش جمع و جور کرد و بعد از روی صندلی بلند شد...گفت: -سلام خانمی خسته نباشی. پلک هایم را باز و بسته کردم و گفتم: -ممنونم داشتم می رفتم اومدم ازت خداحافظی کنم. لبخندی زدو گفت: -ممنونم عزیزم خوشحالم کردی برو به سلامت. لحظه ای ساکت ماندم روشنک عجب موجود عجیبیست... مطمئنم که امروز صبح دید که آستین های من مثل همیشه بالاست و مطمئنم که متوجه شد که ساق دستی در دستم نیست... پس چرا هیچ چیز نگفت؟! حتی از صبح به دست هایم هم نگاهی نکرده انگار که هیچ اتفاقی بین ما نیفتاده باشد... سکوت من طولانی شد...روشنک دستش را روبه رویم به چپ و راست چرخاند و گفت: -خوبی؟! یاد روز اولی که دیدمش افتادم دستم را روی چشم هایم کشیدم و گفتم: -ببخشید من یکم خستم. دستم را روبه رویش دراز کردم باهاش دست دادم و رفتم... ادامه دارد.... 💎 ─═इई 🍃🌷🍃ईइ═
💟 😊 😕 بچـــه‌هـــا كسل شده بــودن ُ حوصله نداشتن . حـــاجي دَر ِ گــوش يكي داشت پچ پــچ میکرد ُ زيــر‌ چـِشي بــقيه رُ مـــي‌پـــايـيد . انگار شيطنــــتش گـــــُل كـرده بـود . حـاجـی رفت بـیرون با یـــه عراقی ِ بـــرگشـت تــو ... بـــچه‌ ها دُويـــدن دور حاجـــی ُ عراقی ِ . حاجي عراقي َ ر ُ ســپرد بــه بچه‌ ها ُ خـــودش رفــت كنـــار . اونام انـــگار دلشــون مــــي‌ خواست عقهد‌ه‌ هاشون ُ رو سر يكی دیگه خالي كنن ريختــن ســـر عراقي ُ شــروع كردن بـــه مــشت ُ لــگد زدن بــه اون . تا خورد زدنـــش . حاجـــيم هيــچي نـــمي‌ گــفت . فـــقــط نگاه مي‌ كرد . يكــي رفت تــفنگش ُ آوُرد ُ گـــذاشت كنـــار ســَر عـــراقي . عراقـــي رنــگش پـــريد زبون بـــاز كرد كــه « بـــابـــا ، نکنید ،نــكشيدم ! مــن از خـــودتونم . » و شروع كرد تنــدتند ، لــباسايــي رُ كه كــش رفته بــود كــندن و غر زدن كــه « حــاجي جــون ، تــو هـم بـا ايــن نقشه‌ هات . نــزديك بــود ما رُ بــه كشتـــن بــدي . حـــالا قیافم شبيه عراقياس دلــيل نمــي‌شه كه … » بچه‌ ها همه زدن زیـــر خنده . حاجيــم مي‌ خنديد . 🌷🌷🌷
نفر اول کنکور تجربی . . . 🌷شهادت: شلمچه ۱۳۶۵🌷 آمده‌ام با عطش سال‌ها تا تو کمی «عشق» بنوشانی‌ام ... .
❃✨↫«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»↬✨❃ ۶۴ ✍توصیه اکید رتبه ۱ کنکور تجربی به مردم که خواندنش را برای همه توصیه میکنیم. ✍مادرش میگوید: یکی از دوستان احمدرضا از شمال با منزل همسایه مان تماس گرفت، احمدرضا رفت و بعد از چند دقیقه برگشت.پرسیدم احمدرضا که بود؟! گفت: یکی از دوستانم بود. پرسیدم: چکار داشت؟!گفت: هیچی، خبر قبول شدنم را دردانشگاه داد!گفتم: چی؟؟ گفت: می گوید رتبه اول کنکور راکسب کرده ای. ‌✍ من و پدرش با ذوق زدگی گفتیم : رتبه اول؟؟ پس چرا خوشحال نیستی؟؟!! .احمدرضا گفت: اتفاق خاصی نیفتاده است که بخواهم خوشحال شوم! .در همان حال آستین ها را بالا زد وضو گرفت و رفت مسجد !!!....یادم هست با اینکه دانشگاه قبول شده بود، همراه عمو بزرگش می رفت بنّایی، می گفتم احمدرضا تو الان پزشکی قبول شده ای، چه احتیاجی هست که به بنّایی بروی؟!می گفت : می خواهم ببینم کارگرها چقدر زحمت می کشند! می خواهم سختی کارشان را لمس کنم!... ‌‌✍شهید احمدرضا احدی آخرین وصیت خود را در چند جمله کوتاه خطاب به همه مردم و مسئولین اینگونه خلاصه کرده است! : «بسم الله الرحمن الرحیم فقط نگذارید حرف امام (ولی فقیه) روی زمین بماند! همین» ✍قسمتی از آخرین دست نوشته این شهیدبزرگوار قبل از شهادت : «چه کسي مي تواند اين معادله را حل کند؟هواپيمايي با يک و نيم برابر سرعت صوت از ارتفاع ده متري سطح زمين، ماشين لندکروزي را که با سرعت درجاده مهران – دهلران حرکت مينمايد، مورد اصابت موشک قرار ميدهد؛اگراز مقاومت هوا صرف نظر شود، معلوم کنيد کدام تن مي سوزد؟کدام سر مي پرد؟چگونه بايد اجساد را از درون اين آهن پاره له شده بيرون کشيد؟چگونه بايد آنها را غسل داد؟چگونه بخنديم و نگاه آن عزيزان را فراموش کنيم؟چگونه مى توانيم در شهرمان بمانيم و فقط درس بخوانيم؟ ✍چگونه مى توانيم درها را به روى خود ببنديم و چون موش در انبار کلماتِ کهنهٔ کتاب لانه بگيريم؟! کدام مسئله را حل مى کنى؟ براي کدام امتحان درس مى خوانى؟! به چه اميد نفس مى کشى؟ کيف و کلاسورت را از چه پر مى کنى؟ از خيال؟ از کتاب ؟ از لقب شامخ دکتر يا از آدامسى که هر روز مادرت درکيفت مى گذارد؟؟کدام اضطراب جانت را مى خورد؟دير رسيدن به اتوبوس، دير رسيدن سر کلاس، نمره گرفتن؟دلت را به چه چيز بسته اى؟ به مدرک؟ به ماشين؟ به قبول شدن در حوزه فوق دکترا 🌷صفايى ندارد ارسطو شدن ! خوشا پرکشیدن پرستو شدن !....»🌷