Your love story:
در یک تئاتر کم نور در پاریس، یک پیانیست پرشور، برای اجرای خود آماده میشد.
در حین نواختن کلاویه های پیانو نگاه سنگینی رو روی خود احساس میکرد، لحظه ای نگاهش را برگرداند و صورت نقاش با استعداد در میان تماشاگران بود که با دقت اجرایش را تماشا میکرد و لذت بردن کاملا از حالت چهره اش مشخص بود که او را واقعا مجذوب خود کرد.
پس از پایان کنسرت، آنها با هم در مورد عشق خود به هنر گفتگو کردند. دوستی آنها با هر لحظه مشترک عمیق تر می شد و خنده در سالن های خالی تئاتر طنین انداز می شد.
یک روز عصر، در حالی که در امتداد رود سن قدم می زدند، در حالی که قلبش می تپید به سمت نقاش برگشت.
میدونی.. "هر وقت به چشمان تو نگاه می کنم، مطمئن هستم که "همیشه پیشم هستی."
نقاش لبخندی زد و نگاهش گرم بود. "و من می خواهم که همیشه در کنارتو باشم."
در آن لحظه جادویی، مرز بین دوستی و عشق محو شد و زندگی آنها را با رنگ های مختلف و احساسات سردرگردم، برای همیشه در هم آمیخت.
برای شما:
"Samina"
Your love story:
در یک تئاتر کم نور مونیخ، روانشناسی معروف و با سابقه، همینطور جوان و خوش استایا با یک رئیس مافیای مرموز، برخورد کرد.
با وجود دنیای متضاد آنها، یک اتصال مغناطیسی بین آنها جرقه زد که با رقصی ظریف از عشق و نفرت تنیده شده بود.
برخورد آنها پر از مشاجره های داغ و نگاه های شدید بود.
با این حال، با هر درگیری، تفاهم عمیق تری بین آنها شکوفا می شد. یک شب، وقتی تئاتر در اطراف آنها ساکت شد، مرد مافیا به چشمان دخترک جوان و زیبا خیره شد و با آمیزه ای از لطافت و نافرمانی گفت: هر بار که به چشمان تو نگاه می کنم، مطمئن میشم که تو همیشه هستی. و این باعث دلگرمی من بین این همه تاریکی و آشوبه.
و در آن لحظه، در میان هرج و مرج و دسیسههای برخورد دنیاهایشان، آنها در نگاه یکدیگر آرامش را احساس میکردند، زیرا میدانستند که داستان عشق و نفرت آنها به گونهای آشکار میشود که هرگز نمیتوانستند پیشبینی کنند.
برای شما:
@Juli3t
Your love story:
در تئاتر کم نور مونیخ، اجرای برازنده یک بالرین، رئیس مافیایی مرموز و جذاب رو مجذوب خودش کرد.
دنیای آنها در حالی که چشمانشان قفل شده بود، که توسط جاذبه ای ممنوع به هم نزدیک شده بودند، برخورد کردند.
با وجود شرایط خطرناک آنها، ارتباط عمیقی بین آنها شکوفا شد.
یک شب در میان سایه ها و زمزمه ها با او زمزمه کرد: "یک بار به من گفتی که چیز زیبایی در انتظار من است و من را امیدوار می کند. اون چیز رو پیدا کردم، اون چیز تو بودی." در آن لحظه، محاصره شده توسط هرج و مرج و بلاتکلیفی، آنها آرامش را در آغوش یکدیگر یافتند و عشقی را در آغوش گرفتند که همه شانس ها را به چالش کشید.
برای شما:
@reussir
Your love story:
در یک کتابفروشی عجیب و غریب واقع در قلب مونیخ، یک ملاقات اتفاقی رخ داد، یک پیانیست با استعداد با روحیه آتشین، و مدیر شرکت موفقی را که به خاطر هوش تیزش شهرت دارد، گرد هم آورد. ملاقات اولیه آنها چیزی معمولی بود که با برخورد شخصیت ها و جهان متفاوت بینشان مشخص شد.
علیرغم تفاوتهایشان، جرقهای ظریف بین آنها شعلهور شد، زیرا آنها درگیر بحثهایی درباره موسیقی، ادبیات و زندگی بودند.
ماهیت پر جنب و جوش آن دخترک پیانیست هم آن مدیر جذاب رو عصبانی و هم مجذوب خود کرد، در حالی که جذابیت پیچیده او صبر او را آزمایش میکرد و در عین حال اشتیاق او را برای چیزهای بیشتر ترک کرد.
یک روز، هنگامی که خورشید بر فراز شهر غروب کرد، دخترک خود را در لحظه ای از آسیب پذیری گم کرد و قلبش در مورد عمیق ترین ترس ها و آرزوهایش فرو ریخت. مرد با دقت گوش میداد، نگاه نافذ او با درخششی از درک ملایم شد.
در آن لحظه بود که دخترک متوجه شد که این مرد مرموز بیشتر از چیزی که به چشم بیاید با درک و جذاب است.
هر روز که می گذشت، پویایی عشق و نفرت آنها به طوفانی پرشور از احساسات تبدیل می شد و آنها را با وجود تفاوت هایشان به هم نزدیک تر می کرد. در حالی که یک روز عصر کنار هم نشسته بودند و به چشمان یکدیگر خیره می شدند، مرد جذاب زمزمه کرد: "هر بار که به چشمان شما نگاه می کنم، مطمئن هستم که برای همیشه کنار من هستی." و در آن لحظه، دخترک می دانست که داستان عشق آنها تازه شروع شده است...
برای شما:
@ZZZRRFF
Your love story:
هنگامی که قاضی در موزه ای در رم پرسه می زد، چشمانش به چهره ای جلب شد که توسط یک نقاشی گیرا در نوشتن غرق شده بود.
نویسنده، زیبایی اسرارآمیز با هاله ای از تاریکی، جذابیتی غیرقابل توضیح را ساطع میکرد.
قاضی که کنجکاو شده بود، صحبتی را آغاز کرد و به زودی خود را درگیر بحث های عمیق و شدید درباره زندگی، عشق و عدالت یافتند.
در میان زمزمه های پژواک تاریخ در داخل دیوارهای موزه، ارتباط عمیقی بین این دو شکوفا شد.
سخنان نویسنده فانتزی هایی را ترسیم می کرد که منعکس کننده امیال پنهان قاضی بود، در حالی که حس قوی عدالت خواهی قاضی روح سرکش نویسنده را جذاب می کرد.
یک غروب کم نور، در حالی که در مقابل یک اثر هنری با مضمون عشق باستانی ایستاده بودند، قاضی زمزمه کرد: "هر بار که به چشمان شما نگاه می کنم، به " همیشه بودن". مطمئن میشوم..گویا معنای ابدیت.
و در آن لحظه دلخراش، سرنوشتشان به هم گره خورد، در بند عشقی ممنوعه که حد و مرزی نمی شناخت.
عاشقانه آنها در سایه ها آشکار شد، ملیله ای فریبنده که با شور و راز بافته شده بود.
قاضی که بین وظیفه و میل سرگردان شده بود، در آغوش نویسنده آرامش یافت، در حالی که نویسنده در نگاه تزلزل ناپذیر قاضی، الهه ای را کشف کرد.
علیرغم تاریکی آشکاری که آنها را تهدید می کرد، عشق آنها به خوبی می درخشید، چراغی از امید در دنیایی که سایه ها را فراگرفته بود. و در حالی که ستارگان بالای سرشان می درخشیدند، قاضی و نویسنده عشق ممنوعه خود را در آغوش گرفتند، زیرا می دانستند که در آغوش یکدیگر عشقی پیدا کرده اند که همه شانس ها را به چالش می کشد...
برای شما:
@jOnOn_R
Your love story:
در یکی از کتابخانههای قدیمی پاریس، صدای برگها و صفحات کتابها در هم آمیخته شده و فضا را پر از آرامش کرده بود. روانشناس جوانی در آنجا حضور داشت، که برای فرار از دنیای پرفراز و نشیب خود، در گوشهای مشغول مطالعه بود.
در همین حین، نگاهی ناگهانی بر روی سفیدی کاغذی که نقاشی با موهای تیره و چشمان عمیق در حال کار بر رویش بود، افتاد.
نقاش با دقت رنگها را روی بوم میآورد، در دنیای ناشناختهای غرق شده بود. دخترک جوان محو تماشای او شده بود؛
اشتیاقی ناگهانی در دلش شعلهور شد.
با قدمهای نرم به سمت او رفت و پس از معرفی خود، گفت: "توی دنیای پر از آشوبی که زندگی ام را مختل کرده آرامش عمیقی را در من به وجود آوردی."
نقاش نگاهی به او کرد، لبخندی مرموز بر لبانش نشاند و گفت: "آرامش در هر کجا میتواند گم شود، اما من آن را در رنگها و خطوط پیدا میکنم."
این آغاز یک رابطه عمیق و عجیب بود؛
دنیای تاریک درون نقاش به آرامش دخترک جوان و عشق آنها تبدیل شد.
عشق آنها میان شور و شعف، سایهها و رازها رشد کرد، و هر دو در تلاش برای نجات یکدیگر از دنیای خفقانآور خود بودند....
برای شما:
@eywithwith